انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

گرفتن سهراب دژ سپید را


عکس از اینجا


داستان را با آوای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید.


گرفتن سهراب دژ سپید را

2611چو خورشید بر زد سر از تیره کوه،میان را ببستند توران گروه.

سپهدار سهراب نیزه به دست،یکی بارکشْ باره ای برنشست.

بیامد؛ درِ دژ بدیدند باز؛ندیدند در دژ یکی جنگ ساز.

به شب رفته بودند، با گژدهم،سواران دژدار و گُردان به هم؛
2615وز آن پس، چو نامه به خسرو رسید،غمی شد دلش کان سخنها شنید.

گرانمایگان را ز لشکر بخواند؛وز این داستان چند گونه براند.

نشستند با شاه ایران به هم؛بزرگان لشکر همه، بیش و کم؛

چو توس و چو گودرزِ گشواد و گیو؛چو گرگین و فرهاد و بهرامِ نیو.

سپهدار نامه بر ایشان بخواند؛بپرسید هر گونه خیره بماند.
2620چنین گفت، با پهلوانان، به رازکه:«این کار گردد، به ما بر، دراز.

بدین سان که گژدهم گوید همی،از اندیشه دل را بشوید همی.

چه سازیم و درمانِ این کار چیست؟از ایران هماوردِ این مرد کیست؟»

بر آن بر نهادند یکسر که گیوبه زابل شود نزدِ سالارِ نیو.

نشست آنگهی؛ رای زد با دبیر؛که کاری گَزاینده بُد ناگزیر.



.

.


نامه گژدهم به نزدیک کاوس

..


داستان را با آوای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید

..

2585چو سهراب برگشت،گژدهمِ پیربیاورد و بنشاند مردی دبیر.

یکی نامه بنبشت نزدیکِ شاه؛برافگند پوینده گُردی به راه.

نخست، آفرین کرد بر شهریار؛نمود، آنگهی، گردشِ روزگار،

که:«آمد برِ ما سپاهی گران؛همه رزمجویان و گُندآوران.

سپهبد یکی مرد پیش اندرون،که سالش دو هفته نباشد فزون.
2590به بالا، زِ سروِ سهی برتر است؛چو خورشید تابان به دو پیکر است.

برش چون برِ پیل،با فرٌ و برز؛ندیدیم هرگز چنان دست و گرز.

چو شمشیر هندی به چنگ آیدش،ز دریا و از کوه ننگ آیدش.

چو آوازِ او، رعدِ غرٌنده نیست؛چو چنگال او تیغ برٌنده نیست.

هجیرِ دلاور میان را ببست؛یکی بارۀ تیز تگ برنشست.
2595بشد پیشِ سهراب، جنگ آزمای؛بر اسپش ندیدیم چندان به پای،

که بر هم زند دیدگان جنگجوی؛گر آید ز بینی سویِ مغز بوی،

که سهرابش از پشتِ زین برگرفت؛برش ماند، زآن بازو، اندر شگفت.

درست است و اکنون به زنهار اوست؛پر اندیشه جان، از پیِ کارِ اوست.

 سوارانِ ترکان بسی دیده ام؛عنان پیچ از این گونه نشنیده ام.
2600مبادا که او،در میانِ دو صف،یکی مردِ جنگاور آرَد به کف!

بر آن کوه بخشایش آرَد زمین،که او اسپ تازد بر او روزِِ کین.

اگر دم زند شهریار اندر این،نراند سپاه و نسازد کمین،

از ایران، همه فرٌهی رفته گیر؛جهان از سرِ تیغش، آشفته گیر.

عِناندار چون او ندیده است کس؛تو گویی که سامِ سوار است و بس.
2605بُنه اینک،امشب، همه بر نهیم؛همی گوش را سویِ لشکر نهیم.

اگر خود شکیبیم یک چند نیز،نکوشیم و با او نگوییم چیز؛

که این باره را نیست پایاب اوی؛درنگی شود شیر ز اِشتابِ اوی».

چو نامه به مُهر اندر آمد، به شب،فرستاده بر جَست و نگشاد لب.

به زیر دژ اندر، یکی راه بود؛کز آن راه دشمن نه آگاه بود.
2610همان شب، از آن راهِ دژ، گژدهمبرون شد، همه دوده با او به هم.












.

.


رسیدن سهراب به دژ ِسپید





 عکس از اینجا http://www.facebook.com/shahnamehepcofthepersiankings

داستان را با صدای فرانک از اینجا بشنوید

..

2479دژی بود کِش خواندندی سپید؛بدان دژ بُد ایرانیان را امید؛
2480نگهبانِ دژ رزم دیده هُجیر؛که با زورِ دل بود و با دار و گیر.

جهاندیده گَژْدَهم بود کوتوال؛که او را نبود از دلیری، همال.

هجیر(ش) سپهدارْ داماد بود؛نژادش ز فرخنده گشواد بود. 

هنوز، آن زمان، گُستهم خُرد بود؛به خُردی، گراینده و گُرد بود.

چو سهراب نزدیکیِ دژ رسید،هجیرِ دلاور مر او را بدید.
2485نشست از برِ بادپایی؛چو گَرد،ز دژ، رفت پویان به دشتِ نبرد.

چو سهراب ِ جنگاور او را بدید،برآشفت و شمشیرِ کین برکشید.

ز لشکر برون تاخت، بر سانِ شیر؛به پیشِ هجیر اندر آمد، دلیر.

چنین گفت، با رزمْ دیده هجیر،که:«تنها به جنگ آمدی، خیرخیر.

چه مردی و نام ونژادِ تو چیست؟که زاینده را بر تو باید گریست».
2490هجیرش چنین داد پاسخ که:«بس!به تُرکی نباید مرا یار کَس.

هجیر دلیر و سپهبد منم؛هم اکنون سرت را ز تن برکَنم؛

فرستم به نزدیک ِ شاهِ جهان تنت را کند کرگس اندر نِهان».

بخندید سهراب، از این گفتگوی؛به آوردِ او تیز بنهاد روی.

چنان نیزه بر نیزه برساختند،که از یکدگر باز نشناختند.
2495یکی نیزه زد بر میانش هُجیر؛نیامد سنان اندر او جایگیر.

سِنان باز پس کرد سهرابِ شیر؛بزد نیزه ای بر میانش ، دلیر؛

ز زین برگرفتش به کردارِ گوی؛بینداخت بر خاک و آمد بر اوی.

ز اسپ اندر آمد؛ نشست از برش؛همی خواست از تن بریدن سرش.

بپیچید و برگشت بر دستِ راست؛غمی شد ز سهراب و زنهار خواست.
2500رها کرد از او چنگ و زنهار داد؛چو خشنود شد پندِ بسیار داد.

دو دستش ببست آن یلِ جنگجوی؛به نزدیکِ هومان فرستاد اوی.

به دژ در، چو آگه شدند از هُجیر،که او را گرفتند و بردند اسیر،

خروش آمد و نالۀ مرد و زن ،که:«کم شد هجیر اندر آن انجمن».

چو آگاه شد دخترِ گُژدهَم،که: سالار از آن انجمن گشت کم،
2505- زنی بود بر سانِ گُردِ سوار؛همیشه، به جنگ اندرون، نامدار؛

کجا نام ِاو بود گردآفرید، که چون او نیامد ز مادر پدید-

چنان ننگش آمد ز کارِ هجیر،که شد لاله برگش به کَردارِ قیر.

بپوشید دِرع سواران جنگ؛ندید،اندر آن کار، جایِ درنگ.

نِهان کرد گیسو به زیرِ زره؛بزد بر سرِ تَرگِ رومی، گره.
2510فرود آمد از دژ، به کردارِ شیر؛کمر بر میان، بادپایی به زیر.

به پیشِ سپاه، اندر آمد چو گرد؛چو رعدِ خروشان، یکی ویله کرد،

که:«گُردان کدامند و جنگاوران؟دلیران و کارْآزموده سران؟».

چو سهرابِ شیرْاوژَن او را بدید،بخندید و لب را به دندان گزید.

چنین گفت:«کآمد دگر باره گوربه دامِ خداوندِ شمشیر و زور».
2515بپوشید خِفتان و بر سر نهاد،یکی ترگِ رومی به کردارِ باد

بیامد دمان پیشِ گرد آفرید؛چو دختِ کمند افکن او را بدید،

کمان را بِزِه کرد وبگشاد بَر؛نبُد مرغ را پیش او بر، گذر.

به سهراب بر ، تیر باران گرفت؛چپ و راست، جنگِ سواران گرفت.

نگه کرد سهراب و آمدْش ننگ،بر آشفت و تیز اندر آمد به جنگ.
2520سپر بر سر آورد و بنهاد روی؛چو تنگ اندر آمد بدان جنگجوی،

هماورد را دید گرد آفرید،که بر سانِ آتش همی بردمید؛

کمان را به زه بر، به بازو فگند؛سمندش بر آمد به ابرِ بلند.

سرِ نیزه را سویِ سهراب کرد؛عِنان و سنان را پر از تاب کرد.

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ،کجا حمله آرد به هنگامِ جنگ.
2525عِنان برگرایید و برگاشت اسپ؛بیامد، به کردارِ آذرگشسپ.

بزد بر کمر بندِ گرد آفرید؛زره بر تنش ، سربه سر بردرید.

ز زین برگرفتش به کردارِ گوی،که چوگان ز باد اندر آید بر اوی.

چو بر زین بپیچید گرد آفرید،یکی تیغ ِ تیز از میان برکشید.

بزد؛ نیزۀ او به دو نیم کرد؛نشست از برِ اسپ و برخاست گَرد.
2530به آورد با او بسنده نبود؛بپیچید  از او روی و برگاشت زود.

سپهبَد عِنان اَژدها را سپرد؛به خشم، از هوا روشنایی ببرد.

چو آمد خروشان به تنگ اندرش،بپیچید و برداشت خُود از سرش.

رها شد ، ز بندِ زره موی اوی؛دِرفشان چو خورشید  شد روی اوی.

بدانست سهراب کو دختر است؛سر و مویِ او از درِ افسر است.
2535شگفت آمدش؛گفت:«از ایران سپاهچنین دختر آید به آوردگاه !

سوارانِ جنگی، به روزِ نبرد،همانا به ابر اندر آرند گَرد».

ز فِتراک بگشاد پیچان کمند؛بینداخت و آمد میانش به بند.

بدو گفت:«کز من، رهایی مجوی؛چرا جنگ جُستی تو ، ای ماهروی؟

نیامد به دامم به سانِ تو گور؛ز چنگم رهایی نیابی؛ مشور».
2540بدانست کآویخت گردآفرید؛مر آن را جز از چاره درمان ندید.

بدو روی بنمود و گفت:«ای دلیر!میانِ دلیران به کردارِ شیر!

دو لشکر نظاره بر این جنگِ ماست؛بر این گرز و شمشیر و آهنگِ ماست؛

کنون من، گشاده چنین روی و مویسپاه تو گردد پر از گفت و گوی،

که:«با دختری او، به دشتِ نبرد،بدین سان به ابر اندر آورد گرد"!
2545نِهانی بسازیم، بهتر بُود؛خِرَد داشتن کارِ مهتر بُود.

ز بهرِ من ، از هرسو، آهو مخواهمیان دو صف برکشیده سپاه.

کنون، لشکر و دژ به فرمانِ تُست؛نباید گهِ آشتی، جنگ جُست.

دژ و گنج و دژبان، سراسر،تو راستچو آیی بر آن ساز کن کِت هواست».

چو رخساره بنمود سهراب را،ز خوشاب بگشاد عَنٌاب را،
2550یکی بوستان دید در دربهشت؛به بالایِ او سرو دهقان نکِشت.

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمانتو گفتی همی بشکفد، هر زمان.

زِ گفتار او مبتلا شد دلش؛بر افروخت؛ کُنج ِبلا شد دلش.

بدو گفت:«از این گفته، اکنون،مگرد؛که دیدی مرا روزِ ننگ و نبرد.

بدین بارۀ دژ، دل اندر مبند؛که این نیست برتر ز چرخِ بلند؛
2555به پای آورد زخمِ گوپالِ من؛نراند کسی نیزه بر یالِ من».

همی رفت سهراب با او به هم؛بیامد به درگاهِ دژ گژدهم.

درِ دژ چو بگشاد، گرد آفریدتنِ خسته و بسته در دژ کشید.

در دژ ببستند و غمگین شدند؛پر از غم دل و دیده خونین شدند.

از آزارِ گردآفرید و هجیر،پر از درد بودند برنا و پیر.
2560چنین گفت گژدهم:«کای شیرزن!پُر از غم بُد از تو دلِ انجمن؛

که هم رزم جُستی،هم افسون و رنگ؛نیامد، ز کارِ تو، بر دوده ننگ».

فراوان بخندید گردآفرید؛به باره برآمد سپه بنگرید.

چو سهراب را دید بر پشتِ زین،چنین گفت:«کای شاه ترکان و چین!

چرا رنجه گشتی چنین؟ باز گرد،هم از آمدن، هم ز دشت نبرد.
2565همانا که تو خود ز ترکان نه ای؛که جز بآفرینِ بزرگان نه ای.

بدان زور و بازوی و آن کتف و یال،ندیدم تو را از بزرگان هَمال».

بدو گفت سهراب:«کای خوبچهر!به تاج و به تخت و به ماه و به مهر،

که این باره با خاک پست آورم؛تو را ، ای ستمگر! به دست آورم.

چو بیچاره گردی و پیچان شوی،ز گفتِ نبهره پشیمان شوی».
2570بخندید و او را به افسوس گفت،که:«ترکان از ایران نیابند جفت.

چنین بود و روزی نبودَت ز من؛بدین درد، غمگین مکن خویشتن.

ز من پند بپذیر و خود بازگرد؛وگرنه بر آیدت ز لشکرت گرد؛

که این آگهی گر شود نزدِ شاه،همانا فرستد  سوی ما سپاه؛

وگر شاه و رستم بجنبد ز جای ،شما با تهمتن ندارید پای.
2775نماند یکی زنده از لشکرت؛ندانم چه آید ز بد بر سرت!

دریغ آیدم  کاینچنین یال و سُفت،همی از پلنگان بیابد نهفت،

تو را بهتر آید که فرمان کنی؛رخِ لشکرت سوی توران کنی.

نباشی بس ایمن به بازوی خویش؛خورد گاوِ نادان ز پهلوی خویش».

چو بشنید سهراب ننگ آمدش،که آسان همی دژ  چنگ آمدش.
2780چنین گفت:«کامروز بیگاه گشت؛ز پیکارمان، دست کوتاه گشت.

برآرم به شبگیر، از این باره گرد؛ببیند دژ آشوبِ روزِ نبرد».

به زیر دژ اندر، یکی جای بود،کجا دژ بدان جای برپای بود.

به تاراج داد آن همه بوم و رُست؛به یکبارگی دست بد را بشُست.

همی گفت:«کامشب زمان بادشان!کز این باره فردا بود سر فشان».



...


سهراب و گردآفرید اثر شکیبا برداشت از اینجا






..

فرستادن افراسیاب بارمان و هومان را به نزدیک سهراب

.

.

عکس از فرشته کاملان

برداشت از صفحه انجمن شاهنامه خوانی پیوند مهر در فیس بوک

داستان را با صدای محسن م.ب از اینجا بشنوید


2451خبر شد به نزدیک افراسیاب ؛که:«افگند سهراب کشتی بر آب.

زمین را، به خنجر، بشوید همی؛کنون رزمِ کاوس جوید همی.

سپاه انجمن شد، بر او بر، بسی؛نیاید همی یادش از هرکسی.
2455سخن بین درازی چه باید کشید؟هنر برتر از گوهرِ ناپدید».

چو افراسیاب آن سخنها شنود،خوش آمدش ؛خندید و شادی نمود.

ز لشکر گُزید او دلاور سران:کسی کو گراید به گرزِ گران؛

سپهبد چو هومان و چون بارمان،که در جنگِ شیران نجُستی زمان.

ده و دو هزار از دلیرانِ گُرد،گزیده سپاهی بدیشان سپرد.
2460به گُردانِ لشکر سپهدار گفت،که: «این راز بایدکه مانَد نهفت.

پدر را نباید که داند پسر؛که بندد به دل مهرِ جان و گهر.

چو روی آرند هر دو به روی ،تهمتن  شود بی گمان چاره جوی؛

مگر کان دلاور گوِ سالخُوَردشود کُشته بر دست ِاین شیرمرد!

چو  بی رستم ایران به جنگ آوریم،جهان پیش کاوس تنگ آوریم؛
2465وز آن پس، بسازیم سهراب را؛ببندیم یک شب بر او خواب را».

برفتند بیدار، دو پهلوانبه نزدیکِ سهراب روشن روان،

به پیش اندرون، هدیۀ شهریار:ده اسپ و ده استر همه زیرِ بار.

ز پیروزه تخت و  ز بیجاده تاج؛سرِ تاج زر، پایۀ تخت عاج.

یکی نامه با لابه و دلپسند،نبشته به نزدیک ِآن ارجمند،
2470که:«گر تختِ ایران به چنگ آوری،جهانی بر آساید از داوری.

از این مرز تا آن بسی راه نیست؛سمنگان و ایران و توران یکی است.

فرستَمت، چندانکه خواهی، سپاه؛تو بر تخت بنشین و برنِه کلاه.

به توران، چو هومان و چون بارمان،دلیر و سپهبَد نبود این زمان؛

فرستادم اینک به مهمانِ تو؛که باشند هر دو به فرمانِ تو.
2475اگر جنگ جویی تو، جنگ آورند؛جهان، بر بداندیش، تنگ آورند».

چو این نامه و خلعتِ شهریار،ببردند با سازِ چندان سوار،

جهانجوی چون نامۀ وی بخواند،از ان جایگه تیز لشکر براند.

کسی را نبُد پای با او ،به جنگاگر شیر پیش آمدش گر پلنگ.









.

2452: کشتی بر آب افکندن: استعاره ای است تمثیلی از آغازیدن و دست یازیدن به کاری گران و دشوار که فرجام آن روشن نیست.

2454- شستن زمین به خنجر: کنایۀ فعلی ایما از خون ریختن بسیار

2454: یاد نیاوردن از کسی: فرمان نبردن و کسی را برتر از خود ندانستن

بیتهای 2456 و 7:هم آوایی به مانند پتک دارند

2458: هومان و بارمان از پهلوانان تورانی - هومان پورِ ویسه و برادر پیران

2461: دانستن: شناختن

2463: گو سالخورد: رستم

   شیرمرد: سهراب

2465: بستن خواب: کنایه ای رمز از کشتن یا در خواب کشتن

2469:لابه: سخن چرب و ستایش آمیز

2476: ساز: اینجا به معنی آنچه مایه فر و شکوه است

جهانجوی: سهراب



ادامه مطلب ...

زادن سهراب از تهمینه

..File:Tahminah.jpg

داستان را با صدای محسن م.ب از اینجا بشنوید.

..


2421چو نُه ماه بگذشت بر دُختِ شاهیکی کودک آمد چو تابنده ماه.

تو گفتی گوِ پیلتن، رستم است؛وگر سامِ شیر است و گر نیرم است.

چو خندان شد و چهره شاداب کرد،ورا نام تهمینه سهراب کرد.

چو یکماهه شد، همچو یک سال بود؛برش چون برِ رستم زال بود.
2425چو سه ساله شد، سازِ مردان گرفت؛به پنجم، دلِ تیر و چوگان گرفت.

چو دهساله شد، زآن زمین کس نبودکه یارَست با او نبرد آزمود.

برِ مادر آمد؛ بپرسید از اوی؛بدو گفت، گستاخ:« با من بگوی،

که: من چون ز همسالگان برترم،همی به آسمان اندر آید سرم،

ز تخمِ کی ام، و از کدامین گهر؟چه گویم، چو پرسند نامِ پدر؟
2430گر این پرسش من بماند نهان،نمانم تو را زنده، اندر جهان».

بدو گفت مادر که:«بشنو سَخُن؛بدین شادمان باش و تندی مکن.

تو پورِگوِ پیلتن رستمی؛زِ دستان سامی و از نیرمی.

ازیرا سرت ز آسمان برتر است،که تخمِ تو زآن نامور گوهر است.

جهان آفرین تا جهان آفرید،سواری چو رستم نیامد پدید.
2435چو سامِ نریمان به گیتی که بود؟سرش را نیارَست گردون پَسود».

یکی نامه از رستمِ جنگجوی،بیاورد و بنمود پنهان بدوی،

سه یاقوتِ  رخشان و سه مهره زر،کز ایران فرستاده بودش پدر.

بدو گفت:«کافراسیاب این سَخُن،نباید که داند، ز سر تا بُن.

پدر گر شناسد که تو ز این نشانشده استی سرافرازِ گردنکشان،
2440چو داند، بخواندت نزدیکِ خویش؛دلِ مادرت گردد از درد ریش».

چنین گفت سهراب:"«کاندر جهان،کسی این سخن را ندارد نهان.

بزرگانِ جنگاور از باستان،ز رستم، زنند این زمان داستان.

نَبَرده نژادی که چونین بُوَد،نِهان کردن از من چه آیین بُود؟

کنون من ز ترکانِ جنگاوران،فراز آورم لشکری بیکران.
2445برانگیزم از گاه کاوس را؛ز ایران ،ببرٌم پیِ توس را.

به رستم ، دهم تاج و تخت و کلاه؛نشانمش بر گاهِ کاوس شاه.

از ایران به توران شوم، جنگجوی؛اَبا شاه، روی اندر آرم به روی.

بگیرم سرِ تختِ افراسیاب؛سرِ نیزه بگذارم از آفتاب.

چو رستم پدر باشد و من پسر،نباید به گیتی یکی تاجور.
2450چو روشن بُوَد رویِ خورشید و ماه،
ز هر سو، سپه شد بر او انجمن؛
ستاره چرا برفرازد کلاه؟
که هم با گهر بود و هم تیغ زن.


.

/


ادامه مطلب ...