انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

خواب دیدن افراسیاب و هراسیدن او

.

.

.

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

.


بر ایشان به شادی گذر کرد روز؛چو از چشم شد هورِ گیتی فروز،
695به خواب و آرامَش آمد شتاب؛بغلتید بر جامه افراسیاب.

چو یک پاس بگذشت از آن تیره شب،چنانچون کسی باز گوید ز تب،

خروشی بر آمد ز افراسیاب؛بلرزید ، بر جایِ آرام و خواب.

پرستندگان تیز برخاستند؛خروشیدن و غلغل آراستند.

چو آمد به گرسیوز آن آگهی،که تیره شد آیینِ تخت و شَهی،
700به تیزی، بیامد به نزدیک ِ شاه؛ورا دید بر خاک خفته به راه.

به بر درگرفتش بپرسید از اوی،که:«این داستان با برادر بگوی.»

چنین داد پاسخ که:« پرسش مکن؛مگو، این زمان، هیچ با من سخُن؛

بِدان تا خرد باز یابم یکی،به بر گیر و سختم بدار اندکی.»

زمانی برآمد؛ چو آمد به هوش،جهان دید با ناله و با خروش.
705نهادند شمع و برآمد به تخت؛همی بود لرزان، به سانِ درخت.

بپرسید گرسیوز از نامجوی،که:«بگشای لب؛ واین شگفتی بگوی.»

چنین گفت پرمایه افراسیاب،که:«هرگز کسی این نبیند به خواب،

چنانچون، شبِ تیره، من دیده ام؛ ز پیر و جوان نیز، نشنیده ام.

بیابان پر از مار دیدم به خوابجهان پر زگَرد؛ آسمان پر عقاب.
710زمین خشکْ شَخٌی که گفتی سپهر بدو، تا جهان بود، ننمود چهر.

سراپردۀ من زده بر کران؛به گِردَش، سپاهی ز گُندآوران.

یکی باد برخاستی پر ز گرد؛درفشِ مرا سرنگونسار کرد.

برفتی، ز هر سو ، یکی جویِ خون؛سراپرده و خیمه گشتی نگون؛

وز این لشکر من، فزون از هزاربریده سران و تن افگنده خوار.
715سپاهی از ایران چو بادِ دمان،چه نیزه به دست و چه تیر و کمان؛

همه نیزه هاشان سر آورده بار؛وز آن ، هر سواری سری بر کنار.

برِ تختِ من تاختندی سوارسیه پوش و نیزه  وران صد هزار.

برانگیختندی زِ جایِ نشست؛مرا تاختندی همی بسته دست.

نگه کردمی نیک  هر سو بسی؛زپیوسته ، پیشم نبودی کسی.
720مرا پیش کاوس بردی دوان،یکی بادْسرْ نامورْ پهلوان.

یکی تخت بودی چو تابنده ماه؛نشسته بر او، گِرد، کاوس شاه.

دو هفته نبودی ورا سال بیش؛چو دیدی مرا بسته در پیشِ خویش،

دمیدی، به کَردارِ غرٌنده میغ؛میانم به دو نیم کردی، به تیغ.

خروشیدمی من فراوان ز درد؛مرا ناله و درد بیدار کرد.»
725بدو گفت گرسیوز:«این خوابِ شاهنباشد جز از کامۀ نیکخواه.

همه کامِ دل باشد و تاج و تخت؛نگون گشته، بر بدسگالِ تو بخت

گزارندۀ خواب باید کسی،که از دانش اندازه دارد بسی.

بخوانیم بیدارْدلْ موبدان،ز اخترشناسان و از بخردان.»

هر آن کس کز این دانش آگاه بود،پراگنده، گر بر درِ شاه بود،
730شدند انجمن بر درِ شهریار،بدان تا چِرا کردشان خواستار.

چنین گفت با نامورْ موبدان،که:«ای پاکدلْ نیکْ پی بخردان!

گر این خواب و گفتارِ من در جهانز کس بشنوم آشکار و نِهان،

یکی را نمانم سر و تن به هم،اگر زین سخن بر لب آرند دَم.»

(ببخشیدشان بیکران زرٌ و سیم،بدان تا نباشد کسی ز او به بیم)
735وز آن پس، بگفت آنچه در خواب دید؛چو موبد ز شاه آن سخنها شنید،

بترسید و از شاه زنهار خواست،که:«این خواب را کی توان گفت راست،

مگر شاه با بنده پیمان کند؛زبان را، به پاسخ ، گروگان کند،

که زین در سخن هرچه داریم یاد،گشاییم برِ شاه و یابیم داد.»

به زنهار دادن زبان داد شاه،کز آن بد از ایشان نبیند گناه.
740زباناوری بود بسیار مغز،کجا برگشادی سخنهایِ نغز.

