نگاره از شاهنامه شاه تهماسبی( عکس از سالار)
داستان را با صدای دکتر کزازی از اینجا بشنوید
بردن پیران کیخسرو را به نزدیک افراسیاب[1]
به نزدیکِ کیخسرو آمد دمان، |
به رخ، ارغوان و به دل، شادمان. |
|
بدو گفت: "کز دل، خِرَد دور کن؛ |
چو رزم آوَرَد، پاسخش سور کن. |
|
مرو پیشِ او، جز به بیگانگی؛ |
مگردان زبان، جز به دیوانگی. |
|
مگرد، ایچگونه، به گِردِ خِرَد؛ |
یک امروز بر تو مگر بگذرد!" |
2470 |
به سر بر نهادش کلاهِ کَیان؛ |
ببستش کَیانی کمر بر میان، |
|
یکی بارۀ گامن خواست، نغز؛ |
بر او برنشست آن گَوِ پاکْ مغز. |
|
بیامد به درگاهِ افراسیاب، |
جهانی بر او دیده کرده پرآب. |
|
رَوارَو برآمد که: "بگشای راه؛ |
که آمد نوآیین گَوِ تاج̊خواه." |
|
همی رفت پیش اندرون شاهِ گُرد؛ |
سپهدار̊ پیران ورا پیش بُر̊د. |
2475 |
بیامد به نزدیکِ افراسیاب؛ |
نیا را رخ، از شرمِ او، شد پرآب. |
|
بر آن خسروی یال و آن چنگِ اوی، |
بر آن رفتن و شاخ و اورنگِ اوی، |
|
زمانی نگه کرد و او را بدید؛ |
همی گشت رنگِ رُخَش ناپدید. |
|
تنِ پهلوان گشت لرزان، چو بید؛ |
ز کیخسرو آمد دلش ناامید. |
|
ز دردِ دلش هیچ نگشاد چهر؛ |
زمانه، به دل̊ش اندر، آورد مهر. |
2480 |
بدو گفت: "کای نو رسیده شُبان! |
چه آگاهی استَت ز روز و شَبان؟ |
|
برِ گوسپندان، چه کردی همی؟ |
زمین را چگونه سپَر̊دی همی؟" |
|
چنین داد پاسخ که: "نخچیر نیست؛ |
مرا خود کمان و زِه̊ و تیر نیست." |
|
بپرسید بازش، از آموزگار؛ |
بد و نیک و از گردشِ روزگار. |
|
بدو گفت: "جایی که باشد پلنگ، |
بدرّد دلِ مردمِ تیز̊چنگ." |
2485 |
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب؛ |
از ایوان و از شهر و از خورد و خواب. |
|
چنین داد پاسخ که: "درّنده شیر |
نیارد سگِ کار̊زاری به زیر." |
|
بخندید خسرو ز گفتارِ اوی؛ |
سویِ پهلوانِ سپه کرد روی. |
|
بدو گفت: "کاین دل ندارد به جای؛ |
ز سر پرسمش؛ پاسخ آرَد ز پای. |
|
نیاید همانا بد و نیک از اوی؛ |
نه ز این سان بُوَد مردمِ کینه جوی. |
2490 |
شَو̊؛ این رو به خوبی به مادر سپار؛ |
به دستِ یکی مردِ پرهیزگار، |
|
گُسی کُن̊ش سوی سیاوو̊ش گِرد؛ |
مگردان بدآموز را هیچ گِرد. |
|
بده هر چه باید ز گنجِ دِرَم، |
ز اسپ و پرستنده و بیش و کم." |
|
سپهبَد بر او کرد لَختی شتاب؛ |
برون آمد از پیشِ افراسیاب. |
|
به ایوانِ خویش آمد، افروخته، |
خرامان و چشمِ بدی دوخته. |
2495 |
همی گفت: "کز دادگر کَردگار، |
درختی نو آمد، جهان را، ببار." |
|
درِ گنجهای کهن باز کرد؛ |
ز هر گونهای، شاه را ساز کرد: |
|
ز دینار و دیبا و تیغ و گهر، |
ز اسپ و سِلیح و کلاه و کمر؛ |
|
هم از تخت و از بدرههایِ دِرَم، |
ز گستردنیها و از بیش و کم، |
|
همه پیش کیخسرو آوَر̊د زود؛ |
به داد و دِهِش، آفرین برفزود. |
2500 |
گُسی کردشان سویِ آن شار̊س̊تان، |
کجا گشته بُد باز چون خار̊س̊تان. |
|
فریگیس و کیخسرو آنجا رسید؛ |
بسی مردم آمد، ز هر سو، پدید. |
|
به دیده، سپَر̊دند یکسر زمین؛ |
زبانِ دد و دام پر آفرین: |
|
"کز آن بیخ̊ برکنده فرّخ درخت، |
از اینگونه شاخی برآوَر̊د بخت. |
|
ز شاهِ جهان، چشمِ بد دور باد! |
روانِ سیاوش پر از نور باد!" |
2505 |
همه خاکِ آن شار̊س̊تان شاد گشت؛ |
گیا، بر چمن، سروِ آزاد گشت. |
|
ز خاکی که خونِ سیاوش بخُوَر̊د، |
به ابر اندر آمد یکی سبز̊ نَرد. |
|
نگاریده بر برگها چهرِ اوی؛ |
همی بوی مشک آمد از مهرِ اوی. |
|
به دَی̊ مه، به سانِ بهاران بُدی؛ |
پرستشگهِ سوگواران بُدی. |
|
کسی کو ز بهرِ سیاوش گریست، |
به زیرِ درختِ بلندش بزیست. |
2510 |
-چنین است کَردار این گَنده پیر: |
ستانَد ز فرزند پستانِ شیر. |
|
چو پیوسته شد مهرِ دل بر جهان، |
به خاک اندر آرَد همی ناگهان. |
|
از او، تو جز از شادمانی مجوی؛ |
به باغِ جهان، برگِ اندُه مبوی. |
|
اگر تاجداری و گر دست̊تنگ، |
نبینم همی روزگارِ درنگ. |
|
مرنجان روان؛ کاین سرایِ تو نیست؛ |
جز از تنگ̊تابوت جایِ تو نیست. |
2515 |
نهادن چه باید؟ به خوردن نشین، |
بر اومیدِ گنجِ جهان̊آفرین.- |
|
[1] کزازی، میرجلالالدین، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهناۀ فردوسی.
جلد سوم: داستان سیاوش. تهران: سمت، 1386 ص111 تا 113
.
یادداشت هایی بر این داستان:
دکتر خالقی در یادداشتهای خود نوشته اند که یک سال پیش پژوهنده المانی بهنام پیریچک در مقاله ای با عنوان " هاملت در ایران" داستان سیاوش را با هاملت مقایسه کرده و معتقد است شکسپیر در اثر خود از شاهنامه استفاده کرده است و معتقد است در پاسخ های به ظاهر بی معنی کیخسرو رمزی نهفته است که می توانید در صفحه 711 جلد نهم شاهنامه خالقی مطلق آن را بخوانید.
باغ شاهنامه:
درخت کیخسرو به بار آمد:
وقتی کیخسرو سالم از پیش افراسیاب بیرون می آید پیران می گوید:
2496: درختی نو آمد جهان را به بار
سیاوش درختی که از بیخ کنده شده بود و شاخی مانند کیخسرو از آن برآمد:
2504: کز آن بیخ برکنده فرّخ درخت، / از این گونه شاخی برآورد بخت.
خلاصه داستان:
افراسیاب دچار پشیمانی شده و با کشتن سیاوش خواب راحت را از خودش گرفته است ومرتب دچار نگرانی از کودک سیاوش است . قرار بر این شد که پیران کیخسرو را نزد افراسیاب ببرد.
پیران نفس زنان و هیجان زده به نزد کیخسرو میآید و به او می گوید در برابر افراسیاب خود را به دیوانگی زده و پاسخ های نامربوط به پرسش ها بدهد تا افراسیاب گمان برد که او عقل و شعور درستی ندارد.
پیران کیخسرو را با تاج و کمر بند پادشاهی سوار بر اسبی تند رو کرده و با هم به سوی کاخ افراسیاب می روند.
این دو به درگاه افراسیاب می رسند . مردم با دیدن کیخسرو و به یاد آوردن آنچه بر سر سیاوش آمده اشک می ریزند و برو و بیایی در کاخ می شود و با فریاد دور شوید دور شوید راه برای آنان به درگاه افراسیاب باز می شود.
کیخسرو به نزد افراسیاب می رود و چهره افراسیاب از شرم خیس عرق می شود. با دیدن این قد و بالا و راه رفتن مودبانه و حرکات خوب کیخسرو شگفت زده شده و رنگش می پرد.
پیران موضوع را می فهمد و از ترس مثل بید میلرزد که مبادا جان کیخسرو در امان نباشد. اما افراسیاب درد دلش را پنهان می کند و روزگار مهری به دل افراسیاب نسبت به کیخسرو می آورد.
پرسش ها آغآز می گردد . به او می گوید:این شبان جوان با گوسپندان چگونه شب و روز می گذراندی؟
چنین پاسخ می دهد: اینجا شکارگاه نیست و ابزار شکار ندارم
از آموزگارش می پرسد و بد و خوب روزگار. در پاسخش می گوید: پلنگ هر آدم شجاعی را می تواند از بین ببرد.
از پدر و مادر و از شهر و از خورد و خوابش می پرسد و پاسخ می دهد: شیر درنده را سگ نمی تواند از بین ببرد.
شاه خنده اش می گیرد رو به پیران کرده و می گوید: از سر می پرسم از پا پاسخ میدهد و خوب و بدش به کسی نخواهد رسید. اور را به مادرش بسپار و زیر نظر مرد پرهیزگاری نگهداری شود. انها را به سیاوشگرد باز گردان و کسی دور و برش نباشد که چیزهای بدی به او یاد دهد . گنج و اسپ و هر چهمورد نیازشان است به اندازه کافی در اختیارشان بگذار.
پیران خیلی سریع تا افراسیاب پشیمان نشده از پیش افراسیاب بیرون می آیند.
پیران بسیار خوشحال است و در گنج را باز کرده و همه دادنیها به آنها می دهد و به سوی سیاوشگرد روانه شان می کند. در این سالها سیاوشگرد بههمان شکل پیش از آبادی برگشته بود و به خارستانی تبدیل گشته بود.
ورود فریگیس و کیخسرو به سیاوشگرد از صحنه های دیدنی شاهنامه است. مردم بسیاری جمع می شوند و همه سر بر زمین می گذارند .
همه چیز شاداب و همه کس خوشحال و دعا گو بودند، زمین آن شهر هم شاد و سبز شد.
جایی که خون سیاوش ریخته بود درختی سبز بر آمد که بر همه برگهایش چهره او نقش بسته بود و بوی خوش میداد. در ماه دی هوا مانند بهار بود و مردم پرستشگاهی دور آن درخت درست کرده و به سوگواری می پرداختند .
در پایان این داستان، فردوسی به یاد سیاوش بیتهایی را می سراید که نشان از دلسوختگی شاعر دارد.
|
| |
بر این نیز بگذشت یک چند روز؛ | گران شد فریگیسِ گیتیفروز. |
|
شبی قیرگون، ماه پنهان شده، | به خواب اندرون مرغ و دام و دده، | 2365 |
چنان دید سالار̊ پیران به خواب، | که شمعی برافروختی ز آفتاب؛ |
|
سیاوش برِ شمع، تیغی به دست؛ | به آواز، گفتی: "نشاید نشست. |
|
از این خوابِ نوشین سر آزاد کن؛ | ز فرجام گِیتی، یکی یاد کن؛ |
|
که روزی نو آیین و جشنی نو است؛ | شبِ سورِ آزاده کیخسرو است." |
|
سپهبَد بلرزید، در خوابِ خٌوَش؛ | بپیچید گلشهرِ خورشید̊فش. | 2370 |
بدو گفت پیران که: "برخیز و رَو̊؛ | خردمند، پیشِ فریگیس شَو̊ |
|
سیاووش را دیدم اکنون به خواب، | درخشانتر از بر سپهر̊ آفتاب، |
|
که گفتی مرا: ̓چند خُسپی؟ مپای؛ | به جشنِ جهاندار کیخسرو آی.̒" |
|
همی رفت گلشهر تا پیشِ ماه؛ | جدا گشته بود از برِ ماه شاه. |
|
بدید و به شادی، سبک، بازگشت؛ | هم آنگاه گیتی پرآواز گشت. | 2375 |
بیامد؛ به شادی به پیران بگفت، | که: "اینَت بآیین خور و ماه جفت! |
|
یکی اندر آی؛ این شگفتی ببین، | بزرگیّ و رایِ جهان̊آفرین! |
|
تو گویی نشاید جز از تاج را، | وگر جوشن و تَرگ و تاراج را." |
|
سپهبَد بیامد برِ شهریار؛ | بدید و بخندید و کردش نثار. |
|
بدان بُرز̊ بالا و آن شاخ و یال، | تو گفتی بر او بر گذشتهست سال. | 2380 |
ز بهرِ سیاوش، دو دیده پرآب، | همی کرد نَفرین بر افراسیاب. |
|
چنین گفت با نامور انجمن، | که: "گر ز این سخن بگسلد جانِ من، |
|
نمانم که یازد بدین، شاه چنگ، | مرا گر سپارد به چنگِ نهنگ." |
|
بدانگه که بن̊مود خورشید̊ تیغ، | به خواب اندر آمد سرِ تیره میغ، |
|
چو بیدار شد پهلوانِ سپاه، | دمان، اندر آمد به نزدیکِ شاه. | 2385 |
همی بود، تا جای پَر̊دَخت شد؛ | به نزدیکِ آن نامور تخت شد. |
|
بدو گفت: "خورشید̊فش مِهترا! | جهاندار و بیدار و افسونگرا! |
|
به در بر، یکی بنده افزود دوش، | که گویی ورا مایه دادهست هوش! |
|
نماند ز خوبی، به گیتی، به کس؛ | تو گویی که برگاه̊ ماه است و بس؛ |
|
وگر تور را روز باز آمدی، | به دیدار و چهرش نیاز آمدی. | 2390 |
فریدونِ گُرد است گویی به جای، | به فرّ و به چهر و به دست و به پای. |
|
بر ایوان، چُنو کس نبیند نگار؛ | بدو، تازه شد فرّهِ شهریار. |
|
از اندیشۀ بد، بپرداز دل؛ | برافروز تاج و برافراز دل." |
|
چنان کرد روشن جهان̊آفرین | کز او دور شد جنگ و بیداد و کین. |
|
روانش ز خونِ سیاوش به درد، | برآور̊د بر لب یکی بادِ سرد. | 2395 |
پشیمان شد از بد که خود کرده بود؛ | دَم از شهرِ توران برآورده بود. |
|
بدو گفت: "من ز این نوآمد بسی، | سخنها شنیدهستم از هر کسی. |
|
پرآشوب و جنگ است از او روزگار؛ | همه یاد دارم از آموزگار، |
|
که: ̓از تخمۀ تور و از کیقَباد، | یکی شاه سر بر زند با نژاد. |
|
جهان را به مهرِ وی آید نیاز؛ | همه شهرِ توران برندش نماز.̒ | 2400 |
کنون بودنی، هرچه بایست، بود؛ | ندارد غم و رنج و اندیشه سود. |
|
مدار ایدرش، در میانِ گروه؛ | به نزدِ شُبانان فرستش، به کوه؛ |
|
بدان تا نداند که: ̓من خود کِیَم! | بدیشان سپرده ز بهرِ چیَم.̒ |
|
نیاموزدش کس خِرَد گر نژاد؛ | نیاید̊ش از این کار و کَردار یاد." |
|
بگفت آنچه یاد آمدش ز این سخن؛ | همی نو شُمَرد این سرایِ کهن. | 2405 |
-چه سازی؛ که چاره به نزدِ تو نیست؛ | دراز است و ماه اورمزدِ تو نیست. |
|
گر ایدون که بد بینی از روزگار، | به نیکی هم او باشد آموزگار- |
|
بیامد بدر پهلوان، شادمان؛ | همه نیک بودش زبان و گمان. |
|
جهان̊آفرین را نیایش گرفت؛ | به شاه جهان بر، ستایش گرفت. |
|
پراندیشه بُد، تا به ایوان رسید، | که: "تا بر ز رنجش چه آید پدید!" | 2410 |
شُبانانِ کوهِ قلا را بخواند؛ | وز آن خُرد، چندی سخنها براند، |
|
که: "این را بدارید، چون جانِ پاک؛ | نباید که بیند ورا باد و خاک. |
|
نباید که تنگ آیدش روزگار، | وگر دیده و دل کند خواستار. |
|
شُبان را ببخشید بسیار چیز؛ | یکی دایه با او فرستاد نیز. |
|
بر این نیز بگذشت چندی سپهر؛ | به آواز، از این راز نگشاد چهر. | 2415 |
چو شد هفتساله گَوِ سرفراز، | هنر با نژادش همی گفت راز. |
|
ز چوبی، کمان کرد و از رود، زِه̊؛ | ز هر سو، برافگن̊د زه را گِرِه̊. |
|
اَبی پَرّ و پیکان، یکی تیر کرد؛ | به دشت اندر، آهنگِ نخچیر کرد. |
|
چو دهساله شد، گشت گُردی سترگ؛ | به خرس و گراز آمد و زخمِ گرگ؛ |
|
و از آن جایگه شد به شیر و پلنگ؛ | همان چوبِ خمّیده بُد سازِ جنگ. | 2420 |
چنین، تا برآمد بر این روزگار؛ | نیامد به فرمانِ پروردگار. |
|
شُبان اندر آمد ز کوه و ز دشت؛ | بنالید و نزدیکِ پیران گذشت؛ |
|
که: "من ز این سرافراز شیرِ یله، | سویِ پهلوان آمدم با گِله. |
|
همی کرد نخچیرِ آهو، نَخُست؛ | برِ شیر و جنگِ پلنگان نجُست. |
|
کنون نزدِ او جنگِ شیرِ دمان | همان است و نخچیرِ آهو همان. | 2425 |
نباید که آید، بر او بر، گزند؛ | بیاویزدم پهلوانِ بلند!" |
|
چو بشنید پیران، بخندید و گفت: | "نماند نژاد و هنر در نِهفت." |
|
نشست از برِ بارۀ دست̊ کَش؛ | بیامد؛ اَبَر شیرِ خورشید̊فش. |
|
بفرمود تا پیشِ او شد جوان؛ | نگه کرد بالایِ او پهلوان. |
|
برافگن̊د پیران برِ شیر زاد (؟)؛ | بیامد؛ ابَر دستِ او بوسه داد. | 2430 |
نگه کرد پیران بدان فرّ و چهر؛ | رُخَش گشت پرآب و دل پر ز مهر. |
|
به بر درگرفتش، زمانی دراز؛ | همی گفت از او با دلِ پاک راز. |
|
بدو گفت کیخسروِ پاکدین: | "به تو باد رخشنده رویِ زمین! |
|
ازیرا کسی کِت نداند همی، | جز از مهربانت نخواند همی. |
|
شُبان̊زادهای را چنین در کنار، | بگیریّ و ز این مِی نیایدت عار!" | 2435 |
خردمند را دل، بر او بر، بسوخت؛ | به کَردارِ آتش، رُخَش بر فروخت. |
|
بدو گفت: "کای یادگارِ مِهان! | پسندیده و ناسپَرده جهان! |
|
شُبان نیست از گوهرِ تو کسی؛ | واز این، داستان هست با من بسی." |
|
ز بهرِ جوان، اسپ و بالای خواست؛ | همان جامۀ خسروآرای خواست. |
|
به ایوان، خرامید با او به هم؛ | روانش، ز بهرِ سیاوش، دُژم. | 2440 |
همی پرورانیدش، اندر کنار؛ | بدو شادمان بود و بِه̊ روزگار. |
|
بر این نیز بگذشت چندی سپهر؛ | به مغز اندرون، داشت از شاه مهر. |
|
شبی تیره، هنگامِ آرام و خواب، | کس آمد، ز نزدیکِ افراسیاب؛ |
|
بدان تیرگی، پهلوان را بخوان̊د؛ | گذشته سخنها فراوان براند: |
|
"کز اندیشۀ بد، همه شب دلم | بپیچید و از غم همی بگسلم. | 2445 |
از این کودکی کز سیاوش رسید، | تو گفتی مرا روز شد ناپدید. |
|
نبیرۀ فریدون شُبان پرورد! | ز رایِ بلند، این کی اندر خورَد؟ |
|
از او گر نبشته به من بر بدیست، | نگردد به پرهیز؛ کآن ایزدیست. |
|
چو کارِ گذشته نیارد به یاد، | زیَد شاد و ما نیز باشیم شاد؛ |
|
وگر هیچ خویِ بد آرَد پدید، | به سانِ پدر، سر بباید بُرید." | 2450 |
بدو گفت پیران که: "ای شهریار! | تو را خود نمیباید آموزگار. |
|
یکی کودکی خُرد چون بیهُشان | ز کارِ گذشته چه دارد نشان؟ |
|
تو خود این میندیش و بد را مکوش؛ | چه گفت آن خردمند̊ گوهرفروش؟ |
|
که: ̓پروردگار از پدر برتر است، | اگر زاده را مهر بر مادر است.̒ |
|
نخستین، به پیمان، مرا شاد کن؛ | ز سوگندِ شاهان، یکی یاد کن. | 2455 |
فریدون، به ماه و به تخت و کلاه، | همی داشتی راستی را نگاه. |
|
همان تور کِش تخت و اروند بود، | به دادار و گیهان̊ش سوگند بود. |
|
نیا، زاد̊شَم، را به دیهیم و زور، | به دادار و هرمزد و کیوان و هور. |
|
پدر را به فرهنگ و هوش و خِرَد، | بدان کس که روز آرَد و شب بَرَد." |
|
ز پیران چو بشنید افراسیاب، | سرِ مردِ سنگی برآمد ز خواب. | 2460 |
یکی سخت سوگندِ شاهان بخٌوَر̊د، | به روزِ سپید و شب لاژورد، |
|
به آب و به آتش، به خاک و به باد، | به تاج و به تخت و به فرّ و نژاد، |
|
بدان دادگر کاین جهان آفرید؛ | سپهر و دد و دام و جان آفرید، |
|
که: "ناید بدین کودک از من ستم؛ | نه هرگز، بر او بر، زنم تیز دَم." |
|
زمین را ببوسید پیران و گفت، | که: "ای دادگر شاهِ بیدار̊ جفت! | 2465 |
بر این بند و سوگندِ تو اِیمِنم، | کز آن یافت آرام جان و تنم." |
|
[1] . کزازی، میرجلالالدین. نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامۀ فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص107 تا 111
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
کشته شدن سیاوش به دست گروی
|
|
|
|
نگه کرد گرسیوز اندر گُروی؛ |
گُرویِ ستمگر بپیچید روی. |
|
بیامد؛ چو پیشِ سیاوش رسید، |
جوانمردی و شرم شد ناپدید. |
2265 |
بزد دست و آن مویِ شاهان گرفت؛ |
به خواری کشیدش به کوی، ای شگفت! |
|
سیاوش بنالید با کردگار، |
که: "ای برتر از جای و از روزگار! |
|
یکی شاخ پیدا کن از تخمِ من، |
چو خورشید̊ تابنده بر انجمن، |
|
که خواهد از این دشمنان کینِ من؛ |
کند تازه، در کشور، آیینِ من." |
|
همی شد پسِ پشتِ او پیل̊سَم، |
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم. |
2270 |
سیاوش بدو گفت: "پَدرود باش! |
زمین تار و تو جاودان پود باش! |
|
درودی ز من سویِ پیران رسان؛ |
بگویش که: ̕گیتی دگر شد، به سان.̒ |
|
به پیران، نه ز این گونه بودم امید؛ |
همه پندِ او باد و من شاخ بید. |
|
مرا گفته بود او که: ̕ باصدهزار |
زرهدار و برگستوان̊وَر سوار، |
|
چو بد گرددت روز، یارِ توام؛ |
به گاهِ چَرا، مرغزارِ توام.̒ |
2275 |
کنون، پیشِ گرسیوز اندر، دوان |
پیاده، چنین خوار و تیرهروان، |
|
نبینم همی یار با من کسی، |
که بخ̊روشدی زار بر من بسی." |
|
چو از لشکر و شهر اندر گذشت، |
کَشانش ببردند هر دو به دشت. |
|
ز گرسیوز آن خنجرِ آبگون |
گُرویِ زره بس̊تد، از بهرِ خون. |
|
پیاده، همی بُر̊د مویش کَشان؛ |
چو آمد بدان جایگاهِ نشان، |
2280 |
بیفگن̊د پیلِ ژیان را به خاک؛ |
نه شرم آمدش ز او بنیز و نه باک. |
|
یکی تشتِ زرّین نهاد از برش؛ |
جدا کرد از آن سروِ سیمین سرش. |
|
به جایی که فرموده بُد، تشتِ خون |
گُرویِ زره بُرد و کردش نگون. |
|
یکی باد با تیره گَردی سیاه |
برآمد؛ بپوشید خورشید و ماه. |
|
کسی یکدگر را ندیدند روی؛ |
گرفتند نَفرین همی بر گُروی. |
2285 |
چو از سر̊وبُن دور گشت آفتاب، |
سرِ شهریار اندر آمد به خواب. |
|
چه خوابی؟ که چندین زمان برگذشت؛ |
نجنبید و بیدار هرگز نگشت |
|
چو از شاه شد گاه و میدان تهی، |
مَه خورشید بادا مَه سروِ سَهی! |
|
-چپ و راست، هر سو، بتابم همی؛ |
سر و پایِ گیتی نیابم همی. |
|
یکی بد کند، نیک پیش آیدش؛ |
جهان بنده و بخت خویش آیدش! |
2290 |
یکی جز به نیکی جهان نس̊پَرَد؛ |
همی، از نژندی، فرو پژمرد! |
|
مدار ایچ تیمار با او به هم؛ |
به گیتی، مکن جان و دل را دُژم. |
|
یکی دان از او هرچه آید همی؛ |
که جاوید با تو نپاید همی – |
|
ز خانِ سیاوش برآمد خروش؛ |
جهانی ز گرسیوز آمد به جوش |
|
همه بندگان موی کندند باز؛ |
فریگیس مشکین کمندِ دراز، |
2295 |
برید و میان را به گیسو ببست؛ |
به فندق، گل و ارغوان را بخَست. |
|
سرِ ماهرویان گسسته کمند، |
خراشیده روی و بمانده نِژَند، |
|
به آواز بر جانِ افراسیاب، |
بنَف̊رید، با نرگس و گل̊ پُر آب. |
|
خروشش به گوشِ سپهبَد رسید؛ |
چو آن نالۀ زار و نَفرین شنید، |
|
به گرسیوزِ بَد̊نِهان شاه گفت، |
که: "او را به کوی آورید از نِهفت. |
2300 |
ز پرده، به درگه بَریدش کَشان |
برِ روزبانانِ مردم̊کُشان، |
|
بدان تا بگیرند مویِ سرش؛ |
بدرّند، بر تن، همه چادرش. |
|
زنیدش همی چوب، تا تخمِ کین |
بریزد، بر این بوم، از ایران̊زمین. |
|
نخواهم ز بیخِ سیاوش درخت، |
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت." |
|
همه نامدارانِ آن انجمن |
گرفتند نفرین بر او، تن به تن، |
2305 |
که: "از شاه و دستور و از لشکری، |
از اینگونه، نشنید کس داوری." |
|
بیامد، پر از خون̊ دو رُخ، پیل̊سَم |
روان پر ز داغ و رخان پر زِ نَم. |
|
به نزدیکِ لهّاک و فرشید̊ورد، |
سراسر سخنها همه یاد کرد، |
|
که: "دوزخ بِه̊ از تختِ افراسیاب؛ |
نشاید، بدین کشور، آرام و خواب. |
|
بتازیم و نزدیکِ پیران شویم؛ |
به تیمار و دردِ اسیران شویم. |
2310 |
سه اسپِ گرانمایه کردند زین؛ |
همی برنَوَشتند رویِ زمین. |
|
به پیران رسیدند هر سه سوار، |
رُخان پر ز خون، دیدگان پر ز خار. |
|
بر او برشُمَردند یکسر سخُن، |
که بخت از بدیها چه افگن̊د بُن: |
|
"یکی زاریی رفت کاندر جهان، |
نبیند کس، اندر مِهان و کِهان. |
|
سیاووش را دست بسته چو سنگ، |
فگنده به گردن̊ش در پالهنگ، |
2315 |
به دشتش کشیدند، پرآب̊ روی؛ |
همی شد پیاده به پیشش گُروی. |
|
تنِ پیلوارش بر آن خاکِ گرم، |
فگندند و شستند رخ را ز شرم. |
|
یکی تشت بنهاد پیشش گُروی؛ |
بپیچید، چون گوسپندان̊ش، روی. |
|
برید آن سرِ تاجدارش، ز تن؛ |
فگندش، چو سروِ سَهی بر چمن. |
|
همه شارس̊تان زاری و ناله گشت؛ |
به چشم اندرون، آب چون ژاله گشت." |
2320 |
چو پیران به گفتار بن̊هاد گوش، |
ز تخت اندر افتاد و ز او رفت هوش. |
|
همه جامهها بر تنش کرد چاک؛ |
همی کَن̊د موی و همی ریخت خاک. |
|
بدو پیلسم گفت: "بشتاب، زود؛ |
که دردی بر این درد خواهد فزود. |
|
فریگیس را نیز خواهند کشت؛ |
مکن، هیچگونه، بر این کار پشت؛ |
|
به درگاه بردند، مویشکَشان، |
برِ روزبانانِ مردم̊کُشان." |
2325 |
از آخور بیاور̊د پس پهلوان |
ده اسپِ سوار̊ آزموده جوان. |
|
خود و گُر̊د رویین و فرشید̊ورد |
برآوَر̊د از آن راه ناگاه گَرد. |
|
به دو روز و دو شب، به درگه رسید؛ |
درِ نامور پُر جفاپیشه دید. |
|
فریگیس را دید چون بیهُشان، |
گرفته ورا روزبانان کَشان. |
|
به چنگالِ هر یک، یکی تیغِ تیز؛ |
ز درگاه، برخاسته رستخیز. |
2330 |
همه دل پر از درد و دیده پرآب، |
ز کَردارِ بَد̊گوهر افراسیاب، |
|
که: "این هول̊ کاریست با درد و بیم: |
فریگیس را تن زدن به دو نیم. |
|
ز تندی، شود پادشاهی تباه؛ |
مر او را نخواند کسی نیز شاه." |
|
هم آنگاه پیران بیامد، چو باد؛ |
کسی کِش خِرَد بود، گشتند شاد. |
|
چو چشمِ گرامی به پیران رسید، |
شد از خونِ دیده رُخَش ناپدید. |
2335 |
بدو گفت: "با من چه بد ساختی؟ |
چرا زندهام بآتش انداختی؟" |
|
ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک؛ |
همه جامۀ پهلوی کرد چاک. |
|
بفرمود تا روزبانانِ در، |
ز فرمان زمانی بتابند سر. |
|
بیامد دمان پیشِ افراسیاب، |
دل از درد خسته دو دیده پرآب. |
|
بدو گفت: "شاها! انوشه بَدی! |
روان را، به دیدار، توشه بَدی! |
2340 |
چه آمد ز بد بر تو، ای نیکخوی! |
که آوَر̊د این، اخترت آرزوی؟ |
|
چرا بر دلت چیره شد خیره دیو؛ |
ببر̊د از رُخَت شرمِ گیهان̊ خدیو؟ |
|
بکشتی سیاووش را، بیگناه؟ |
به خاک اندر انداختی نام و جاه؟ |
|
به ایران، رسد ز این بدی آگهی؛ |
بگرید، بر این، تختِ شاهنشهی. |
|
بسا تاجدارانِ ایران̊زمین |
که با لشکر آیند، پر درد و کین. |
2345 |
جهان آرمیده ز دستِ بدی؛ |
شده آشکارا رهِ ایزدی؛ |
|
فریبنده دیوی، ز دوزخ، بجَست؛ |
بیامد؛ دلِ شاه، از این سان، بخَست. |
|
بر آن اهرِمَن نیز نَفرین سَزد، |
که پیچید رایت سویِ راهِ بد. |
|
پشیمان شوی ز این، به روزِ دراز؛ |
ببینیّ و مانی به گُرم و گداز. |
|
ندانم که این گفتنِ بد ز کیست! |
وز این، آفریننده را رای چیست! |
2350 |
کنون ز او گذشتی، به فرزندِ خویش؛ |
رسیدی به تیمارِ پیوندِ خویش. |
|
چو دیوانه، از جای برخاستی؛ |
چنین خیره، بد را بیاراستی. |
|
نجوید فریگیسِ برگشته بخت |
نه اورنگِ شاهی، نه تاج و نه تخت. |
|
به فرزند، با کودکی در نِهان، |
درفشی مکن خویشتن در جهان؛ |
|
که تا زندهای، بر تو نَفرین بُوَد؛ |
پس از زندگی، دوزخ آیین بُوَد. |
2355 |
اگر شاه̊ روشن کند جانِ من، |
فرستد ورا سویِ ایوانِ من، |
|
گر ایدون که اندیشه ز آن کودک است، |
همانا که این درد و رنج اندک است. |
|
بمان تا جدا گردد از کال̊بَد؛ |
به پیشِ تو آرم؛ بدو ساز بَد." |
|
بدو گفت: "از این سان که گفتی، بساز؛ |
مرا کردی از خونِ او بینیاز." |
|
سپهدار̊ پیران بدان شاد گشت؛ |
از اندیشه و از غم آزاد گشت. |
2360 |
بیامد به درگاه و او را ببُرد؛ |
بسی نیز بر روزبانان شمرد. |
|
بیآزار، بُردش به سویِ ختن؛ |
خروشان همه درگه و انجمن. |
|
چو آمد به ایوان، به گلشهر گفت، |
که: "این خوب̊رخ را بباید نِهفت. |
|
تو بر پیشِ این نامور، زینهار |
بباش و بدارش، پرستاروار." |
.
. نقل از کزازی، میرجلالالدین. نامهی باستان. ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 103-107
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید.
.
گرفتار شدن سیاوش[1].
|
|
|
|
چو یک نیم فرسنگ ببرّید راه، |
رسید اندر او شاهِ توران سپاه. |
|
سپه دید با تیغ و خُود و زره؛ |
سیاوش زده، بر زره بر، گره. |
2155 |
به دل گفت: "گرسیوز این راست گفت؛ |
چنین راستی را نباید نهفت." |
|
سیاوش بپرسیدش، از بیم جان؛ |
مگر گفتِ بدخواه گردد نِهان! |
|
همی بنگرید این بدان آن بدین، |
که کینه نبُد̊شان به دل، پیش از این. |
|
ز بیمِ سیاوش، سوارانِ جنگ |
گرفتند آرام و هوش و درنگ. |
|
چنین گفت ز آن پس به افراسیاب، |
که: "ای پرهنر شاهِ با جاه و آب! |
2160 |
چرا جنگجوی آمدی، با سپاه؟ |
چرا کشت خواهی مرا، بیگناه؟ |
|
سپاهِ دو کشور پر از کین کنی؟ |
زمان و زمین پر ز نَفرین کنی؟" |
|
چنین گفت گرسیوزِ کم̊خِرَد: |
"کز این سان سخن خود کی اندر خورَد؟ |
|
گر ایدر چنین بیگناه آمدی، |
چرا با زره نزدِ شاه آمدی؟ |
|
پذیره شدن ز این نشان راه نیست؛ |
کمان و سپر هدیۀ شاه نیست." |
2165 |
سیاوش بدانست کآن کارِ اوست؛ |
برآشفتنِ شاه بازارِ اوست. |
|
چو گفتارِ گرسیوز افراسیاب |
شنید و برآمد بلند آفتاب، |
|
به ترکان بفرمود: "کاندر دهید؛ |
بر این دشت، کشتی به خون برنِهید." |
|
از ایران̊ سپه، بود مردی هَزار، |
همه نامدار از درِ کار̊زار. |
|
رده بر کشیدند ایرانیان؛ |
ببستند، خون ریختن را، میان. |
2170 |
همه با سیاوش گرفتند جنگ؛ |
ندیدند جایِ فسوس و درنگ؛ |
|
"کنون، خیره_ گفتند: ما را کُُشند، |
نباید که بر خاک تنها کَشند. |
|
بمان تا ز ایرانیان دستبرد، |
ببینند و مشمر چنین کار خُرد." |
|
سیاوش چنین گفت: "کاین رای نیست؛ |
همان جنگ را مایه و پای نیست. |
|
چه گفت آن خردمندِ بسیار̊هوش، |
که: ̓با اخترِ بد، به مردی مکوش؛̒ |
2175 |
مرا چرخِ گردان اگر بیگناه |
به دستِ بدان کرد خواهد تباه، |
|
به مردی مرا زور و آهنگ نیست؛ |
که با کردگارِ جهان جنگ نیست." |
|
سرآمد بر ایشان، چنان، روزگار؛ |
همه کشته گشتند و برگشت کار. |
|
به تیر و به نیزه،ببُد خسته شاه |
نگون اندر آمد ز پشتِ سیاه. |
|
همی گشت بر خاک، نیزه به دست؛ |
گُرویِ زره دستِ او را ببست. |
2180 |
نِهادند بر گردنش پالهنگ؛ |
دو دست، از پس پِشت،بسته چو سنگ. |
|
دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان؛ |
چنان روز̊ نادیده چشمِ جوان. |
|
همی تاختندش پیاده کَشان، |
چنان روزبانانِ مردم̊کُُشان. |
|
برفتند سویِ سیاووش̊ کَرد؛ |
پسِ پشت و پیشِ سپه بود گَرد. |
|
چنین گفت سالارِ توران̊ سپاه، |
که: "اندر کشیدش به یک سو ز راه. |
2185 |
کُُنیدش به خنجر سر از تن جدا، |
به شَخّی که هرگز نروید گیا. |
|
بریزید خونش، بر آن گرم خاک؛ |
ممانید دیر و مدارید باک." |
|
چنین گفت با شاه یکسر سپاه: |
"کز او، شهریارا! چه دیدی گناه؟ |
|
چرا کشت خواهی کَسی را که تاج |
بگرید بر او زار با تخت عاج؟ |
|
به هنگامِ شادی، درختی مکار |
که زهر آوَرَد بارِ او روزگار." |
2190 |
همی بود گرسیوزِ بَد̊نشان، |
به بیهودگی، یارِ مردم̊کُشان، |
|
که خونِ سیاوش بریزد به درد، |
کز او داشت در دل، به روزِ نبرد. |
|
ز پیران یکی بود کِهتر، به سال؛ |
برادر بُد او را و فرّخ هَمال، |
|
کجا پیل̊سَم بود نامِ جوان؛ |
گَوِی پُرهنر بود و روشن̊ روان. |
|
چنین گفت با نامور پیل̊سَم، |
که: "این شاخ را بار درد است و غم. |
|
ز دانا، شنیدم یکی داستان؛ |
خِرَد شد بر آن نیز همداستان، |
|
که: ̓آهسته دل کم پشیمان بُوَد؛ |
هم آشفته را هوش درمان بُوَد. |
|
شتاب و بدی[2] کارِ آهِر̊مَن است؛ |
پشیمانیِ جان و رنجِ تن است.̒ |
|
سری را که باشی بر او پادشا، |
به تیزی بریدن نبینم روا. |
|
به بندش همی دار، تا روزگار |
بر این بر، تو را باشد آموزگار. |
2200 |
چو بادِ خِرَد بر دلت بر وزد، |
از آن پس، ورا سر بریدن سَزد. |
|
مفرمای و اکنون تو تیزی مکن؛ |
که تیزی پشیمانی آرَد، به بُن |
|
سری را کجا تاج باشد کلاه، |
نشاید بُرید، ای خردمند̊ شاه! |
|
چه بُرّی سری را همی بیگناه، |
که کاوس و رستم بُوَد کینهخواه؟ |
|
پدر شاه و رستم̊ش پروردگار؛ |
بپیچی، به فرجام، از این روزگار. |
2205 |
چو گودرز و گرگین و فرهاد و توس |
ببندند بر کوهۀ پیل کوس، |
|
دمنده سپهبَد، گَوِ پیلتن، |
که خوار است بر چشم او انجمن، |
|
فریبرزِ کاوس، درّنده شیر، |
که هرگز ندیدش کَس از جنگ سیر، |
|
بر این کین ببندند یکسر کمر؛ |
در و دشت گردد پر از نیزهور. |
|
نه من پای دارم نه مانندِ من، |
نه گُُردی ز گُردانِ این انجمن. |
2210 |
همانا که پیران بیاید پگاه؛ |
از او بشنود داستان نیز شاه؛ |
|
مگر خود نیازت نیاید بدین! |
مگستر یکی، تا جهان است، کین." |
|
بدو گفت گرسیوز: "ای هوشمند! |
به گفتِ جوانان، هوا را مبند. |
|
از ایرانیان، دشتها پُر کَس است؛ |
گر از کین بترسی، تو را این بس است. |
|
همین بد که کردی تو را خود نه بس، |
که خیره همی بشنوی رایِ کس؟! |
2215 |
سپَر̊دی دُمِ مار و خَستی سرش؛ |
بپوشید خواهی، به دیبا، برش؟! |
|
گر ایدون که او را به جان زینهار، |
دهی، من نباشم بَرِ شهریار. |
|
به بیغولهای خیزم، از بیمِ جان؛ |
مگر خود سرآید به زودی جهان!" |
|
برفتند پیچان دَمور و گُروی، |
برِ شاهِ توران، پر از رنگ و بوی، |
|
که: "چندین به خونِ سیاوش مپیچ؛ |
که آرام خوار آید، اندر پسیچ. |
2220 |
به گفتارِ گرسیوزِ رهنمای، |
بیارای و بردار دشمن ز جای. |
|
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی؛ |
مکََش دست و خیره مَبَر تاب روی. |
|
سر این است از ایران که داری به دست؛ |
دلِ بدسگالان بباید شکست. |
|
سپاهی بر این گونه کردی تباه؛ |
نگر تا چگونه بُوَد با تو شاه! |
|
اگر خود نیازَر̊دیی از نخست، |
به آب، این گنه را توانست شُست. |
2225 |
کنون آن بِه̊ آید که اندر جهان، |
نباشد پدید آشکار و نِهان." |
|
بدیشان چنین پاسخ آوَر̊د شاه؛ |
"کز او من ندیدم، به دیده، گناه؛ |
|
ولیکن ز گفتِ ستاره شٌمَر، |
به فرجام، ز او سختی آید به سر؛ |
|
ور ایدون که خونش بریزم به کین، |
یکی گَرد خیزد از ایران̊زمین. |
|
به توران، گزندِ مرا، آمدهست؛ |
غم و درد و بندِ مرا، آمدهست. |
2230 |
رها کردنش بتّر از کشتن است؛ |
همان کشتنش درد و رنجِ تن است. |
|
خردمند گر مردمِ بدگمان، |
نداند کسی چارۀ آسمان." |
|
فریگیس بشنید؛ رخ را بخَست؛ |
میان را به زنّار خونین ببست. |
|
پیاده بیامد به نزدیکِ شاه، |
به خون رنگ داده دو رخساره ماه. |
|
به پیشِ پدر شد، پر از درد و باک؛ |
خروشان، به سر بر، پراگن̊د خاک. |
2235 |
بدو گفت: "کای پرهنر شهریار! |
چرا کرد خواهی مرا خاکسار؟ |
|
دلت را چرا بستی اندر فریب؟ |
همی از بلندی نبینی نشیب. |
|
سرِ تاجداری مبُر، بیگناه؛ |
که نپ̊سندد این داورِ هور و ماه. |
|
سیاوش که بگذاشت ایران̊زمین، |
همی از جهان بر تو کرد آفرین. |
|
بیازَر̊د از بهر تو شاه را؛ |
چنان افسر و تخت و بُنگاه را. |
2240 |
بیامد؛ تو را کرد پشت و پناه؛ |
کنون ز او چه جویی؟ که بردت ز راه؟ |
|
سرِ تاجداران نبُرّد کسی، |
که با تاج بر تخت مانَد بسی. |
|
مکن، بیگنه، بر تنِ من ستم؛ |
که گیتی سپنجیست پُر باد و دم. |
|
یکی را به چاه افگنَد، بیگناه؛ |
یکی با گنه بر نشانَد به گاه؛ |
|
سرانجام، هر دو به خاک اندراند؛ |
از اختر، به چنگِ مَغاک اندراند. |
2245 |
به گفتارِ گرسیوز ِبَد̊نِهان، |
درفشی مکن خویشتن، در جهان. |
|
شنیدی که از آف̊ریدونِ گُرد، |
ستمگاره ضَحّاکِ تازی چه بُرد! |
|
همان از موچهر، شاهِ بزرگ، |
چه آمد به تور و به سلمِ سترگ! |
|
کنون، زنده بر گاه̊ کاوس̊ شاه؛ |
چو دستان و چون رستمِ کینهخواه. |
|
جهان از تهمتن بلرزد همی، |
که توران به جنگش نیَر̊زَد همی؛ |
2250 |
چو گودرز کز گرزِ او، روزِ جنگ، |
بدرّد دلِ شیر و چنگِ پلنگ؛ |
|
چو بهرام و چون زنگۀ شاوُران، |
که نندیشد از گرزِ گُنداوران. |
|
درختی نشانی همی بر زمین، |
کجا برگ خون آوَرَد؛ بار̊ کین. |
|
به کینِ سیاوش، سیه پوشد آب؛ |
کند روز نفرین بر افراسیاب. |
|
ستمگارهای بر تنِ خویشتن؛ |
بسی یادت آید، ز گفتارِ من. |
2255 |
نه اندر شکاری که گور افگنی؛ |
وگر آهوان را به شور افگنی. |
|
همی شهریاری رُبایی ز گاه، |
که نَفرین کند بر تو تخت و کلاه. |
|
مده شهرِ توران تو، خیره، به باد؛ |
نباید که روزِ بد آید̊ت یاد!" |
|
بگفت این و رویِ سیاوش بدید؛ |
دو رخ را بکَن̊د و فغان برکشید. |
|
دلِ شاهِ توران، بر او بر، بسوخت؛ |
همی، خیره، چشمِ خِرَد را بدوخت. |
2260 |
بدو گفت: "برگرد و ایدر مپای؛ |
چه دانی کز این پس مرا چیست رای؟" |
|
به کاخِ بلندش، یکی خانه بود؛ |
فریگیس ز آن خانه بیگانه بود. |
|
بدان تیرگیش، اندر انداختند؛ |
درِ خانه را بند برساختند. |
|
|
|
[1] . کزازی، میرجلالالدین، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی، جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 103-99
[2] . آقای دکتر خالقی در شب بخارای بزرگداشت دکتر خالقی، در اردیبهشت 93 در مورد "شتاب و بدی" در این مصرع گفتند که تصمیم دارند آن را به "شتابندگی" تبدیل کنند. با دلایلی و البته ذکر نام کسی که این پیشنهاد را به ایشان داده بود.
.
.
.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
بازگفتنِ سیاوش بودنیها را[1]
|
|
سیاوش بدو گفت: "کآن خوابِ من |
به جای آمد و تیره شد آبِ من. |
مرا زندگانی سرآید همی؛ |
غمِ روزِ تلخ اندرآید همی. |
چنین است کارِ سپهرِ بلند: |
گهی شاد دارد، گهی مستْمند. |
گر ایوانِ من سر به کیوان کشید، |
همان زهرِ گیتی بباید چشید. |
اگر سال گردد هَزار و دویست، |
جز از خاکِ تیره مرا جای نیست. |
یکی سینۀ شیر باشد̊ش جای؛ |
یکی کرگس و دیگری را همای. |
ز شب، روشنایی نجوید کسی، |
کجا بهره دارد ز دانش بسی. |
تو را پنج ماه است از آبستنی، |
از این نامور بچّۀ رُستنی. |
درختِ تو گر نرّ بار آوَرَد، |
یکی نامور شهریار آوَرَد. |
سرافراز کیخسروش نام کن؛ |
به غم خوردن، او را دل آرام کن. |
ز خورشیدِ تابنده تا تیره خاک، |
گذر نیست از دادِ یزدانِ پاک. |
نِهالی مرا خاکِ توران بُوَد؛ |
که گوید که: خاکم به ایران بُوَد؟ |
چنین گردد این گنبدِ تیز̊رَو؛ |
سرایِ کهن را نخوانند نو؛ |
وز این پس، به فرمانِ افراسیاب، |
مرا تیره بخت اندر آید به خواب. |
ببرّند، بر بیگنه بر، سرم؛ |
ز خونِ جگر، بر نهند افسرم. |
نه تابوت یابم، نه گور و کفن؛ |
نه بر من بگرید کسی ز انجمن. |
بمانم، به سانِ غریبان، به خاک، |
سرم کرده از تن به شمشیر̊ چاک. |
به خواری تو را روزبانانِ شاه، |
سر و تن برهنه، برندت به راه. |
بیاید سپهدار̊ پیران به در؛ |
به خواهش، بخواهد تو را از پدر. |
به جان، بیگنه، خواهدت زینهار؛ |
به ایوانِ خویشت بَرَد، خوار و زار. |
از ایران بیاید یکی چاره گر، |
به فرمانِ دادار̊ بسته کمر. |
از ایدر تو را با پسر ناگهان، |
سویِ رودِ جیحون برد، در نهان. |
نشانند بر تختِ شاهی ورا؛ |
به فرمان بُوَد مرغ و ماهی ورا. |
از ایران، بسی لشکر آرَد به کین؛ |
پرآشوب گردد، سراسر زمین. |
بر این گونه، خواهد گذشتن سپهر؛ |
نخواهد شدن رام با ما به مهر. |
بسا لشکرا کز پیِ کینِ من، |
بپوشند جوشن، بر آیینِ من! |
ز گیتی، برآید سراسر خروش؛ |
زمانه، ز کیخسرو، آید به جوش. |
پیِ رخش رویِ زمین بسپَرَد؛ |
ز توران، کسی را به کس نشمُرَد. |
به کینم، از امروز تا رستخیز، |
نبینی جز از گرز و شمشیرِ تیز." |
فریگیس را کرد پَدرود و گفت، |
که: "من رفتنی گشتم، ای نیک̊جفت! |
بر این گفتهها بر، تو دل سخت کن؛ |
تن از ناز و از تخت پَر̊دَخت کن." |
سیاوش چو با جفت غمها بگفت، |
خروشان، بدوی اندر آویخت جفت. |
رُخَش پر ز خونِ دل و دیده گشت؛ |
سویِ آخورِ تازی اسپان گذشت. |
بیاورد شبرنگِ بهزاد را، |
که دریافتی روزِ کین باد را. |
خروشان، سرش را به بر درگرفت؛ |
لگام و فَسارش ز سر برگرفت. |
به گوش اندرش، گفت رازی دراز، |
که: "بیدار̊دل باش و با کس مساز. |
چو کیخسرو آید به کین خواستن، |
عنانش تو را باید آراستن. |
از آخور، ببُر دل به یکبارگی؛ |
که او را تو باشی، به کین، بارگی." |
دگر مرکبان را همه کرد پی؛ |
برافروخت، بر سانِ آتش ز نی. |
خود و سرکشان سویِ ایران کشید، |
رخ از آبِ دیده شده ناپدید. |
[1] . نقل از کزازی، میرجلالالدین. نامهی باستان. ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 99-97
.
.ک:0159
روشنایی از شب جستن: روشنایی خواستن از شب کاری است غیر ممکن؛ در پی کاری ناشدنی بودن
نِهال: بستر- آرامگاه