انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

به زنی دادن پیران جریره را به سیاوش

.

.


نگاره از حمید رحمانیان

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

.

به زنی دادن پیران جریره را به سیاوش

1413سیاووش، یک روز و پیران به هم،نشستند و گفتند هر بیش و کم.

بدو گفت پیران:«کز این بوم و بر،چنانی که باشد کَسی بر گذر.
1415بدین مهربانی که بر توست شاه:به نامِ تو خُسپد به آرامگاه،

چنان دان که خرّم بهارش تویی؛نگارش تُوی؛ غمگسارش تُوی.

بزرگیّ و فرزند کاوسْ شاه؛ سر، از بس هنرها، رسیده به ماه.

پدر پیر سر شد؛ تو برنا دلی؛نگر، سر ز تاجِ کیی نگْسلی!

به ایران و توران، تُوی شهریار؛ز شاهان یکی پرهنر یادگار.
1420بِنِه دل بر این بوم و جایی بساز،چنانچون بُوَد، در خور کام و ناز.

نبینمْت پیوستۀ خون کسی،کجا داردی مهر بر تو بسی:

برادر نداری ، نه خواهر، نه زن؛چو شاخِ گلی بر کران چمن.

یکی زن نگه کن سزاوارِ خویش؛از ایران ببُر درد و تیمارِ خویش.

پس از مرگِ کاوس، ایران تو راست؛همان تاج و تختِ دلیران تو راست.
1425پسِ پردۀ شهریارِ جهان،سه ماه است با زیور، اندر نهان؛

که گر ماه را دیده بودی به راهاز ایشان نَبَرداشتی دیده ماه.

سه اندر شبستان گرسیوزند،که از مام و از باب با پروزند.

نبیرۀ فریدون و فرزندِ شاه؛که هم زیب دارند و هم تاج و گاه.

پسِ پردۀ من چهارند خُرد؛چو باید تو را ، بنده باید شمرد.
1430از ایشان جریره است مهتر به سال،که از خوبرویان ندارد همال.

اگر رای باشد تو را بنده ای است؛به پیشِ تو اندر پرستنده ای است.

به توران جز او نیست انبازِ تو؛نباشد کسی نیز دمسازِ تو.»

سیاوش بدو گفت:« دارم سپاس؛مرا همچو فرزندِ خود می شناس.

مرا او بود نازش جان و تن؛نخواهم جز او کَس از این انجمن.
1435سپاسی نهادی از این بر سرم،که تا من زیَم، حق آن نسپرم.»

چو پیران ز نزدِ سیاوش رفت،به نزدیک گلشهر تازید تَفت.

بدو گفت:«کارِ جریره بساز،به فرَّ سیاوش خسرو، به ناز.

چگونه نباشیم امروز شاد؟که داماد باشد نبیرۀ قَباد.»

بیاورد گلشهر دخترش را؛نهاده از برِ تارگ افسرش را.
1440به دیبا و دینار و زرّ و درم،به بوی و به رنگ و به بیش و به کم،

بیاراست او را چو خرّم بهار؛فرستاد، در شب، برِ شهریار.

سیاوش چو روی ِ جریره بدید،خوش آمدش خندید و شادی گزید.

همی بود با او شب و روز ، شاد؛نیامد ز کاوس بر دلْش یاد.

بر این نیز، چندی بگردید چرخ؛سیاووش را بُد به هم ،کام و بَرخ.
1445ورا هر زمان، پیشِ افراسیاب ،فزونتر بُدی حشمت و جاه و آب.






..


بَرخ: قسمت ، بهره، نصیب.

.

ک:148

.

رفتن افراسیاب و سیاوش به شکار

.

.


داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

رفتن افراسیاب و سیاوش به شکار



بدان شاهزاده چنین گفت شاه، که:«یک روز با من به نخچیرگاه،
1395گِرایی که دل شاد و خرِّم کنیم؛روان را، به نخچیر، بی غم کنیم!»

بدو گفت:«هر گه که رای آیدت،بر آن سو که دل رهنمای آیدت.»

برفتند روزی به نخچیرگاه؛همی رفت با یوز و با باز شاه.

سپاهی ز هر گونه با او برفت،از ایران و توران به نخچیر، تفت.

سیاوش، به دشت اندرون گور دید؛چو باد از میان سپه، بردمید.
1400سبک شد عنان و  گران شد رِکیب؛همی تاخت اندر فراز و نشیب

یکی را ، به شمشیر ، زد بر دو نیم؛دو دستش ترازو شد و گوژ سیم.

به یک جَو، ز یک سو گرانتر نبود؛نَظاره شد آن لشکر شاه، زود.

بگفتند یکسر همه انجمن،که:«اینَت سرافراز و شمشیرزن!»

 به آواز گفتند یک با دگر،که :«ما را بَد آمد از ایران به سر.
1405سرِ سروران اندر آمد به ننگ،سَزد گر بسازیم، با شاه جنگ.»

به غار و به کوه و به هامون بتاخت؛به شمشیر و تیر و به نیزه، بیاخت.

به هر جایگه بر، یکی توده کرد؛سپه را ز نخچیر آسوده کرد؛

وزآن جایگه، سویِ ایوانِ شاههمه، شاددل، برگرفتند راه.

سپهبَد، چه شاد و چه بودی دُژَم،بجز با سیاوش نبودی به هم.
1410ز جَهن و ز گرسیوز و هر که بود،به کَس راز نگشاد و شادان نبود؛

مگر با سیاوش بُدی روز و شب؛از او برگشادی، به خنده دو لب.

بر این گونه، یک سال بگذاشتند؛غم و شادمانی به هم داشتند.





.

عکس از اینجا
Par. 34

How Afrasiyab and Siyawush went to the Chase

Afrasiyab said to the prince: "Come with me
Some day a-hunting to refresh our hearts,
And banish all our troubles in the chase."
"Whene'er thou wilt," he answered, " whereso'er
Thy heart disposeth thee to lead the way:'
One day they went. The king took hawks and
cheetahs,
And many of Iran and of Turan

|p268

Of all conditions hastened to the meet.
The prince spied onager upon the plain,
And, sped from his companions like the wind,
With reins held lightly and feet firmly pressed
He galloped o'er the hollows and the hills,
And, having, cloven an onager in halves,
Made them the silver and his hands the scales,
And found the two sides equal to a grain.
The king and all his train watched eagerly,
Exclaiming: "What a noble swordsman this!"
And one man to another called and said:-
"Ill from Iran hath come on us erewhile,
And our brave leaders have been put to shame
Now is the time to fight against the Shah."
But Siyawush still chased his onagers
And spread destruction over all the plain.
He galloped over valley, hill, and waste,
Employing arrow, spear, and scimitar.
Where'er he went he piled a heap of game,
And killed enough for all the company.
Thence to the palace of Afrasiyab
They took their way with gladness in their hearts.
The monarch in his pleasures and his griefs
Held intercourse with none but Siyawush,
Confided not in Jahn and Garsiwaz,
Or other such; he took no joy in them,
But passed with Siyawush his days and nights
In merriment. Thus while a year went by
They shared all griefs and pleasures equally.

.

.


هنر نمودن سیاوش پیش افراسیاب

 .

.

.

.. عکس از اینجا

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


.

هنر نمودن سیاوش پیش افراسیاب



1310شبی با سیاوش چنین گفت شاه،که:«فردا بسازیم هر دو پگاه،

که با گوی و چوگان به میدان شویم؛زمانی ، بتازیم و خندان شویم.

ز هر کس شنیدم که چوگانِ تونبینند گُردان به میدانِ تو.»

بدو گفت:« شاها انوشه بَدی!روان را، به دیدار، توشه بَدی!

همی از تو جویند شاهان هنر،که یابد، به هر کار، بر تو گذر؟
1315مرا روزْ روشن به دیدارِ ِتُست؛همی از تو خواهم بد و نیک جُست.

تو فرّ ِ هماییّ و زیبایِ گاه؛تو تاجِ کیانی و پشتِ سپاه.»

به شبگیر، گُردان به میدان شدند؛گرازان و با رویِ خندان شدند.

چنین گفت پس شاهِ توران بدویکه:« یاران گزینیم، در زخمِ گوی.