چنین گفت:«کز خواب شاهِ جهان،کنم آشکارا بر او بر، نِهان.

به بیداری اکنون سپاهی گراناز ایران بیاید دلاورْسران.

یکی شاهزاده به پیش اندرون؛جهاندیده با او بسی رهنمون.

بر آن طالعش بر، گُسی کرد شاه،که این بوم گردد، به ما بر ، تباه.
745اگر با سیاوش کند شاه جنگ،چو دیده شود رویِ گیتی، به رنگ. 

ز ترکان،نماند کسی پارسا؛غمی گردد از جنگ او، پادشا؛

وگر او شود کشته بر دستِ شاه،به توران نماند سرِ تاج و گاه.

سراسر پر آشوب گردد زمین،ز بهرِ سیاوش، به جنگ و به کین.

از این سان گذر کرد خواهد سپهر،گهی پر زخشم و گهی پر ز مهر.»
750غمی شد چو بشنید افراسیاب؛نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب

به گرسیوز، آن رازها برگشاد؛نهفته سخنها بسی کرد یاد؛

که:«گر من به جنگ سیاوش سپاه،نرانم، نیاید کسی کینه خواه.

نه او کشته آید، به جنگ و نه من؛برآساید از گفت و گو انجمن؛

نه کاوس خواهد ز من نیز کین،نه آشوب گیرد سراسر زمین.
755به جای جهان جستن و کارزار، مبادم جز از آشتی هیچ کار!

فرستم به نزدیکِ او سیم و زر،همان تاج و تخت و فراوان گُهر.

منوچهر گیتی ببخشید، راست؛هم او بهرۀ خویشتن کم نخواست؛

از آن نیز کوته کنم دستِ خویش،زمینی که بخشیده بودند پیش؛

مگر کاین بلاها زمن بگذردز آب این دو آتش فرو پژمرد!
760چو چشم زمانه بدوزم به گنج،سزد گر سپهرم نخواهد برنج.

نخواهم زمانه جز آن کو نبشت؛چنان رُست باید که گردون بِکشت.»

چو بگذشت نیمی، ز گردان سپهردرخشنده خورشید بنمود چهر؛

بزرگان به درگاه شاه آمدند؛پرستنده و با کلاه آمدند.

یکی انجمن ساخت با بخردان،هشیوار کارآزموده ردان.
765بدیشان چنین گفت :«کز روزگار،نبینم همی بر جز از کارزار.

بسا نامداران که بر دستِ منتبه شد به جنگ، اندر آن انجمن!

بسی شارستان گشت بیمارستان!بسی گلستان نیز شد خارستان!

بسا باغ کآن رزمگاه من است!به هر سو نشان سپاه من است.

ز بیدادی شهریارِ جهان،همه نیکویها شود در نهان.
770نزاید بهنگام، بر دشت،گور؛شود بچه ی باز را چشم کور.

ببرد ز پستان نخچیر شیر؛شود آب، در چشمه ی خویش، قیر.

شود در جهان چشمه ی آب خشک؛ندارد، به نافه درون، بوی مشک.

ز کژی، گریزان شود راستی؛پدید آید، از هر سُوی، کاستی.

مرا سیر شد دل ز جنگ و بدی؛همی جست خواهم رهِ ایزدی.
775کنون دانش و داد باز آوریم؛به جای غم و رنج، ناز آوریم.

برآساید از ما زمانی جهان؛نباید که مرگ آید، از ناگهان.

دو بهر از جهان زیر پای من است؛از ایران و توران سرایِ من است.

نگه کن که چندین ز گُنداوران؛بیارند هرسال باژِ گران.

گر ایدون که باشید همداستان، فرستم به رستم یکی داستان.

در آشتی با سیاووش نیز،بجویم؛فرستم بی اندازه چیز.

780سران یک به یک پاسخ آراستند؛همه خوبی و آشتی خواستند؛

که:«تو شهریاریٌ و ما، چون رهی،بر آن دل نهاده که فرمان دهی.»

همه باز گشتند، سر پُر ز  داد؛نیامد کسی را غم و رنج یاد.

.

