داستان را از اینجا بشنوید
خشم گرفتن مهراب بر سیندخت
3197 | چو در کابُل این داستان فاش گشت، | سرِ مرزبان پُر ز پرخاش گشت. |
بر آشفت و سیندخت را، پیش خواند؛ | همه خشم ِرودابه، بر وِى براند. | |
بدو گفت:«کاکنون جز این راى نیست، | که با شاه گیتى، مرا پاى نیست.- | |
3200 | که آرمت با دُخت ناپاک تن؛ | کُشم زارتِان بر سر انجمن؛ |
مگر شاه ایران از این خشم و کین، | بر آساید و رام گردد زمین.» | |
چو بشنید سیندخت، بنشست پَست؛ | دل چاره جوى اندر اندیشه بَست. | |
وز آن پس دوان، دست کرده به کَش، | بیامد بر ِشاه خورشید فَش. | |
بدو گفت:«بشنو ز من یک سَخُن؛ | چو دیگر یکى کامَت آید بکن: | |
3205 | تو را خواسته گر ز بهَر تن است، | ببخش و بِدان کاین شب، آبستن است. |
اگر چند باشد شبِ دیر یاز، | بر او تیرگى هم نماند دراز. | |
شود روز چون چشمه رخشان شود؛ | زمین چون نگینِ بدخشان شود.» | |
بدو گفت مهراب:« کز باستان، | مَزن در میان یلان داستان! | |
بگو آنچه دانىّ و جان را بکوش؛ | و گر چادر خون، به تن بر، بپوش.» | |
3210 | بدو گفت سیندخت:«کاى سرفراز! | بود کت به خونم نیاید نیاز. |
مرا رفت باید همی پیش سام؛ | کشیدم مَر این تیغ را از نیام. | |
ز من جان و رنج و ز تو خواسته؛ | سپردن به من گنجِ آراسته.» | |
بدو گفت مهراب :«کاینَت کلید! | غم گنج هرگز نباید کشید. | |
پرستنده و اسپ و تخت و کلاه، | بیاراى و با خویشتن بر به راه. | |
3215 | مگر شهرِ کابل نسوزد به ما! | چو پژمرده شد، بر فروزد به ما!» |
چنین گفت سیندخت:«کاى نامدار! | به جاى روان، خواسته خوار دار. | |
نباید که چون من شوم چاره جوى، | تو رودابه را سختى آرى به روى. | |
مرا در جهان اندُهِ جان اوست؛ | کنون با توام روز پیمانِ اوست.» | |
یکى سخت پیمان ستَد زو نخست؛ | پس آنگه، به مردى، رهِ چاره جُست. | |
3220 | بیاراست تن را به دیبا و زر؛ | به درّ و به یاقوت پر مایه، سر؛ |
پس از گنج مهراب بهرِ ِنثار، | برون کرد دینار چون سى هزار، | |
ده اسپ گرانمایه با سازِِ زر، | پرستنده پنجَه به زرّین کمر، | |
به سیمین سِتام آوریدند سى، | ز اسپانِ تازىّ و از پارسى. | |
ابا طوق زرّین پرستنده شَست، | یکى جام زر هر یکى را به دست؛ | |
3225 | پر از مشک و کافور و یاقوت و زر؛ | یکی پر ز گوهر، یکی پر شکر. |
چهل تخت دیباىِ پیکر بزر؛ | طرازش همه گونه گونه گهر. | |
به زرین و سیمین دو صد تیغ هند؛ | چو زو سى به زهر آب داده پرند. | |
صد اشتر همه ماده و سرخ موى؛ | صد استر، همه بارکش، راهجوى. | |
یکى تاج، پر گوهر ِشاهوار؛ | ابا یاره و طوق و با گوشوار. | |
3230 | به سان سپهرى یکى تختِ زر؛ | نشانده در او چند گونه گهر. |
به رَش، خسروى، بیست پهناى او؛ | چو سیصد فزون بود بالاى او. | |
و ز آن ژنده پیلانِ هندى چهار؛ | همه جامه و فرش کردند بار. | |