انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

گرفتن شاه هاماوران کاوس را (1887-1880)




برداشت از سیمرغ


داستان را با آوای آشنای  محسن م. ب از اینجا گوش کنید


گرفتن شاه هاماوران کاوس را

1887غمی شد دلِ شاهِ هاماوران؛ز هر گونه ای چاره جُست، اندر آن.

چو یک هفته بگذشت، هشتم پگاه،فرستاده آمد به کاوس شاه،

که:«گر شاه بیند که مهمانِ خویش،بیاید خرامان به ایوانِ خویش،
1880شود تختِ هاماوران ارجمند،چو بر وی شود شهریار ِبلند».

بدین گونه، با او همی چاره جُست؛-نهانیْش بَد بود و رایش درست-

مگر تخت و دختر بمانَد بدوی!نباشدْش؛ بر سر، یکی باژْجوی!

بدانست سوداوه رایِ پدر،که با سور پرخاش دارد به سر.

به کاوسْ کی گفت:«کاین رای نیست؛تو را خود، به هاماوران، جای نیست.
1885مبادا که با سور جنگ آورند؛تو را، بی بهانه، به چنگ آورند!

ز بهرِ من است این همه گفت و گوی؛تو را ، ز این شدن، اندُه آید به روی».

ز سوداوه، گفتار باور نکرد؛که کم داشت ز ایشان کسی را به مَرد.

بشد، با دلیران و گُندآوران،به مهمان سویِ شاهِ هاماوران.

یکی شهر بُد شاه را شامه نام؛همه از درِ سور و آرام و کام.
1890بدان شهر، بودش سرای نشست؛همه شهر، سر تاسر آذین ببست.

چو در شامه شد شاهِ گردنفراز،همه شهر بردند پیشش نماز.

همه گوهر و زعفران ریختند؛به دینار، عنبر بر آمیختند.

به شهر اندر، آوایِ رود و سرود،به هم برکشیدند چون تار و پود.

چو دیدش سپهدار ِهاماوران،پذیره شدش با فراوان سَران.
1895به زرٌین طبقها،گُهر ریختند؛ز بر ، مشک و عنبر همی بیختند.

به کاخ اندرون، تختِ زرٌین نهاد؛نشست از برِ تختْ کاوس، شاد.

همی بود یک هفته ، با می به دست؛خوش و خُرٌم آمدش جایِ نشست.

شب و روز بر پای، چون کهتران،میان بسته، سالارِ هاماوران.

بدین گونه ، تا یکسر ایمن شدند،ز چون و چرا و نِهیب و گزند.
1900بر این گفته بودند و آراسته؛سگالیده ؛ وز جای، برخاسته؛

ز بربر، بدین گونه ، آگه شدند؛به زودی ، همه سویِ درگه شدند.

شبی، بانگ کوس آمد و تاختن؛کسی را نبود آرزو ساختن.

ز بربرسِتان، اندر آمد سپاه؛به هاماوران شاددل ، خفته شاه.

گرفتند ناگاه کاوس را؛چو گودرز و چون گیو و چون توس را.
1905چو پیوستۀ خون نباشد کسی،نباید بر او بر ایْمن بسی.

چو مهرِ کسی را بخواهی ستود،بباید به سود و زیان آزمود.

کسی کو به جاه از تو کمتر شود،هم ، از بهرِ رشکِ تو ، لاغر شود.

چنین است گیهانِ ناپاک رای؛به هر بادْ خیره ،بجنبد زجای.

چو کاوس بر خیرگی بسته شد،به هاماوران رای پیوسته شد.
1910یکی کوه بودش سر اندر سحاب؛بر آورده تا چرخ از قعرِ آب؛

یکی دژ بر آورده از کوهسار؛تو گفتی سپهر استَش اندر کنار.

بدان دژ فرستاد کاوس را؛همان گیو و گودرز و هم توس را.

ز گُردان، نگهبانِ دِژ سه هزار؛همه نامدارانِ خنجر گزار.

سرا پردۀ وی به تاراج داد؛به پر مایگان ، بدره و تاج داد.
1915برفتند پوشیده رویان و پیل ؛عماری ، یکی در میانه، جلیل؛

که سوداوه را بازِ جای آورند؛سرا پرده را زیر پای آورند.

چو سوداوه پوشیدگان را بدید،به تن، جامۀ خسروی بردرید.

به مُشکین کمند، اندر آویخت چنگ؛به فندق، دو گل را به خون داد رنگ.

به لشکر چنین گفت:«کاین کارکرد،ستوده ندارند مردانِ مرد.
1920چرا روز جنگش نکردید بند،که جامه ش زره بود و دامش کمند؟

سپهدار گودرز و چون گیو و توس،بدرٌید دلتان، از آوای کوس.

همی تختِ زرٌین کمینگه کنید!ز پیوستگی، دست کوته کنید!»

فرستادگان را سگان کرد نام؛سَمَن کرد پر خون، از آن ننگ و نام.

«جدایی نخواهم ز کاوس- گفت:وگر چه بُوَد خاکْ ما را نهفت.
1925چو کاوس را بند باید کشید،مرا بیگنه سر بباید برید».

بگفتند گفتارِ او با پدر؛پر از کین شدش سر؛ پر از خون جگر.

به حِصنش فرستاد نزدیک اوی،جگر خسته از غم، پر از چین بُروی.
1928نشست آن ستمدیده با شهریار؛پرستنده او بُد ، هم غمگسار.








واژه نامه و بیت ها:

1927:حصن: بنا و جای استوار که درون آن رسیدن نتوانند.د

1887:

ز سوداوه، گفتار باور نکرد؛که کم داشت ز ایشان کسی را به مَرد.



گفتار سودابه را باور نکرد چون تورانیان را به مردی و دلیری قبول نداشت.



جای ها:

هاماوران:هاماوران . [ وَ ] (اِخ ) (از: هاماور (=هماور) [ از عربی «حمیر» نام قبیله ٔ ساکن یمن ] + ان ، پسوند مکان )


 به عقیده ٔ نلدکه ، منظورهمان سرزمین غرب ایران است که عرب حمیر گفته . (لغات شاهنامه تألیف شفق ص 263). بلاد یمن را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء): کاوس پس از لشکرکشی بسوی مازندران و در آنجا اسیر دیوها شدن و بالاخره بواسطه ٔ رستم رهائی یافتن و مازندران را تصرف کردن ، قصد تسخیر هاماوران کرد. در آنجا آوازه ٔ حسن جمال سودابه دختر پادشاه هاماوران به گوش وی رسیده او را خواستگاری کرده به زنی گرفت .

 طبری سودابه را دختر پادشاه یمن مینویسد.

 مسعودی مینویسد: کیکاوس نخستین پادشاهی بود که پایتخت خود را از عراق به بلخ نقل داد و در عراق از برای ستیزگی با خدا، بنائی برپا کرده بود. یمن را او خراب کرد پادشاه یمن موسوم به شمربن یوعش به جنگ وی شتافت و کیکاوس را گرفتار کرده به زندان انداخت اما سُعدی ̍ دختر پادشاه یمن عاشق کیکاوس شده رنج زندان رااز او بکاهید پس از چهار سال رستم او را از زندان برهانید و با زنش سُعدی ̍ به مملکتش برگشت و پسری از او به دنیا آمد موسوم به سیاوخش

 


د: دهخدا

ک:100

نظرات 5 + ارسال نظر
فلورا جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:08 ب.ظ

پروانه ی گرامی
بقول استاد کزازی کلام آقای سعادتی "پاره ی بزرگی از حقیقت رو به همراه داره" اینطور نیست؟ فکر میکنم توضیحات فرانک عزیز در چند پست پیشین، با کلام آقای سعادتی هم آواست.
شما داستان رو پیش میبرید من دارم سنگهامو با خودم وامیکنم!!
چه خوبه تضارب آراء یا ستیز ناساز ها اینجا بخوبی بیان شده!

