داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
خواب دیدن سیاوش
چهارم شب اندر برِ ماهروی | به خواب اندرون بود با رنگ و بوی. | |
2090 | بلرزید و از خواب خیره بجست؛ | خروشی برآورد چون پیلِ مست. |
همی داشت اندر برش خوب چهر؛ | بدو گفت:«شاها! جه بودت؟» به مهر | |
خروشید و شمعی برافروختند؛ | برش، عود و عنبر همی سوختند. | |
بپرسید زِ او دختِ افراسیاب، | که:«فرزانه شاها! چه دیدی به خواب؟» | |
سیاوش بدو گفت:«کز خوابِ من، | لبت هیچ مگشای بر انجمن. | |
2095 | چنان دیدم، ای سروِ سیمین! به خواب، | که بودی یکی بیکران رودِ آب؛ |
یکی کوهِ آتش به دیگر کران؛ | گرفته لبِ آب نیزه وران. | |
ز یک سو شدی آتشِ تیز گرد؛ | برافروختی ز او سیاووشْ کَرد. | |
ز یک دست، آتش؛ز یک دست آب؛ | به پیش اندرون پیل و افراسیاب. | |
بدیدی مرا، رویْ کرده دُژم؛ | دمیدی بر آن آتشِ تیزْ دم.» | |
2100 | فریگیس گفت:«این جز از نیکُوی، | نباشد؛ یک امشب نگر نغنَوی! |
به گرسیوز آید همه بختِ شوم؛ | شود کشته، بر دستِ خاقانِ روم.» | |
سیاوش سپه را سراسر بخواند؛ | به درگاهِ ایوان ، زمانی بماند. | |
پسیچید و بنشست،خنجر به چنگ؛ | طلایه فرستاد بر سویِ گنگ. | |
دو بهره چو از تیره شب درگذشت، | سوارِ طلایه بیامد ز دشت، | |
2105 | که:«افراسیاب و فراوان سپاه | پدید آمد از دور، تازان به راه.» |
ز نزدیکِ گرسیوز آمد نوند، | که:«بر چارۀ جان، میان را ببند؛ | |
نیامد، ز گفتارِ من هیچ سود؛ | از آتش،ندیدم بجز تیره دود. | |
نگر تا چه باید کنون ساختن! | سپه را کجا باید انداختن!» | |
سیاوش ندانست بازارِ اوی؛ | همی راست دانست گفتارِ اوی. | |
2110 | فریگیس گفت:«ای خردمند شاه! | مکن هیچ گونه به ما در نگاه. |
یکی بارۀ گامزن برنشین؛ | مباش ایچ ایمن به توران زمین. | |
تو را زنده باید که مانی به جای؛ | سرِ خویش گیر و کسی را مپای.» | |
.
.
.
.
.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
نامه نوشتن سیاوش به افراسیاب
2045 | دبیر پژوهنده را پیش خواند؛ | سخنهایِ آگنده را بَرفشاند. |
نخست آفریننده را یاد کرد؛ | ز وامِ خِرد، جانش آزاد کرد. | |
از آن پس خرد را ستایش گرفت؛ | اَبَر شاه توران نیایش گرفت، | |
که:«ای شاهِ پُرداد و بهْ روزگار! | زمانه مبادا ز تو یادگار! | |
مرا خواستی؛ شاد گشتم بدان، | - که بادا نشستِ تو با موبدان! | |
2050 | دو دیگر فریگیس را خواستی؛ | به مهر و وفا دل بیاراستی. |
فریگیس نالنده بود این زمان، | به لب، ناچَران و به تن ، ناچمان. | |
بخفت و مرا پیش بالین ببست؛ | میانِ دو گیتیش بینم نشست. | |
مرا دل پر از رای و دیدارِ توست؛ | که کشور پر از گنج و کَردار توست. | |
ز نالندگی چون سبکتر شود، | فدایِ تنِ شاهِ کشور شود. | |
2055 | بهانه مرا نیز آزارِ اوست؛ | نهانم پر از درد و تیمارِ اوست.» |
چو نامه به مُهر اندر آمد، بداد | به زودی، به گرسیوزِ بد نژاد. | |
دلاور سه اسپِ تکاور بخواست؛ | همی تاخت یکسر شب و روز، راست. | |