تو باشی بدان روی و ز این روی من؛به دو نیمه هم،  ز این نشان، انجمن.»
1320سیاوش چنین گفت با شهریار،که:«کی باشدم دست و چوگان بکار؟

برابر، نیارم زدن با تو گوی؛به میدان هماورد دیگر بجوی؛

چو هستم سزاوار، یار ِ توام؛بدین پهنْ میدان، سوارِ توام.»

سپهبَد، زِ گفتارِ او، شاد شد؛سخن گفتنِ هر کسی باد شد.

«به جان و سرِ شاهْ کاوس- گفت،که: با من تو باشی و هماورد و جفت.
1325هنر کن به پیشِ سواران پدید،بدان تا نگویند تا بَد گُزید.

کنند آفرین بر تو مردانِ من؛شکفته شود رویِ خندان ِمن.»

سیاوش بدو گفت:« فرمان تو راستسواران و میدان و چوگان تو راست.»

سپهبد گزین کرد کلباد را،چو گرسیوز و جهنِ پولاد را؛

چو پیران و نَستِیْهَن جنگجوی،چو هومان، که برداشتی زآب گوی.
1330به نزدِ سیاوش فرستاد یار،چو رویین و چون شیدۀ نامدار؛

دگر اَنْدَرِیمان، سوارِ دلیر،چو اَخْواستِ مردافگنِ نرّه شیر.

سیاوش چنین گفت:«کای نامجوی!از ایشان که یارَد شدن پیشِ گوی؟

همه یارِ شاهند و تنها منم؛نگهبان ِ چوگان و یکتا منم.

گر ایدون که فرمان دهد شهریار،بیارم از ایران به میدان سوار؛
1335مرا یار باشند بر زخمِ گوی،بدان سان که آیین بُوَد بر دو روی.»

سپهبد چو بشنید از او داستان،بدان داستان گشت همداستان.

سیاوش از ایرانیان هفت مرد،گزین کرد، شایسته اندر نبرد.

خروش تبیره، ز میدان، بخاست؛همی خاک با آسمان گشت راست:

از آواز صنج و دَِم کرّنای،تو گفتی بجنبید یکسر ز جای.
1340سپهدار گُو را -ز بالا بزد؛به ابر اندر آمد چنانچون سزد.

سیاوش برانگیخت اسپِ نبرد؛چو گوی اندر آمد، نَهشتَش به گَرد.

بزد همچنان ، چون به میدان رسید،بدان سان که از چشم شد ناپدید.

بفرمود پس شهریارِ بلند،که گویی به نزدِ سیاوش برند.

سیاوش بر آن گوی بر، داد بوس؛بر آمد خروشیدن ِ نای و کوس.
1345سیاوش به اسپی دگر بر نشست؛بینداخت آن گوی لَختی به دست؛

وز آن پس، به چوگان، بر او کار کرد؛چنان شد که با ماه دیدار کرد.

ز چوگانِ او، گوی شد ناپدید؛تو گفتی سپهرش همی برکشید!

به میدان درون، اسپ چندان نبود؛کسی را چنان رویِ خندان نبود.

از آن گوی، خندان شد افراسیاب؛سرِ نامداران بر آمد زِ خواب.
1350به آواز گفتند:«هرگز سوار،ندیدم بر زین چنین نامدار.»

کیِ نامور گفت:«از این سان بُوَدهر آن کس که با فرّ یزدان بُوَد.

ز خوبیّ و دیدار و فرّ و هنر،بر آنم که دیدنْش بهْ از خبر.»

ز میدان، به یک سو نهادند گاه؛بیامد؛ نشست از برِ گاه شاه.

سیاووش بنشست با او به تخت؛به دیدارِ او شاد شد شاه سخت.
1355به لشکر، چنین گفت پس نامجویکه:«میدان شما را و چوگان و گوی!»

همی ساختند آن دو لشکر نبرد؛برآمد هم تا به خورشید گَرد.

چو ترکان به تندی بیاراستند،همی بردنِ گوی را خواستند،

سیاوش غمی گشت از ایرانیانسخن گفت بر پهلوانی زبان،

که:« میدان بازی است گر کارزار؟بدین گردش و پیچش و کار و بار؟
1360چو میدان سرآید، بتابید روی؛بدیشان، سپارید یکباره گوی.»

سواران عنانها کشیدند، نرم؛نکردند، از آن پس، کَسی اسپ گرم.

یکی گوی ترکان بینداختند؛به کَردارِ آتش، همی تاختند.

سپهبد چو آوازِ ترکان شنود،بدانست کآن پهلوانی چه بود.

چنین گفت پس شاه تورانْ سپاه،که:«گفته ست با من یکی نیکخواه،
1365که:"او را ز گیتی کسی نیست جفت،به تیر و کمان، چون گشاید دو سُفت."»

سیاوش چو گفتارِ مهتر شنید،ز ترکش کَمانِ کَیی برکشید.

سپهبد کمان خواست تا بنگرد؛یکی برگراید که فرمان بَرَد.

کمان را نگه کرد و خیره بماند؛بسی آفرین بر گرامی بخواند.

به گرسیوزِ تیغ زن داد مِهْکه:«خانه بمال و برآور به زِه.»
1370بکوشید تا بر زه آرد کمان؛نیامد به زه؛ خیره شد بدگمان.

از او شاه بستد؛ به زانو نشست؛بمالید خانۀ کمان را، به دست.

بِزِه کرد؛ خندان چنین گفت شاهکه:«اینت کمانی، چو باید، به راه! 

مرا نیز، گاهِ جوانی ،کمان چنین بود و اکنون دگر شد زمان.

به توران و ایران، کس این را به چنگ نیارد گرفتن، به هنگامِ جنگ.
1375بر و یال و کِفتِ سیاوش جز این،کمان نخواهد، بر این بر، گزین.»

نشانه نهادند بر اَسپْریس؛سیاوش نکرد ایچ با کَس مِکیس.

نشست از برِ بادپایی چو دیو؛بیفشارد ران و برآمد غریو.

یکی تیر زد بر میانِ نشان؛نهاده بدو چشم گردنکشان.

خدنگی دگر باره با چارپَر،بینداخت از باد و بگشاد بر.
1380نشانه دوباره، به یک تاختن،مُغَرْبل ببود، اندر انداختن.

عنان را بپیچید بر دستِ راست؛بزد بارِ دیگر بر آن سو که خواست.

کمان را، به زه بر، به بازو فگنْد؛بیامد بر ِ شهریار ِ بلند.

فرود آمد و شاه بر پای خاست؛بر او، آفرین ز آفریننده خواست؛

وز آن جایگه، سویِ کاخِ بلندبرفتند شادان دل و ارجمند.
1385نشستند و خوان و می آراستند؛کسی کو سزا بود، بنشاستند.

میی چند خوردند و گشتند شاد؛به نامِ سیاوش گرفتند یاد.

به خوان بر، یکی خلعت آراست شاه،از اسپ و سِتام و ز تیغ و کلاه؛

دو صد دست جامه، همه نابُریدکه اندر جهان آنچنان، کس ندید؛

پرستار چندیّ و چندی غلام،یکی پُر ز یاقوتِ رخشنده جام.
1390ز دینار و از بدره های درم،ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم؛

بفرمود تا خواسته بشمُرَند؛همه سویِ کاخِ سیاوش برند.

ز هر کِش به توران زمین خویش بود،ورا مهربانی بر او بیش بود.

به خویشان چنین گفت:«کو را، همه،شما خیل باشید و جمله رمه.»





.


برگی از شاهنامه ایلخانی 

محل نگهداری موزه مترو پولیتن


Par. 33

How Siyawush displayed his Prowess before Afrasiyab

One night the king spake thus to Siyawush :-
"To-morrow morning let us play at polo;
I hear that none among the warriors
Can face thy mall on thine own ground:'
"O king!"
Said Siyawush, " be fortunate and ever
Beyond the reach of ill! Kings look to thee
For teaching.; who surpasseth thee? Day shineth
When I behold thee, from thee I accept
Both good and ill."

|p264

Afrasiyab replied:-
"My son! be ever glad and conquering.
Thou art a prince, the glory of the throne,
A royal crown and backbone of the host."
They went out laughing to the Ground at morn
In gallant trim. Then said Afrasiyab
To Siyawush: "Let us be opposites,
Select our partners, and make up our sides."
He answered: "What will hand and mall avail?
I cannot play against thee. Take some other
As thine antagonist, I am thy partner -
One of thy horsemen on this spacious Ground."
The monarch was delighted at his words,
Esteeming those of others only wind.
"Nay, by the life and head of Shah Kaus,"
Said he, " thou shalt be friend and opposite.
Display thy prowess to the cavaliers,
So that they may not say: 'He chose amiss,'
But give thee praise while I laugh out with wonder."
Then Siyawush replied: "'Tis thine to bid
The cavaliers, the Ground, and malls are thine."
Afrasiyab selected for his side
Kulbad, Pulad, Piran, Jahn, Garsiwaz,
With Nastihan the gallant, and Human,
Who would drive balls from water. Then the king
Sent over to the side of Siyawush
Ruin, illustrious Shida, and Arjasp
The mounted Lion, and Andariman
The doughty cavalier.2 Said Siyawush
"Ambitious king! will any of these dare
To face the ball? They side with thee, while I
Shall have to play alone arid watch them too.
So with the king's leave I will bring to help me
A few Iranian players on the Ground
In order that both sides may play the game."

|p265

The monarch heard the words, gave his consent,
And from the Iraanians Siyawush chose seven
Well skilled. The tymbals sounded, dust arose,
While what with cymbal-clash and clarion-blare
Thou wouldst have said: "The ground is all a-quake
Afrasiyab hit off and drove the ball
Up to the clouds just as it should be struck.
Then Siyawush urged on his steed and smote
The ball, or ever it could reach the ground,
So stoutly that it disappeared from sight.
Thereat the exalted monarch bade his men
To give another ball to Siyawush,
Who as he took it kissed it, and there rose
A flourish from the pipes and kettledrums.
He mounted a fresh steed, threw up the ball,
And drove it out of sight to see the moon.
Thou wouldst have said: "The sky attppcted it."
There was not on the ground his peer, and none,
Had such a beaming face. The monarch laughed,
The nobles grew attentive and exclaimed
"We never saw a rider like this chief!"
The famous monarch said: "Of such a kind
Is each one gifted with the Grace of God;
But Siyawush hath bettered all report."
The attendants set a throne beside the Ground,
The monarch beaming sat down with the prince,
And told the company: "The Ground and balls
Are at your service."
Then the fraanians played
A match with the Turanians. Dust flew up
With shouts as these or those bore off the ball;
But when the Turkmans played too angrily
In their endeavours to obtain a goal,
And when the Iranians intercepted them
So that the Turkmans' efforts were in vain,
Displeased with his own people Siyawush

|p266

Cried to them in the olden Persian tongue :-
"Is this a playground, or would ye cause strife
In our dependent and precarious state?
When ye are near the limits look aside
And let the Turkmans have the ball for once."
His horsemen rode more gently after this
And did not heat their steeds, then as the Turkmans
Were shouting for a goal Afrasiyab
Perceived the purpose of the words, and said:-
"I have been told by one of mine own friends
That Siyawush hath no peer in the world
For archery and might of neck and shoulder."
Thereat the prince uncased his royal bow;
The monarch, having asked to see it first
That one of his own kin might prove its strength,
Regarded it with wonder, and invoked
Full many a royal blessing, then presented
The bow to Garsiwaz the sworder, saying:-
"Bend thou this bow and string it."
That malignant
Failed, to his great amazement. Siyawush
Took back the bow and sitting on his knees
Bent it and strung it, smiling. Said the king :-
"With this one might shoot over sky and moon!
I too in days of youth had such a bow,
But times are changed, and no one in our lands
Would dare to grasp this bow when war is toward,
Save Siyawush, and he with such a chest
And arms would wish none other on his charger."
They placed a target on the riding-ground,
And Siyawush, who challenged none to shoot,
Bestrode his wind-foot charger like a div,
Gripped with his legs, and shouted as he went.
In sight of all the chiefs his arrow hit
The bull's eye. Then he set upon his bow
Another shaft, of poplar wood, four feathered,

|p267

And in the same course hit the second time.
Next wheeling to the right he hit the target
Just as he would. This being done he flung
The bow upon his arm, approached the king,
And lighted from his steed. The monarch rose:-
"Thy skill," said he, " is witness to thy race."
Returning to the lofty palace thence
They went with happy hearts as bosom-friends;
There took their seats, arranged a drinking-bout,
And summoned skilful minstrels to attend.
They quaffed no little wine, grew glorious,
And drank the health of Siyawush. The king
While sitting at the board arranged a gift -
A horse and trappings, throne and diadem,
Uncut stuffs, such as none had seen before,
Gold coins, and silver coins in bags, turquoises,
With many girl and boy slaves, and a cup
Which brimmed with shining rubies. Then the king
Commanded to count up those precious gifts,
And certain of the dearest of his kinsmen
To bear them to the house of Siyawush.
Thus said he to his troops: "In everything
Regard the prince as if he were your king."

..

دیدن سیاوش افراسیاب را

.



داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


دیدن سیاوش افراسیاب را


1270پیاده به کوی آمد افراسیاباز ایوان میانْ بسته و پر شتاب.

سیاوش چو او را پیاده بدید،فرود آمد از اسپ و پیشش دوید.

گرفتند مر یکدیگر را به بر؛همی بوسه دادند بر چشم و سر.

از آن پس چنین گفت افراسیاب،که:«بد در جهان اندر آمد به خواب.

از این پس ، نه آشوب خیزد نه جنگ؛به آبشخور آیند میش و پلنگ.
1275برآشفت گیتی، ز تور دلیر؛کنون، رویِ کشور شد از جنگْ سیر

دو کشور، همه ساله، پر شور بود؛جهان را دل از آشتی دور بود.

به تو ، رام گردد زمانه کنون؛برآساید از جنگ و از جوشِ ِ خون.

کنون، شهرِ توران تو را بنده اند؛همه دل به مهر ِ تو آگنده اند.

مرا چیز با جان، همه، پیش ِ توست؛سپهبَد به جان و به تن خویشِ تُست.
1280پدروار پیشِ تو مهر آورم؛همیشه پر از خنده چهر آورم.

همه، شاد دل بادی و تندرست!همه گنجِ بی رنج در پیشِ تُست.»

سیاوش بر او آفرین کرد سخت،که:« از گوهر ِ تو مگرداد بخت!

سپاس از خدای ِ جهان آفرین،کز اوی است آرام و پرخاش و کین.»

سپهدار، دست سیاوش به دست،بیامد؛ به تختِ مهی برنشست.
1285به روی ِ سیاوش نگه کرد و گفت،که:« این را، به گیتی، ندانیم جفت؛

نه ز این گونه مردم بُوَد در جهان،چنین روی و بالا و فرّ ِ مِهان؛»

وز آن پس به پیران چنین گفت رَد،که:« کاوس پیر است و اندک خِرَد،

که بشْکیبد از روی ی چنین پسر؛چنین برز بالا و چندین هنر!

مرا دیده در خوبْ دیدار اوی،بمانْد و دلم خیره در کارِ اوی؛
1290که فرزند باشد کسی را چنین،دو دیده بگردانَد اندر زمین!»

از ایوانها، پس یکی برگزید؛همه کاخ زربفتها گسترید.

یکی تختِ زرّین نهادند پیش،همه پایه ها چون سرِ ِ گاومیش.

به دیبایِ چینی بیاراستند؛فراوان پرستندگان خواستند.

بفرمود پس تا رَوَد سویِ کاخ؛ بباشد بکام و نشیند، فراخ.
1295سیاوش چو در پیشِ ایوان رسید،سر ِ طاقِ ایوان به کیوان رسید.

بیامد؛ بر آن تختِ زرّین نشست؛هُشیوار، جان اندر اندیشه بست.

چو خوان ِ سپهبَد بیاراستند،کَس آمد؛ سیاووش را خواستند.

ز هر گونه ای رفت،بر خوان، سَخُن؛همه شادکامی فگندند بُن.

چو از خوانِ سالار برخاستند،نشستنگهِ می بیاراستند.
1300برفتند با رود رامشگران؛به باده نشستند یکسر سران.

بدو داد جان و دل افراسیاب؛همی، بی سیاوش، نیامدْش خواب.

همی خوْرد مَی، تا جهان تیره شد؛سر میگساران ز مَی ، خیره شد.

سیاوش به ایوان خرامید، شاد؛به مستی ز ایران نیامدش یاد.

چنین گفت با شیده افراسیاب،که:« چون سر برآرد سیاوش ز خواب.
1305تو، با پهلوانان و خویشانِ من،کسی کو بُوَد مهترِ انجمن،

به شبگیر، با هدیه و با غلام،گرانمایه اسپان به زرّین سِتام؛

ز لشکر همه هر کسی با نثار،ز دینار و از گوهرِ شاهوار،

بر این گونه، پیشِ سیاوش شوید؛هشیوار و بیدار و خامُش شوید.»

فراوان سپهبد فرستاد چیز؛وز این گونه، یک هفته بگذشت نیز.













.

..

در این داستان احترامی که افراسیاب به سیاوش می گذارد قابل توجه است . اینطور به نظر می آید افراسیاب  برای دیدن سیاوش پیاده می دود  و متقابلا سیاوش هم با دیدن افراسیاب از اسب پایین آمده و به طرف افراسیاب می دود . افراسیاب پدر وار و مهربانانه  با سیاوش حرف می زند و در برابر سیاوش  افراسیاب را آفرین می گوید و ستایش می کند به خصوص در بیتهای 1285 و 1286 تخم حسد را در دل تورانیان  می کارد. ولی با اینکه افراسیاب علاوه بر آن  جایگاه  نشستن سیاوش را با بالاترین احترام می آراید  . ولی سیاوش کمی با تردید به این قضایا نگاه می کند(نیم بیت دوم 1296).

کم کم سیاوش هم باورش شده و با می خوردن زیاد ، ایران از یادش می رود.  آن شب افراسیاب از شوق دیدار سیاوش خوابش نمی برد و بی تاب بود به پسرش شیده دستور می دهد که صبح فردای آن شب با هدایای زیادی نزد سیاوش روند.  

رفتن سیاوش از ایران به ترکستان

.

دیدار سیاوش و پیران

.

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

...

رفتن سیاوش از ایران به ترکستان


چو خورشید تابنده بنمود پشت،هوا شد سیاه و زمین شد درشت،
1205سیاووش لشکر به جیحون کشید،از آب دو دیده رخش ناپدید.

چو آمد به تِرْمذ درون، بام و کویبه سانِ بهاران بُد از رنگ و بوی؛

چنین هم، همه شهرها تا به چاج،تو گفتی عروسی است با طوق و تاج.

به هر منزلی ساخته خوردنی؛خورشها و گسترده گستردنی.

چنین ، تا به قَجغارْباشی براند؛فرود آمد آنجا و چندی بماند.
1210چو آگاهی آمد، پذیره شدند؛همه سرکشان با تبیره شدند.

ز خویشان گزین کرد پیران هزار،پذیره شدن را، همه با نثار.

بیاراستش چار پیلِ سپید؛سپه را  همی داد یکسر نُوید.

یکی برنهاده ز پیروزه تخت؛درفشان درفشی، به سانِ درخت.

به زر بافته پرنیانِ درفش؛سرش ماهِ زرّین و بومش بنفش.
1215اَبا تختِ زرّین سه پیلِ دگر،به دیبا بیاراسته سر به سر.

صد اسپِ گرانمایه با زینِ زر،به زر اندرون چند گونه گُهر.

سپاهی بر آن سان که گفتی سپهربیاراست رویِ زمین را، به مهر.

سیاوش چو بشنید کآمد سپاه،پذیره شدن را بیاراست شاه.

درفشِ سپهدارْ پیران بدید؛خروشیدن پیل و اسپان شنید.
1220بشد تیز و بگْرفتش اندر کنار؛بپرسیدش از گردشِ روزگار.

بدو گفت:«کای پهلوانِ سپاه!چرا رنجه کردی روان را به راه؟

همه بر دل اندیشه این بُد نخست،که بیند دو چشم تو را تندرست.»

ببوسید پیران سر و پای اوی،همان خوبْ چهر ِ دلارایِ اوی.

همی گفت با کردگارِ جهان،که:«ای داورِ آشکار و نِهان!
1225مرا گر به خواب این نمودی روان،همانا سر ِ پیر گشتی جوان.

چو دیدم تو را روشن و تندرست،نیایش کنم پیش ِ یزدان نخست.

تو را چون پدر باشد افراسیاب؛همه بنده باشند، از این رویِ آب.

مرا نیز پیوسته بیش از هزار،پرستندگانند با گوشوار.