اما در بیت
ز سوداوه گفتار باور نکرد
که کم داشت زایشان کسی را به مرد

منظورش اینه که از نظر کاووس سودابه از نظر خردمندی از مردان ناخردمندتر بوده؟

فلورا جان
کدام قسمت از توضیحات آقای سعادتی منظورت است؟چون آقای سعادتی کاوس را شاهی بی خرد و خودکامه نمی دانند در صورتی که دیدگاه فرانک گرامی با ایشان مخالف است.
و من هم کاملا با دیدآقای سعادتی مخالفم. از دید من اگر مدیران مانند کاوس باشند که بسیاریشان هستند وای به روزگار ما که واای هم هست!از آن نوع وای بد!

بیت:کاوس حرف سودابه را باور نکرد چون هاماورانیان را به مردی قبول نداشت.

چه خوب که تذکر دادی معنی بیت را از در متن اضافه می کنم.

پروانه چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:01 ب.ظ

برای دوستان گرامی

فریدون مشیری و گرگها:

http://www.4shared.com/video/ZI6W7ECs/Moshiri_Gorgha_20istcom_.html

مصطفا سعادتی سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ب.ظ

با درود به همه دوستان

آن چیزی که مهم است اینست که اجازه ندهیم انجمن شاهنامه خوانی ازرونق بیفتد ، هر کسی به اندازه خودش تلاش کند، کافی است.. آرزو دارم روزی شاهد ثبت 1000 دیدگاه باشم. هیچ ایرادی ندارد که دیدگاهها یکی نباشند.
اون چیزی که در این داستان می تونم بنویسم اینست که همه می دانیم که کاووس 150 سال پادشاهی کرد.نمی خواهم وارد بحث تفاوتهایی که بین ویژگیهای زمانی اسطوره و حماسی وجود دارد ، فقط برداشتی از مقاله دکتر سجاد آیدنلو در رابطه با اسطوره و حماسه می آورم:
به هنگام تبدیل شدن اسطوره به حماسه ، ارزش دینی و اعتقادی اسطوره یا کاملا از بین می رود یا رنگ می بازد و همانگونه که پتازونی ، پژوهشگر ایتالیایی گفته است : در داستانهای حماسی نخستین نشانه های جریان دنیوی شدن اساطیر به چشم می خورد ، جریانی که اساطیر را بدان می کشاند که در نهایت اعتبار مذهبی خود را از دست می دهند . برای نمنه جمشید و کاووس در روایات اساطیری هند و ایرانی ، مقام ایزدی و مقدس دارند و حتی ظاهرا تا دوره اسلامی بعضی از ایرانیانی که دین زرتشت را نپذیرفته بودند ، جمشید را به عنوان ایزد را می پرستیدند ، اما این دو شخصیت در حماسه ملی ایران نه تنها صیغه مینوی و مقدس خویش را از دست می دهند و کاووس سبک سری است که فریب دیو و ابلیس را می خورد و در پی دخالت در رازهای یزدانی است.

پس از دوران اسلامی نوشته ها نسبت به این دو شخصیت تغییر کرده است.
اگر هدف بررسی شخصیت کاووس و جمشید مطابق با روزگار خودمان است ، نگاهی شبیه به مردمان ایرانی پیش از اسلام خواهیم داشت.... اگر می خواهیم مطابق با دیدگاه چند قرن نخستین دوره اسلامی ، این شخصیت را مورد بررسی قرار بدهیم و دیدگاه آنها را بیان کنیم ، باید دوران پادشاهی 150 ساله کاووس را به چند بخش تقسیم کنیم....
نمی خواهم تقسیم بندی خاصی بکنم ولی به گمانم کاووس تا اینجا در ابتدای پادشاهی است و کم تجربه است. در آینده شاهد حضور کاووس ( به گفته حضرت فردوسی هوشیار ) خواهیم بود.
به گمانم تا اینجای داستان کاووس کار نابخردانه انجام نداده ، سودابه را مطابق با آئین به زنی خود در می آورد.و دعوت پدر همسر خود را می پذیرد، حالا آن پدر زن خیانت کرده است ، دلیلی بر بی خردی کاووس نیست. این را هم می دانیم که ایرانیان هم اکنون با تورانیان قرارداد آشتی دارند و خیال کاووس از آنان راحت بوده است.آنان قرارداد صلح را زیر پا می گذارند ، و به ایران حمله می کنند ، چه گناهی کاووس مرتکب شده است؟
کاووس می تواند در ایران امروزی الگویی برای مدیران ( ریسک پذیر) باشد .


نیره دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:09 ب.ظ

درود.
با خواندن ابیاتی که مربوط به معرفی سودابه به کاووس و نشان دادن اشتیاق کاووس به سودابه بود، اولین موضوعی که به ذهنم متبادر شد، شخصیت افراد خودشیفته بود. آدمهایی که از اطرافیان خود توقعات زیادی دارند و گمان می کنند دیگران وظیفه دارند که در تمام شرایط فقط مراقب حال و احوال آن ها باشند و نیازهای شان را برطرف کنند. این افراد توجهی به احساس دیگران ندارند، تنها و تنها احساس خودشان محور قرار دارد و برای شان مهم است. مراعات حال دیگران اصلا برای آن ها معنایی ندارد و خودخواهانه فکر می کنند که هر چیز خوبی که وجود دارد، حق آن هاست و کسی نباید به جز این فکر کند. و... من از نزدیک با چندین آدم خودشیفته برخورد و تعامل های متعدد و طولانی داشتم که بسیار آزاردهنده بود، موجوداتی غیرقابل تحمل اند.
در این جا هم کاووس، می شنود که موجودی زیباروی به نام سودابه وجود دارد، فارغ از این که آن فرد چطور آدمی است یا ممکن است چقدر با اعتقادات و دیدگاه ها و باورهای وی هم راستا باشد، تنها به دلیل این که دارای حسن و زیبایی است، او را مطالبه می کند و باید در اختیار او قرار گیرد، "سودابه زیباست پس حق من است که او را داشته باشم."
فرد خودشیفته نمی تواند بپذیرد که دیگران برتری و منحصر به فرد و استثنایی بودن آن ها را نادیده بگیرند و یا باور نداشته باشند، بسیار به این اعتقاد خود پافشاری می کنند و فرض دیگری ندارند، بنابراین تمام برخوردها و مناسبات خود را با اطرافیان بر همین اساس استوار می کنند و در این جا هم می بینیم که کاووس می گوید سودابه باید افتخار کند که در کنار کاووس باشد یعنی اصلا فرضی غیر از این ندارد!
برای خودشیفته بسیار دردناک است که کسی این برتری را نادیده بگیرد، اگر چنین اتفاقی بیفتد آن ها یا پرخاش گری می کنند و برمی آَشوبند و رسما طرف را آب می کنند یا با برخوردهای تحقیرآمیز طرف را زجر می دهند.
اگر می خواهید خودشیفته را تنبیه کنید، نادیده بگیریدش. این بدترین ناسزا برای آن هاست و در مقابل بهترین آدم هایی که حس خودشیفتگی را تأمین می کنند کسانی هستند که حس ایثار و فداکاری و از خودگذشتگی دارند و یا اهل تمجید و تعریف اند، این افراد جون می دن که با خودشیفته زندگی کنند ولی آرزوی قدردانی همسر از گذشت های شان بر دلشان می ماند، چون از دید خودشیفته، آن ها فقط به وظایف قطعی شان عمل کردند نه بیشتر تازه حتما کوتاهی های زیادی هم داشته اند!!!
افسوس که من نتوانستم داستان های پیشین را بخوانم و ببینم آیا از کودکی کاووس نشانی وجود دارد یا خیر و ...
به هر حال آدم های خودشیفته شکننده هم هستند، همان طور که اشاره شد بی توجهی و بی احترامی دیگران به شدت احساس آن ها را متأثر می کند و احساس خطر را در ایشان زنده می کند. شاید در ادامه به نشان هایی از این دست، برسیم. من پوزش می خواهم که پست جدید را نخواندم! ا زپروانه گرامی و شهرزاد عزیزم عذر می خواهم که در ادای دستورشان تأخیر شد و در پایان این که من چیز زیادی نمی دانم اگر حق مطلب ادا نشده، شرمنده ام.
شاد باشید.

درود
نیره جان در باره کودکی کاوس هیچ نشانی در شاهنامه نیست. تنها کسانی که از کودکی شخصیت های برجسته ای مانند فریدون و زال و رستم و کیخسرو و بهرام گور گفته شده است و در باره کودکی کیکاوس هیچ اشاره ای نیست.نخستین باری که نام کیکاوس می آید هنگام از دنیا رفتن پدرش کیقباد است که کاوس را به جانشینی بر می گزیند.پدرش کیقباد از شاهنامه بسیار خوب و آرام بود. می توانی داستان پادشهای کیقباد را بخوانی.

سودابه: این موضوع که نوشتی کاوس تنها عاشق زیبا رویی او شده بود از دیدگاهی می تواند درست باشد چون در همین داستان می بینیم که کاوس به گفتِ سودابه که به مهمانی کاوس نرود گوش نمی دهد و اسیر می شود.
اینها که نوشتی باید در داستان های بعدی که با هم می خوانیم رفتارهای سودابه و کاوس را با هم بررسی کنیم .
نیره جان دستوری در کار نیست فقط من خواستم از دانشت در این باره استفاده کرده و یاد بگیرم.
بسیار سپاسگزارم

پروانه یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ق.ظ

.

با درود
داستان گرفتار شدن کاوس به دست شاه هاماوران را با هم می خوانیم. پیش از این یک بار کاوس به دست دیو سپید مازندران اسیر شده بود و رستم پس از گذشتن از هفت خوان توانست به مازندران برسد و کاوس و بزرگان و لشکریان ایران را نجات دهد. در این داستان باز با یکی از بیخردی های کاوس روبه رو هستیم. تا اینجا خواندیم که کاوس شاه هاماوران را شکست داده و به هاوماران افتخار !! داده و خودش را داماد شاه آنجا می کند!! کاوس تنها از بر و روی سودابه خوشش میآید و این فکر کاوس در باره سودابه در این داستان به ما ثابت می شود!

در ادامه بحث هایی که در باره شخصیت کاوس داشتیم ،در وبلاگ همایش شهرزاد گرامی یادداشتی را منتشر کرده اند که قسمتی از آن را با هم می خوانیم:
http://nashibofaraz.blogsky.com/1391/06/25/post-192

گودرز درباره کیکاوس (دفتر دوم،ص 149،بیت 387-388):
تو دانی که کاوس را مغز نیست‌ /به تندی سخن گفتنش نغز نیست‌
بجوشد، همان گه پشیمان شود/به خوبی ز سر بازِ پیمان شود

و باز گودرز درباره کیکاوس (دفتر دوم،ص 192،بیت 943):
بدو گفت: خوی بد شهریار/ درختی‌ست جنگی،همیشه به بار!
و کیکاوس درباره خود (دفتر دوم،ص 151،بیت 408):
که تندی مرا گوهر است و سرشت‌ /چنان رست باید که یزدان بکشت!


گودرز پهلوانی نامدار که بیش از هفتاد فرزندش رادر جنگهای ایران و توران از دست داد و در این داستان هم همراه کاوس برای بار دوم اسیر می شود.

پیش از این از گودرز گفته ایم و یک نکته مهم این که کیخسرو هنگام رفتن گودرز را ماموریت می دهد تا به وصیت هایش عمل کند!
و نوه و دو پسر او بیژن و گیو و رهام همراه کیخسرو در برف ناپدید می شوند.
و انجام وصیت کیخسرو آخرین کار این پهلوان بزرگ بود و پس از آن دیگر در شاهنامه نیست .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد