انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

آمدن رستم نزدیک شاه مازندران به پیغمبری(1553-1610)


عکس مازندران از فرشته


داستان را با آوای فریما از اینجا گوش کنید

یا از اینجا






1553چو نامه به مُهر اندر آورد شاه،جهانجویْ رستم بپیمود راه.

به زین اندر افگند گرزِ گران؛ چو  آمد به نزدیکِ  مازندران 
1555به شاه آگهی شد که:«کاوسْ شاهفرستاده ای کرد دیگر به راه؛ 

فرستاده ای چون هزبرِ دُژم، کمندی به فتراک بر، شصت خَم. 

به زیر اندرش، باره ای گام زن؛ یکی ژنده پیل است، گویی، به تن». 

چو بشنید سالارِ مازندران،ز مردان گزین کرد جنگیْ سران.

بفرمودشان تا   چپیره  شدند؛ هزبرِ ژیان را پذیره شدند. 
1560چو چشمِ تهمتن بدیشان رسید،به ره بر، درختی گَشْن شاخ دید.

بکَنْد و چو ژوبین به کف درگرفت؛ بماندند لشکر همه ز او شگفت. 

بینداخت، چون نزدِ ایشان رسید؛ فراوان بپرسید و گفت و شنید.

گرفتش یکی دست و بفشارْدش؛ همی، آزمون را، بیازاردش. 

بخندید از او رستمِ پیلتن؛ شده خیره ز او چشم ِآن انجمن. 
1565مر او را، در آن خنده بفشارْد چنگ؛ببردش ز دست و ز روی آب و رنگ.
 بشد هوش از آن مردِ زور آزمای؛ ز بالایِ اسپ، اندر آمد به پای. 
 یکی شد برِ شاهِ مازندران؛ بگفت آنچه دید، از کران تا کران. 

سواری که نامش کلاهور بود،که مازندران ز او پر از شور بود، 

بسانِ پلنگ ژیان بُد به خوی، نکردی جز از جنگ هیچ آرزوی، 
1570پذیره شدن را، برِ خویش خوانْد؛ به مردیش بر چرخِ گردان نشانْد. 

بدو گفت: «رو پیشِ آن مرد شَو؛ هنرها پدیدار کن، نو به نو. 

چنان کن که گردد رُخَش پر ز شرم ؛به چشم اندر آرَد ز شرم ،آبِ گرم».

بیامد کلاهور، چون نرٌه شیر، به پیشِ جهانجویْ مردِ دلیر.

بپرسید، پرسیدنی چون پلنگ؛دُژمْروی، ز آن پس، بدو داد چنگ.
1575بیفشارْد دستِ سرافرازْ پیل؛ شد، از درد، دستش به کردارِ نیل.

نپیچید، کاندیشۀ زور داشت؛ به مردی، ز خورشید، منشور داشت. 

بیفشارد چنگِ کلاهور، سخت؛فروریخت ناخن، چو برگ از درخت. 

کلاهور، با دستِ آویخته، پی و پوست و ناخن فرو ریخته، 

بیاورد و بنمود و با شاه گفت، که:« بر خویشتن، درد نتوان نهفت. 
1580تو را آشتی بهتر آید، ز جنگ؛  فراخی مکن، بر دلِ خویش، تنگ. 

تو را با چنین پهلوان تاو نیست؛ اگر رام گردد، بِهْ از ساو نیست .

پذیرد بدو شاهِ مازندران، زما، باژ و ساو ، از کران تا کران.

چنین، رنج دشوار آسان کنیم، بِه آید که جان را هراسان کنیم».

تهمتن بیامد هم اندر زمان،چو پیلِ سر افراز و شیرِ دمان.
1585چو مازندرانْ شاه او را بدید، بپرسید و بنواختش چون سزید.

نگه کرد و بنشاند اندر خورش؛از کاوس پرسید و از لشکرش. 
 بپرسیدش از رنج و راهِ دراز،  که:«چون راندی، در نشیب و فراز؟»؛

وز آن پس، بدو گفت:«رستم تُوِی،که داری بر و پیکر و پهلوی؟».

چنین داد پاسخ که:«من چاکرم  اگر چاکری را خود اندر خورم. 
1590کجا او بُوَد من نیایم به کار؛  که او پهلوان است و گُرد و سوار». 

بدو داد پس پهلوان نامه را؛پیام جهاندارِ خودکامه را.

بگفت:«آنکه شمشیر بار آوَرد، سرِ سرکشان در کنار آورد».

چو بشنید پیغام و نامه بخواند، دُژَم گشت و در وی شگفتی بماند.

به رستم، چنین گفت:«کاین جست و جوی چه باید همی خیره، و این گفت و گوی؟»
1595بگویش که:«سالارِ ایران تویی؛اگر چه دل و چنگ شیران تویی،

منم شاهِ مازندران، با سپاه؛رسیده مرا از نیاکان کلاه.

مرا بیهده خواندن پیشِ خویشنه رسمِ کیان است و آیینِ کیش.

براندیش و تختِ بزرگان مجوی؛کز این بد، تو را خواری آید به روی.

سویِ گاهِ ایران بپیچان عِنان؛وگر نه، زمانت سر آرَد سِنان؛
1600که گر با سپه من بجنبم زجای،تو نشناسی آنگه سرت را ز پای.

تو افتاده ای، بی گمان ،در گمان؛یکی راهِ زه گیر و بفکن کمان.

چو من تنگ روی اندر آرم به روی،سر آید تو را این همه گفت و گوی».

نگه کرد رستم، به روشن روان،به شاه و سپاه و رَد و پهلوان؛

پسنده نیامْدش کردارِ اوی؛سرش تیزتر شد ز گفتارِ اوی.
1605نپذرفت از او جامه و اسپ و زر؛که ننگ آمدش ز آن کلاه کمر.

برون آمد از پیش ِ او خشمناک؛دلی پر زکینه،نه ترس و نه باک.

چو آمد به نزدیکِ شاه اندرون،دلِ کینه دارش پر از جوشِ خون،








ز مازندران هر چه دید و شنید همه کرد بر شاهِ ایران پدید؛       

وزآن پس،ورا گفت:«مندیش هیچ؛دلیری کن و رزمِ دیوان پسیچ.
1610سواران و گُردانِ آن انجمن،همه خوار و زارند بر چشمِ من».






واژه ها :

1556-هزبر:شیر

        دژم:خشمگین

1557-  گام زن:کنایۀ ایماست از رهوار و چالاک

1559-چپیره: گروه مردمان که در جایی گرد آمده اند.

1560-درخت گشن: درخت پر شاخ و برگ

1561- ژوپین:زوبین، نیزه ای کوچک و دو شاخه

1572- آب گرم: کنایه ایما از اشک

1574-دُژمروی:دُژم روی- روی درهم و خشمناک

1581-ساو:خراج ،باج 

         تاو: تاب

1588-پهلوی: در معنی پهلوانی به کار رفته است

1589-90- رستم به پیروی ا راه و رسم پهلوانی نام خود را پنهان می کند و می گوید چاکر رستم          است اگر او بپذیرد!

1599- عنان:افسار اسب و مرکب

          سنان:سر نیزه




نام ها و جای ها:

کلاهور:نام پهلوان مازندرانی که به خواست شاه مازندران به پإیره رستم می رود و به زور آزمایی دست او را می فشارد.

نظرات 22 + ارسال نظر
ناصری پور چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:04 ق.ظ http://naseripoor.blogfa.com

سلام

ز مازندران هر چه دید و شنید /همه کرد بر شاهِ ایران پدید؛

وزآن پس،ورا گفت:«مندیش هیچ؛/دلیری کن و رزمِ دیوان پسیچ.
1610 سواران و گُردانِ آن انجمن،/همه خوار و زارند بر چشمِ من
این ابیات را بخاطر بسپارید

سلام

چند بار خواندم تا یادم بماند. بی گمان در داستان های پسین ربطی به این بیت ها خواهید داد.

علوی سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:20 ب.ظ http://nooshabad2007.blogfa.com/

درود بر شما
شما یک ایرانی اصیل هستید

درود بر شما
امیدوارم بتوانم فرهنگ نیاکانم را دریابم و فکر می کنم هنوز نتوانسته ام.
رفتم پروفایل شما را خواندم از اینکه شما را از سرزمین پاک کاشان وسر ِ علایق شما را "شاهنامه" دیدم بسیار خوشحال شدم.

محسن دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:28 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

در دنباله نظرات دوستان من هم چند کلمه بنویسم.
من این شاهنامه را می خوانم و می گذرم. البته لغاتی را که نفهمم به دنبال فهمیدنشان می روم ولی خیلی کاری به کار ادم هایش ندارم. یک بار دیگر هم عرض کردم. این ها اسطوره های جهانی -نه صرفن ایرانی- هستند. اسطوره ها هم بری از خطا نیستند. به طور مثال:
این کاووس تا داستان سیاوش کمی تا قسمتی قابل تحمل است ولی در داستان سیاوش خود من که در زندگی دستم آلوده به هیچ خونی نشده است می توانم او را بکشم.
ولی نمی کشم چون دیگر نیست. همین که به قول احمد، خاطره اش در گذرگاه ادوار تا جاودان جاوید داوری خواهد شد برایش بس است.
بعد از کاووس هیچ کس از وی به نیکی یاد نکرد. هیچ کس.

سیاوش دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:22 ق.ظ http://www.rahekherad.blogfa.com

بزرگان بیشتر ترسیده بودند... ترس از مقابله با دیوان... چون تا حالا کسی به مازندران فکر نکرده بود..فریدون ، منوچهر و.... به همین خاطر کاووس را شبیه کاووشگران می بینم که به فتح سرزمین مازندران علاقمند شد.البته درخواست زال را با احترام پاسخ گفت. آقایی از کتابهای دوران دبستان ( پیش از انقلاب) سخن می گفت.. ایشون گفتند که داستان پرواز کاووس به آسمان را در کتاب آورده بودند..گفت ما خیلی کیف می کردیم که نخستین اندیشه پرواز در تخیل ما ایرانیها بوده،..فکر می کنم زیر سوال بردن کاووس در همه داستانها ،....... بنده خدا گناه داره!! اینقدر دیگه اذیتش نکنید.!!

داستان پروازهای جمشید و کاوس به نظرم از بهترین فکرهای این شاهان بود.
مثل اینکه تصمیم دارید پرونده کاوس را اینجا بریزیم بیرون.
چون ممکن است دیگر دوستان داستان را نخوانده باشند بهتر است بررسی کاوس را بگذاریم برای ... سال بعد!
تا نظر دوستان چه باشد؟

سیاوش یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:11 ب.ظ

در ادامه خواهیم دید: کاووس پس از یک هفته جنگ با دیوان..به راز و نیاز به خدا پرداخت و از خدا خواست تا او را در این جنگ ،پیروز نماید... و پس از پیروز شدن و بخشیدن کشور نیمروز به رستم...بشد رستم زال و بنشست شاه، جهان کرد روشن بآینن و راه...جهان چون بهشتی شد آراسته/پر از داد و آگنده از خواسته.

سیاوش یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:53 ب.ظ

درود به دوستان: نمیخوام از شخصیت کاووس(به صورت کلی)دفاع کنم...اگه تا این بخش داستان ، به خاطر اینکه به سخن زال توجه ننمود اون رو به بی خردی متهم کنیم، فکر میکنم دوستان به فر کیانی که کاووس در ابتدای پادشاهی از اون بهره مند بوده توجه ویژه نکرده باشند. ...در گذشته ها(هندو ایرانیها)، شاعران و رامشگران جایگاه بسیار ارزشمندی داشتند و سروده های اونها را وحی الهی میدانستند...همچنین باز میدانیم که کیخسرو شاه خردمند و آرمانی شاهنامه در انتخاب جانشین به توصیه زال خردمند توجه ننمود...فکر میکنم ابیات آغازین داستان که فلورا به اون اشاره نمود، تا اینجای داستان متوجه کاووس نباشد...خیره سریها در داستان هاماوران و سهراب بیشتر نمود پیدا میکنند.

درود بر شما:
یعنی چون فره داشت نباید گفت بالای چشم کاوس ابروست!

البته زال تنها نبود که مخالف رفتن کاوس بود در واقع انجمن بزرگان و موبدان خود کاوس هم همین نظر را داشتند یعنی این نظر انجمن مهستان بود و نظر شاهانی که پیشین که دارای فره بودند هم این بود.

از دید من خیره سری اینجا هم دیده می شود ممکن بود هم خودش و هم پهلوانان ایرانی و سپاه همراهش و رستم را همه را به کشتن دهد.
در ضمن این میان، کشتارهای زیادی هم کرد.

تا دیدگاه دوستان چه باشد.

سیاوش یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:25 ب.ظ

درود..پروانه گرامی اشاره به درخت کرده اند ، بی اختیار یادم به کتاب درخت شاهنامه (ارزشهای فرهنگی و نمادین درخت در شاهنامه)اثری از خانم دکتر مهدخت پورخالقی چترودی که این افتخار رو دارم که ایشان رو از نزدیک ملاقات نمودم ، افتاد..ایشان خیلی زیبا، به موضوع درخت در شاهنامه پرداخته است...

با جستجویی در گوگل دیدم ما را با چه کتاب خوبی آشنا کردید. می روم که هر جور شده به دست آورمش.
در باره کتاب در وبلاگتان بنویسید تا ما بخوانیم.

بسیار سپاسگزارم

پروانه یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:04 ب.ظ

چو چشمِ تهمتن بدیشان رسید،/ به ره بر، درختی گَشْن شاخ دید.

بکَنْد و چو ژوبین به کف درگرفت؛ / بماندند لشکر همه ز او شگفت.

بینداخت، چون نزدِ ایشان رسید؛ / ......

در اینجا رستم تا چشمش به مردان جنگی که شاه مازندران برای زهر چشم گرفتن فرستاد ود ، افتاد درختی از ریشه می کند و مانند یک نیزه کوچک به دست می گیرد.
من نمی فهمم با دیدن این صحنه ، با چه فکری تصمیم می گیرند دست رستم را فشار دهند تا زورشان را به او نشان دهند!

این عادت کندن شاخۀ درختان و یک چوبی که رسش همانند نیزه تیز و سر دیگرش دوشاخ باشد هنوز بین روستاییان مازندران هنگامی که در جنگل راه می روند هست.

فرانک یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:21 ق.ظ

فلورای گرامی
ما دوستان یکدیگریم و آن چه هست به همه ی ما تعلق دارد. از نگرش ها و تناقض و تضادها و چالش های ذهنی ای که ایجاد می کنی خوشم می آید. به داشتن این ذهن پویا تبریکت می گویم.

سیاوش یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:52 ق.ظ http://www.rahekherad.blogfa.com

درود به رستم. راستش در همین لحظه به یاد نوش دارو افتادم.

درود به روان رستم که در ایرانیان جاری است

نوش دارو!
و داستانش...

فلورا شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:15 ب.ظ

فرانک گرامی
بخاطر گشودن دریچه های جدید به دنیای افکارم ازتون سپاسگزاری می کنم.

سیاوش شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:08 ق.ظ http://www.rahekherad.blogfa.com

درود پیام من رو اصلاح کنید:
درود به فرانک و فلورا .................

[ بدون نام ] جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ب.ظ

درود به فرانک.آفرین.از خوزستان براتون یک دست محکم به مدت 1 دقیقه زدم.براستی هنوز گردآفریدها هستند..

علی جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:18 ب.ظ http://asheghanehay-nasim.blogfa.com

درودخاله پروانه:بله مدیرمون بعضی وقتهاوپسرعموی بابام هم بعضی وقتهاخیلی محکم دستم وموقع دست دادن فشارمیدن که باخودم میگم کاش باهاشون دست نداده بودم مثل بعضی هاکه آدم ومحکم میبوسن وجاش تاچندروزمیمونه

درود بر پسر نازنین ایران زمین علی
خیلی سپاسگزارم که به من زنگ زدی و برایم شاهنامه خواندی.
پرسشت را باید در وبلاگ همایش برای رای زنی با دوستان بگذارم.

اینجا تهران این رسم محکم دست دادن مانند مازندرانی ها را نمی بینم. همه آرام و ملایم دست می دهند و دست دادن محکم هست ولی نه به آن شکلی که تو گفتی و یا فرانک جان از مازندرانی ها تعریف کرد.


یک دست محکم با تو از دور

فلورا جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:39 ب.ظ

پروانه گرامی
در ابتدای پادشاهی کاوس، فردوسی ذهن ما رو آماده میکنه که بعد از پادشاهی خردمند چون کیقباد ، با پادشاهی مواجه میشیم با بیخ نیک که فر پدر را میفکند

اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک
تو با بیخ تندی میاغاز ویک
...
گر او بفگند فر و نام پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
گر او گم کند راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار

بعد هم بزرگان و پهلوانان به زال نامه مینویسن که "گر گل به سر داری اینک مشوی" تا کاوس رو از کشور گشایی و رفتن به سوی مازندران باز بدارن... که کلام زال سام در او کارگر نیفتاد و برفت...

من اگر نظری درباره ی داستان کاوس دادم وحی منزل نبود و در مواجهه ی اول با این داستان برام جای سوال بود که چرا همه با این حدت و شدت کاوس رو از رفتن نهی میکنن... نظریه سیاسی نداده بودم... که چون حالا خلاف اون گفتم زیر سوال برم... اما فردوسی و پهلوانان داستانش با اون شدت ِمخالفت بعد در یک جبهه علیه شاه مازندران هستن... که این هم قابل درکه، چون پادشاهشون اسیر اونها بوده! و شاید قرار گرفتن در چنین شرایط دشواری مقدمه ای شده برای بالیدن رستم و شکوفایی ش!
اماوقتی نگاهی میکنم به کل شاهنامه تا اینجا، خب این تناقضهایی که گفتم برام قابل درک نیست... به فردوسی ایراد نگرفتم ... نوشتم که من توانایی فهم این تناقضها رو ندارم.... هرچند این رو هم قبول ندارم که بر کار حکیم توس هیچ ایرادی وارد نیست، در برابر عظمت اثرش ایرادها هیچ و بی مقدارن و البته شایسته ی عنوان کردن!

فلورا جان
اگر از گفته های خودت در اینجا نوشتم برای اینکه موضوع را بهتر بفهمم ولی گویا هنوز مشکل ادامه دارد.
چون وقتی این پیام را می نوشتی پیام های دوستان منتشر نشده بود امیدوارم با توضیح دوستان گرامی مشکل برطرف شده باشد.

بی گمان تو نخستین و آخرینی نیستی که فردوسی و کارش را بی اشکال نمی بینی . و ما اگر بخواهیم به چشم یک اثر بی عیب و نقص به آن نگاه کنیم کار درستی نکرده ایم.
یک نکته را فراموش نکنیم فردوسی نویسنده ی این داستان ها نیست بلکه بازگو کننده است که گاهی دیدگاههای خودش را هم می نویسد.

سیاوش جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:10 ب.ظ

درود: چرا همیشه فکر میکنیم مرغ همسایه مرغابی است؟!! ...البته مقایسه بد نیستا...راستش من رفتن کاووس به مازندران را مثبت می بینم..شخصیت کاووس بیشتر به ماجراجویان و اونایی که دنبال اکتشاف سرزمیهای جدید هستند، شباهت دارد...در اینجا هم در بخش دوم داستان، کاووس تلاش دارد جنگ را به خونریزی نکشاند و فرهاد و رستم را برای قانع کردن شاه مازندران می فرستد.....البته نباید فراموش کنیم که کاووس با سروده رامشگری ، هوای مازندران کرد...آیا میدانید جایگاه رامشگران در گذشته های دور چگونه جایگاهی است؟آنها را فرستاده خدا می دانستند...

فرانک جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:03 ب.ظ

و اما ادامه بحث:
در سخنان شاه مازندران به رستم نشانی از میل به آشتی جویی نیست. نوع گفتار شاه مازندران این مسئله را روشن می کند. شاه مازندران اعلام هم پایگی و حتا برتری می کند.
اعلام هم پایگی:
بگویش که:«سالارِ ایران تویی؛/اگر چه دل و چنگ شیران تویی،
منم شاهِ مازندران، با سپاه؛/رسیده مرا از نیاکان کلاه.
و سپس اعلام برتری می کند:
مرا بیهده خواندن پیشِ خویش/نه رسمِ کیان است و آیینِ کیش.
براندیش و تختِ بزرگان مجوی؛/کز این بد، تو را خواری آید به روی.
سویِ گاهِ ایران بپیچان عِنان؛/وگر نه، زمانت سر آرَد سِنان؛
1600
که گر با سپه من بجنبم زجای،/تو نشناسی آنگه سرت را ز پای.
تو افتاده ای، بی گمان ،در گمان؛/یکی راهِ زه گیر و بفکن کمان.
چو من تنگ روی اندر آرم به روی،/سر آید تو را این همه گفت و گوی».
او خود را از کاوس فروتر نمی داند تا نشانی بر آشتی جویی اش باشد.
رسم بر این است که شاه صلح جو با هدایا و اظهار بندگی نزد شاه فاتح برود.شاه مازندران از طریق رستم به کاوس شاه پیغام می رساند: چو من تنگ روی اندر آرم به روی،/سر آید تو را این همه گفت و گوی».
حتا اگر به نظر برسد شاه مازندران خردمندانه سخن می گوید اما از روی تسلیم و کهتری حرف نمی زند و این را حماسه ی قوم فاتح (در تمام حماسه های جهان) برنمی تابد زیرا قوم فاتح می خواهد بر همه ی سرزمین ها با برتری فرمان براند شاه فاتح وجود هم پایه را برنمی تابد. به همین خاطر رستم اعلام جنگ می دهد و از کاوس شاه می خواهد آماده ی رزم شود. زیرا رستم خودش را می شناسد و سخنان شاه مازندران را خردمندانه نمی داند
وزآن پس،ورا گفت:«مندیش هیچ؛/دلیری کن و رزمِ دیوان پسیچ.
1610
سواران و گُردانِ آن انجمن،/همه خوار و زارند بر چشمِ من».
********
تا به حال به این قضیه فکر نکردم که فشردن دست فقط یک ایین مازندرانی باشد نکته ی جالبی بود که به آن از این به بعد توجه می کنم. البته در این جا اگر کسی شل دست بدهد یا بی رمق با شد در دست دادن یا کامل دست دراز نکند و دست ندهد با دیده ی تحقیر نگریسته می شود . آشنایی داریم اهل کوه های مازندران چنان محکم دست می دهد (دست دادن عادی) که استخوان ها درهم چلانده می شود. به پسر بچه ها هم دست دادن یاد می دهند می گویند مردانه دست بده و این مردانه دست دادن یعنی با تمام قدرت، محکم یا به عبارتی با هیبت دست دادن.

فرانک جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:04 ب.ظ

درود بر پروانه ی گرامی و دوستان همراه
توجه داشته باشیم که بخش اصلی شاهنامه، حماسه است و در این بخش هم ما در حماسه سیر می کنیم؛ حماسه در معنایی یعنی رزم های پهلوانی یک قوم برای ابراز چیستی اش. قومی که می خواهد برتری اش را بر جهان روزگارش نشان دهد. کارکردهای حماسه متفاوت از کارکردهای اسطوره است. خدایان یونان به اسطوره ها تعلق دارند اما پهلوانان به حماسه تعلق دارند. حالا اگر اودیسه، ایلیاد و هرکول را به عنوان پهلوانان حماسی یونانی در نظر بگیریم می توانیم این حماسه ها را مورد بررسی و مقایسه قرار دهیم.
به طور کلی نگرش یونانی با نگرش ایرانی متفاوت بود. در نگرش هلنی خدایان همانند آدمیان هستند با همان ویژگی های جسمتانی، روحی و اخلاقی. فقط در ابعاد وسیع تر و قدرتمندترش و توانایی هایی ویژه هم دارند که آن ها را در جایگاه خدایان قرار می دهد؛ هم چنان که توانایی های هرکول همرا ه با نژادش که پدرش زئوس بود او را به عنوان نیمه خدا در المپ جای می دهد. اما خدایان ایرانی فاقد چهره هستند و فراتر از انسان می باشند یا نیک هستند و یا بد. [در ایران دو گوهر سپنته مینو و انگره مینو را داریم] این است که زئوس خردمند ناب نیست، هوسباز است و نیرنگ می ورزد اما اهوره مزدا، سرور داناست. از این روست که آناهیتا ایزدبانوی آب ها پاک و باکره و بی آلایش حامی زنان و مردان، تخمه ها و زهدان ها و هم چنین یاری کننده ی جنگاوران است اما آفرودیت فقط الهه ی عشق جنسی است، هستیا فقط الهی باکره ی اجاق خانگی است و آتنا الهه ی خرد و جنگاوری و هرکدام یک بعد و یک کارکرد در اندیشه یونانی دارند (تجسمی از خصائل انسانی) همه شان حیله گر، یاری گر، مهربان، بدجنس و انتقام جو هم هستند. در حالی که در اندیشه ایرانی خوب ها، خوبند و بدها، بد. در این جا هدف این نیست که یکی را بر دیگری برتری دهیم فقط تفاوت ها به طور خیلی خلاصه و الکن گفته شده است. هم چنان که این تفاوت نگرش ایرانی و یونانی را در نوشتاری کوتاه به نام زن جادو و سیرسه (بررسی خان سوم رستم و سرود دهم اولیس) نشان داده ام.

فلورا جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:54 ب.ظ

پروانه گرامی
اگر به سیر کلام حکیم توس هم نگاه کنیم ... ابتدا کاووس رو بخاطر حرکت به سوی مازندران بی خرد میدونه چون حتی به سخن زال پیر هم تو جه نکرده و راهی دیار نره غولان دیو شده... اما در ادامه، این حرکت ِ نادرست ِ کاووس رو، مقدمه ای میبینه برای به تکامل رسیدن و گرد و دلیر و خردمند شدن ِبیشتر رستم...
خب من اون اندیشه ی عظیمی که پشت این سیاه و سپید دیدن اعمال شاهان و دیگران در شاهنامه میبینم برام قابل فهم نیست چرا کینه جستن و خونریزی و کشور گشایی همیشه یک حکم نداره ... خب به این نتیجه رسیدم که باید این دید خاص رو در مورد شاهنامه پیدا کنم و بهتره به تناقضهای افکارم اجازه ی بروز ندم...حالا اگر بزرگواری محبت کنه مارو از مس یودن دربیاره چه بهتر...
در مورد اساطیر یونان اینطور نیست... اونجا هیچکدوم از خدایان و الهه ها به خردمندی یا یک صفت محض ستوده نمیشن ... حتی الهه ی خرد یک بعدی توصیف میشه... نمیدونم چرا اونجا آدمی با تناقض روبرو نیست...نمیتونم تمام افکار پریشانم رو اینجا بنویسم!

فلورا:"سیر کلام حکیم توس هم نگاه کنیم ... ابتدا کاووس رو بخاطر حرکت به سوی مازندران بی خرد میدونه چون حتی به سخن زال پیر هم تو جه نکرده و راهی دیار نره غولان دیو شده."

پروانه: فلورا ی گرامی در آن داستان نوشتی که از این کار کاوس خوشت می آید چون باعث شد که رستم هفت خوان را برود و بزرگ شود.
پس فردوسی چنین چیزی نگفته است این شما بودی که چنین برداشتی از ابتدا داشتی.

خبر اسیری کاوس به انجمن پهلوانان و بزرگان سیستان می رسد و زال رستم را برای آزادی کاوس و پهلوانان و سپاهیان ایرانی به سوی مازندران می فرستد و رستم راه دشوار و کوتاه را انتخاب می کند و به درجه پیری می رسد من متوجه نمی شوم این چه ارتباطی به سپید دیدن کاووس دارد.
اگر بیت هایی در این باره خواندیم و من نفهمیدم لطفا اینجا نقلشان کن.

مقایسه اساطیر: چه خوب که این همه اطلاعات در باره اساطیر یونانی داری و از دید بالا به آنها نگاه می کنی.
خوشحال می شوم در این حکم کلی که نوشتی یکی یکی این ها را در وبلاگ همایش باز کنی تا من یاد بگیرم.
قبلا برایت دعوتنامه فرستاده ام ولی تاییدش نکرده ای اگر مایل هستی در آنجا بنویسی برایت دوباره دعوتنامه بفرستم.
نامت هنوز در لیست کسانی که دعوت را نپذیرفته اند هست.

تا دیدگاه دوستان گرامی در باره پیام فلورای گرامی چه باشد.

پروانه جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:33 ب.ظ

سخنی با علی گرامی:
من گرگانی هستم گوشه ای از سرزمینی که در این داستان رستم و کاوس شاه آنجا هستند . در این داستان می خوانیم که کلاهور، پهلوان مازندرانی دست رستم را می فشارد تا یه جوری به رستم زورش را نشان دهد!
(بیچاره خبر نداشت با کی طرفه)
رستم هم لبخندی می زنه و چنان دست کلاهور را فشار میدهد که تمام ناخن ها ش میریزه و پوست و گوشتش آویزان شده و دستش از کار می افتد کلاهور با ترس و لرز دستت اویزانش را پیش شاه مازندران میبره و میگه بهتره با رستم نجنگیم!

وقتی دیدگاه دکتر کزازی را می خواندم دیدم نوشته رسم دست فشار دادن مخصوص مازندرانی ها بود .
رفتم از پسرم سالار پرسیدم چه کسانی هنگام دست دادن دست تو را فشار می دهند گفت: اوه اوه دایی اسماعیل! کار همیشه شه.
دایی سالار گرگان زندگی می کند.
پرسیدم: بین دوستانت رسم هست؟
گفت: تومدرسه گاهی بچه ها این کار رو می کردند.
منهم یادمه همیشه دو دایی روانشادم دست مرا که دختر بودم کمی فشار میدادند جوری که یک کمی صدای غضروف ها در می آمد و لبخندی هم میزدند.
آیا در شهر شما هم این رسم هست که هنگام دست دادن دستت را فشار دهند نه به صورت عادی؟

فلورا جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:02 ب.ظ

از خوانش حماسی فریمای نازنین بسیار لذت بردم
بیتهای این بخش چندان دشوار نیستند .. اما چند تا مصرع درخشان داره...یکی در بیت 1576
"به مردی ز خورشید منشور داشت" که خیلی بکره!

جنگ کاووس با شاه مازندران از همون آغاز چندان خوشایندم نبود و نیست ... منظورم از نوشتن جمله اخیر ، برجسته کردن "من " نیست... در کلام شاه مازندران عقلانیت بیشتری میبینم...
بگویش که سالار ایران تویی
اگرچه دل و چنگ شیران تویی
منم شاه مازندران با سپاه
رسیده مرا از نیاکان کلاه
مرا بیهده خواندن پیش خویش
نه رسم کیان است و آیین کیش!
...
چو من تنگ روی اندر آرم به روی
سرآید تو را اینهمه گفت و گوی"

از دوستان گرامی و پروانه نازنین پوزش خواهم... دیدگاهم به این ماجرا شاید از خامی اندیشه م ناشی میشه... فکر میکنم سکوت کنم بهتره!

فلورا جان تاریخ را پیروزمندان می نویسند.
ما اینجا جمع شدیم از دیدگاههای گوناگون به داستان های شاهنامه نگاه کنیم و معنی این واژه "پوزش" را در انجا نمی فهمم !

یادم هست که وقتی کیکاوس به سوی مازندران حرکت کرد با حرکتش موافق بودی و این هم دیدگاه خیلی خوب اندیشه بر انگیزی بود . حالا اینجا باید کاوس چه می کرد؟

پروانه پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ب.ظ

.

با درود به دوستان گرامی
از همراهی شما بسیار سپاسگزارم
هنوز در مازندران هستیم و دیو سپید را رستم از میان برد و به مرحله ای دیگر از زندگی اش رسید.
رفتار و گفتارهای رستم برایم بسیار جالب است. پهلوانی که این گونه در دل و جان مردم جای دارد ...چرا؟ باید بخوانیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد