شاهنامه خوانی « مهرسا » را از اینجا گوش کنید
2751 | سپهبَد نویسنده را پیش خواند؛ | دل آگنده بودش همه بر فشاند. |
یکی نامه فرمود نزدیکِ سام، | سراسر نوید و درود و پیام. | |
ز خطٌِ نخست آفرین گسترید، | برآن دادگر کآفرین آفرید: | |
«از اوی است شادی؛از اوی است زور؛ | خداوندِ ناهید و کیوان و هور. | |
2755 | خداوندِ هست و خداوندِ نیست؛ | همه بندگانیم و ایزد یکی است. |
از او باد بر سام نِیرَم درود! | خداوند گوپال و شمشیر و خُود. | |
چماننده ی دیزه،هنگام گَرد؛ | چراننده ی کرکس اندر نبرد. | |
فزاینده ی باد ِ آوردگاه؛ | فشاننده ی خون از ابر سیاه. | |
گراینده ی تاج و زرٌین کمر؛ | نشاننده ی شاه بر تخت ِزر. | |
2760 | به مردی، هنر در هنر ساخته؛ | سرش از هنرها برافراخته. |
2761 | من او را به سانِ یکی بنده ام؛ | به مهرش روان و دل آگنده ام. |
ز مادر بزادم بدان سان که دید؛ | ز گردون، به من بر،ستمها رسید. | |
پدر بود در ناز ِ خزٌ و پرند؛ | مرا برده سیمرغ بر کوهِ هَند. | |
نیازم بدان کو شکار آوَرَد؛ | ابا بچٌگان در شمار آورد. | |
2765 | همی پوست از باد بر من بسوخت؛ | زمان تازمان،خاک چشمم بدوخت. |
همی خواندندی مرا پورِ سام؛ | به اورنگ بَر، سام و من در کنام. | |
چو یزدان چنین راند اندر بُوش، | بر این گونه پیش آوردیم روش. | |
کس از داد یزدان نیاید گُریغ، | اگر خود بپرٌد؛برآید به میغ. | |
سنان گر به دندان بخاید دلیر، | بدرٌد از آواز او چرمِ شیر، | |
2770 | گرفتار فرمان یزدان بوَد، | وگر چند دندانش سِندان بُوَد. |
یکی کار پیش آمدم دلشکن، | که نتوان ستودنش بر انجمن. | |
پدر گر دلیر است و نر اَژدهاست، | اگر بشنود راز کهتر رواست. | |
من از دخت مهراب گریان شدم | چو بر آتش تیز بریان شدم. | |
ستاره، شب تیره،یار ِ من است؛ | من آنم که دریا کنار ِمن است. | |
2775 | به رنجی رسیدستم از خویشتن؛ | که بر من بگرید همی انجمن. |
اگر چه دلم دید چندین ستم، | نخواهم زدن جز بفرمانت دم. | |
چه فرماید اکنون جهان پهلوان؟ | گشایم از این رنج و سختی روان؟ | |
سپهبد شنید آنچه موبد بگفت، | که:"گوهر گشاده کنید از نهفت." | |
ز پیمان نگردد سپهبَد پدر؛ | بدین کار، دستور باشد مگر! | |
2780 | که من دخت مهراب را جفت خویش | کنم،راستی را،به آیین و کیش. |
به پیمان چنین رفت پیش ِگروه | چو باز آوریدم ز البرز کوه، | |
که:«هیچ آرزو بر دلت نگسلم؛ | کنون اندر این است بسته دلم.» | |
سواری به کردار ِ آذرگشسب، | زکابل سوی سام شد،بر سه اسب. | |
بفرمود؛گفت:«ار بمانَد یکی، | نباید تو را دَم زدن اندکی؛ | |
2785 | به دیگر،سبک،اندر آی و برو؛ | بدین سان همی تاز تا پیش گَو.» |
فرستاده از پیش او باد گشت؛ | به زیر اندرش،چرمه پولاد گشت. | |
چو نزدیکی ِگرگساران رسید، | یکایک، زدورش سپهبد بدید. | |
همی گشت گِردِ یکی کوهسار؛ | چماننده یوز و رمنده شکار. | |
چنین گفت با غمگساران ِخویش، | بدان کار دیده سواران خویش، | |
2790 | که:«آمد سواری دمان،کابلی؛ | چمان چرمه ای زیر او، زابلی. |
فرستاده ء زال باشد، دُرست؛ | از او آگهی جُست باید، نخست. | |
ز دستان و ایران و از شهریار، | همی کرد باید سخن خواستار.» | |
