انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

بردن پیران کیخسرو را نزد افراسیاب


نگاره از شاهنامه شاه تهماسبی( عکس از سالار)


داستان را با صدای دکتر کزازی از اینجا بشنوید

بردن پیران کیخسرو را به نزدیک افراسیاب[1]


به نزدیکِ کیخسرو آمد دمان،

به رخ، ارغوان و به دل، شادمان.

 

بدو گفت: "کز دل، خِرَد دور کن؛

چو رزم آوَرَد، پاسخش سور کن.

 

مرو پیشِ او، جز به بیگانگی؛

مگردان زبان، جز به دیوانگی.

 

مگرد، ایچ‌گونه، به گِردِ خِرَد؛

یک امروز بر تو مگر بگذرد!"

2470

به سر بر نهادش کلاهِ کَیان؛

ببستش کَیانی کمر بر میان،

 

یکی بارۀ گامن خواست، نغز؛

بر او برنشست آن گَوِ پاکْ مغز.

 

بیامد به درگاهِ افراسیاب،

جهانی بر او دیده کرده پرآب.

 

رَوارَو برآمد که: "بگشای راه؛

که آمد نوآیین گَوِ تاج̊‌خواه."

 

همی رفت پیش اندرون شاهِ گُرد؛

سپهدار̊ پیران ورا پیش بُر̊د.

2475

بیامد به نزدیکِ افراسیاب؛

نیا را رخ، از شرمِ او، شد پرآب.

 

بر آن خسروی یال و آن چنگِ اوی،

بر آن رفتن و شاخ و اورنگِ اوی،

 

زمانی نگه کرد و او را بدید؛

همی گشت رنگِ رُخَش ناپدید.

 

تنِ پهلوان گشت لرزان، چو بید؛

ز کیخسرو آمد دلش ناامید.

 

ز دردِ دلش هیچ نگشاد چهر؛

زمانه، به دل̊ش اندر، آورد مهر.

2480

بدو گفت: "کای نو رسیده شُبان!

چه آگاهی استَت ز روز و شَبان؟

 

برِ گوسپندان، چه کردی همی؟

زمین را چگونه سپَر̊دی همی؟"

 

چنین داد پاسخ که: "نخچیر نیست؛

مرا خود کمان و زِه̊ و تیر نیست."

 

بپرسید بازش، از آموزگار؛

بد و نیک و از گردشِ روزگار.

 

بدو گفت: "جایی که باشد پلنگ،

بدرّد دلِ مردمِ تیز̊چنگ."

2485

سه دیگر بپرسیدش از مام و باب؛

از ایوان و از شهر و از خورد و خواب.

 

چنین داد پاسخ که: "درّنده شیر

نیارد سگِ کار̊زاری به زیر."

 

بخندید خسرو ز گفتارِ اوی؛

سویِ پهلوانِ سپه کرد روی.

 

بدو گفت: "کاین دل ندارد به جای؛

ز سر پرسمش؛ پاسخ آرَد ز پای.

 

نیاید همانا بد و نیک از اوی؛

نه ز این سان بُوَد مردمِ کینه جوی.

2490

شَو̊؛ این رو به خوبی به مادر سپار؛

به دستِ یکی مردِ پرهیزگار،

 

گُسی کُن̊ش سوی سیاوو̊ش گِرد؛

مگردان بدآموز را هیچ گِرد.

 

بده هر چه باید ز گنجِ دِرَم،

ز اسپ و پرستنده و بیش و کم."

 

سپهبَد بر او کرد لَختی شتاب؛

برون آمد از پیشِ افراسیاب.

 

به ایوانِ خویش آمد، افروخته،

خرامان و چشمِ بدی دوخته.

2495

همی گفت: "کز دادگر کَردگار،

درختی نو آمد، جهان را، ببار."

 

درِ گنجهای کهن باز کرد؛

ز هر گونه‌ای، شاه را ساز کرد:

 

ز دینار و دیبا و تیغ و گهر،

ز اسپ و سِلیح و کلاه و کمر؛

 

هم از تخت و از بدره‌هایِ دِرَم،

ز گستردنیها و از بیش و کم،

 

همه پیش کیخسرو آوَر̊د زود؛

به داد و دِهِش، آفرین برفزود.

2500

گُسی کردشان سویِ آن شار̊س̊تان،

کجا گشته بُد باز چون خار̊س̊تان.

 

فریگیس و کیخسرو آنجا رسید؛

بسی مردم آمد، ز هر سو، پدید.

 

به دیده، سپَر̊دند یکسر زمین؛

زبانِ دد و دام پر آفرین:

 

"کز آن بیخ̊ برکنده فرّخ درخت،

از این‌گونه شاخی برآوَر̊د بخت.

 

ز شاهِ جهان، چشمِ بد دور باد!

روانِ سیاوش پر از نور باد!"

2505

همه خاکِ آن شار̊س̊تان شاد گشت؛

گیا، بر چمن، سروِ آزاد گشت.

 

ز خاکی که خونِ سیاوش بخُوَر̊د،

به ابر اندر آمد یکی سبز̊ نَرد.

 

نگاریده بر برگها چهرِ اوی؛

همی بوی مشک آمد از مهرِ اوی.

 

به دَی̊ مه، به سانِ بهاران بُدی؛

پرستشگهِ سوگواران بُدی.

 

کسی کو ز بهرِ سیاوش گریست،

به زیرِ درختِ بلندش بزیست.

2510

-چنین است کَردار این گَنده پیر:

ستانَد ز فرزند پستانِ شیر.

 

چو پیوسته شد مهرِ دل بر جهان،

به خاک اندر آرَد همی ناگهان.

 

از او، تو جز از شادمانی مجوی؛

به باغِ جهان، برگِ اندُه مبوی.

 

اگر تاجداری و گر دست̊‌تنگ،

نبینم همی روزگارِ درنگ.

 

مرنجان روان؛ کاین سرایِ تو نیست؛

جز از تنگ̊‌تابوت جایِ تو نیست.

2515

نهادن چه باید؟ به خوردن نشین،

بر اومیدِ گنجِ جهان̊‌آفرین.-

 



 

[1] کزازی، میرجلال‌الدین، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهناۀ فردوسی.

جلد سوم: داستان سیاوش. تهران: سمت، 1386 ص111 تا 113


.


یادداشت هایی بر  این داستان:


دکتر خالقی در یادداشتهای خود نوشته اند که یک سال پیش پژوهنده المانی بهنام پیریچک  در مقاله ای با عنوان " هاملت در ایران" داستان سیاوش را با هاملت مقایسه کرده و معتقد است شکسپیر در اثر خود از شاهنامه استفاده کرده است و معتقد است در پاسخ های به ظاهر بی معنی کیخسرو رمزی نهفته است که می توانید در صفحه 711 جلد نهم شاهنامه خالقی مطلق آن را بخوانید.


باغ شاهنامه:


درخت کیخسرو به بار آمد:

وقتی کیخسرو سالم از پیش افراسیاب بیرون می آید پیران می گوید:

2496: درختی نو آمد جهان را به بار


سیاوش درختی که از بیخ کنده شده بود و شاخی مانند کیخسرو از آن برآمد:

2504: کز آن بیخ برکنده فرّخ درخت، / از این گونه شاخی برآورد بخت.

 


 



خلاصه داستان:

افراسیاب دچار پشیمانی شده و با کشتن سیاوش خواب راحت را از خودش گرفته است ومرتب دچار نگرانی  از کودک سیاوش است . قرار بر این شد که پیران کیخسرو را نزد افراسیاب ببرد.

پیران نفس زنان و هیجان زده به نزد کیخسرو میآید و به او می گوید در برابر افراسیاب خود را به دیوانگی زده و پاسخ های نامربوط به پرسش ها بدهد تا افراسیاب گمان برد که او عقل و شعور درستی ندارد.

پیران کیخسرو را با تاج و کمر بند پادشاهی سوار بر اسبی تند رو کرده و با هم به سوی کاخ افراسیاب می روند.

این دو به درگاه افراسیاب می رسند . مردم با دیدن کیخسرو و به یاد آوردن آنچه بر سر سیاوش آمده اشک می ریزند و برو و بیایی در کاخ می شود و با فریاد دور شوید دور شوید راه  برای آنان به درگاه افراسیاب باز می شود.

کیخسرو به نزد افراسیاب می رود و چهره افراسیاب از شرم خیس عرق می شود. با دیدن این قد و بالا و راه رفتن مودبانه و حرکات خوب کیخسرو شگفت زده شده و رنگش می پرد.

پیران موضوع را می فهمد و از ترس مثل بید میلرزد که مبادا جان کیخسرو در امان نباشد. اما افراسیاب درد دلش را پنهان می کند و روزگار مهری به دل افراسیاب نسبت به کیخسرو می آورد.

پرسش ها آغآز می گردد   . به او می گوید:این شبان جوان با گوسپندان چگونه شب و روز می گذراندی؟

چنین پاسخ می دهد: اینجا شکارگاه نیست و ابزار شکار ندارم

از آموزگارش می پرسد و بد و خوب روزگار. در پاسخش می گوید: پلنگ هر آدم شجاعی را می تواند از بین ببرد.

از پدر و مادر و از شهر و از خورد و خوابش می پرسد و پاسخ می دهد: شیر درنده را سگ نمی تواند از بین ببرد.

شاه خنده اش می گیرد رو به پیران کرده و می گوید: از سر می پرسم از پا پاسخ میدهد و خوب و بدش به کسی نخواهد رسید. اور را به مادرش بسپار و زیر نظر مرد پرهیزگاری نگهداری شود. انها را به سیاوشگرد باز گردان و کسی دور و برش نباشد که چیزهای بدی به او یاد دهد . گنج و اسپ و هر چهمورد نیازشان است به اندازه کافی در اختیارشان بگذار.

پیران خیلی سریع  تا افراسیاب پشیمان نشده از پیش افراسیاب بیرون می آیند.

پیران بسیار خوشحال است و در گنج را باز کرده و همه دادنیها به آنها می دهد و به سوی سیاوشگرد روانه شان می کند. در این سالها سیاوشگرد بههمان شکل پیش از آبادی برگشته بود و به خارستانی تبدیل گشته بود.

ورود فریگیس و کیخسرو به سیاوشگرد از صحنه های دیدنی شاهنامه است. مردم بسیاری جمع می شوند و همه  سر بر زمین می گذارند .

 همه چیز شاداب و  همه کس خوشحال و دعا گو بودند، زمین آن شهر هم شاد و سبز شد.

جایی که خون سیاوش ریخته بود درختی سبز بر آمد که بر همه برگهایش چهره او نقش بسته بود و بوی خوش میداد. در ماه دی  هوا مانند بهار بود و مردم پرستشگاهی دور آن درخت درست کرده و به سوگواری می پرداختند .

در پایان این داستان، فردوسی به یاد سیاوش بیتهایی را  می سراید که نشان از دلسوختگی شاعر دارد. 


اندر زادن کیخسرو

.
.

فریگیس و کیخسرو  نگاره از حمید رحمانیان


اندر زادن کیخسرو[1]

 


 

بر این نیز بگذشت یک چند روز؛

گران شد فریگیسِ گیتی‌فروز.

 

شبی قیرگون، ماه پنهان شده،

به خواب اندرون مرغ و دام و دده، 

 2365

چنان دید سالار̊ پیران به خواب،

که شمعی برافروختی ز آفتاب؛

 

سیاوش برِ شمع، تیغی به دست؛

به آواز، گفتی: "نشاید نشست.

 

از این خوابِ نوشین سر آزاد کن؛

ز فرجام گِیتی، یکی یاد کن؛

 

که روزی نو آیین و جشنی نو است؛

شبِ سورِ آزاده کیخسرو است."

 

سپهبَد بلرزید، در خوابِ خٌوَش؛

بپیچید گلشهرِ خورشید̊فش. 

 2370

بدو گفت پیران که: "برخیز و رَو̊؛

خردمند، پیشِ فریگیس شَو̊

 

سیاووش را دیدم اکنون به خواب،

درخشانتر از بر سپهر̊ آفتاب،

 

که گفتی مرا: ̓چند خُسپی؟ مپای؛

به جشنِ جهاندار کیخسرو آی.̒"

 

همی رفت گلشهر تا پیشِ ماه؛

جدا گشته بود از برِ ماه شاه.

 

بدید و به شادی، سبک، بازگشت؛

هم آنگاه گیتی پرآواز گشت. 

 2375

بیامد؛ به شادی به پیران بگفت،

که: "اینَت بآیین خور و ماه جفت!

 

یکی اندر آی؛ این شگفتی ببین،

بزرگیّ و رایِ جهان̊‌آفرین!

 

تو گویی نشاید جز از تاج را،

وگر جوشن و تَرگ و تاراج را."

 

سپهبَد بیامد برِ شهریار؛

بدید و بخندید و کردش نثار.

 

بدان بُرز̊ بالا و آن شاخ و یال،

تو گفتی بر او بر گذشته‌ست سال. 

 2380

ز بهرِ سیاوش، دو دیده پرآب،

همی کرد نَفرین بر افراسیاب.

 

چنین گفت با نامور انجمن،

که: "گر ز این سخن بگسلد جانِ من،

 

نمانم که یازد بدین، شاه چنگ،

مرا گر سپارد به چنگِ نهنگ."

 

بدانگه که بن̊مود خورشید̊ تیغ،

به خواب اندر آمد سرِ تیره میغ،

 

چو بیدار شد پهلوانِ سپاه،

دمان، اندر آمد به نزدیکِ شاه. 

 2385

همی بود، تا جای پَر̊دَخت شد؛

به نزدیکِ آن نامور تخت شد.

 

بدو گفت: "خورشید̊فش مِهترا!

جهاندار و بیدار و افسونگرا!

 

به در بر، یکی بنده افزود دوش،

که گویی ورا مایه داده‌ست هوش!

 

نماند ز خوبی، به گیتی، به کس؛

تو گویی که برگاه̊ ماه است و بس؛

 

وگر تور را روز باز آمدی،

به دیدار و چهرش نیاز آمدی.

 2390

فریدونِ گُرد است گویی به جای،

به فرّ و به چهر و به دست و به پای.

 

بر ایوان، چُنو کس نبیند نگار؛

بدو، تازه شد فرّهِ شهریار.

 

از اندیشۀ بد، بپرداز دل؛

برافروز تاج و برافراز دل."

 

چنان کرد روشن جهان̊‌آفرین

کز او دور شد جنگ و بیداد و کین.

 

روانش ز خونِ سیاوش به درد،

برآور̊د بر لب یکی بادِ سرد. 

 2395

پشیمان شد از بد که خود کرده بود؛

دَم از شهرِ توران برآورده بود.

 

بدو گفت: "من ز این نوآمد بسی،

سخنها شنیده‌ستم از هر کسی.

 

پرآشوب و جنگ است از او روزگار؛

همه یاد دارم از آموزگار،

 

که: ̓از تخمۀ تور و از کیقَباد،

یکی شاه سر بر زند با نژاد.

 

جهان را به مهرِ وی آید نیاز؛

همه شهرِ توران برندش نماز.̒ 

 2400

کنون بودنی، هرچه بایست، بود؛

ندارد غم و رنج و اندیشه سود.

 

مدار ایدرش، در میانِ گروه؛

به نزدِ شُبانان فرستش، به کوه؛

 

بدان تا نداند که: ̓من خود کِیَم!

بدیشان سپرده ز بهرِ چیَم.̒

 

نیاموزدش کس خِرَد گر نژاد؛

نیاید̊ش از این کار و کَردار یاد."

 

بگفت آنچه یاد آمدش ز این سخن؛

همی نو شُمَرد این سرایِ کهن. 

 2405

-چه سازی؛ که چاره به نزدِ تو نیست؛

دراز است و ماه اورمزدِ تو نیست.

 

گر ایدون که بد بینی از روزگار،

به نیکی هم او باشد آموزگار-

 

بیامد بدر پهلوان، شادمان؛

همه نیک بودش زبان و گمان.

 

جهان̊‌آفرین را نیایش گرفت؛

به شاه جهان بر، ستایش گرفت.

 

پراندیشه بُد، تا به ایوان رسید،

که: "تا بر ز رنجش چه آید پدید!" 

 2410

شُبانانِ کوهِ قلا را بخواند؛

وز آن خُرد، چندی سخنها براند،

 

که: "این را بدارید، چون جانِ پاک؛

نباید که بیند ورا باد و خاک.

 

نباید که تنگ آیدش روزگار،

وگر دیده و دل کند خواستار.

 

شُبان را ببخشید بسیار چیز؛

یکی دایه با او فرستاد نیز.

 

بر این نیز بگذشت چندی سپهر؛

به آواز، از این راز نگشاد چهر. 

 2415

چو شد هفت‌ساله گَوِ سرفراز،

هنر با نژادش همی گفت راز.

 

ز چوبی، کمان کرد و از رود، زِه̊؛

ز هر سو، برافگن̊د زه را گِرِه̊.

 

اَبی پَرّ و پیکان، یکی تیر کرد؛

به دشت اندر، آهنگِ نخچیر کرد.

 

چو دهساله شد، گشت گُردی سترگ؛

به خرس و گراز آمد و زخمِ گرگ؛

 

و از آن جایگه شد به شیر و پلنگ؛

همان چوبِ خمّیده بُد سازِ جنگ. 

 2420

چنین، تا برآمد بر این روزگار؛

نیامد به فرمانِ پروردگار.

 

شُبان اندر آمد ز کوه و ز دشت؛

بنالید و نزدیکِ پیران گذشت؛

 

که: "من ز این سرافراز شیرِ یله،

سویِ پهلوان آمدم با گِله.

 

همی کرد نخچیرِ آهو، نَخُست؛

برِ شیر و جنگِ پلنگان نجُست.

 

کنون نزدِ او جنگِ شیرِ دمان

همان است و نخچیرِ آهو همان. 

 2425

نباید که آید، بر او بر، گزند؛

بیاویزدم پهلوانِ بلند!"

 

چو بشنید پیران، بخندید و گفت:

"نماند نژاد و هنر در نِهفت."

 

نشست از برِ بارۀ دست̊‌ کَش؛

بیامد؛ اَبَر شیرِ خورشید̊فش.

 

بفرمود تا پیشِ او شد جوان؛

نگه کرد بالایِ او پهلوان.

 

برافگن̊د پیران برِ شیر زاد (؟)؛

بیامد؛ ابَر دستِ او بوسه داد. 

 2430

نگه کرد پیران بدان فرّ و چهر؛

رُخَش گشت پرآب و دل پر ز مهر.

 

به بر درگرفتش، زمانی دراز؛

همی گفت از او با دلِ پاک راز.

 

بدو گفت کیخسروِ پاکدین:

"به تو باد رخشنده رویِ زمین!

 

ازیرا کسی کِت نداند همی،

جز از مهربانت نخواند همی.

 

شُبان̊‌زاده‌ای را چنین در کنار،

بگیریّ و ز این مِی نیایدت عار!" 

 2435

خردمند را دل، بر او بر، بسوخت؛

به کَردارِ آتش، رُخَش بر فروخت.

 

بدو گفت: "کای یادگارِ مِهان!

پسندیده و ناسپَرده جهان!

 

شُبان نیست از گوهرِ تو کسی؛

واز این، داستان هست با من بسی."

 

ز بهرِ جوان، اسپ و بالای خواست؛

همان جامۀ خسروآرای خواست.

 

به ایوان، خرامید با او به هم؛

روانش، ز بهرِ سیاوش، دُژم. 

 2440

همی پرورانیدش، اندر کنار؛

بدو شادمان بود و بِه̊ روزگار.

 

بر این نیز بگذشت چندی سپهر؛

به مغز اندرون، داشت از شاه مهر.

 

شبی تیره، هنگامِ آرام و خواب،

کس آمد، ز نزدیکِ افراسیاب؛

 

بدان تیرگی، پهلوان را بخوان̊د؛

گذشته سخنها فراوان براند:

 

"کز اندیشۀ بد، همه شب دلم

بپیچید و از غم همی بگسلم. 

 2445

از این کودکی کز سیاوش رسید،

تو گفتی مرا روز شد ناپدید.

 

نبیرۀ فریدون شُبان پرورد!

ز رایِ بلند، این کی اندر خورَد؟

 

از او گر نبشته به من بر بدی‌ست،

نگردد به پرهیز؛ کآن ایزدی‌ست.

 

چو کارِ گذشته نیارد به یاد،

زیَد شاد و ما نیز باشیم شاد؛

 

وگر هیچ خویِ بد آرَد پدید،

به سانِ پدر، سر بباید بُرید." 

 2450

بدو گفت پیران که: "ای شهریار!

تو را خود نمی‌باید آموزگار.

 

یکی کودکی خُرد چون بیهُشان

ز کارِ گذشته چه دارد نشان؟

 

تو خود این میندیش و بد را مکوش؛

چه گفت آن خردمند̊ گوهرفروش؟

 

که: ̓پروردگار از پدر برتر است،

اگر زاده را مهر بر مادر است.̒

 

نخستین، به پیمان، مرا شاد کن؛

ز سوگندِ شاهان، یکی یاد کن. 

 2455

فریدون، به ماه و به تخت و کلاه،

همی داشتی راستی را نگاه.

 

همان تور کِش تخت و اروند بود،

به دادار و گیهان̊ش سوگند بود.

 

نیا، زاد̊شَم، را به دیهیم و زور،

به دادار و هرمزد و کیوان و هور.

 

پدر را به فرهنگ و هوش و خِرَد،

بدان کس که روز آرَد و شب بَرَد."

 

ز پیران چو بشنید افراسیاب،

سرِ مردِ سنگی برآمد ز خواب. 

 2460

یکی سخت سوگندِ شاهان بخٌوَر̊د،

به روزِ سپید و شب لاژورد،

 

به آب و به آتش، به خاک و به باد،

به تاج و به تخت و به فرّ و نژاد،

 

بدان دادگر کاین جهان آفرید؛

سپهر و دد و دام و جان آفرید،

 

که: "ناید بدین کودک از من ستم؛

نه هرگز، بر او بر، زنم تیز دَم."

 

زمین را ببوسید پیران و گفت،

که: "ای دادگر شاهِ بیدار̊ جفت! 

 2465

بر این بند و سوگندِ تو اِیمِنم،

کز آن یافت آرام جان و تنم."

 

 



[1] . کزازی، میرجلال‌الدین. نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامۀ فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص107 تا 111

.
.
.
یادداشت هایی بر این داستان:

نام ها: فریگیس،گلشهر، سیاوش، کیخسرو، شُبان،پیران ، افراسیاب ، فریدون، تور ، کیقباد ،زادشم. 

دد و دام:گرگ،گراز ، آهو، شیر و پلنگ، اسپ

جای ها: کوه قِلا

رزم و رزم افزار: کیخسرو هفت ساله کمان را زه می کرد

 کیخسرو ده ساله پهلوانی بزرگ شده به جنگ خرس و گراز می رفت وبا کمانش به جای هایی می رفت که شیر و پلنگ بودند

صفتهای کََسان:
فریگیس: گیتی فروز ، ماه
گلشهر: خورشید فش
پیران: سالار، خردمند
سیاوش : درخشانر از آفتاب
فریدون: گُُرد

گفتگوهای درونی و بیرونی  در این داستان:
 
1-ب-گفتگوی بین پیران و گلشهر در باره کودک تازه زاده شده کیخسرو
2-ب-پیران با ناموران انجمن که  تا پای جان نگذارد افراسیاب  به جان کیخسرو دست برد.
3-ب-پیران و افراسیاب 
4-د-  در بین گفتگوی بالا ا فراسیاب با خودش و ابراز پشیمانی از کشتن سیاوش
5-د-گفتگوی درونی پیران با خودش. پر اندیشه بود تا به ایوان رسید
6-ب- شبان و پیران- این که کیخسرو بزرگ شده و نمی تواند نگهش دارد.
7-ب-کیخسرو و پیران و پرسیدن کیخسرو از پیران که چرا شبان زاده ای رااینچنین گرامی میدارد
8-د- افراسیاب شب های زیادی را با «اندیشۀ بد» می گذراند
 

داستان با خواب پیران  آغاز می گردد و با گفتگوهای درونی و بیرونی بین کَسان داستان ادامه می یابد در هشت بند بالا می بینیم سه گفتگوی درونی داریم که پس از هر کدام کار به گفتگوی بیرونی می کشد.

شباهت بزرگ شدن و بالیدن فریدون و کیخسرو:
 
-سایه پدر را نداشتند
-از مادر جدا شده و در کوه بزرگ شدند
- شبانان کیخسرو و گاو برمایه فریدون را نگهداری می کند
-پیری مراقب آنها بود است

بررسی برخی واژه ها دراین داستان:
2387- افسونگرا- پیران هنگام ستایش افراسیاب ، او را ضمن جهاندار ، خورشید فش و بیدار بودن بودن افسونگریش را نیز ستایش می کند که نزد تورانیان کاری پسندیده بود. افسون و افسونگری در شاهنامه موضوعی قابل جستجو و پژوهش است.

 2391: پیران ، کیخسرو را از نظر فر و چهر و دست و پای ، همانند فریدون می داند.

خلاصه داستان
پیران و گلشهر فریگیسِ باردار  را نزد خود نگاه  داشتند  تا  اینکه در نیمه شبی تاریک سیاوش به خواب پیران می آید و خبر به دنیا آمدن کیخسرو را می دهد . پیران در خواب می لرزد و گلشهر وحشت می کند که چه شده است ؟ پیران خوابش را باز گو می کند. گلشهر به دیدار فرنگیس رفته و  کودکی بسیار زیبا و با فره را  می بیند که از فریگیس به دنیا آمده  است . نزد پیران باز می گردد.
با شنیدن تعاریف گلشهر  ،پیران بر افراسیاب نفرین می کند و با بزرگان انجمن می گوید اگر جانم را بدهم نمی گذارم افراسیاب کیخسرو را از میان بردارد.
 فردای آن روز صبح پیران نزد افراسیاب رفته و در وصف سیاوش بسیار می گوید  و از او می خواهد که فکرهای بد نسبت به این کودک را از سر بیرون کند.
مهری به دل افراسیاب نسبت به این کودک می نشیند و از کشتن سیاوش پشیمان شده و آه سردی از نهادش بر می آید.
به پیران می گوید به هر حال من از آینده این کودک نسبت به من و توران بد شنیده ام و هر چه مقدر است پیش خواهد آمد بهتر است او را نزد شبانان در کوه ببری تا دور از بستگانش در بی خبری از آنچه به سر پدرش آمده بزرگ شود.
پیران شادمان و دعا گویان و در عین حال با ذهنی مشغول از در بیرون می آید. پیران در این فکر بود که عاقبت این کارش چه خواهد شد.
پیران شبانان کوه قلا را فرا می خواند و کیخسرو را به آنان میسپارد و سفارش های لازم را برای خوب نگاه داشتن کیخسرو به آنها می کند . شبانان کودک را  کوه میبرند .
کیخسرو که هفت ساله می شود می تواند کمان را زه کند . زه کردن کمان کار هر کسی نبود اگر یادمان باشد گرسیوز نتوانست کمان سیاوش را به زه کند و این یکی از عواملی بود که نسبت به سیاوش حسادت می کرد.
کیخسرو در هفت سالگی با کمانش به شکار میرفت و در ده سالگی از رویارویی با حیوانات درنده مانند گرز و گرگ و خرس و شیر و پلنگ ترسی نداشت و با همان تیر و کمان به نبرد با آنها می رفت.کیخسرو ی جسور ،دیگر از شبانی که او را نگاه می داشت فرمان نمی برد.
 شبان  از کوه پایین آمده و گله مند نزد پیران میرود و از دلیری و شجاعت کیخسرو می گوید و ادامه می هد که می ترسد گرندی به کیخسرو برسد و پیران از او دلگیر شود. 
پیران میخنددو در پاسخش می گوید نژاد و هنرش پنهان نمی تواند بماند. پیران سوار اسب شده و به کوه میرود تا جوان را از نزدیک ببیند. با دیدن چهره ی با فره کیخسروی جوان ، پیران بسیار خوشحال شده و دست او را میبوسد و زمانی دراز او رادر آغوش می گیرد.
کیخسرو تعجب کرده و او را آفرین گفته  و مهربان میخواندش از او می پرسد چرا از در آغوش گرفتن یک شبان زاده عار ندارد؟
پیران پاسخ میدهد که تو یادگار بزرگان هستی و رازی دردلش  در این باره هست.
برای جوان اسب و لباس مناسب می آورندو با هم به ایوان پیران میروند و با هم چندی به خوبی و خوشی و شادی زندگی کردند تا اینکه شبی فرستاده ای از افراسیاب نزد پیران رفته و او را فرا می خواند.
افراسیاب  به او می گوید که دلش پر آشوب است  و شبها افکار بد به او حمله ور می شوند و آزارش می دهند و از چند و چون حال پسر سیاوش می پرسد که آیا از کار گذشتگان خبر دارد؟ آیا اخلاق بدی دارد؟ اگر اینطور است باید مانند سیاوش سرش را برید.
پیران در پاسخ توضیح میدهد که چون با مادرش بزرگ شده و پدر را ندیده ،مهرش به مادر است  و در ضمن این جوان بی عقل و شعور است و گزندی به کسی نمی رساند. سپس پیران او را سوگند می دهد که به کیخسرو آسیبی نرساند تا او را نزد افراسیاب بیاورد.
کیکاوس سوگند می خورد و پیران می پذیرد تا کیخسرو را نزد شاه بیاورد.

کشته شدن سیاوش به دست گروی




داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


کشته شدن سیاوش به دست گروی

 

 

 

 

نگه کرد گرسیوز اندر گُروی؛

گُرویِ ستمگر بپیچید روی.

 

بیامد؛ چو پیشِ سیاوش رسید،

جوانمردی و شرم شد ناپدید.

2265

بزد دست و آن مویِ شاهان گرفت؛

به خواری کشیدش به کوی، ای شگفت!

 

سیاوش بنالید با کردگار،

که: "ای برتر از جای و از روزگار!

 

یکی شاخ پیدا کن از تخمِ من،

چو خورشید̊ تابنده بر انجمن،

 

که خواهد از این دشمنان کینِ من؛

کند تازه، در کشور، آیینِ من."

 

همی شد پسِ پشتِ او پیل̊سَم،

دو دیده پر از خون و دل پر ز غم.

2270

سیاوش بدو گفت: "پَدرود باش!

زمین تار و تو جاودان پود باش!

 

درودی ز من سویِ پیران رسان؛

بگویش که: ̕گیتی دگر شد، به سان.̒

 

به پیران، نه ز این گونه بودم امید؛

همه پندِ او باد و من شاخ بید.

 

مرا گفته بود او که: ̕  باصدهزار

زره‌دار و برگستوان̊وَر سوار،

 

چو بد گرددت روز، یارِ توام؛

به گاهِ چَرا، مرغزارِ توام.̒

2275

کنون، پیشِ گرسیوز اندر، دوان

پیاده، چنین خوار و تیره‌روان،

 

نبینم همی یار با من کسی،

که بخ̊روشدی زار بر من بسی."

 

چو از لشکر و شهر اندر گذشت،

کَشانش ببردند هر دو به دشت.

 

ز گرسیوز آن خنجرِ آبگون

گُرویِ زره بس̊تد، از بهرِ خون.

 

پیاده، همی بُر̊د مویش کَشان؛

چو آمد بدان جایگاهِ نشان،

2280

بیفگن̊د پیلِ ژیان را به خاک؛

نه شرم آمدش ز او بنیز و نه باک.

 

یکی تشتِ زرّین نهاد از برش؛

جدا کرد از آن سروِ سیمین سرش.

 

به جایی که فرموده بُد، تشتِ خون

گُرویِ زره بُرد و کردش نگون.

 

یکی باد با تیره گَردی سیاه

برآمد؛ بپوشید خورشید و ماه.

 

کسی یکدگر را ندیدند روی؛

گرفتند نَفرین همی بر گُروی.

2285

چو از سر̊وبُن دور گشت آفتاب،

سرِ شهریار اندر آمد به خواب.

 

چه خوابی؟ که چندین زمان برگذشت؛

نجنبید و بیدار هرگز نگشت

 

چو از شاه شد گاه و میدان تهی،

مَه خورشید بادا مَه سروِ سَهی!

 

-چپ و راست، هر سو، بتابم همی؛

سر و پایِ گیتی نیابم همی.

 

یکی بد کند، نیک پیش آیدش؛

جهان بنده و بخت خویش آیدش!

2290

یکی جز به نیکی جهان نس̊پَرَد؛

همی، از نژندی، فرو پژمرد!

 

مدار ایچ تیمار با او به هم؛

به گیتی، مکن جان و دل را دُژم.

 

یکی دان از او هرچه آید همی؛

که جاوید با تو نپاید همی –

 

ز خانِ سیاوش برآمد خروش؛

جهانی ز گرسیوز آمد به جوش

 

همه بندگان موی کندند باز؛

فریگیس مشکین کمندِ دراز،

2295

برید و میان را به گیسو ببست؛

به فندق، گل و ارغوان را بخَست.

 

سرِ ماهرویان گسسته کمند،

خراشیده روی و بمانده نِژَند،

 

به آواز بر جانِ افراسیاب،

بنَف̊رید، با نرگس و گل̊ پُر آب.

 

خروشش به گوشِ سپهبَد رسید؛

چو آن نالۀ زار و نَفرین شنید،

 

به گرسیوزِ بَد̊نِهان شاه گفت،

که: "او را به کوی آورید از نِهفت.

2300

ز پرده، به درگه بَریدش کَشان

برِ روزبانانِ مردم̊کُشان،

 

بدان تا بگیرند مویِ سرش؛

بدرّند، بر تن، همه چادرش.

 

زنیدش همی چوب، تا تخمِ کین

بریزد، بر این بوم، از ایران̊‌زمین.

 

نخواهم ز بیخِ سیاوش درخت،

نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت."

 

همه نامدارانِ آن انجمن

گرفتند نفرین بر او، تن به تن،

2305

که: "از شاه و دستور و از لشکری،

از این‌گونه، نشنید کس داوری."

 

بیامد، پر از خون̊ دو رُخ، پیل̊سَم

روان پر ز داغ و رخان پر زِ نَم.

 

به نزدیکِ لهّاک و فرشید̊ورد،

سراسر سخنها همه یاد کرد،

 

که: "دوزخ بِه̊ از تختِ افراسیاب؛

نشاید، بدین کشور، آرام و خواب.

 

بتازیم و نزدیکِ پیران شویم؛

به تیمار و دردِ اسیران شویم.

2310

سه اسپِ گرانمایه کردند زین؛

همی برنَوَشتند رویِ زمین.

 

به پیران رسیدند هر سه سوار،

رُخان پر ز خون، دیدگان پر ز خار.

 

بر او برشُمَردند یکسر سخُن،

که بخت از بدیها چه افگن̊د بُن:

 

"یکی زاریی رفت کاندر جهان،

نبیند کس، اندر مِهان و کِهان.

 

سیاووش را دست بسته چو سنگ،

فگنده به گردن̊ش در پالهنگ،

2315

به دشتش کشیدند، پرآب̊ روی؛

همی شد پیاده به پیشش گُروی.

 

تنِ پیلوارش بر آن خاکِ گرم،

فگندند و شستند رخ را ز شرم.

 

یکی تشت بنهاد پیشش گُروی؛

بپیچید، چون گوسپندان̊ش، روی.

 

برید آن سرِ تاجدارش، ز تن؛

فگندش، چو سروِ سَهی بر چمن.

 

همه شارس̊تان زاری و ناله گشت؛

به چشم اندرون، آب چون ژاله گشت."

2320

چو پیران به گفتار بن̊هاد گوش،

ز تخت اندر افتاد و ز او رفت هوش.

 

همه جامه‌ها بر تنش کرد چاک؛

همی کَن̊د موی و همی ریخت خاک.

 

بدو پیلسم گفت: "بشتاب، زود؛

که دردی بر این درد خواهد فزود.

 

فریگیس را نیز خواهند کشت؛

مکن، هیچ‌گونه، بر این کار پشت؛

 

به درگاه بردند، مویش‌کَشان،

برِ روزبانانِ مردم̊کُشان."

2325

از آخور بیاور̊د پس پهلوان

ده اسپِ سوار̊ آزموده جوان.

 

خود و گُر̊د رویین و فرشید̊ورد

برآوَر̊د از آن راه ناگاه گَرد.

 

به دو روز و دو شب، به درگه رسید؛

درِ نامور پُر جفاپیشه دید.

 

فریگیس را دید چون بیهُشان،

گرفته ورا روزبانان کَشان.

 

به چنگالِ هر یک، یکی تیغِ تیز؛

ز درگاه، برخاسته رستخیز.

2330

همه دل پر از درد و دیده پرآب،

ز کَردارِ بَد̊گوهر افراسیاب،

 

که: "این هول̊ کاری‌ست با درد و بیم:

فریگیس را تن زدن به دو نیم.

 

ز تندی، شود پادشاهی تباه؛

مر او را نخواند کسی نیز شاه."

 

هم آنگاه پیران بیامد، چو باد؛

کسی کِش خِرَد بود، گشتند شاد.

 

چو چشمِ گرامی به پیران رسید،

شد از خونِ دیده رُخَش ناپدید.

2335

بدو گفت: "با من چه بد ساختی؟

چرا زنده‌ام بآتش انداختی؟"

 

ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک؛

همه جامۀ پهلوی کرد چاک.

 

بفرمود تا روزبانانِ در،

ز فرمان زمانی بتابند سر.

 

بیامد دمان پیشِ افراسیاب،

دل از درد خسته دو دیده پرآب.

 

بدو گفت: "شاها! انوشه بَدی!

روان را، به دیدار، توشه بَدی!

2340

چه آمد ز بد بر تو، ای نیکخوی!

که آوَر̊د این، اخترت آرزوی؟

 

چرا بر دلت چیره شد خیره دیو؛

ببر̊د از رُخَت شرمِ گیهان̊ خدیو؟

 

بکشتی سیاووش را، بیگناه؟

به خاک اندر انداختی نام و جاه؟

 

به ایران، رسد ز این بدی آگهی؛

بگرید، بر این، تختِ شاهنشهی.

 

بسا تاجدارانِ ایران̊‌زمین

که با لشکر آیند، پر درد و کین.

2345

جهان آرمیده ز دستِ بدی؛

شده آشکارا رهِ ایزدی؛

 

فریبنده دیوی، ز دوزخ، بجَست؛

بیامد؛ دلِ شاه، از این سان، بخَست.

 

بر آن اهرِمَن نیز نَفرین سَزد،

که پیچید رایت سویِ راهِ بد.

 

پشیمان شوی ز این، به روزِ دراز؛

ببینیّ و مانی به گُرم و گداز.

 

ندانم که این گفتنِ بد ز کیست!

وز این، آفریننده را رای چیست!

2350

کنون ز او گذشتی، به فرزندِ خویش؛

رسیدی به تیمارِ پیوندِ خویش.

 

چو دیوانه، از جای برخاستی؛

چنین خیره، بد را بیاراستی.

 

نجوید فریگیسِ برگشته بخت

نه اورنگِ شاهی، نه تاج و نه تخت.

 

به فرزند، با کودکی در نِهان،

درفشی مکن خویشتن در جهان؛

 

که تا زنده‌ای، بر تو نَفرین بُوَد؛

پس از زندگی، دوزخ آیین بُوَد.

2355

اگر شاه̊ روشن کند جانِ من،

فرستد ورا سویِ ایوانِ من،

 

گر ایدون که اندیشه ز آن کودک است،

همانا که این درد و رنج اندک است.

 

بمان تا جدا گردد از کال̊بَد؛

به پیشِ تو آرم؛ بدو ساز بَد."

 

بدو گفت: "از این سان که گفتی، بساز؛

مرا کردی از خونِ او بی‌نیاز."

 

سپهدار̊ پیران بدان شاد گشت؛

از اندیشه و از غم آزاد گشت.

2360

بیامد به درگاه و او را ببُرد؛

بسی نیز بر روزبانان شمرد.

 

بی‌آزار، بُردش به سویِ ختن؛

خروشان همه درگه و انجمن.

 

چو آمد به ایوان، به گلشهر گفت،

که: "این خوب̊رخ را بباید نِهفت.

 

تو بر پیشِ این نامور، زینهار

بباش و بدارش، پرستاروار."

.

. نقل از کزازی، میرجلال‌الدین. نامه‌ی باستان. ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 103-107

گرفتار شدن سیاوش[1]


داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید.


.

گرفتار شدن سیاوش[1].

 

 


 

چو یک نیم فرسنگ ببرّید راه،

رسید اندر او شاهِ توران سپاه.

 

سپه دید با تیغ و خُود و زره؛

سیاوش زده، بر زره بر، گره.

2155

به دل گفت: "گرسیوز این راست گفت؛

چنین راستی را نباید نهفت."

 

سیاوش بپرسیدش، از بیم جان؛

مگر گفتِ بدخواه گردد نِهان!

 

همی بنگرید این بدان آن بدین،

که کینه نبُد̊شان به دل، پیش از این.

 

ز بیمِ سیاوش، سوارانِ جنگ

گرفتند آرام و هوش و درنگ.

 

چنین گفت ز آن پس به افراسیاب،

که: "ای پرهنر شاهِ با جاه و آب!

2160

چرا جنگجوی آمدی، با سپاه؟

چرا کشت خواهی مرا، بیگناه؟

 

سپاهِ دو کشور پر از کین کنی؟

زمان و زمین پر ز نَفرین کنی؟"

 

چنین گفت گرسیوزِ کم̊‌خِرَد:

"کز این سان سخن خود کی اندر خورَد؟

 

گر ایدر چنین بیگناه آمدی،

چرا با زره نزدِ شاه آمدی؟

 

پذیره شدن ز این نشان راه نیست؛

کمان و سپر هدیۀ شاه نیست."

2165

سیاوش بدانست کآن کارِ اوست؛

برآشفتنِ شاه بازارِ اوست.

 

چو گفتارِ گرسیوز افراسیاب

شنید و برآمد بلند آفتاب،

 

به ترکان بفرمود: "کاندر دهید؛

بر این دشت، کشتی به خون برنِهید."

 

از ایران̊ سپه، بود مردی هَزار،

همه نامدار از درِ کار̊زار.

 

رده بر کشیدند ایرانیان؛

ببستند، خون ریختن را، میان.

2170

همه با سیاوش گرفتند جنگ؛

ندیدند جایِ فسوس و درنگ؛

 

"کنون، خیره_ گفتند: ما را کُُشند،

نباید که بر خاک تنها کَشند.

 

بمان تا ز ایرانیان دستبرد،

ببینند و مشمر چنین کار خُرد."

 

سیاوش چنین گفت: "کاین رای نیست؛

همان جنگ را مایه و پای نیست.

 

چه گفت آن خردمندِ بسیار̊هوش،

که: ̓با اخترِ بد، به مردی مکوش؛̒

2175

مرا چرخِ گردان اگر بیگناه

به دستِ بدان کرد خواهد تباه،

 

به مردی مرا زور و آهنگ نیست؛

که با کردگارِ جهان جنگ نیست."

 

سرآمد بر ایشان، چنان، روزگار؛

همه کشته گشتند و برگشت کار.

 

به تیر و به نیزه،ببُد خسته شاه

نگون اندر آمد ز پشتِ سیاه.

 

همی گشت بر خاک، نیزه به دست؛

گُرویِ زره دستِ او را ببست.

2180

نِهادند بر گردنش پالهنگ؛

دو دست، از پس پِشت،بسته چو سنگ.

 

دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان؛

چنان روز̊ نادیده چشمِ جوان.

 

همی تاختندش پیاده کَشان،

چنان روزبانانِ مردم̊کُُشان.

 

برفتند سویِ سیاووش̊ کَرد؛

پسِ پشت و پیشِ سپه بود گَرد.

 

چنین گفت سالارِ توران̊ سپاه،

که: "اندر کشیدش به یک سو ز راه.

2185

کُُنیدش به خنجر سر از تن جدا،

به شَخّی که هرگز نروید گیا.

 

بریزید خونش، بر آن گرم خاک؛

ممانید دیر و مدارید باک."

 

چنین گفت با شاه یکسر سپاه:

"کز او، شهریارا! چه دیدی گناه؟

 

چرا کشت خواهی کَسی را که تاج

بگرید بر او زار با تخت عاج؟

 

به هنگامِ شادی، درختی مکار

که زهر آوَرَد بارِ او روزگار."

2190

همی بود گرسیوزِ بَد̊نشان،

به بیهودگی، یارِ مردم̊‌کُشان،

 

که خونِ سیاوش بریزد به درد،

کز او داشت در دل، به روزِ نبرد.

 

ز پیران  یکی بود کِهتر، به سال؛

برادر بُد او را و فرّخ هَمال،

 

کجا پیل̊سَم بود نامِ جوان؛

گَوِی پُرهنر بود و روشن̊ روان.

 

چنین گفت با نامور پیل̊سَم،

که: "این شاخ را بار درد است و غم.

 

ز دانا، شنیدم یکی داستان؛

خِرَد شد بر آن نیز همداستان،

 

که: ̓آهسته دل کم پشیمان بُوَد؛

هم آشفته را هوش درمان بُوَد.

 

شتاب و بدی[2] کارِ آهِر̊مَن است؛

پشیمانیِ جان و رنجِ تن است.̒

 

سری را که باشی بر او پادشا،

به تیزی بریدن نبینم روا.

 

به بندش همی دار، تا روزگار

بر این بر، تو را باشد آموزگار.

2200

چو بادِ خِرَد بر دلت بر وزد،

از آن پس، ورا سر بریدن سَزد.

 

مفرمای و اکنون تو تیزی مکن؛

که تیزی پشیمانی آرَد، به بُن

 

سری را کجا تاج باشد کلاه،

نشاید بُرید، ای خردمند̊ شاه!

 

چه بُرّی سری را همی بیگناه،

که کاوس و رستم بُوَد کینه‌خواه؟

 

پدر شاه و رستم̊ش پروردگار؛

بپیچی، به فرجام، از این روزگار.

2205

چو گودرز و گرگین و فرهاد و توس

ببندند بر کوهۀ پیل کوس،

 

دمنده سپهبَد، گَوِ پیلتن،

که خوار است بر چشم او انجمن،

 

فریبرزِ کاوس، درّنده شیر،

که هرگز ندیدش کَس از جنگ سیر،

 

بر این کین ببندند یکسر کمر؛

در و دشت گردد پر از نیزه‌ور.

 

نه من پای دارم نه مانندِ من،

نه گُُردی ز گُردانِ این انجمن.

2210

همانا که پیران بیاید پگاه؛

از او بشنود داستان نیز شاه؛

 

مگر خود نیازت نیاید بدین!

مگستر یکی، تا جهان است، کین."

 

بدو گفت گرسیوز: "ای هوشمند!

به گفتِ جوانان، هوا را مبند.

 

از ایرانیان، دشتها پُر کَس است؛

گر از کین بترسی، تو را این بس است.

 

همین بد که کردی تو را خود نه بس،

که خیره همی بشنوی رایِ کس؟!

2215

سپَر̊دی دُمِ مار و خَستی سرش؛

بپوشید خواهی، به دیبا، برش؟!

 

گر ایدون که او را به جان زینهار،

دهی، من نباشم بَرِ شهریار.

 

به بیغوله‌ای خیزم، از بیمِ جان؛

مگر خود سرآید به زودی جهان!"

 

برفتند پیچان دَمور و گُروی،

برِ شاهِ توران، پر از رنگ و بوی،

 

که: "چندین به خونِ سیاوش مپیچ؛

که آرام خوار آید، اندر پسیچ.

2220

به گفتارِ گرسیوزِ رهنمای،

بیارای و بردار دشمن ز جای.

 

زدی دام و دشمن گرفتی بدوی؛

مکََش دست و خیره مَبَر تاب روی.

 

سر این است از ایران که داری به دست؛

دلِ بدسگالان بباید شکست.

 

سپاهی بر این گونه کردی تباه؛

نگر تا چگونه بُوَد با تو شاه!

 

اگر خود نیازَر̊دیی از نخست،

به آب، این گنه را توانست شُست.

2225

کنون آن بِه̊ آید که اندر جهان،

نباشد پدید آشکار و نِهان."

 

بدیشان چنین پاسخ آوَر̊د شاه؛

"کز او من ندیدم، به دیده، گناه؛

 

ولیکن ز گفتِ ستاره شٌمَر،

به فرجام، ز او سختی آید به سر؛

 

ور ایدون که خونش بریزم به کین،

یکی گَرد خیزد از ایران̊‌زمین.

 

به توران، گزندِ مرا، آمده‌ست؛

غم و درد و بندِ مرا، آمده‌ست.

2230

رها کردنش بتّر از کشتن است؛

همان کشتنش درد و رنجِ تن است.

 

خردمند گر مردمِ بدگمان،

 نداند کسی چارۀ آسمان."

 

فریگیس بشنید؛ رخ را بخَست؛

میان را به زنّار خونین ببست.

 

پیاده بیامد به نزدیکِ شاه،

به خون رنگ داده دو رخساره ماه.

 

به پیشِ پدر شد، پر از درد و باک؛

خروشان، به سر بر، پراگن̊د خاک.

2235

بدو گفت: "کای پرهنر شهریار!

چرا کرد خواهی مرا خاکسار؟

 

دلت را چرا بستی اندر فریب؟

همی از بلندی نبینی نشیب.

 

سرِ تاجداری مبُر، بیگناه؛

که نپ̊سندد این داورِ هور و ماه.

 

سیاوش که بگذاشت ایران̊‌زمین،

همی از جهان بر تو کرد آفرین.

 

بیازَر̊د از بهر تو شاه را؛

چنان افسر و تخت و بُنگاه را.

2240

بیامد؛ تو را کرد پشت و پناه؛

کنون ز او چه جویی؟ که بردت ز راه؟

 

سرِ تاجداران نبُرّد کسی،

که با تاج بر تخت مانَد بسی.

 

مکن، بیگنه، بر تنِ من ستم؛

که گیتی سپنجی‌ست پُر باد و دم.

 

یکی را به چاه افگنَد، بیگناه؛

یکی با گنه بر نشانَد به گاه؛

 

سرانجام، هر دو به خاک اندراند؛

از اختر، به چنگِ مَغاک اندراند.

2245

به گفتارِ گرسیوز ِبَد̊نِهان،

درفشی مکن خویشتن، در جهان.

 

شنیدی که از آف̊ریدونِ گُرد،

ستمگاره ضَحّاکِ تازی چه بُرد!

 

همان از موچهر، شاهِ بزرگ،

چه آمد به تور و به سلمِ سترگ!

 

کنون، زنده بر گاه̊ کاوس̊ شاه؛

چو دستان و چون رستمِ کینه‌خواه.

 

جهان از تهمتن بلرزد همی،

که توران به جنگش نیَر̊زَد همی؛

2250

چو گودرز کز گرزِ او، روزِ جنگ،

بدرّد دلِ شیر و چنگِ پلنگ؛

 

چو بهرام و چون زنگۀ شاوُران،

که نندیشد از گرزِ گُنداوران.

 

درختی نشانی همی بر زمین،

کجا برگ خون آوَرَد؛ بار̊ کین.

 

به کینِ سیاوش، سیه پوشد آب؛

کند روز نفرین بر افراسیاب.

 

ستمگاره‌ای بر تنِ خویشتن؛

بسی یادت آید، ز گفتارِ من.

2255

نه اندر شکاری که گور افگنی؛

وگر آهوان را به شور افگنی.

 

همی شهریاری رُبایی ز گاه،

که نَفرین کند بر تو تخت و کلاه.

 

مده شهرِ توران تو، خیره، به باد؛

نباید که روزِ بد آید̊ت یاد!"

 

بگفت این و رویِ سیاوش بدید؛

دو رخ را بکَن̊د و فغان برکشید.

 

دلِ شاهِ توران، بر او بر، بسوخت؛

همی، خیره، چشمِ خِرَد را بدوخت.

2260

بدو گفت: "برگرد و ایدر مپای؛

چه دانی کز این پس مرا چیست رای؟"

 

به کاخِ بلندش، یکی خانه بود؛

فریگیس ز آن خانه بیگانه بود.

 

بدان تیرگیش، اندر انداختند؛

درِ خانه را بند برساختند.

 

 

 

 



[1] . کزازی، میرجلال‌الدین، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی، جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 103-99

[2] . آقای دکتر خالقی در شب بخارای بزرگداشت دکتر خالقی، در اردیبهشت 93 در مورد "شتاب و بدی" در این مصرع گفتند که تصمیم دارند آن را به "شتابندگی" تبدیل کنند. با دلایلی و البته ذکر نام کسی که این پیشنهاد را به ایشان داده بود. 


.

.

.

بازگفتنِ سیاوش بودنیها را

.

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

.

  بازگفتنِ سیاوش بودنیها را[1]


 


سیاوش بدو گفت: "کآن خوابِ من

به جای آمد و تیره شد آبِ من.

مرا زندگانی سرآید همی؛

غمِ روزِ تلخ اندرآید همی.

چنین است کارِ سپهرِ بلند:

گهی شاد دارد، گهی مستْمند.

گر ایوانِ من سر به کیوان کشید،

همان زهرِ گیتی بباید چشید.

اگر سال گردد هَزار و دویست،

جز از خاکِ تیره مرا جای نیست.

یکی سینۀ شیر باشد̊ش جای؛

یکی کرگس و دیگری را همای.

ز شب، روشنایی نجوید کسی،

کجا بهره دارد ز دانش بسی.

تو را پنج ماه است از آبستنی،

از این نامور بچّۀ رُستنی.

درختِ تو گر نرّ بار آوَرَد،

یکی نامور شهریار آوَرَد.

سرافراز کیخسروش نام کن؛

به غم خوردن، او را دل آرام کن.

ز خورشیدِ تابنده تا تیره خاک،

گذر نیست از دادِ یزدانِ پاک.

نِهالی مرا خاکِ توران بُوَد؛

که گوید که: خاکم به ایران بُوَد؟

چنین گردد این گنبدِ تیز̊رَو؛

سرایِ کهن را نخوانند نو؛

وز این پس، به فرمانِ افراسیاب،

مرا تیره بخت اندر آید به خواب.

ببرّند، بر بیگنه بر، سرم؛

ز خونِ جگر، بر نهند افسرم.

نه تابوت یابم، نه گور و کفن؛

نه بر من بگرید کسی ز انجمن.

بمانم، به سانِ غریبان، به خاک،

سرم کرده از تن به شمشیر̊ چاک.

به خواری تو را روزبانانِ شاه،

سر و تن برهنه، برندت به راه.

بیاید سپهدار̊ پیران به در؛

به خواهش، بخواهد تو را از پدر.

به جان، بیگنه، خواهدت زینهار؛

به ایوانِ خویشت بَرَد، خوار و زار.

از ایران بیاید یکی چاره گر،

به فرمانِ دادار̊ بسته کمر.

از ایدر تو را با پسر ناگهان،

سویِ رودِ جیحون برد، در نهان.

نشانند بر تختِ شاهی ورا؛

به فرمان بُوَد مرغ و ماهی ورا.

از ایران، بسی لشکر آرَد به کین؛

پرآشوب گردد، سراسر زمین.

بر این گونه، خواهد گذشتن سپهر؛

نخواهد شدن رام با ما به مهر.

بسا لشکرا کز پیِ کینِ من،

بپوشند جوشن، بر آیینِ من!

ز گیتی، برآید سراسر خروش؛

زمانه، ز کیخسرو، آید به جوش.

پیِ رخش رویِ زمین بسپَرَد؛

ز توران، کسی را به کس نشمُرَد.

به کینم، از امروز تا رستخیز،

نبینی جز از گرز و شمشیرِ تیز."

فریگیس را کرد پَدرود و گفت،

که: "من رفتنی گشتم، ای نیک̊جفت!

بر این گفته‌ها بر، تو دل سخت کن؛

تن از ناز و از تخت پَر̊دَخت کن."

سیاوش چو با جفت غمها بگفت،

خروشان، بدوی اندر آویخت جفت.

رُخَش پر ز خونِ دل و دیده گشت؛

سویِ آخورِ تازی اسپان گذشت.

بیاورد شبرنگِ بهزاد را،

که دریافتی روزِ کین باد را.

خروشان، سرش را به بر درگرفت؛

لگام و فَسارش ز سر برگرفت.

به گوش اندرش، گفت رازی دراز،

که: "بیدار̊دل باش و با کس مساز.

چو کیخسرو آید به کین خواستن،

عنانش تو را باید آراستن.

از آخور، ببُر دل به یکبارگی؛

که او را تو باشی، به کین، بارگی."

دگر مرکبان را همه کرد پی؛

برافروخت، بر سانِ آتش ز نی.

خود و سرکشان سویِ ایران کشید،

رخ از آبِ دیده شده ناپدید.

 



[1] . نقل از کزازی، میرجلال‌الدین. نامه‌ی باستان. ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 99-97

.

.ک:0159

روشنایی از شب جستن: روشنایی خواستن از شب کاری است غیر ممکن؛ در پی کاری ناشدنی بودن


نِهال: بستر- آرامگاه