ک:139


695- به کاری شتاب آمدن: به کاری روی آوردن

698- غلغل آراستن: هیاهو و گریه زاری کردن

701-داستان: واقعه

703- چندی او را در آغوش گیرد و همچنان در آغوش خود نگاه دارد تا  هوش و خرد خویش را بازیابد

705- درخت- منظور درخت بید است

709- مار: نشان اهریمنی- در اینجا دشمن

        عقاب: راز آلود بلند پایگی و پادشاهی  در اینجا شاید منظور پهلوانان ایرانی است

710- شخ: زمین سخت و ناهموار

        چهر نمودن: کنایه ایما از نواختن و مهربان بودن و توجه داشتم

718- برانگیختندی- بلد کرد

719- نیک: قید تاکید به معنی سخت و به خوبی

720-بادسر: مغرور - خودپسند

722- دو هفته : چهارده سال

733- هر کسی که در باره آنچه به شما می گویم حرفی بر لب آورد سر و تن او را از  هم جدا خواهم کرد

736- زنهار خواست- امان خواستن

737- زبان را به پاسخ گروگان کردن: زبان دادن، قول دادان

740- زباناور- حراف خوش سخن

741- نهان: آنچه پنهان و پوشیده است

750- رهنمون: موبد

751- اشاره به کشته شدن سیاوش دارد

757- منوچهر جهان را به درستی تقسیم کرد یعنی همان تقسیم فریدون

759- آب : صلح و آشتی

        دو آتش: دشمنی بین دو کشور ایران و توران

760- با گشاددستی و صرف مال روش روزگار را تغییر دادن و سرنوشت مقدر را برگرداندن

779- همداستان: هم رای بودن - موافق بودن

         داستان:پیشنهاد  


شرح ها از نامه باستان دکتر کزازی و شرح بیتهای شاهنامه  از دکتر خالقی استفاده شده است.


نظرات 8 + ارسال نظر
فریناز شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:28 ب.ظ http://ferdosi-toosi.blogsky.com/

شخصیت افراسیاب ابتدای کار معصوم تره ولی به مرور سیاس میشه و شکل آدم بد داستان را خوب پیدا می کنه.
البته گرسیوز هم در این میان بی تاثیر نیست.

نیره چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:10 ب.ظ http://bahareman.blogsky.com/1391/07

درود بر تمامی یاران
چه نکات جالبی درباره ی نگارگری وجو داره. خواندنی بود.
و نکته ای که در شاهنامه برای من بسیار جالب است نکته پردازی و جزییاتی است که فردوسی در تمام داستان هایش بیان می کند.

فاطمه سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:56 ب.ظ

مرسی از توضیح شما . ولی یک سوال چرا هفته سال است .

خواهش می کنم
امیدوارم کافی باشد اگر کم است بفرمایید تا بیشتر بنویسم.
دو هفته نبودی ورا سال بیش
در مصرع گفت شده دو هفت(هفته) سال بیشتر نداشت
معنی هفته دراینجا هفته هفت روز نیست. این اصطلاح شاید امروز به کار نرود ولی زمان فردوسی کاربرد داشته است.

محسن سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:29 ق.ظ http://after23.blogsky.com/

ممنون. پاسخ جالبیه. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. همیشه راویان را به شکلی می دیدم که شنیده اند و به تصویر کشیده اند. و خودشان الزامن در رویداد نبوده اند.

خواهش می کنم.
نگارگران دارای سبک بودند و گاهی یک تیم روی یک نگاره کار می کردند.
مثلا یکی تخصصش کشیدن چشم بود و دیگری در کشیدن اسب .
اگر دقت کنیم می بینیم حالت صورت ها و نگاهها بسیار هنرمندانه کشیده شده است.

saeed دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:17 ب.ظ http://kohneketab.blogfa.com