هم اندر زمان پیش او شد سوار؛ | به دست اندرون ، نامهء نامدار. | |
فرود آمد و خاک را بوسه داد؛ | بسی از جهان آفرین کرد یاد. | |
2795 | بپرسید و بستَد از او نامه سام؛ | فرستاده گفت آنچه بودش پیام. |
سپهدار بگشاد از آن نامه بند؛ | فرود آمد از تیغ ِ کوه ِ بلند. | |
سخن های دستان یکایک بخواند؛ | بپژمرد برجای و خیره بماند. | |
پسندش نیامد چنان آرزوی؛ | دگرگونه بایستش او را ،به خوی. | |
چنین داد پاسخ که:«آمد پدید | سخن هر چه از گوهر ِ بد سَزید. | |
2800 | چو مرغ ِ ژیان باشد آموزگار، | چنین کام دل جوید از روزگار.» |
ز نخچیر کآمد سویِ خانه باز، | به دلش اندر، اندیشه آمد دراز. | |
همی گفت:«اگرگویم این نیست رای؛ | مکن داوری!سوی دانش گرای، | |
دلِ شهریاران، سر ِ انجمن | شود خام گفتار و پیمان شکن؛ | |
وگر گویم:آریٌ و کامت رواست، | بپرداز دل را بدانچِت هواست، | |
2805 | از این مرغ پرورده، و آن دیوزاد، | چگونه بر آید همانا نژاد؟» |
سرش گشت از اندیشه ء دل گران | بخفت و بر آسوده گشت،اندرآن. | |
سخن هر چه بر بنده دشخوارتر، | دلش خسته تر ز آن و تن زارتر، | |
گشاده تر آن باشد اندر نهان، | که فرمان دهد کردگار جهان. |
عکس از شاهین
چو خورشید تابان برآمد ز کوه، | برفتند گردان همه همگروه. | |
بدیدند مر پهلوان را به گاه؛ | وزان جایگه، برگرفتند راه. | |
2700 | سپهبد فرستاد خواننده را، | که خواند بزرگانِ داننده را؛ |
چو دستور ِفرزانه، با موبدان؛ | سرافراز گردان و فرِّخ رَدان. | |
زبان تیز بگشاد دستانِ سام، | لبی پر ز خنده، دلی شادکام. | |
نخست آفرین بر جهاندار کرد؛ | که او را به هر کار بیدار کرد. | |
چنین گفت: «کز داور داد و پاک، | دل ما پر از ترس و اومید و باک! | |
2705 | به بخشایش اومید و ترس از گناه؛ | به فرمانها، ژرف کردن نگاه. |
ستودن مر او را چنان چون توان؟ | شب و روز بودن به پیشش نَوان؟ | |
خداوندِ گردنده خورشید و ماه؛ | روان را به نیکی نماینده راه. | |
بدوی است گیهانِ خرّم بپای؛ | همو داد و داور، به هر دو سرای. | |
بهار آرد و تیرماه و خزان؛ | برآرد پر از میوه دار رَزان. | |
2710 | جوان داردش گاه، با رنگ و بوی؛ | گهش پیر بینی، دُژم کرده روی. |
ز فرمان و رایش کسی نگذرد؛ | پی مور بی او زمین نسپَرد. | |
جهان را فزایش ز جفت آفرید؛ | که از یک فزونی نیاید پدید. | |
یکی نیست جز داور کَردگار | که او را نه انباز و نه جفت و یار. | |
هر آنچ آفریده است جفت آمدند؛ | گشاده ز راز نِهفت آمدند. | |
2715 | ز چرخ بلند اندر آری سَخُن، | سراسر همین است گیتی ز بُن. |
زمانه به مردم شد آراسته؛ | وز او، ارج گیرد همه خواسته. | |
اگر نیستی جفتی اندر جهان، | بماندی توانای اندر نِهان؛ | |
دو دیگر که بی جفت، دین خدای | ندیدیم، مرد جوان را، به جای. | |
بویژه که باشد ز تخم بزرگ؛ | چو بیجفت باشد، نمانَد سترگ. | |
2720 | چه نیکوتر از پهلوانِ جوان، | که گردد ز فرزند روشن روان. |
چو هنگام رفتن فراز آیدش، | به فرزند، نوروز بازآیدش. | |
به گیتی، بمانَد ز فرزند نام؛ | که: این پور زال است و آن پور سام. | |
بدو گردد آراسته تاج و تخت؛ | ازان رفته، نام و بدین مانده، بخت. | |
