عکس از شاهین
چو خورشید تابان برآمد ز کوه، | برفتند گردان همه همگروه. | |
بدیدند مر پهلوان را به گاه؛ | وزان جایگه، برگرفتند راه. | |
2700 | سپهبد فرستاد خواننده را، | که خواند بزرگانِ داننده را؛ |
چو دستور ِفرزانه، با موبدان؛ | سرافراز گردان و فرِّخ رَدان. | |
زبان تیز بگشاد دستانِ سام، | لبی پر ز خنده، دلی شادکام. | |
نخست آفرین بر جهاندار کرد؛ | که او را به هر کار بیدار کرد. | |
چنین گفت: «کز داور داد و پاک، | دل ما پر از ترس و اومید و باک! | |
2705 | به بخشایش اومید و ترس از گناه؛ | به فرمانها، ژرف کردن نگاه. |
ستودن مر او را چنان چون توان؟ | شب و روز بودن به پیشش نَوان؟ | |
خداوندِ گردنده خورشید و ماه؛ | روان را به نیکی نماینده راه. | |
بدوی است گیهانِ خرّم بپای؛ | همو داد و داور، به هر دو سرای. | |
بهار آرد و تیرماه و خزان؛ | برآرد پر از میوه دار رَزان. | |
2710 | جوان داردش گاه، با رنگ و بوی؛ | گهش پیر بینی، دُژم کرده روی. |
ز فرمان و رایش کسی نگذرد؛ | پی مور بی او زمین نسپَرد. | |
جهان را فزایش ز جفت آفرید؛ | که از یک فزونی نیاید پدید. | |
یکی نیست جز داور کَردگار | که او را نه انباز و نه جفت و یار. | |
هر آنچ آفریده است جفت آمدند؛ | گشاده ز راز نِهفت آمدند. | |
2715 | ز چرخ بلند اندر آری سَخُن، | سراسر همین است گیتی ز بُن. |
زمانه به مردم شد آراسته؛ | وز او، ارج گیرد همه خواسته. | |
اگر نیستی جفتی اندر جهان، | بماندی توانای اندر نِهان؛ | |
دو دیگر که بی جفت، دین خدای | ندیدیم، مرد جوان را، به جای. | |
بویژه که باشد ز تخم بزرگ؛ | چو بیجفت باشد، نمانَد سترگ. | |
2720 | چه نیکوتر از پهلوانِ جوان، | که گردد ز فرزند روشن روان. |
چو هنگام رفتن فراز آیدش، | به فرزند، نوروز بازآیدش. | |
به گیتی، بمانَد ز فرزند نام؛ | که: این پور زال است و آن پور سام. | |
بدو گردد آراسته تاج و تخت؛ | ازان رفته، نام و بدین مانده، بخت. | |
کنون این همه داستان من است؛ | گل و نرگس و بوستانِ من است. | |
2725 | دل از من رمیده است و بُرده خرد؛ | شما بنگرید این چه درمان بَرَد؟ |
نگفتم من این، تا نگشتم غمی؛ | به مغز و خرد، در نیامد کمی. | |
همه کاخِ مِهراب مهر من است؛ | زمینش چو گردان سپهر من است. | |
دلم گشت با دختِ سیندخت رام؛ | چه گویید: باشد بدین رام سام؟ | |
شود نیز گویی منوچهر شاه؟ | جوانی گمانی بَرَد، گر گناه؟ | |
2730 | چه مِهتر چه کِهتر، چو شد جفت جوی، | سوی دین و آیین نهاده است روی. |
بدین در، خردمند را جنگ نیست؛ | که هم راهِ دین است و هم ننگ نیست. | |
چه گوید کنون موبدِ پیش بین؟ | چه رانند فرزانگان، اندر این؟» | |
ببستند لب موبدان و ردان؛ | سخن بسته شد بر لبِ بخردان؛ | |
که ضحّاک مهراب را بُد نیا؛ | دل شاه ازیشان پر از کیمیا؛ | |
2735 | گشاده، سخن کس نیارَست گفت؛ | که نشنید کس نوش با زهر جفت. |
چو نشنید از ایشان سپهبَد سَخُن، | بجوشید و رایِ نو افگند بُن؛ | |
که: «دانم که چون این پژوهش کنید، | بدین رای، بر من نکوهش کنید؛ | |
ولیکن هر آنکو گزیند منِش، | بباید شنیدش بسی سرزنش. | |
مرا گر بدبن ره نِمایش کنید، | وز این بند راهِ گشایش کنید، | |
2740 | به جای شما آن کنم در جهان، | که با کِهتران کس نکرد از مِهان.» |
همه موبدان پاسخ آراستند، | همه کام و آرام ِاو خواستند؛ | |
که: «ما مر تو را، یک به یک، بندهایم؛ | نه از بس شگفتی سرافگندهایم؛ | |
که بوده است از این کمتر و بیشتر؛ | به زن، پادشا را نکاهد هنر. | |
اَبا آن که مهراب از این پایه نیست، | بزرگ است و گُرد و سبک مایه نیست، | |
2745 | همان است کز گوهر اَژدهاست، | و گر چند بر تازیان پادشاست. |
اگر شاه رابد نگردد گمان، | نباشد از او ننگ بر دودمان. | |
یکی نامه باید سویِ پهلوان، | چنانچون تو دانی، به روشن روان. | |
تو را خود خرد ز آنِ ما بیشتر؛ | روان و گمانت بِه اندیشتر؛ | |
مگر کو یکی نامه نزدیکِ شاه | فرستد؛ کند رایِ او را نگاه! | |
2750 | منوچهر هم رایِ سامِ سوار | نَبَردارد از ره، بدین مایه کار.» |
/شهرزاد
از عکس امروز فرشته دیدن کنید
در ادامه معنی واژه ها