تو بی کامِ دل هیچ دَم بر مَزن؛تو را بنده باشد، چه مرد و چه زن.
1230مرا گر پذیری تو با پیرْ سر،ز بهرِ پرستش، ببندم کمر.»

برفتند هر دو، به شادی، به هم؛سخن یاد کردند بر بیش و کم.

همه شهر از آوازِ چنگ و رَباب،همی خفته را سر بر آمد ز خواب.

همه خاکْ مشکین شد از مشک و زر؛همی اسپِ تازی برآوردْ پر.

سیاوش چو آن دید، آب از دو چشمببارید و ز اندیشه آمد به خشم؛
1235که یاد آمدش بومِ زاولسِتان؛بیاراسته تا به کاولسِتان،

که آمد به مهمانیِ پیلتن؛شده نامداران همه انجمن.

از ایران، دلش یاد کرد و بسوخت؛به کردار ِ آتش همی برفروخت.

ز پیران بپوشید و پیچید روی؛سپهبَد بدید و آن غم و دردِ اوی.

بدانست کو را چه آمد به یاد؛غمی گشت و دندان به لب برنهاد.
1240به قَجغارْباشی فرود آمدند؛نشستند و یکباره، دم بر زدند.

نگه کرد پیران به دیدار ِ اوی،نشست و بر و یال و گفتار ِ اوی.

بدو در، دو چشمش همی خیره مانْد؛همی ، هر زمان، نامِ یزدان بخوانْد.

چنین گفت:«کای نامور شهریار!ز شاهانِ گیتی، تُوِی یادگار.

سه چیز است بر تو که اندر جهان،کسی را نباشد ز ِ تخمِ مهان:
1245یکی آنکه از تخمۀ کیقباد،همی از تو گیرند گویی نژاد؛

دو دیگر زبانی بدین راستی،به گفتار ِ نیکو بیاراستی؛

سه دیگر که گویی از چهر ِ تو،ببارد همی بر زمین مهرِ تو.»

چنین داد پاسخ سیاوش بدوی،که:«ای پیرِ پاکیزۀ راستگوی!

خُنیده به گیتی به مهر و وفا،از آهرمنی دور و دور از جفا!
1250گر ایدون که با من تو پیمان کنی،شناسم که پیمانِ من نشکنی.

گر از بودنْ ایدر مرا نیکوی است،بر این کردۀ خود نباید گریست؛

وگر نیست، فرمای تا بگذرم؛نمایی رهِ کشوری دیگرم!».

بدو گفت پیران که:« مندیش از این؛چو اندر گذشتی از ایرانْ زمین،

مگردان دل از مهرِ افراسیاب؛مکن، هیچ گونه، به رفتن شتاب.
1255پراگنده نامش، به گیتی، بدی است؛ولیکن جز آن است؛ مردْایزدی است.

خِرَد دارد و هوش و رایِ بلند؛  به خیره، نیازد به راهِ گزند

 مرا نیز خویشی ست با او، به خون؛همش پهلوانم، همش رهنمون. 

 همانا بر این بوم و بر صد هزار، به فرمانِ من، بیش باشد سوار.

 ده و دوهزار آنکه خویشِ منند؛چو خواهم، شب و روز پیشِ منند. 
1260همم بوم و بر هست و هم گوسپند،هم اسپ و سلیح و کمان و کمند.
















تِهفته، جز این نیز هستم بسی؛مرا بی نیازی است از هر کسی.

فدایِ تو بادا همه  هر چه هست،گر ایدر کنی تو به شادی نشست!

پذیرفتم از پاک یزدان تو را،به رای و دل هوشمندان تو را،

که بر تو نیاید ز بدها گزند-نداند کسی رازِ چرخِ بلند-
1265مگر کز تو آشوب خیزد، به شهر؛بیامیزی، از دور تریاک و زَهر.»

سیاوش بدان گفته ها رام گشت؛برافروخت و اندر خورِ جام گشت.

به خوردن نشستند، یک با دگر؛سیاوش پسر گشت و پیران پدر.

برفتند با خنده و شادمان؛به ره بر، نجستند جایی زمان.

چنین تا رسیدند بِبهشتِ گنگکه آن بود خرّم سرای درنگ.



ک:144