.
..
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا گوش کنید
http://s3.picofile.com/file/7395651719/ferestadan_af_garsi_ICAB.mp3.html
.
.
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه، | که:«بپسیچ کار و بپیمای راه. | |
785 | به زودی بساز و سخن را ، مایست؛ | ز لشکر،گزین کن سواری دویست. |
به نزد ِ سیاووش، برخواسته؛ | ز هر چیز گنجی بیاراسته: | |
ز اسپانِ تازی، به زرٌین ستام؛ | ز شمشیر هندی به زرٌین نیام؛ | |
یکی تاج پر گوهرِ شاهوار؛ | ز گستردنی، صد شتروارْ بار؛ | |
غلام و کنیزک ببر هم، دویست؛ | بگویش که:" باتو مرا جنگ نیست." | |
790 | بپرسَش فراوان و با او بگوی، | که:" ما سوی ایران نکردیم روی؛ |
زمین، تا لبِ رودِ جیحون مراست؛ | به سُغدیم و این پادشاهی جداست. | |
همان است کز تور و سلمِ دلیر، | زَبَر شد جهان آن کجا بود زیر؛ | |
از ایرج که بر بیگنه کشته شد، | ز مغزِ بزرگان، خِرَد گشته شد. | |
ز توران به ایران جدایی نبود؛ | که با جنگ و کین آشنایی نبود. | |
795 | ز یزدان بر آن گونه دارم امید، | که آوَرْد روزِ خُرام و نُوید. |
برانگیخت از شهرِ ایران تو را؛ | که پر مهر دید از دلیران تو را. | |
به بختِ تو، آرام گیرد جهان؛ | شود جنگ و ناخوبی اندر نِهان. | |
چو گرسیوز آید به نزدیکِ تو، | بیاراید آن رایِ باریک تو. | |
چنانچون به گاهِ فریدونِ گُرد، | که گیتی به بخشش به گُردان سپرد، | |
800 | ببخشیم وآن رای بازآوریم؛ | ز جنگ و ز کین، پای باز آوریم. |
تو شاهیٌ و با شاهِ ایران بگوی؛ | مگر نرم گردد سرِ جنگجوی! | |
سخنها همین گوی با پیلتن؛ | به چربی، بسی داستانها بزن.» | |
بر این هم نشان، نزدِ رستم غلام | پرستنده و اسپِ زرٌین لگام، | |
به نزدیکِ او همچنین خواسته، | ببَر؛ تا شود کار پیراسته، | |
805 | جز از تختِ زرٌین؛ که او شاه نیست؛ | تنِ پهلوان از درِ گاه نیست.» |
بیاوَرد گرسیوز آن خواسته، | که رویِ زمیت ز او شد آراسته. | |
دمان، تا لبِ رودِ جیحون رسید؛ | ز گُردان، فرستاده ای برگزید؛ | |
بدان تا رساند به شاه آگهی، | که: گرسیوز آمد، بدان فرٌهی. | |
به کَشتی، به یک روز، بگذاشت آب؛ | بیامد برِ بلخ دل پرشتاب. | |
810 | فرستاده آمد به درگاهِ شاه؛ | بفرمود تا برگشادند راه. |
سیاوش گوِ پیلتن را بخواند؛ | وز این داستان، چندگونه برانْد. | |
چو گرسیوز آمد به درگاهِ شاه، | بزرگان ایران گشادند راه. | |
سیاوش ورا دید؛ برپای خاست؛ | بخندید بسیار و پوزش بخواست. | |
ببوسید گرسیوز از دور خاک، | رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک؛ | |
815 | سیاووش بنشانْدش زیرِ تخت؛ | وز افراسیابش بپرسید، سخت. |
چو بنشست گرسیوز و شاهِ نو، | بدید آن سر و افسر و گاهِ نو، | |
به رستم، چنین گفت:«کافراسیاب | چو از تو خبر یافت، اندر شتاب، | |
یکی یادگاری به نزدیکِ شاه، | فرستاده کرده ست با من به راه.» | |
بفرمود تا هدیه برداشتند؛ | به چشمِ سیاووش بگذاشتند. | |
820 | ز دروازۀ شهر تا بارگاه، | دِرَم بود و اسپ و غلامی چو ماه. |
کس اندازه نشناخت آن را که چند، | ز دینار و از تاج و تختِ بلند. | |
غلامان همه با کلاه و کمر؛ | پرستنده با یاره و طوقِ زر. | |
پسند آمدش سخت و بگشاد روی؛ | نگه کرد و بشنید پیغام اوی. | |
چو بنشست گرسیوزِ پیش بین | زمین را ببوسید و کرد آفرین. | |
825 | تهمتن بدو گفت:«یک هفته شاد | بباشیم، تا پاسخ آریم یاد. |
بدین خواهش، اندیشه یابی بسی؛ | همان نیز پرسیدن از هر کسی.» | |
یکی خانه او را بیاراستند، | به دیبا و خوالیگران خواستند. | |
نشستند، بیدار، هر دو به هم؛ | سِگالش گرفتند بر بیش و کم. | |
از آن کار شد پیلتن بدْگمان، | کز آن گونه گرسیوز آمد دمان. | |
830 | طلایه ز هر سو برون تاختند؛ | چنانچون ببایست، برساختند. |
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت، | که:«این راز بیرون کشیم از نهفت؛ | |
که این آشتی جُستن از بهرِ چیست؛ | نگه کن که تریاکِ این زهر چیست. | |
ز پیوستۀ خون به نزدیک اوی، | نگر تا کدامند صد جنگجوی؛ | |
گروگان فرستد به نزدیکِ ما؛ | کند روشن این رایِ تاریک ما. | |
835 | نباید که از ما غمی شد؛ ز بیم، | همی طبل سازد به زیر گلیم! |
چو این کرده باشیم، نزدیک شاه | فرستاد باید یکی نیکخواه؛ | |
برد زین سخن نزد او آگهی؛ | مگر مغز گرداند از کین تهی!" | |
چنین گفت رستم که:"این است رای؛ | جز این روی، پیمان نیاید به جای." | |
به شبگیر، گرسیوز آمد به در، | چنانچون بود، با کلاه و کمر. | |
840 | بیامد؛به پیش سیاوش، زمین | ببوسید و بر شاه کرد آفرین. |
سیاوش بدو گفت:"کز کار تو، | پر اندیشه بودم، ز گفتار تو؛ | |
کنون رای هر دو بر آن شد درست، | که از کینه دل را بخواهیم شست. | |
تو پاسخ فرستی به افراسیاب، | که:" از کین اگر شد سرت سیرخواب، | |
کسی کو ببیند سرانجام بد، | ز کردار بد بازگشتن سزد. | |
845 | دلی کز خرد گردد آراسته، | یکی گنج باشد، پر از خواسته. |
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست | دلت را ز رنج و زیان بهر نیست | |
ز گردان که رستم بداند همی، | کجا نام ایشان بخواند همی، | |
چو پیمان همی کرد خواهی درست، | تنی صد که پیوسته خون تست، | |
بر من فرستی به رسم نوا | که باشد به گفتار تو بر، گوا | |
850 | دو دیگر کز ایران زمین هر چه هست، | که آن شهرها را تو داری به دست، |
بپردازی و خود به توران شوی؛ | زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی | |
نباشد جز از راستی در میان، | به کینه نبندم کمر بر میان. | |
فرستم یکی نامه نزدیک شاه؛ | مگر باشتی باز خواند سپاه!" | |
برافگند گرسیوز،اندر زمان، | سواری به کردار باد دمان. | |
855 | بدو گفت:" خیز و منه سر به خواب؛ | برو، تازنان، نزد افراسیاب. |
بگویش که من تیز بشتافتم؛ | کنون هر چه جستی همه یافتم. | |
گروگان همی خواهد از شهریار، | چو خواهی که برگردد از کارزار." | |
فرستاده آمد؛بدادش پیام، | سراسر، ز گرسیوز نیکنام. | |
چو گفت فرستاده بشنید شاه، | فراوان بپیچید و گم کرد راه. | |
860 | به دل، گفت:"چندین ز خویشان من | گر ایدون که گم گردد از انجمن، |
شکست اندر آید بدین تاج و گاه ؛ | نماند،بر من، کسی نیکخواه؛ | |
وگر گویم:" از من گروگان مجوی،" | دروغ آیدش سربه سر گفت و گوی. | |
فرستاد باید براو نوا، | اگر بی گروگان ندارد روا؛ | |
مگر کاین بلاها ز من بگذرد! | خردمند باشم، به از بیخرد." | |
865 | بدان سان که رستم همی نام برد، | ز خویشان نزدیک صد برشمرد، |
بر شاه ایران فرستادشان؛ | بسی خلعت و نیکوی دادشان. | |
بفرمود تا کوس با کرنای، | زدند و فروهشت پرده سرای | |
بخارا و سغد و سمرقند و چاج، | سپیجاب و آن کشور و تخت عاج، | |
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ؛ | بهانه نجست و فریب و درنگ. | |
870 | چو از رفتنش رستم آگاه شد، | روانش از اندیشه کوتاه شد. |
به نزد سیاوش بیامد چو گرد | گذشته سخنها همه یاد کرد. | |
بدو گفت، چون کارها گشت راست، | که:"گرسیوز ار بازگردد رواست." | |
بفرمود تا خلعت آراستند؛ | سلیح و کلاه کمر خواستند؛ | |
یکی اسپ تازی به زرین ستام؛ | یکی تیغ هندی به زرین نیام | |
875 | چو گرسیوز آن خلعت شاه دید، | تو گفتی مگر بر زمین ماه دید. |
بشد، با زبانی پر از آفرین؛ | تو گفتی همه بر نوردد زمین. | |
سیاوش نشست از بر تخت عاج، | بیاویخته بر سر عاج تاج. | |
همی رای زد با یکی چرب گوی، | کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی. | |
ز لشکر همی جست گردی سوار | که با او بسازد دم شهریار. | |
880 | چنین گفت با او گو پیلتن: | "کز این در که یارد گشادن سخن؟ |
همان است کاوس کز پیش بود؛ | ز گیتی نکاهد، نه هرگز فزود. | |
مگر من شوم نزد شاه جهان | کنم آشکارا، بر او بر، نهان. | |
ببرم زمین، گر تو فرمان دهی؛ | ز رفتن، نبینم همی جز بهی." | |
سیاوش ز گفتار او شاد گشت؛ | حدیث فرستادگان باد گشت. | |
885 | سپهدار بنشست و رستم به هم | سخن رفت هر گونه، بر بیش و کم. |
.
.
.
.افراسیاب - آیدین سلسبیلی
.
از دید من بیت زیر ارزش گذاری به «پهلوان» است دیدگاه شما چیست؟
«جز از تختِ زرٌین؛ که او شاه نیست؛/ تنِ پهلوان از درِ گاه نیست.»
سلام خانم اسماعیل زاده : خدمت شما عرض کنم چکیده ای از داستان که برایم مینویسی کافی است شما لطف میکنید. بیت زیبا :ازایرج که بر بیگنه کشته شد
ز مغز بزرگان خرد گشته شد
سلام بانو فاطمه
این بیت را که انتخاب کردی یکی از بیت های برجسته این داستان است.
برایت چکیده ای می نویسم می دانم که هیچ نثری برای شاهنامه مناسب نیست به خصوص که من بنویسم.
همین بیتی که از متن برداشتی را می گیریم و می نویسیم در واقع جنگهای ایران و توران از زمانی آغاز می گردد که ایرج بیگناه به دست سلم و تور گشته می شود و اینجا افراسیاب به خوبی به ریشه این پدر کشتگی نگاه می کند و در لابلای پیامش به سیاوش به آن اشاره می کند. گرسیوز را مامور می کند تا با هدایای بسیار زیادی که همراهش می کند به سیاوش بگوید که که دست از این کین خواهی برداریم و با هم آشتی کنیم و از سیاوش می خواهد که موضوع را با کاوس شاه هم مطرح کند.
بیت 796 هم یک تعریفی این وسط از سیاوش می کند که خیلی هم قشنگ است.
در ضمن در بیت 802 می گوید که دم رستم را هم ببیند تا او هم دست از کین خواهی بردارد و ویژه رستم هدایای زیادی به جز تخت زرین می فرستد یک کنایه ای هم می زند که رستم شاه نیست پس نباید بر تخت زرین بنشیند.805
گرسیوز با آن همه هدایا حرکت می کند و از جیحون که می گذرد خبر به سیاوش می رسد و سیاوش رستم را می خواند تا با هم فکر کنند قضیه چیست؟
گرسیوز به درگاه سیاوش میرسد و هر دو به همدیگر را بزرگ می دارند و احترام می گذارند . گرسیوز به رستم می گوید افراسیاب برایش یادگاری های فرستاده است .
پس از این که گرسیوز پیام صلح افراسیاب را می رساند رستم یک هفته وقت می خواهد تا پاسخ دهند.
با این همه هدایا رستم و سیاوش فکر می کنند کاسه ای زیر نیم کاسه است و باید هشیار باشند می نشینند و با هم شور می کنند و در ضمن جاسوسانشان را برای خبر گیری از اوضاع و احوال به گوشه و کنار می فرستند . سیاوش هم که مانند رستم بسیار به این پیک و هدایا و .. بدگمان است به رستم می گوید صد نفر از فک و فامیل جنگجوی او را انتخاب کند تا به افراسیاب بگوید برای ضمانت حرفش گروگان بفرستد. رستم هم با این کار موافقت می کند.
گرسیوز که صبح به درگاه می آید سیاوش نتیجه را به او می گوید در اینجا بیت 845 بسیار بیت قشنگی است و از افراسیاب می خواهد شهرهای ایران را هم که در تصرف دارد باید عقب نشینی کند.
گرسیوز بلافاصله پیکی حامل پیام به نزد افراسیاب می فرستد.
افراسیاب با خودش فکر می کند اگر صد تن از بستگان جنگجویش را بفرستد دور و برش خالی خواهد شد اگر نفرستد نمی تواند اعتماد آنها را جلب کند و در آخر تصمیم می گیرد تمام درخواست های سیاوش را اجرا کند.
وقتی خبر به عقب نشینی افراسیاب از شهرهای ایران و برگشتنش به مرزی که فریدون تعیین کرده بود و فرستادن صد گروگان به نزد سیاوش میرسد دیگر خیالشان راحت شده و گرسیوز را با هدایای بسیاری روانه می کنند.
سیاوش یکی از گردان چرب گوی را انتخاب می کند تا پیام آشتی و گزارش کار را به نزد کاوس ببرد . رستم که کاوس را می شناسد به سیاوش می گوید راضی کردن کاوس آسان نیست و من باید بروم.
سیاوش موافقت می کند و می نشینند تا با هم در این باره صحبت کنند.