داستان را از اینجا بشنوید
دکتر کزازی در شهر کتاب هفتم مهر ماه ۱۳۹۰ عکس از شاهین بهره مند
2901 | چو آمد ز درگاه مهراب شاد، | کزو او کرده بُد زال بسیار یاد، |
گرانمایه سیندخت را خفته دید؛ | رخش پژمریده، دل آشفته دید. | |
بپرسید و گفتش:« چه بودت بگوى؛ | چرا پژمریدی چو گلبرگ روى؟» | |
چنین داد پاسخ به مهراب باز، | که:« اندیشه اندر دلم شد دراز. | |
2905 | ازین کاخ ِ آباد و این خواسته؛ | وزین تازى اسپان آراسته؛ |
وز این رِیدکانِ سپهبَد پرست؛ | وز این باغ و این خسروانى نشست؛ | |
و ز این چهره و سروِ بالاى ما؛ | وزین نام و این دانش و راى ما، | |
-بدین آبدارىٌ و این راستى؛ | زمان تا زمان آیدش کاستى- | |
به ناکام باید به دشمن سپرد؛ | همه رنج ما باد باید شمرد. | |
2910 | یکى تنگ صندوق از این بهرِ ماست؛ | درختى که تریاکِ او زهر ماست، |
بکِشتیم و دادیم آبش برنج؛ | بیاویختیم از برش تاج و گنج. | |
چو برشدبه خورشید و شدسایه دار | بخاک اندر آمد سر ِمایه دار؛ | |
براین است انجام و فرجام ما؛ | ندانم کجا باشد آرام ما!» | |
به سیندخت مهراب گفت:«این سخن | نو آوردى و نو نگردد کهن. | |
2915 | سراى سِپنَجى بدین سان بٌوَد؛ | خِرَد یافته زو هراسان بٌوَد. |
یکى اندر آید؛ دگر بگذرد؛ | گذر نى؛ که چرخش همى بسپَرد؛ | |
به شادى و اندُوه نگردد دگر؛ | بدین، نیست پیکار با دادگر.» | |
بدو گفت سیندخت:«کاین داستان | به روىِ دگر بر نِهد راستان؛ | |
خرد یافته موبدِ نیک بخت | به فرزند زد داستانِ درخت. | |
2920 | زدم داستان، تا ز راه ِخِرَد. | سپهبَد به گفتار من بنگرد، |
-فرو بُرد سر؛ سرو را داد خم؛ | به نرگس، گل ِسرخ را داد نم؛- | |
که: گردون به سر بر چنان نگذرد، | که ما را همى باید، اى پر خرد! | |
چنان دان که رودابه را پور سام | نهانى نهاده است هر گونه دام. | |
ببرده است روشن دلش را ز راه؛ | یکى چارهمان کرد باید نگاه. | |
2925 | بسى دادمش پند و سودش نکرد؛ | دلش خیره بینم همى، روى زرد.» |
چو بشنید مهراب، بر پاى جست؛ | نِهاد از برِ دستِ شمشیر، دست. | |
تنش گشت لرزان و رخ لاژورد؛ | پر از خون جگر؛ لب پر از بادِ سرد. | |
همى گفت:« رودابه را رودِ خون، | به روى زمین، بر کُنم هم کنون.» | |
چو آن دید سیندخت بر پاى جَست؛ | کمر کرد بر گِردگاهش دو دست. | |
2930 | چنین گفت:« کز کِهتر اکنون یکى، | سخن بشنو و گوش دار اندکى؛ |
وز آن پس همان کن که راى آیدت؛ | روان را خرد رهنماى آیدت.» | |
بپیچید و انداخت او را به دست؛ | خروشى بَر آوَرد چون پیل مست | |
«مرا- گفت: چون دختر آمد پدید | ببایستش اندر زمان سر بُرید؛ | |
نکُشتم؛نرفتم به راهِ نیا؛ | کنون ساخت بر من چنین کیمیا. | |
2935 | پسر کو ز راه پدر بگذرد، | دِلیرش ز پشتِ پدر نشمرد. |
یکی داستان زد بر این بر پلنگ، | بدان گه که در جنگ شد تیز چنگ؛ | |
"مرا کارزار است- گفت:آرزوی؛ | پدرم از نیا خود همین داشت خوی. | |
نشان پدر باید اندر پسر؛ | روا باشد ار کمتر آرد هنر. | |
هَمَم بیم جانست و هم جاىِ ننگ؛ | چرا باز دارى سرم را ز جنگ؟» | |
2940 | اگر سام یل با منوچهر شاه | بیابند بر ما یکى دستگاه، |
ز کابل بر آید به خورشید دود؛ | نه آباد مانَد، نه کِشت و درود.» | |
چنین گفت سیندخت با مرزبان: | «کزین در مگردان به خیره زبان! | |
کز این آگهى یافت سام ِسوار؛ | به دل ترس و تیمار چندین مدار! | |
وى از گرگساران بدین گشت باز؛ | گشاده شدست این سخن؛ نیست راز.» | |
2945 | چنین گفت مهراب:«کاى ماهروى! | سخن هیچ با من به کژّى مگوى! |
چنین خود کى اندر خورد با خِرَد، | که مر خاک را باد فرمان بَرَد! | |
مرا دل بدین نیستى دردمند، | اگر ایمنى یابمى از گزند. | |
که باشد که پیوندِ سام سوار | نخواهد، ز اهواز تا قندهار؟» | |
بدو گفت سیندخت:«کاى سرفراز! | بگفتارِ کژّى مبادم نیاز! | |
2950 | گزندِ تو، پیدا، گزندِ من است؛ | دلِ دردمندِ تو بندِ من است. |
چنین است واین نزدمن شد دُرست؛ | همین بُدگمانى مرا از نخست. | |
اگر باشد این، نیست کارى شگفت، | کز آن بر دل اندیشه باید گرفت. | |
فریدون به سروِ یمن گشت شاه؛ | جهانجوى دستان همین جُست راه؛ | |
که بی آتش،از آب و از باد و خاک | نشد تیره رویِ زمین تابناک. | |
2955 | هر آنگه که بیگانه شد خویش ِتو، | شود تیره راى ِبد اندیش تو.» |
به سیندخت بسپرد مهراب گوش، | دلی پر ز کینه، سری پر ز جوش؛ | |
به سیندخت فرمود پس نامدار، | که رودابه را خیز، پیش من آر.» | |
بترسید سیندخت از ان تیز مَرد | که او را ز درد اندر آرد به گَرد. | |
بدو گفت:«پیمانت خواهم نخست | که:او را سپاری به من تندرست؛ | |
2960 | وز آن چون بهشتِ برین گلسِتان، | نگردد تهی رویِ کابلسِتان.» |
یکی سخت پیمان ستَد زو نخست؛ | به چاره ، دلش را ز کینه بشست. | |
زبان داد سیندخت را نامجوى، | که:رودابه را بد نیارد به روى. | |
بدو گفت:« بنگر که شاهِ زمین | سر از ما کند، ز این سخن، پر ز کین. | |
نمانَد بر و بوم و نه مام و باب؛ | شود پست رودابه با رودِ آب.» | |
2965 | چو بشنید سیندخت سر پیش ِاوى | فرو برد و بر خاک بنهاد روى. |
برِ دختر آمد، پر از خنده لب، | گشاده رخ ِ روزگون زیر شب، | |
همى مژده دادش که:« جنگى پلنگ | ز گور ِژیان کرد کوتاه چنگ. | |
کنون زود پیرایه بگشاى و رَو؛ | به پیشِ پدر شو؛ به زارى، بنَو.» | |
بدو گفت: «رودابه پیرایه چیست؟ | به جاى سر ِمایه بىمایه چیست؟ | |
2970 | روان مرا پور ِسام است جفت؛ | چرا آشکارا بباید نِهفت؟ |
به پیش پدر شد، چو خورشید شرق؛ | به یاقوت و زر اندرون، گشته غرق. | |
بهشتى بُد آراسته، پر نگار، | چو خورشید ِتابان، به خرّم بهار. | |
پدر چون ورا دید، خیره بماند؛ | جهان آفرین را نِهانى بخواند. | |
بدو گفت:«اى شُسته مغز از خرد! | ز بَر گوهران این کى اندر خورد، | |
2975 | که: با اهرمن جفت گردد پَرى؟ | که مَه تاج بادت، مَه انگشترى! |
گر از دشتِ قحطان سگِ مارگیر | شود مُغ، ببایدش کشتن به تیر.» | |
چو بشنید رودابه، پاسخ نتوخت؛ | ز شرم پدر، روی را برفروخت. | |
سیه مژّه بر نرگسانِ دُژم، | فرو خوابَنید و نزد هیچ دم. | |
پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ، | همى رفت غرّان به سانِ پلنگ. | |
2980 | سوى خانه شد دختر دلشده، | رخان مُعصفر به زر آژدِه. |
به یزدان گرفتند هر دو پناه؛ | هم آن دلشده ماه و هم پیشگاه. |