چهارم بیامد به درگاهِ شاه، | پر از بد زبان و روان پر گناه. | |
فراوان بپرسیدش افراسیاب ، | چو دیدش پر از رنج و سر پر شتاب. | |
2060 | «چرا با شتاب آمدی- گفت شاه: | چگونه سپردی چنین دورْ راه؟» |
ورا گفت:«چون تیره شد رویِ کار، | نشاید شمَردن به بد روزگار. | |
سیاوش نکرد ایچ در من نگاه؛ | پذیره نیامد مرا خود به راه. | |
سخن نیز نشنید و نامه نخواند؛ | مرا، پیشِ تختش، به پایان نشاند. | |
از ایران، بدو نامه پیوسته بود؛ | به ما بر درِ شهرِ او بسته بود. | |
2065 | سپاهی ز روم و سپاهی زِ چین؛ | همی هر زمان ، بر خروشد زمین. |
تو در کارِ او گر درنگ آوری، | مگر باد از آن پس به چنگ آوری! | |
اگر دیر گیری تو جنگ آورد؛ | دو کشور ، به مردی ، به چنگ آورد؛ | |
وگر سوی ایران براند سپاه، | که یارد شدن پیشِ او کینه خواه؟ | |
تو را کردم آگه ز دیدارِ خویش؛ | از این پس بپیچی زِ کردارِ خویش.» | |
2070 | چو بشنید افراسیاب این سخن، | بر او تازه شد روزگارِ کهن. |
به گرسیوز ، از خشم پاسخ نداد؛ | دلش گشت پر آتش و سر چو باد. | |
بفرمود تا برکشیدند نای، | همان صَنج و شیپور و هندیْ درای. | |
بِرون آمد از گنگ، خندان بهشت؛ | درختی ز کینه به نوّی بکشت. | |
بدانگه که گرسیوزِ پرفریب | گران کرد بر زینِ دوالِ رِکیب، | |
2075 | سیاوش به پرده درآمد به درد، | تنش لرز لرزان و رخساره زرد. |
فریگیس گفت:«ای گوِْ شیرْچنگ! | چه بودت که دیگر شده ستی، به رنگ؟« | |
چنین پاسخ داد که:« ای خوبْروی! | به توران، سیه شد مرا آبِ روی | |
بدین سان که گفتارِ گرسیوز است، | ز پرگار، بهرِه مرا مرکز است.» | |
فریگیس بگرفت گیسو به دست؛ | گل و ارغوان را ، به فندق، بخَست. | |
2080 | پر از خون شد آن بُسَُّدِ مشکبوی؛ | بکََفْت و پر از آب و خون کرد روی. |
همی مُشک بارید بر کوهِ سیم؛ | دو لاله، ز خوشّاب، شد به دو نیم. | |
همی کند موی و همی ریخت آب، | ز گفتار و کردارِ افراسیاب. | |
بدو گفت:«کای شاهِ گردنفراز! | چه سازی، کنون؟ زود، یگشای راز. | |
پدر خود دلی دارد از تو بدرد؛ | از ایران ، نیاری سخن یاد کرد. | |
2085 | سویِ روم، ره با درنگ آیدت؛ | نپویی سویِ چین که ننگ آیدت. |
ز گیتی، که را گیری اکنون پناه؟ | پناهت خداوندِ خورشید و ماه! | |
ستم باد بر جانِ او ماه و سال، | کجا بر تنِ تو شود بدسگال!» | |
همی گفت:«گرسیوز اکنو ن ز راه | همانا بیامد به نزدیکِ شاه.» | |
.
.
2045: «استاد ستایش از آفریننده را وامی پنداشته است که همواره بر گرد« دمی است و او می باید، به یاری خرد آن را بتوزد و بگزارد. سیاوش با توختن و گزاردن این وام، جانش را از بند می رهاند و کاری را که بر او بایسته است به انجام میرساند.»کزازی-455
2051: ناچران و ناچمان :کنایه از بیماری فریگیس که از خوردن می پرهیزد و توانا به راه رفتن نیست
2052: فریگیس در بستر بیماری است و من مجبورم کنارش باشم چون بیم آن دارم از دنیا برود
2057: دلاور: گرسیوز
2073: بهشت گنگ: شری که پایتخت افراسیاب بود.
2078:مرکز پرگار یک نقطه است که کنایه از هیچ بهره نداشتن است
.
.داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
باز آمدن گرسیوز به نزد سیاوش
1936 | برآراست گرسیوزِ دامساز، | دلی پر زکینه، سری پر ز راز. |
چو نزدیکِ شهرِ سیاوش رسید، | ز لشکر، زباناوری برگزید. | |
بدو گفت:«رَوْ؛ با سیاوش بگوی، | که:" ای با گهر ْ مهتر نامجوی! | |
به جان و سرِ شاهِ توران سپاه، | به جانِ و سر و تاجِ کاوس شاه، | |
1940 | که از بهرِ من برنخیزی ز گاه؛ | نه پیشِ من آیی، پذیره به راه؛ |
که تو ز آن فزونی به فرهنگ و بخت، | به فرّ و نژاد و به تاج و به تخت، | |
که هر باد را بَست باید میان، | تهی کردن، آن جایگاهِ کَیان."» | |
فرستاده نزدِ سیاوش رسید؛ | زمین را ببوسید کو را بدید. | |
چو پیغام گرسیوز، او را بگفت، | سیاوش غمی گشت اندر نِهفت. | |
1945 | پر اندیشه بنشست، بیدار دیر؛ | به دل، گفت:«رازی است این را به زیر.» |
چو گرسیوز آمد به درگاه ِ اوی، | پیاده بیامد ز ایوان به کوی. | |
بپرسیدش از راه و از کارِ شاه، | ز رسم سپاه و تخت و کلاه. | |
پیامِ سپهدارِ توران بداد؛ | سیاوش ز پیغام او گشت شاد. | |
چنین داد پاسخ که:«با یادِ اوی، | نتابم ز تیغ و ز الماس روی. | |
1950 | من اینک کمر بر میان بسته ام؛ | عنان با عنانِ تو پیوسته ام. |
سه روز اندر این گلشنِ نو بهار، | بباشیم و از باده گیریم کار؛ | |
که گیتی سپنج است، پر درد و رنج؛ | بَد آن را که با غم بُوَد، در سپنج!» | |
چو بشنید گفتِ خردمندْشاه، | بپیچید گرسیوزِ کینه خواه. | |
به دل گفت:«ار ایدون که با من به راه | سیاوش بیاید به نزدیکِ شاه، | |
1955 | بدین شیرْمردی و چندین خِِرَد | گُمانِ مرا زیر ِ پی بسْپَرَد. |
سخن گفتنِ من شود بی فروغ؛ | شود، پیشِ وی، چارۀ من دروغ. | |
یکی چاره باید کنون ساختن؛ | دلش را به راهِ بد انداختن.» | |
زمانی همی بود و خامُش بماند؛ | دو چشمش به رویِ سیاوش بماند. | |
فرو ریخت از دیدگان آبِ زرد؛ | به آبِ دو دیده همی چاره کرد. | |
1960 | سیاوش ورا دید پر آبْ چهر، | به سانِ کسی کو بپیچد ز مهر |
بدو گفت،نرم:«ای برادر! چه بود؟ | غمی هست کآن را نشاید شنود.؟ | |
گر از شاهِ توران شده ستی دژم، | به دیده در آوردی از درد نم، | |
من اینک همی با تو آیم به راه؛ | کنم جنگ با شاهِ توران سپاه؛ | |
بدان تا ز بهرِ چه آزاردَت؛ | چرا کِهتر از خویشتن داردت! | |
1965 | وگر دشمنی آمده ستت پدید | که تیمار و رنجَش بباید کشید، |
من اینک، به هر کار یارِ توام؛ | چو جنگ آوری مایه دارِ توام؛ | |
ور ایدون که نزدیکِ افراسیاب، | تو را تیره گشته ست بر خیره آب، | |
به گفتارِ مردِ دروغ آزمای، | کسی برتر از تو گرفته ست جای، | |
همه رازِ این کار با من بگوی؛ | که تا باشمت، زاین غمان چاره جوی.» | |
1970 | بدو گفت گرسیوز:«ای نامدار! | مرا این سخن نیست با شهریار. |
نه از دشمنی آمده ستم به رنج، | نه از چاره دورم به مردیّ و گنج. | |
ز گوهر مرا در دل اندیشه خاست؛ | که یاد آمدم آن سخنهای راست: | |
نخستین ز تور اندر آمد بَدی، | که برخاست ز او فرّهِ ایزدی. | |
شنیدی که با ایرجِ کم سخن، | به آغاز، کینه برافگند بُن؛ | |
1975 | وز آن جایگه، تا به افراسیاب، | ز کین، گشته توران و ایران خراب. |
به یک جای هرگز نیامیختند؛ | ز بند و خرد، دور بگریختند. | |
سپهدارِ توران از آن بتّر است؛ | کنون، گاوِِ پیسه به چرم اندر است. | |
ندانی تو خویِ بدش، بی گمان؛ | بمان تا بیاید بدی را زمان. | |
نخستین ز اغریرٍث اندازه گیر، | که بر دستِ او کشته شد خیرْخیرْ؛ | |
1980 | برادر، هم از کالبد هم ز پشت؛ | چنان پر خرد بیگنه را بکشت! |
وز آن پس بسی نامور بیگناه | شده ستند، بر دست او بر تباه. | |
مرا زین سخن ، ویژه، اندوه تست | - که بیدار دل بادی و تندرست! | |
تو تا آمده ستی بدین بوم و بر، | کسی را نیامد ز تو بد به سر. | |
همه مردمی جستی و راستی، | جهان را به دانش بیاراستی. | |
1985 | کنون، خیره، اهریمنِ دلِْ گُسِل | ورا از تو کرده ست پر داغ دل. |
دلی دارد از تو پر از درد و کین؛ | ندانم چه خواهد جهان آفرین! | |
تو دانی که من دوستدارِ توام | به هر نیک و بد وِیژهْ یار توام. | |
مبادا که فردا گمانی بَری، | که من بودم آگه از این داوری!» | |
سیاوش بدو گفت:«مندیش از این؛ | که یار است با من جهان آفرین. | |
1990 | سپَهبد جز این کرد ما را امید، | که بر من شب آرَد به روزِ سپید! |
گر آزار بودیش در دل ز من | سرم برنیفراختی ز انجمن. | |
ندادی به من کشور و تاج و گاه، | بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه. | |
کنون با تو آیم به درگاه ِ اوی؛ | درخشان کنم تیره گون ماهِ اوی. | |
هر آنجا که روشن شود راستی ، | فروغَ دروغ آوَرَد کاستی. | |
1995 | نمایم دلم را به افراسیاب، | درخشانتر از برْسپهر آفتاب. |
تو دل را بجز شادمانه مدار؛ | روان را به بد در گمانه مدار. | |
کسی کو دَمِ اژدها بسپَرَد، | ز رایِ جهان آفرین نگذرد.» | |
بدو گفت گرسیوز:«ای مهربان! | تو او را بدان سان که دیدی، مدان؛ | |
دو دیگر به جایی که گردان سپهر | شود تند و چین اندر آرَد به چهر، | |
2000 | خردمند را کرد باید فسون، | که از چنبرِ او سر آرد بِرون. |
بدین دانشِ و این دلِ هوشمند، | بدین بُرز بالا و رایِ بلند، | |
ندانی همی چاره از مهر، باز؛ | نباید که بختِ بد آید فراز! | |
همه مر تو را بند و تُنبُل فروخت؛ | به اَروند، چشمِ خرد را بدوخت: | |
نخست آنکه داماد کردت، به دام؛ | به خیره، شدی ز آن سخن شادکام؛ | |
2005 | دو دیگر کِت از خویشتن دور کرد؛ | به رویِ بزرگان یکی سور کرد؛ |
بدان تا تو گستاخ گشتی بدوی؛ | فرو ماند ، اندر جهان، گفت و گوی. | |
تو را هم ز اغریرثِ هوشمند، | فزون نیست خویشیّ و پیوند و بند. | |
میانش، به خنجر به دو نیم کرد؛ | سپه را به کردارِ بد بیم کرد. | |
نِهانش بَتر ز آشکارا کنون؛ | چنین دان و ایمن مشو ز او ، به خون | |
2010 | مرا هر چه اندر دل اندیشه بود، | خَرَد بود و از هر دری پیشه بود، |
همان آزمایش بُد از روزگار | از این کینه ور تیره دل شهریار، | |
همه یک به یک پیشِ تو راندم؛ | چو خورشیدِ تابنده ، برخواندم. | |
به ایران پدر را بینداختی؛ | به توران زمین، جایگه ساختی. | |
چنین دل بدادی به گفتار اوی؛ | بگشتی همی گردِ تیمار اوی. | |
2015 | درختی بُد این خود نشانده به دست، | که بُد بار او زهر و برگش کبَست.» |
همی گفت و مژگان پر از آب کرد، | پر افسون دل و لب پر از بادِ سرد. | |
سیاوش نگه کرد خیره بدوی، | ز دیده نهاده، به رخ بر ، دو جوی. | |
چو یاد آمدش روزگارِ گزند، | کز او بگسلد مهرْ چرخِ بلند، | |
نماند بر او بر بسی روزگار، | به روز جوانی سر آیدش کار، | |
2020 | دلش گشت پر درد و رخساره زرد؛ | پر از غم روان، لب پر از بادِ سرد. |
بدو گفت:«هر چون همی بنگرم، | به پادْافرهِ بد نه اندر خورم. | |
به گفتار و کردار از پیش و پس، | ز من هیچ ناخوب نشنید کس. | |
چو گستاخ شد دست با گنجِ اوی، | بپیچد همانا دل از رنجِ اوی. | |
اگر چه بد آید همی بر سرم، | ز رای و ز فرمان او نگذرم. | |
2025 | بیایم کنون با تو من بی سپاه؛ | ببینم که از چیست آزارِ شاه.» |
بدو گفت گرسیوز:« ای نامجوی! | تو را آمدن پیش او نیست روی. | |
به پای، اندر آتش نباید شدن؛ | نه پیشِ بلا داستانها زدن. | |
همی خیره، بر بد شتاب آوری؛ | سرِ بختِ خندان به خواب آوری. | |
تو را من همانا ، بَسَم پایمرد؛ | بر آتش یکی بر زنم بادِ سرد. | |
2030 | یکی پاسخ نامه باید نبشت؛ | پدیدار کردن ، همه خوب و زشت. |
ز کین گر ببینم سر ِ او تهی، | درخشان شود روزگارِ بهی. | |
سواری فرستم به نزدیکِ تو؛ | درخشان کنم رایِ تاریکِ تو. | |
امید استم از کردگارِ جهان، | شناسندۀ آشکار و نهان، | |
کز این بازگردد سوی راستی؛ | شود دور از او کژّی و کاستی؛ | |
2035 | وگر بینم اندر سرش هیچ تاب، | هیونی فرستم، هم اندر شتاب. |
تو، زآن سان که باید، به زودی بساز؛ | مکن کار بر خویشتن بر، دراز. | |
نه دور است از ایدر، به هر کشوری؛ | به هر نامداری و هر مهتری: | |
صدو بیست فرسنگ از ایدر به چین، | همان سیصد و چل به ایران زمین. | |
از این سو، همه دوستدار تواند؛ | وگر بندۀ شهریارِ تواند؛ | |
2040 | وز آن سو، پدرآرزومند توست؛ | جهان بنده و شهر پیوندِ توست. |
به هر سو یکی نامه ای کن دراز؛ | پسیچیده باش و درنگی مساز.» | |
سیاوش به گفتار او بنگرید؛ | چنان، جانِ بیدار او بِغنوید. | |
بدو گفت:«از این در که رانی سخن، | ز گفتار و رایت نگردم، ز بُن. | |
تو خواهشگری کن؛ مرا ز او بخواه؛ | همه راستی جوی و فرمان و راه». | |
.
.
.
.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
بازگشت گرسیوز و بدگویی از سیاوش نزد افراسیاب
چو نزدیک سالارِِ تورانْ سپاه | رسیدند و پرسید هر گونه شاه، | |
فراوان سخن رفت و نامه بداد | بخواند و بخندید و زاو گشت شاد | |
نگه کرد گرسیوز کینه دار | بدان تازه رخسارۀ شهریار | |
1850 | همی بود یک دل پر از کین و درد | بدان گه که خورشید لاژورد |
همه شب بپیچید تا روز پاک | چو شب جامۀ تیره را کرد چاک | |
سرِ مردِ کین اندر آمد ز خواب | بیامد به نزدیک افراسیاب | |
ز بیگانه پردخت کردند جای | نشستند و جستند هر گونه رای | |
بدو گفت گرسیوز:« ای شهریار! | سیاوش دگر دارد آیین و کار. | |
1855 | فرستاده آمد ز کاوس شاه، | نِهانی، به نزدیک او چند راه. |
ز روم و ز چین، نیزش آمد پیام | همی یادِ کاوس گیرد، به جام | |
بر او انجمن شد فراوان سپاه | بپیچد به ناگاه ، از او جانِ شاه | |
اگر تور را دل نگشتی دُژم | ز گیتی بر ایرج نکردی ستم | |
دو کشور که چون آتش تیز وآب | به دل یک ز دیگر گرفته شتاب، | |
1860 | تو خواهی کِشان خیره، جفت آوری | همی باد را در نهفت آوری! |
اگر کردمی بر تو این بد نِهان | مرا زشتْ نامی بُدی در جهان.» | |
دلِ شاه از آن کار شد دردمند | پر از غم شد از روزگار گزند | |
بدو گفت:« بر من تو را مهر ِ خون | بجنبید و او بُد تو را رهنمون | |
سه روز اندر این نامه رای آوریم | سخنهاش بهتر به جای آوریم. | |
1865 | چو این رای گردد خِرَد را درست، | بگویم که درمان چه بایدْت جست.» |
چهارم چو گرسیوز آمد به در | کُلَه بر سر و تنگ بسته کمر | |
سپهدار ِ توران ورا پیش خواند | ز کارِِ سیاوش، فراوان براند | |
بدو گفت:« کای یادگار پشنگ | چه دارم جز از تو به گیتی به چنگ؟ | |
همه رازها بر تو باید گشاد | به ژرفی ببین تا چه آیدْت یاد | |
1870 | از آن خوابِِ بَد چون دلم شد غمی، | به مغز اندر آورد لختی کَمی؛ |
نبستم به جنگ ِ سیاوش میان | نیامد از او نیز ما را زیان. | |
چو آن تخت ِ پر مایه پدرود کرد، | خرد تار کرد و مرا پود کرد. | |
ز فرمان من یک زمان سر نتافت | چو از من چنان نیکوِیها بیافت. | |
سپردم بدو کشور و گنج ِ خویش؛ | نکردیم یاد از غم و رنج ِ خویش. | |
1875 | به خون نیز، پیوستگی ساختیم؛ | دل از کین ِ ایران بپرداختیم. |
بپیچیدم از گنج و فرزند روی | گرامیْ دو دیده سپردم بدوی. | |
پس از نیکویها و هر گونه رنج | فِدی کردن کشور و تاج و گنج | |
گر ایدون که من بد سگالم بر اوی | ز گیتی برآید یکی گفت و گوی | |
بر او بر، بهانه ندارم به بد | گر از من بدو اندکی بد رسد، | |
1880 | زبان برگشایند بر من مِهان؛ | درفشی شوم در میانِ جهان. |
نباشد پسندِ جهان آفرین | نه نیز از بزرگانِ روی زمین | |
ز دَد تیز دندان تر از شیر نیست | که اندر دلش بیم شمشیر نیست. | |
اگر بچّه ای ز آنِ خود دردمند | ببیند، کند دادم و دد را گزند. | |
اگر ما بشوریم بر بیگناه، | پسندد چنین داور هور و ماه؟ | |
1885 | ندانم جز آن کِش بخوانم به در؛ | وز ایدر، فرستمْش سویِ پدر. |
اگر گاه جوید گر انگشتری، | از این بوم و بر بگسلد داوری.» | |
بدو گفت گرسیوز:« ای شهریار | مگیر این چنین کار پر مایه خوار. | |
از ایدر گر او سوی ایران شود | بر و بوم ما پاک ویران شود | |
هر آنگه که بیگانه شد خویش ِ تو | بدانست رازِ کم و بیش تو | |
1890 | چو جویی دگر ز او تو بیگانگی، | کنی رهنمونی به دیوانگی. |
یکی دشمنی باشد اندوخته | نمک را مَپَرْگَن تو بر سوخته. | |
براین داستان زد یکی رهنمون | که:" آبی که از خانه آید برون، | |
ندانند درمان ِ آن را به بند". | اگر بد نخواهی تو، بنیوش پند. | |
نبینی که پروردگارِ ِ پلنگ | نبیند ز پرورده جز درد و جنگ؟ | |
1895 | چو افراسیاب آن سخن باز جست، | همه گفتِ گرسیوز آمد درست. |
پشیمان شد از رای و کردار خویش؛ | همی تیره دانست بازارِ خویش | |
چنین داد پاسخ که:« من زاین سخن | نه سر نیک بینم بلا را ،نه بُن | |
بباشیم تا رازِ گردان سپهر | چگونه گشاید بدین کار، چهر | |
به هر کار، بهتر، درنگ از شتاب؛ | بمان تا بتابد، براین، آفتاب | |
1900 | ببینم که رایِ جهاندار چیست! | رخِ شمعِ چرخِ روان سویِ کیست! |
وگر سوی درگاه خوانمْش باز | بجویم سخن تا چه دارد براز! | |
نگهبان او من بَسَم، بی گمان؛ | همی بنگرم تا چه گردد زمان. | |
چو از او کژّیی آشکارا شود | که ناچار دل بی مدارا شود | |
از آن پس نکوهش نیاید ز کَس | مکافات بد جز بدی نیست پس.» | |
1905 | چنین گفت گرسیوزِ کینه جوی، | که:«ای شاهِ بینا دلِ راستگوی! |
سیاوش بدان آلت و فرّ و بُرز | بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز، | |
گر آید به درگاه تو با سپاه | شود بر تو بر تیره خورشید و ماه. | |
سیاوش نه آن است کِش دید شاه | همی ز آسمان برگذارَد کلاه | |
فریگیس را هم ندانی تو باز، | که گویی شده ست از جهان بی نیاز. | |
1910 | سپاهت بدو بازگردد همه؛ | بترسم که مانَد شُبان بی رمه! |
سپاهی که شاهی ببیند چُنُوی | بدان بخش و آن رای و آن ماهِ روی | |
نخواهد از آن پس به شاهی تو را | بره گاهِ او را و ماهی تو را؛ | |
دو دیگر که از شهر آباد اوی | چنان بوم فرخنده بنیاد اوی | |
تو خواهی که:" ایدر مرا بنده باش | به خواری، به مهر من آگنده باش!" | |
1915 | ندیده ست کَس جفت با پیلْ شیر، | نه آتش دمان از بر و آبْ زیر. |
اگر بچّۀ شیر ِ ناخورده شیر | بپوشد کسی در میان حریر | |
به گوهر شود باز، چون شد بزرگ؛ | نترسد از آهنگ ِ پیل سترگ.» | |
پس افراسیاب اندر آن بسته شد | غمی گشت و اندیشه پیوسته شد | |
اکر باد خیره بجستی ز جای | مگر یافتی چهره و دست و پای ! | |
1920 | همی از شتابش بِهْ آمد درنگ؛ | که پیروز باشد خداوندِ سنگ. |
ستوده نباشد سرِ بادْسار | بر این داستان زد یکی هوشیار: | |
«سبکسار مردم نه والا بود | وگر چه گََوَی سروْبالا بود.» | |
برفتند پیچان و لب پر سخن، | پر از کین دل از روزگارِ کهن. | |
بر شاه رفتی زمان تا زمان | بداندیش گرسیوز بدگمان. | |
1925 | ز هر گونه رنگ اندر آمیختی؛ | دلِ شاهِ توران برانگیختی؛ |
چنین تا برآمد بر این روزگار | پر از درد و کین شد دلِ شهریار | |
سپهبد چنان دید یک روز رای | که پردخت مانَد ز بیگانه جای | |
به گرسیوز این داستان برگشاد | ز کار سیاوش بسی کرد یاد | |
«تو را گفت از ایدر ، بباید شدن | بر ِ او فراوان بباید بُدَن | |
1930 | بپرسیّ و گویی که:" ز آن جشنگاه، | نخواهی کرد همی کَس را نگاه؟ |
بهشتی همانا بجنبد ز جای | یکی با فریگیس خیز،ایدر آی. | |
نیاز است ما را به دیدار تو | بدان پر هنر جانِ بیدار تو | |
بدین کوه ِ ما نیز، نخچیر هست | به جام زبر جد، می و شیر هست | |
گذاریم یک چند و باشیم شاد؛ | چو آیدْت از آن شهر ِ آباد یاد، | |
1935 | به رامش بباش و به شادی ، خَرام؛ | مَی و جام با من چرا شد حرام؟"» |
.
.
.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
هنر نمودن سیاوش پیش گرسیوز
به بَر زد سیاوش بدان کار دست؛ | به زین اندر آمد زِ تخت نشست. | |
زره را به هم بر، ببستند پنج، | که از یک زره تن رسیدی به رنج. | |
1785 | نهادند بر خطَّ آوردگاه | نظاره بر او بر، ز هر سو سپاه |
سیاوش یکی نیزه شاهوار | کجا از پدر داشتی یادگار | |
که در جنگ ِ مازندران داشتی | به زنجیر بر، نیزه بگذاشتی | |
به آوردگه رفت نیزه به دست | عنان را بپیچید چون پیل ِ مست | |
بزد نیزه و برگرفت آن زره | زره را نماند ایچ بند و گره | |
1790 | از آورد نیزه برآورد راست؛ | زره را بینداخت آن سو که خواست |
سواران ِ گرسیوز جنگ ساز | برفتند با نیزه های دراز | |
فراوان بگشتند گِرد زره | ز میدان نَبَر شد زره یک گره | |
سیاوش سپر خواست گیلی ، چهار | دو چوبین، دو از آهنِ آبدار | |
کمان خواست با تیرهای خدنگ | شش اندر میان زد سه چوبه به چنگ | |
1795 | یکی در کمان راند و بفشارد ران بر آن چار چوبین و ز آهن سپر | نظاره به گِردَش، سپاهی گران گذر کرد پیکانِ آن نامور |
بزد هم برآن گونه، ده چوبه تیر | بر او آفرین خواند بُرنا و پیر | |
از آن ده یکی در گذاره نماند | همی هر کسی نام ِیزدان بخواند | |
بدو گفت گرسیوز ای شهریار | به ایران و توران تو را نیست یار | |
1800 | بیا تا من و تو به آوردگاه | بتازیم هر دو به پیشِ سپاه |
بگیریم هر دو دوالِ کمر | به کردار جنگی دو پرخاشخَر | |
ز ترکان مرا نیست همتا ،کسی | چو اسپم نبینی ز اسپان بسی | |
به میدان ما نیست همتایِ تو | هماورد تو ، گر به بالای تو | |
گر ایدون که بردارم از پشت زین ، | تو را ،ناگهان بر زنم بر زمین | |
1805 | چنان دان که از تو دلاورترم | به اسپ به مردی ز تو برترم |
وگر تو مرا برنهی بر زمین | نگردم به جایی که جویند کین | |
سیاوش بدو گفت :«کاین خود مگوی | که تو مِهتری، شیر و پرخاشجوی | |
همان اسبِ تو شاه ِ اسب من است | کلاه ِ تو آذرگشسب من است | |
جز از تو، ز ترکانِ کَسی برگزین | که با من بگردد نه بر رایِ کین | |
1810 | بدو گفت گرسیوز :«کای نامجوی | ز بازی نشانی نیاید به روی». |
سیاوش بدو گفت :«کاین رای نیست نبرد دو تن جنگِ مردان بود | به میدان به نزدِ منَتَ جای نیست پر از خشم اگر چهره خندان بود | |
ز گیتی برادر تویی شاه را | همی زیر نعل آوری ماه را | |
کنم هر چه گویی به فرمانِ تو | بر این نشکنم رای و پیمان تو | |
1815 | ز یاران یکی شیر جنگی بخوان | بر این تیزْ تگ بارگی، برنشان. |
گر ایدون که رایت نبردِ من است | سرِ سرکشان زیر گردِ من است». | |
بخندبد گرسیوز نامجوی؛ | همانا خوش آمدْش گفتار اوی | |
به ترکان چنین گفت :«کز سرکشان | که خواهد که گردد به گیتی نشان؟ | |
یکی با سیاوش نبرد آوَرَد؛ | سر ِ سرکشان زیر گَرد آورد. | |
1820 | سراینده بودند لب با گره | به پاسخ بیامد گرویِ زره |
«منم- گفت: شایستۀ کارکرد | اگر نیست او را کسی همنبرد.» | |
سیاوش ز گفت ِ گروی زره | برو کرد پرچین ، رخان پر گره | |
بدو گفت گرسیوز ای شهریار | ز گُُردان لشکر ورا نیست یار | |
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت | نبردِ بزرگان مرا خوار گشت | |
1825 | از ایشان دو یَل باید آراسته | به میدانْ نبرد ِمرا خواسته |
دگر سرکشی بود نامش دَمور | که همتا نبودش به توران به زور | |
برفتند پیچان دمور و گُروی | سیاوش بدان هر دو، بنهاد روی | |
به بندِ میانِ گرویِ زره | فرو برد چنگال و بر زد گره | |
ز زین برگرفتش به میدان فگند | نیازش نیامد به بند کمند | |
1830 | وز آن پس بپیچید سوی دمور | گرفتش سر و گردن او به زور |
چنان خوارش از پشت زین بر گرفت | که گردان بماندند زو در شگفت | |
چنان پیش گرسیوز آورد کَش | تو گفتی یکی مور دارد به کَش | |
فرود آمد از اسب و بگشاد دست | پر از خنده بر تخت زرّین نشست | |
برآشفت گرسیوز از کار ِ اوی | پر از غم شدش دل پر از رنگ، روی | |
1835 | وز آن تخت زرّین به ایوان شدند | به کردار گُردان ایران شدند |
نشستند یک هفته با نای و رود | می آورد و رامشگران و سرود | |
به هشتم به رفتن گرفتند باز | بزرگان و گرسیوزِ کینه ساز | |
یکی نامه بنوشت نزدیکِ شاه | پر از لابه و پرسش ِ نیکخواه | |
وز آن پس مر او را بسی هدیه داد | برفتند از آن شهر چون باد ، شاد | |
1840 | به رهشان سخن رفت یک با دگر | از آن پر هنر شاه و زان بوم و بر |
چنین گفت گرسیوز ِکینه جوی یکی مردْ را شاهِ توران بخواند | که :«ما را از ایران بد آمد به روی که از ننگ ما را به خُوَی در نشاند | |
دو شیر ژیان چون دمور و گُروی | که بودند گُُردان پرخاشجوی | |
چنان زار و بیکار گشتند خوار | ز چنگال ِ ناپاک دلْ، یک سوار | |
سرانجام از این ، بگذراند سخن | نه سر بینم این کار او را نه بُن.» | |
چنین تا به درگاه افراسیاب | نرفت در آن جوی، جز تیره آب. | |
.
.
.
گردآورنده میترا حاجی
.