کنون این همه داستان من است؛ | گل و نرگس و بوستانِ من است. | |
2725 | دل از من رمیده است و بُرده خرد؛ | شما بنگرید این چه درمان بَرَد؟ |
نگفتم من این، تا نگشتم غمی؛ | به مغز و خرد، در نیامد کمی. | |
همه کاخِ مِهراب مهر من است؛ | زمینش چو گردان سپهر من است. | |
دلم گشت با دختِ سیندخت رام؛ | چه گویید: باشد بدین رام سام؟ | |
شود نیز گویی منوچهر شاه؟ | جوانی گمانی بَرَد، گر گناه؟ | |
2730 | چه مِهتر چه کِهتر، چو شد جفت جوی، | سوی دین و آیین نهاده است روی. |
بدین در، خردمند را جنگ نیست؛ | که هم راهِ دین است و هم ننگ نیست. | |
چه گوید کنون موبدِ پیش بین؟ | چه رانند فرزانگان، اندر این؟» | |
ببستند لب موبدان و ردان؛ | سخن بسته شد بر لبِ بخردان؛ | |
که ضحّاک مهراب را بُد نیا؛ | دل شاه ازیشان پر از کیمیا؛ | |
2735 | گشاده، سخن کس نیارَست گفت؛ | که نشنید کس نوش با زهر جفت. |
چو نشنید از ایشان سپهبَد سَخُن، | بجوشید و رایِ نو افگند بُن؛ | |
که: «دانم که چون این پژوهش کنید، | بدین رای، بر من نکوهش کنید؛ | |
ولیکن هر آنکو گزیند منِش، | بباید شنیدش بسی سرزنش. | |
مرا گر بدبن ره نِمایش کنید، | وز این بند راهِ گشایش کنید، | |
2740 | به جای شما آن کنم در جهان، | که با کِهتران کس نکرد از مِهان.» |
همه موبدان پاسخ آراستند، | همه کام و آرام ِاو خواستند؛ | |
که: «ما مر تو را، یک به یک، بندهایم؛ | نه از بس شگفتی سرافگندهایم؛ | |
که بوده است از این کمتر و بیشتر؛ | به زن، پادشا را نکاهد هنر. | |
اَبا آن که مهراب از این پایه نیست، | بزرگ است و گُرد و سبک مایه نیست، | |
2745 | همان است کز گوهر اَژدهاست، | و گر چند بر تازیان پادشاست. |
اگر شاه رابد نگردد گمان، | نباشد از او ننگ بر دودمان. | |
یکی نامه باید سویِ پهلوان، | چنانچون تو دانی، به روشن روان. | |
تو را خود خرد ز آنِ ما بیشتر؛ | روان و گمانت بِه اندیشتر؛ | |
مگر کو یکی نامه نزدیکِ شاه | فرستد؛ کند رایِ او را نگاه! | |
2750 | منوچهر هم رایِ سامِ سوار | نَبَردارد از ره، بدین مایه کار.» |
/شهرزاد
از عکس امروز فرشته دیدن کنید
در ادامه معنی واژه ها
زال و سیمرغ- آرامگاه فردوسی
برداشت از فتوبلاگ فرشته
داستان را با آوای فلورا بشنوید
چو خورشید تابنده شد ناپدید، | در ِ حجره بستند و گم شد کلید، | |
پرستنده شد سوی دستان سام | که:« شد ساخته کار ؛ بگذار گام.» | |
سپهبَد سویِ کاخ بنهاد روی، | چنان چون بُوَد مردم ِ جفت جوی | |
برآمد سیه چشم گلرخ به بام؛ | چو سرو سَهی، بر سرش ماهِ تام. | |
چو از دور دستانِ سام سوار | پدید آمد، آن دختر ِنامدار، | |
دو بیجاده بگشاد و آواز داد | که:« شاد آمدی، ای جوانمرد! شاد. | |
درود جِهان آفرین بر تو باد! | خَم چرخ گردان زمین بر تو باد! | |
پرستنده خرٌمدل و شاد باد ! پیاده بدین سان ز پرده سرای، | چنانی ، سراپا، کو کرد یاد. برنجیدت این خسروانی دو پای.» | |
سپهبد کزان گونه آوا شنید، | نگه کرد و خورشید رخ را بدید. | |
شده بام از او گوهر تابناک؛ | به جای گُلَش، سرخ یاقوت خاک. | |
چنین داد پاسخ که:« ای ماه چهر | درودت ز من، آفرین از سپهر! | |
چه مایه شبان، دیده اندر سماک، | خروشان بُدم پیشِ یزدانِ پاک! | |
همی خواستم تا خدایِ جهان | نماید به من رویت، اندر نهان. | |
کنون شاد گشتم، به آواز ِ تو؛ | بدین چرب گفتار ِ با ناز ِ تو.ِ | |
یکی چارهی راهِ دیدار جوی؛ | چه پرسی،تو بر باره ومن به کوی؟!» | |
پریروی گفت ِسپهبَد شنود | ز ِ سر شَعر ِشبگون همی برگشود. | |
کمندی گشاد او ز سرو ِبلند | کس از مشک از آن سان نپیچد کمند. | |
خَم اندر خَم و مار بر مار بر | بر آن غبغبش، نار بر نار بر | |
بدو گفت:« بر یاز و برکش میان؛ | بر ِشیر بگشای و چنگ ِکَیان. | |
بگیر این سیه گیسو از یک سوام | ز بهر ِتو باید همی گیسوام.» | |
نگه کرد زال اندر آن ماه روی؛ | شگفتی بماند، اندر آن روی و موی. | |
چنین داد پاسخ که:« این نیست داد | چنین روز، خورشیدِ روشن مباد، | |
که من دست را خیره در جان زنم؛ | برین خسته دل، تیز پیکان زنم!» | |
کمند از رهی بستَد و داد خم؛ | بیفگند خوار و نزد هیچ دم. | |
به حلقه درآمد سر ِکنگره | برآمد ز بُن تا به سر، یکسره. | |
چو بر بام ِآن بارهء شست باز | برآمد، پریروی و بردش نماز. | |
گرفت آن زمان دستِ دستان به دست | برفتند هر دو به کردار مست. | |
فرود آمد از بام ِکاخ ِبلند | به دست اندرون، دست ِشاخ ِبلند. | |
سوی ِخانهی زرنگار آمدند؛ | بدان مجلس شاهوار آمدند. | |
بهشتی بُد آراسته، پر ز نور؛ | پرستنده بر پای و در پیش، حور. | |
شگفتی بماند اندر او زالِ زر | بدان روی و آن موی و بالای و فر. | |
ابا یاره و طوق و با گوشوار؛ | ز دیبا و گوهر چو باغ بهار، | |
دو رخساره چون لاله اندر سَمن؛ | سر جعدِ زلفش شکن بر شکن. | |
همان زال، با فرٌ شاهنشهی، | نشسته بر ِ ماهِ با فرٌهی. | |
حمایل یکی دشنه اندر برش؛ | ز یاقوتِ رخشان، سر و افسرش. | |
همی بود بوس و کنار و نبید | مگر شیر کو گور را نَشکَرید. | |
سپهبد چنین گفت با ماهروی | که ای سرو سیمین،پر از رنگ وبوی! | |
منوچهر چون بشنود داستان، | نباشد بدین کار همداستان. | |
همان سام نیرم برآرد خروش؛ | کف اندازد و بر من آید به جوش؛ | |
ولیکن سر مایه جان است و تن؛ | همان خوار گیرم! بپوشم کفن. | |
پذیرفتم از دادگر داورم، | که: هرگز ز پیمان تو نگذرم. | |
شوم پیش یزدان ستایش کنم | چو ایزد پرستان نیایش کنم | |
مگر کو دل سام و شاه زمین | بشوید ز خشم و ز پیکار و کین | |
جهان آفرین بشنود گفت من | مگر کآشکارا شود جفتِ من!» | |
بدو گفت رودابه :«من همچنین | پذیرفتم از داور داد و دین | |
که: بر من نباشد کسی پادشا، | جهان آفرین بر زبانم گوا | |
جز از پهلوانِ جهان، زالِ زر | که با تخت و تاج است وبا زیب و فر.» | |
همی مهرشان هر زمان بیش بود | خرد دور بود آرزو پیش بود | |
چنین تا سپیده برآمد ز جای | تبیره برآمد ز پردهسرای | |
پس آن ماه را شاه پدرود کرد | بر خویش تار و برش پود کرد | |
ز بالا کمند اندر افگند زال | فرود آمد از کاخ فرخ هَمال. |
/پ
در ادامه: معنی واژه ها
ادامه مطلب ...
چشمه ی نور
عکس از فرشته
رسیدند خوبان به درگاه کاخ | به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
همه زرّ و پیروزه بُد جامشان
| به روشن گلاب اندر آشامشان |
از آن خانه دخت خورشید روی، | بر آمد همی تا خورشید بوی |
داستان را اینجا بشنوید | |
ادامه مطلب ...
داستان را از اینجا بشنوید
پیوند دانلود مستقیم از اینجا
زال در حین شکار مرغان وحشی، برگی از شاهنامه موزه فیتزویلیام در کمبریج
|
پرستنده برخاست از پیش اوی |
سوی چاره، بیچاره، بنهاد روی |
به دیبای رومی، بیاراستند | سر زلف، بر گل، بپیراستند | |
برفتند هر پنج تا رودبار ، | ز هر بوی و رنگی ،چو خرٌم بهار | |
2535 | مه فوردین و سر سال بود | لب رود، لشکرگهِ زال بود |
همی گل چِدند از لبِ رودبار | رخان چون گلستان وگل در کنار. | |
نگه کرد دستان، ز تخت بلند | بپرسید:«کاین گل پرستان که اند؟» | |
چنین گفت گوینده با پهلوان، | که: از کاخ مهراب، سرو روان، | |
پرستندگان را سُوی گلستان | فرستد همی، ماه کابلستان» | |
2540 | به نزد پریچهرگان رفت زال | کمان خواست از تُرک و بفراخت یال . |
پیاده، همی شد ز بهر شکار | خَشِنسار بُد، اندر آن رودبار. | |
کمان تُرکِ گل رخ به زه برنِهاد؛ | به دست چپ پهلوان، درنِهاد. | |
نگه کرد، تا مرغ برخاست ز آب | یکی تیر انداخت، اندر شتاب. | |
ز پروازش آورد، گُردان، فرود | چِکان خون و وَشّی شده آب رود | |
2545 | پرستنده، با ریدک پهلوان، | سخن گفت و بگشاد شیرین زبان، |
که:« این شیربازو گَو پیلتن | چه مرد است و شاهِ کدام انجمن؟ | |
| که بگشاد زین گونه تیر از کمان؛ | چه سنجد به پیش اندرش، بدگُمان؟ |
ندیدیم زیبنده تر ز این سوار | به تیر و کمان بر، چنین کامگار.» | |
پریروی دندان به لب برنهاد؛ | «مکن– گفت: ازین گونه از شاه یاد! | |
2550 | شه ِنیمروز است، فرزند ِسام، | که دستانش خوانند شاهان به نام. |
نگردد فلک بر چُنُو یک سوار؛ | زمانه نبیند چُنُو نامدار.» | |
پرستنده با ریدک ماهروی، | بخندید و گفتش که:«چندین مگوی! | |
که ماهی است مهراب را در سرای | به یک سر ز شاه تو برتر، به پای. | |
به بالای ِساج است و هم رنگ عاج | یکی ایزدی بر سر از مشک، تاج. | |
2555 | دو نرگس دُژم و دو ابرو به خَم؛ | ستون دو ابرو چو سیمین قلم . |
دهانش، به تنگی، دلِ مستمند؛ | سر ِزلف چون حلقه ی پایبند. | |
نفس را مگر بر لبش راه نیست؛ | چُنُو در جهان نیز یک ماه نیست.» | |
بدین چاره تا آن لب لعل فام | کنیم آشنا با لب پور سام، | |
چُنین گفت با بندگان خوبچهر | که:«با ماه، خوب است رخشنده مهر ؛ | |
2560 | ولیکن به گفتن مرا روی نیست؛ | بُود کآب را ره بدین جوی نیست! |
دلاور که پرهیز جوید ز جفت، | بماند به آسانی اندر نِهفت؛ | |
بدان تاش دختر نباشد ز بُن ؛ | بباید شنیدنْش ننگی سَخُن. | |
چنین گفت مر جفت را باز ِنر | چو بر خایه بنشست و گسترد پر: | |
"کزین خایه گر مایه بیرون کنی | ز پشتِ پدر خایه بیرون کنی | |
2565 | ازیشان چو برگشت خندان غلام | بپرسید ازو نامور پور سام |
که:«با تو چه گفت آن که خندان شدی؛ | شکفته رخ و سیم دندان شدی ؟» | |
بگفت آنچه بشنید، با پهلوان ؛ | ز شادی، دل پهلوان شد جوان. | |
چُنین گفت با ریدک ماه روی، | که:« رو مر پرستندگان را بگوی، | |
که:« از گلسِتان یک زمان مگذرید | مگر با گل از باغ گوهر برید!» | |
2570 | درم خواست ودینار و گوهر، ز گنج؛ | گرانمایه دیبای زربفت، پنج؛ |
بفرمود:« کین نزدِ ایشان برید؛ | کسی را مگویید و پنهان برید. | |
نباید شدنشان سویِ کاخ باز؛ | بدان تا پیامی فرستم ،براز.» | |
برفتند با ماه رخسار پنج ، | اَبا گرم گفتار و دینار و گنج . | |
بدیشان سپردند گنجی گهر ؛ | پیام جهان پهلوان، زال زر . | |
2575 | پرستنده با ماه دیدار گفت، | که:« هرگز نمانَد سخن در نِهفت ، |
مگر آنکه باشد میان دو تن؛ | سه تن نانِهان ست و چار انجمن . | |
بگوی، ای خردمندِ پاکیزه رای! | سخن گر به رازست، با ما سرای .» | |
پرستنده گفتند، یک با دگر | که:« آمد به دام اندرون شیر نر . | |
کنون کام ِرودابه و کامِ زال | بجای آمد، این بُوَد خوب فال | |
2580 | بیامد سیه چشم گنجور ِشاه، | که بود اندر آن کار دستورِ شاه؛ |
سخن هر چه بشنید از آن دلنواز، | همی گفت پیش ِ سپهبد براز . | |
سپهبد خرامید تا گلسِتان | به امیدِ خورشید کابلسِتان . | |
پریروی گلرخ بتان طراز | برفتند و بردند پیشش نماز. | |
سپهبد بپرسید ازیشان سَخُن | ز بالا و دیدارِ آن سرو بُن ؛ | |
2585 | ز گفتار و دیدار و رای و خرد ؛ | بدان تا به خویِ وی اندر خورد ، |
«بگویید با من یکایک سَخُن ؛ | به کژّی نگر نفگنید ایچ بُن ! | |
اگر راستی تان بُود گفت و گوی، | به نزدیک منتان بُوِد آبروی ؛ | |
وُگر هیچ کژّی گمانی برم، | به زیر پیِ پیلتان بسپَرم .» | |
رخ لاله رخ گشت چون سندروس | به پیش سپهبد زمین داد بوس. | |
2590 | چنین گفت:«کز مادر اندر جهان | نزاید کسی در میان مِهان ، |
به دیدار سام و به بالای اوی؛ | به پاکی دل و دانش و رای اوی؛ | |
دگر چون تو، ای پهلوانِ دلیر! | بدین برز بالا و بازوی شیر. | |
همی مَی چکد گویی از روی تو! | عبیر است گویی مگر بوی تو! | |
سه دیگر چو رودابه ی ماهروی | یکی سرو سیم است، با رنگ و بوی. | |
2595 | ز سر تا به پایش گل است و سمن؛ | به سرو سهی بر، سهیلِ یمن. |
از آن گنبدِ سیم، سر بر زمین، | فرو هشته بر ِگُل کمندِ کمین . | |
به مشک و به عنبر سرش تافته ؛ | به یاقوت و گوهر بُنش بافته . | |
سر زلف جعدش چو مشکین زره؛ | فگنده ست گویی گره بر گره . | |
ده انگشت بر سانِ سیمین قلم؛ | بر او کرده از غالیه صد رقم. | |
2600 | بت آرای چون او نبیند به چین؛ | برو ماه و پروین کند آفرین .» |
سپهبد پرستنده را گفت گرم، | سخن های شیرین، به آوای نرم؛ | |
که:« اکنون چه چاره ست-بامن بگوی- | یکی راه جُستن به نزدیک اوی؟ | |
که ما را دل و جان پر از مهر اوست ؛ | همه آرزو دیدن چهر اوست.» | |
پرستنده گفتا:« چو فرمان دهی، | گذاریم، تا کاخ سرو ِسهی . | |
2605 | ز فرخنده رای جهان پهلَوان، | ز دیدار ِو گفتار ِو روشن روان ، |
فریبیم و گوییم هر گونه ای؛ | میان اندرون، نیست وارونه ای. | |
سر ِمشکبویش به دام آوریم ؛ | لبش زی لبِ پور سام آوریم . | |
خرامد مگر پهلوان، با کمند ، | به نزدیکِ دیوار ِ کاخ بلند ؛ | |
کند حلقه در گردن کنگره | شود شیر شاد از شکار ِبره !» | |
2610 | برفتند خوبان و برگشت زال؛ | شبی دیدیازان به بالای ِسال. |
در ادامه:
معنی واژه ها
ادامه مطلب ...