زال و سیمرغ- آرامگاه فردوسی
برداشت از فتوبلاگ فرشته
داستان را با آوای فلورا بشنوید
چو خورشید تابنده شد ناپدید، | در ِ حجره بستند و گم شد کلید، | |
پرستنده شد سوی دستان سام | که:« شد ساخته کار ؛ بگذار گام.» | |
سپهبَد سویِ کاخ بنهاد روی، | چنان چون بُوَد مردم ِ جفت جوی | |
برآمد سیه چشم گلرخ به بام؛ | چو سرو سَهی، بر سرش ماهِ تام. | |
چو از دور دستانِ سام سوار | پدید آمد، آن دختر ِنامدار، | |
دو بیجاده بگشاد و آواز داد | که:« شاد آمدی، ای جوانمرد! شاد. | |
درود جِهان آفرین بر تو باد! | خَم چرخ گردان زمین بر تو باد! | |
پرستنده خرٌمدل و شاد باد ! پیاده بدین سان ز پرده سرای، | چنانی ، سراپا، کو کرد یاد. برنجیدت این خسروانی دو پای.» | |
سپهبد کزان گونه آوا شنید، | نگه کرد و خورشید رخ را بدید. | |
شده بام از او گوهر تابناک؛ | به جای گُلَش، سرخ یاقوت خاک. | |
چنین داد پاسخ که:« ای ماه چهر | درودت ز من، آفرین از سپهر! | |
چه مایه شبان، دیده اندر سماک، | خروشان بُدم پیشِ یزدانِ پاک! | |
همی خواستم تا خدایِ جهان | نماید به من رویت، اندر نهان. | |
کنون شاد گشتم، به آواز ِ تو؛ | بدین چرب گفتار ِ با ناز ِ تو.ِ | |
یکی چارهی راهِ دیدار جوی؛ | چه پرسی،تو بر باره ومن به کوی؟!» | |
پریروی گفت ِسپهبَد شنود | ز ِ سر شَعر ِشبگون همی برگشود. | |
کمندی گشاد او ز سرو ِبلند | کس از مشک از آن سان نپیچد کمند. | |
خَم اندر خَم و مار بر مار بر | بر آن غبغبش، نار بر نار بر | |
بدو گفت:« بر یاز و برکش میان؛ | بر ِشیر بگشای و چنگ ِکَیان. | |
بگیر این سیه گیسو از یک سوام | ز بهر ِتو باید همی گیسوام.» | |
نگه کرد زال اندر آن ماه روی؛ | شگفتی بماند، اندر آن روی و موی. | |
چنین داد پاسخ که:« این نیست داد | چنین روز، خورشیدِ روشن مباد، | |
که من دست را خیره در جان زنم؛ | برین خسته دل، تیز پیکان زنم!» | |
کمند از رهی بستَد و داد خم؛ | بیفگند خوار و نزد هیچ دم. | |
به حلقه درآمد سر ِکنگره | برآمد ز بُن تا به سر، یکسره. | |
چو بر بام ِآن بارهء شست باز | برآمد، پریروی و بردش نماز. | |
گرفت آن زمان دستِ دستان به دست | برفتند هر دو به کردار مست. | |
فرود آمد از بام ِکاخ ِبلند | به دست اندرون، دست ِشاخ ِبلند. | |
سوی ِخانهی زرنگار آمدند؛ | بدان مجلس شاهوار آمدند. | |
بهشتی بُد آراسته، پر ز نور؛ | پرستنده بر پای و در پیش، حور. | |
شگفتی بماند اندر او زالِ زر | بدان روی و آن موی و بالای و فر. | |
ابا یاره و طوق و با گوشوار؛ | ز دیبا و گوهر چو باغ بهار، | |
دو رخساره چون لاله اندر سَمن؛ | سر جعدِ زلفش شکن بر شکن. | |
همان زال، با فرٌ شاهنشهی، | نشسته بر ِ ماهِ با فرٌهی. | |
حمایل یکی دشنه اندر برش؛ | ز یاقوتِ رخشان، سر و افسرش. | |
همی بود بوس و کنار و نبید | مگر شیر کو گور را نَشکَرید. | |
سپهبد چنین گفت با ماهروی | که ای سرو سیمین،پر از رنگ وبوی! | |
منوچهر چون بشنود داستان، | نباشد بدین کار همداستان. | |
همان سام نیرم برآرد خروش؛ | کف اندازد و بر من آید به جوش؛ | |
ولیکن سر مایه جان است و تن؛ | همان خوار گیرم! بپوشم کفن. | |
پذیرفتم از دادگر داورم، | که: هرگز ز پیمان تو نگذرم. | |
شوم پیش یزدان ستایش کنم | چو ایزد پرستان نیایش کنم | |
مگر کو دل سام و شاه زمین | بشوید ز خشم و ز پیکار و کین | |
جهان آفرین بشنود گفت من | مگر کآشکارا شود جفتِ من!» | |
بدو گفت رودابه :«من همچنین | پذیرفتم از داور داد و دین | |
که: بر من نباشد کسی پادشا، | جهان آفرین بر زبانم گوا | |
جز از پهلوانِ جهان، زالِ زر | که با تخت و تاج است وبا زیب و فر.» | |
همی مهرشان هر زمان بیش بود | خرد دور بود آرزو پیش بود | |
چنین تا سپیده برآمد ز جای | تبیره برآمد ز پردهسرای | |
پس آن ماه را شاه پدرود کرد | بر خویش تار و برش پود کرد | |
ز بالا کمند اندر افگند زال | فرود آمد از کاخ فرخ هَمال. |
/پ
در ادامه: معنی واژه ها
در ادامه: معنی واژه ها
آشکار شدن: از پرده بر آمدن، علنی شدن زیب و فر: آرایش و شکوه
افسر: تاج سام نیرم: سام نریمان، جدّ رستم
ایچ: هیچ سرو سه ی: سرو بلندبالا
باره: دیوار، حصار قلعه سماک: نام ستاره ای است، در اینجا بمعنی
بیجاده: یاقوت آسمان است
پدرود: وداع، بدرود سمن: گلی سفید رنگ و خوشبو
پرده سرای: سراپرده، بارگاه پادشاهان شاخ بلند: مراد قامت زال است
پرستنده: پرستار، کنیز شید: خورشید
تام: تمام، کامل، درست شَعر: جامه ابریشمی ظریف
تبیره: دهل، کوس، طبل و نقاره شکردن و شکریدن: شکار کردن و شکستن
جعد: موی، گیسو، موی پیچیده طوق: گردن بند
جفت جوی: جویند جفت و همسر فر (فرّه): فروغ ایزدی، بزرگی و هوش،
جوش: آشفتگی ، بی قراری شکوه و زیبائی
حمایل: آویزه شمشیر فرخ همال: آنکه زن نیک دارد، کسی که همدم
خم اندر خم: مجعّد و دوست خوب دارد
خوار: آسان، راحت کنگره: دندانه های بالای دیوار قصر و
خوار گرفتن: بی اعتبار گرفتن، ناچیز شمردن حصار قلعه
خیره: بیهوده، بی دلیل گوا: گواه، شاهد
در حجره بستند: کنایه از تاریک شدن کامل شب است گور: خر دشتی ، خر گور، گورخر
دستان: لقب زال نبید: شرابی که از خرما یا مویز یا عسل سازند
دو بیجاده بگشاد: دو لب را از هم گشود نماز بردن: تعظیم کردن
رنگ و بوی: فرّ و زیبائی همداستان: موافق
رهی: بنده، خدمتگار یاره: دستبند