شاهنامه خوانی « مهرسا » را از اینجا گوش کنید
2751 | سپهبَد نویسنده را پیش خواند؛ | دل آگنده بودش همه بر فشاند. |
یکی نامه فرمود نزدیکِ سام، | سراسر نوید و درود و پیام. | |
ز خطٌِ نخست آفرین گسترید، | برآن دادگر کآفرین آفرید: | |
«از اوی است شادی؛از اوی است زور؛ | خداوندِ ناهید و کیوان و هور. | |
2755 | خداوندِ هست و خداوندِ نیست؛ | همه بندگانیم و ایزد یکی است. |
از او باد بر سام نِیرَم درود! | خداوند گوپال و شمشیر و خُود. | |
چماننده ی دیزه،هنگام گَرد؛ | چراننده ی کرکس اندر نبرد. | |
فزاینده ی باد ِ آوردگاه؛ | فشاننده ی خون از ابر سیاه. | |
گراینده ی تاج و زرٌین کمر؛ | نشاننده ی شاه بر تخت ِزر. | |
2760 | به مردی، هنر در هنر ساخته؛ | سرش از هنرها برافراخته. |
2761 | من او را به سانِ یکی بنده ام؛ | به مهرش روان و دل آگنده ام. |
ز مادر بزادم بدان سان که دید؛ | ز گردون، به من بر،ستمها رسید. | |
پدر بود در ناز ِ خزٌ و پرند؛ | مرا برده سیمرغ بر کوهِ هَند. | |
نیازم بدان کو شکار آوَرَد؛ | ابا بچٌگان در شمار آورد. | |
2765 | همی پوست از باد بر من بسوخت؛ | زمان تازمان،خاک چشمم بدوخت. |
همی خواندندی مرا پورِ سام؛ | به اورنگ بَر، سام و من در کنام. | |
چو یزدان چنین راند اندر بُوش، | بر این گونه پیش آوردیم روش. | |
کس از داد یزدان نیاید گُریغ، | اگر خود بپرٌد؛برآید به میغ. | |
سنان گر به دندان بخاید دلیر، | بدرٌد از آواز او چرمِ شیر، | |
2770 | گرفتار فرمان یزدان بوَد، | وگر چند دندانش سِندان بُوَد. |
یکی کار پیش آمدم دلشکن، | که نتوان ستودنش بر انجمن. | |
پدر گر دلیر است و نر اَژدهاست، | اگر بشنود راز کهتر رواست. | |
من از دخت مهراب گریان شدم | چو بر آتش تیز بریان شدم. | |
ستاره، شب تیره،یار ِ من است؛ | من آنم که دریا کنار ِمن است. | |
2775 | به رنجی رسیدستم از خویشتن؛ | که بر من بگرید همی انجمن. |
اگر چه دلم دید چندین ستم، | نخواهم زدن جز بفرمانت دم. | |
چه فرماید اکنون جهان پهلوان؟ | گشایم از این رنج و سختی روان؟ | |
سپهبد شنید آنچه موبد بگفت، | که:"گوهر گشاده کنید از نهفت." | |
ز پیمان نگردد سپهبَد پدر؛ | بدین کار، دستور باشد مگر! | |
2780 | که من دخت مهراب را جفت خویش | کنم،راستی را،به آیین و کیش. |
به پیمان چنین رفت پیش ِگروه | چو باز آوریدم ز البرز کوه، | |
که:«هیچ آرزو بر دلت نگسلم؛ | کنون اندر این است بسته دلم.» | |
سواری به کردار ِ آذرگشسب، | زکابل سوی سام شد،بر سه اسب. | |
بفرمود؛گفت:«ار بمانَد یکی، | نباید تو را دَم زدن اندکی؛ | |
2785 | به دیگر،سبک،اندر آی و برو؛ | بدین سان همی تاز تا پیش گَو.» |
فرستاده از پیش او باد گشت؛ | به زیر اندرش،چرمه پولاد گشت. | |
چو نزدیکی ِگرگساران رسید، | یکایک، زدورش سپهبد بدید. | |
همی گشت گِردِ یکی کوهسار؛ | چماننده یوز و رمنده شکار. | |
چنین گفت با غمگساران ِخویش، | بدان کار دیده سواران خویش، | |
2790 | که:«آمد سواری دمان،کابلی؛ | چمان چرمه ای زیر او، زابلی. |
فرستاده ء زال باشد، دُرست؛ | از او آگهی جُست باید، نخست. | |
ز دستان و ایران و از شهریار، | همی کرد باید سخن خواستار.» | |
هم اندر زمان پیش او شد سوار؛ | به دست اندرون ، نامهء نامدار. | |
فرود آمد و خاک را بوسه داد؛ | بسی از جهان آفرین کرد یاد. | |
2795 | بپرسید و بستَد از او نامه سام؛ | فرستاده گفت آنچه بودش پیام. |
سپهدار بگشاد از آن نامه بند؛ | فرود آمد از تیغ ِ کوه ِ بلند. | |
سخن های دستان یکایک بخواند؛ | بپژمرد برجای و خیره بماند. | |
پسندش نیامد چنان آرزوی؛ | دگرگونه بایستش او را ،به خوی. | |
چنین داد پاسخ که:«آمد پدید | سخن هر چه از گوهر ِ بد سَزید. | |
2800 | چو مرغ ِ ژیان باشد آموزگار، | چنین کام دل جوید از روزگار.» |
ز نخچیر کآمد سویِ خانه باز، | به دلش اندر، اندیشه آمد دراز. | |
همی گفت:«اگرگویم این نیست رای؛ | مکن داوری!سوی دانش گرای، | |
دلِ شهریاران، سر ِ انجمن | شود خام گفتار و پیمان شکن؛ | |
وگر گویم:آریٌ و کامت رواست، | بپرداز دل را بدانچِت هواست، | |
2805 | از این مرغ پرورده، و آن دیوزاد، | چگونه بر آید همانا نژاد؟» |
سرش گشت از اندیشه ء دل گران | بخفت و بر آسوده گشت،اندرآن. | |
سخن هر چه بر بنده دشخوارتر، | دلش خسته تر ز آن و تن زارتر، | |
گشاده تر آن باشد اندر نهان، | که فرمان دهد کردگار جهان. |