سلام به شما و خوانندگان
یک پیکان نوستالژیک دارم که داخلش و چعبه اش پر است از کتاب.کتابهای خاص ، کمیاب و نایاب(کهنه و نو) .همه کتابهای برگزیده و باارزش..حتی عامع پسنداش هم مورد تایید عده ای کتابخون حرفه ای هستند چه برسه به کتابهای خواندنی و عمیقش.
بصورت سیار می چرخیم و هر جا ، جا دیدیم و چشم ماموران سد معبر را دور ، کتابها را روی کاپوت جلو و جعبه عقب و دور تا دور سقف و باربند می چینیم.دل نازکی هم داریم که به تقاضاهای تخفیف نه نمی توانیم بگوییم.البته در حد معقولش.
به رفتارهای اجتماعی مردم هم علاقه مندیم.برای همین برخوردهایشان با مقوله کتاب را به زبانی نزدیک به طنز ، در همین وبلاگ وهمچنین در پیجی در فیس بوک می نویسیم.(صفحه ای به نام کتابفروشی سیار سعید)
سفارش کتاب می پذیریم..
لیست کتابها را تا جایی که ممکن بوده در یکی دوتا از پستها نوشته ام.ولی نه همه ی آنها را ،ولی با مطالعه همینها دستتان می آید که چه مدل کتابهایی را عرضه می کنم.تقریبا همه ی کتابهایی که دستفروش ها و نایاب فروشی های انقلاب دارند را دارم.
بعضی از دوستان که این پیام را در کامنت دونیشان دیدند گفتند با وجودیکه عادت ندارند کامنتهای تبلیغی را تایید کنند اما این یکی فرق می کند و ارزشش را دارد.شما نیز چنین کنید خیرشو ببینید.لینک هم بدهید ، هم دسترسی بعدی برای خودتان آسان می شود و نمی خواد به ذهن هزار سوداییتان فشار بیاورید که اسمش چی بود اونیکه کتاب سیار می فروخت و ... قول میدم به یادتون هم نیاد.بعلاوه لینک کنید ما هم دل رحم ، شاید که نه ، حکما برای جبران این لطفتان در پارت اول خرید تخفیفی می دهیم که راضی برگردید و هی ما را لینک کنید و هی برای ما تبلیغ کنید.باور کنید ما همچی آدم خوبی هستیم .
مشاوره تخصصی هم می دهیم.خودمان کتابخوان تیری هستیم.
کتابخانه شخصی شما را هم به قیمتی که نه سیخ بسوزد و نه کباب می خریم.
در تهران کتابها را یا به پیک می دهیم یا خودمان می آوریم خدمتتان(اگر از سه جلد بیشتر بخواهید) یا خودتان می آیید می برید یا هر مدل دیگه ای که بخواهید.شهرستانها هم با پست یا اتوبوس یا تی پاکس (البته با پرداخت هزینه)
اگر کتاب هم نمی خرید قول می دهم مطالب وبلاگ برایتان جدابیت خواهد داشت.

پروانه دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:16 ب.ظ

.

بانو فاطمه گرامی:

خلاصه داستان و نکات قابل توجه داستان از این قرار است:

افراسیاب شب پس از شادخواری خوابی بسیار راز آلود و ترسناک میبیند .تعبیر کنندگان به او هشدار می دهند که اگر سیاوش را بکشی ، تاج و تخت برایت نخواهد ماند و ایرانی ها به کین سیاوش روزگار توران را سیاه خواهند کرد . افراسیاب بزرگان را جمع می کند و سرشان منت می گذارد که بععله من اگر دارم صلح می کنم به خاطر آسایش شماست و اگر شاه بد باشد و چنین و چنان می شود ببینید من چه شاه خوبی هستم که دارم صلح می کنم.

این قسمت طنز این داستان است که افراسیاب از ترس جان خودش مثل بید میلرزید و از ترس آغوش برادر را رها نمی کرد و موبدان را تهدید کرد اکر یکی خواب را جایی باز گو کند و سرش را از تنش جدا می کند و چنین و چنان .. آنوقت سر سپاهیان کلاه می گذارد که برای سلامتی شماهاست که در گنج را باز کرده و از ترس جان از در آشتی در آمده است.
راستی افراسیاب چه حرفهای قشنگی هم می داند بیتهای آخر داستان که افراسیاب خطاب به بزرگان میزند را بخوان!

ولی وقتی میخواست چند وقت بعد که خون سیاوش رو در تشت بریزه یادش از این خواب رفته بود که منظر از جوان چهارده ساله ممکن است سیاوش نبوده بلکه جوان دیگری به نام کیخسرو بود!

محسن دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:46 ق.ظ http://after23.blogsky.com/

چیز جالبی که همیشه بهش توجه می کنم و بدون استثنا در همه ی کارهای مینیاتوری هست، آدم های پشت کوه یا پشت یک تخته سنگه. خارج از قیل و قال جنگ ایستادن به تماشا. به نظر میرسه فرماندهان هستند و یا دیده بانان.
همین طور چهره ها از هر حسی خالیه. هیچ درد یانگرانی یا ....... در چهره ها نیست.

از دوست نگار گرم پرسیدم گفت اینها راویان داستان هستند کسانی که در واقعه شاهد بوده اند.

پروانه شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:48 ب.ظ

.

عکسی که برای این داستان انتحاب شده یادآور نخستین جنگ افراسیاب با رستم ر زمان پادشاهی کیقباد .
رستم از زال نشانی افراسیاب را می پرسد و پس از آن به قلب سپاه دشمن میزند و افراسیاب را دوال کمر گرفته و به بالای سر می برد از بخت بد کمر بند افراسیاب پاره می شود و بی درنگ سپاه افراسیاب او را از زمین گرفته و....
در داستان پیش گرسیوز به افراسیاب گفت رستم همین نزدیکیهاست و چنین و چنان که خواندیم.
افراسیاب از گفتار گرسیوز خشمگین شده و دستور بزم و شاد خواری می دهد و شب هنگام خواب دچار کابوس می شود شاید این صحنه که در نگاره می بینیم از گوشۀ ذهنش به او هشدار داده....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد