انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

خشم گرفتن مهراب بر سیندخت

داستان را از اینجا بشنوید 

 

  

 

 خشم گرفتن مهراب بر سیندخت 

3197

چو در کابُل این داستان فاش گشت،

سرِ مرزبان پُر ز پرخاش گشت‏.

بر آشفت و سیندخت را، پیش خواند؛

همه خشم ِرودابه، بر وِى براند.

بدو گفت:«کاکنون جز این راى نیست،

که با شاه گیتى، مرا پاى نیست.-‏

3200

که آرمت با دُخت ناپاک تن؛

کُشم زارتِان بر سر انجمن‏؛

مگر شاه ایران از این خشم و کین،

بر آساید و رام گردد زمین‏.»

چو بشنید سیندخت، بنشست پَست؛

دل چاره جوى اندر اندیشه بَست.‏

وز آن پس دوان، دست کرده به کَش،

بیامد بر ِشاه خورشید فَش.

بدو گفت:«بشنو ز من یک سَخُن؛

چو دیگر یکى کامَت آید بکن‏:

3205

تو را خواسته گر ز بهَر تن است،

ببخش و بِدان کاین شب، آبستن است‏.

اگر چند باشد شبِ دیر یاز،

بر او تیرگى هم نماند دراز.

شود روز چون چشمه رخشان شود؛

زمین چون نگینِ بدخشان شود.»

بدو گفت مهراب:« کز باستان،

مَزن در میان یلان داستان‏!

بگو آنچه دانىّ و جان را بکوش؛

و گر چادر خون، به تن بر، بپوش.»‏

3210

بدو گفت سیندخت:«کاى سرفراز!

بود کت به خونم نیاید نیاز.

مرا رفت باید همی پیش سام؛

کشیدم مَر این تیغ را از نیام.‏

ز من جان و رنج و ز تو خواسته؛

سپردن به من گنجِ آراسته‏.»

بدو گفت مهراب :«کاینَت  کلید!

غم گنج هرگز نباید کشید.

پرستنده و اسپ و تخت و کلاه،

بیاراى و با خویشتن بر به راه.‏

3215

مگر شهرِ کابل نسوزد به ما!

چو پژمرده شد، بر فروزد به ما!»

چنین گفت سیندخت:«کاى نامدار!

به جاى روان، خواسته خوار دار.

نباید که چون من شوم چاره جوى،

تو  رودابه را سختى آرى به روى.

مرا در جهان اندُهِ جان اوست؛

کنون با توام روز پیمانِ اوست.»

یکى سخت پیمان ستَد زو نخست؛

پس آنگه، به مردى، رهِ چاره جُست.

3220

بیاراست تن را به دیبا و زر؛

به درّ و به یاقوت پر مایه، سر؛

پس از گنج مهراب بهرِ ِنثار،

برون کرد دینار چون سى هزار،

ده اسپ گرانمایه با سازِِ زر،

پرستنده پنجَه به زرّین کمر،

به سیمین سِتام آوریدند سى،

ز اسپانِ تازىّ و از پارسى.

ابا طوق زرّین پرستنده شَست،

یکى جام زر هر یکى را به دست؛‏

3225

پر از مشک و کافور و یاقوت و زر؛

یکی پر ز گوهر، یکی پر شکر.

چهل تخت دیباىِ پیکر بزر؛

طرازش همه گونه گونه گهر.

به زرین و سیمین دو صد تیغ هند؛

چو زو سى به زهر آب داده پرند.

صد اشتر همه ماده و سرخ موى؛

صد استر، همه بارکش، راهجوى.

یکى تاج، پر گوهر ِشاهوار؛

ابا یاره و طوق و با گوشوار.

3230

به سان سپهرى یکى تختِ زر؛

نشانده در او  چند گونه گهر.

به رَش، خسروى، بیست پهناى او؛

چو سیصد فزون بود بالاى او.

و ز آن ژنده پیلانِ هندى چهار؛

همه جامه و فرش کردند بار.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد