.
خیمۀ کاوس
داستان را با صدای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید.
2928 | چو بشنید گفتارهای درشت، | از او روی برگاشت و بنمود پشت. |
بپوشید و خَفتان و بر سر نهاد، | یکی تَرگِ رومی به کردارِ باد. | |
2930 | ز تُندی، به جوش آمدش خون به رگ؛ | نشست از برِ بارۀ تیز تگ. |
خروشید و بگرفت نیزه به دست؛ | به آوردگه رفت چون پیلِ مست؛ | |
رمید آن دلاور سپاهِ دلیر، | به کردارِ گوران ز چنگالِ شیر. | |
کَس از نامدارانِ ایران سپاه | نیارست کردن، بدو در نگاه، | |
ز پای و رِکیب و ز دست و عنان، | ز تیر و ازآن آبداده سِنان؛ | |
2935 | وز آن پس، دلیران شدند انجمن، | که:«این است گویی گوِ پیلتن! |
نشاید نگه کردن آسان بدوی؛ | که یارَد شدن پیش او، جنگجوی؟» | |
از آنجا، خروشید سهراب گُرد؛ | همی شاه کاوس را برشمرد. | |
چنین گفت:«کای شاهِ با دار و بَرد! | چگونه است کارَت به دشتِ نبرد؟ | |
چرا کرده ای نام کاوس کی؟ | که در جنگ نه پای داری نه پِی. | |
2940 | تَنَت را، بر این نیزه بریان کنم؛ | ستاره بدین کار گریان کنم. |
یکی سخت سوگند خوردم به بزم، | همان شب کجا کشته شد زندرزم، | |
کز ایران ، نمانم یکی نیزه دار؛ | کنم زنده کاوس کی را به دار. | |
که را داری از لشکرت جنگجوی، | که پیش ِ من آید کُند رویْ روی؟» | |
بگفت و همی بود جوشان بسی؛ | از ایران ندادند پاسخ کسی. | |
2945 | وز آنجا دمان، شد به پرده سرای؛ | به نیزه درآورد پرده ز جای. |
خَم آورد پشت و ز دست آن سِتیخ، | بزد تند و برکند هفتاد میخ. | |
سراپرده تیز اندر آمد ز پای؛ | ز هر سو برآمد دَمِ کرٌنای. | |
غمی گشت کاوس و آواز داد، | که:«ای نامداران فرٌخ نژاد! | |
یکی نزدِ رستم برید آگهی، | "کز این تُرک، شد مغزِ گُردان تهی". | |
2950 | ندارم سواری ورا همنبرد؛ | از ایران، نیارَد کس این کار کرد». |
بشد توس و پیغام ِکاوس برد؛ | شنیده سخنها بدو برشمرد. | |
چنین گفت رستم که:«هر شهریار | که کردی مرا ناگهان خواستار، | |
گهی رزم بودی، گهی سازِ بزم؛ | ندیدم ، زِ کاوس، جز رنجِ رزم». | |
بفرمود تا رخش را زین کنند؛ | سواران بُروها پر از چین کنند. | |
2955 | ز خیمه، نگه کرد رستم به دشت؛ | ز ره ، گیو را دید کاندر گذشت؛ |
نهاد از برِ رخشِ رخشنده زین؛ | همی گفت گرگین که:«بشتاب هین!» | |
همی بست، با لرزه رُهٌام تنگ؛ | به برگستوان در زده توس چنگ. | |
همی این بدان،آن بدین گفت:«زود!»؛ | تهمتن چو از خیمه آوا شنود، | |
به دل گفت:«کاین رزمِ آهرمن است؛ | نه این رستخیز از پیِ یک تن است». | |
2960 | بزد دست و پوشید ببرِ بیان؛ | ببست آن کیانی کمر بر میان. |
نشست از برِ رخش و برداشت راه؛ | زُواره نگهبانِ رخت و سپاه. | |
بدو گفت:«از ایدر، مرو پیشتر؛ | به من دار گوش از یلان بیشتر». | |
درفشش ببردند، با او به هم؛ | همی رفت پرخاشجوی و دُژم. | |
چو سهراب را دید با یال و شاخ، | بَرَش چون بر سامِ جنگی فراخ، | |
2965 | بدو گفت:«از ایدر به یکسو شویم؛ | به آوردگاهی بی آهو شویم». |
بمالید سهراب کف را به کف؛ | به آوردگه رفت از پیشِ صف. | |
به رستم، چنین گفت:«رو تا رویم؛ | وز این هر دو لشکر ، به یک سو شویم. | |
ز لشکر، نخواهیم ما یارْ کَس؛ | که من باشم و تو درآورد و بس!. | |
به آوردگه بر، تو را جای نیست؛ | تو را خود به یک مشتِ من پای نیست. | |
2970 | به بالا، بلندی و، با شاخ و یال؛ | ستم یافت یالت، ز بسیار سال». |
نگه کرد رستم بدان سرفراز؛ | بدان سُفت و چنگ و رِکیبِ دراز. | |
بدو گفت:«نرم، ای جوانمرد! نرم؛ | زمین سرد و خشک و، سحن چرب و گرم. | |
به پیری، بسی دیدم آوردگاه؛ | بسی ، بر زمین، پَست کردم سپاه. | |
تَبه شد بسی دیو، در چنگِ من؛ | ندیدم بر آن سو که بودم شکن. | |
2975 | نگه کن مرا تا ببینی، به جنگ؛ | اگر زنده مانی مترس از پلنگ. |
مرا دید در جنگ دریا و کوه، | که با نامدارانِ توران گروه، | |
چه کردم! ستاره گُوایِ من است؛ | به مردی، جهان زیرِ پایِ من است». | |
چو آمد زِ رستم چنین گفت و گوی، | بجنبید سهراب را دل بر اوی. | |
بدو گفت:«کز تو بپرسم سَخُن؛ | همی راستی باید افگند بُن: | |
2980 | من ایدون گمانم که تو رستمی، | گر از تخمۀ نامور نیرمی». |
چنین داد پاسخ که:«رستم نی ام؛ | هم از تخمۀ سام نیرم نی ام؛ | |
که او پهلوان است و من کِهترم؛ | نه با تخت و کام و، نه باافسرم». | |
از اومید، سهراب شد نا امید؛ | بر او تیره شد رویِ روزِ سپید. | |
.
.
..
داستان را با صدای دکتر کزازی از اینجا بشنوید
.داستان را باصدای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید
.
پرسیدن سهراب نام سرداران ایران را از هجیر
2818 | چوخورشید تابان انداخت زرین کمند | زبانه برآمد به چرخ بلند ، |
بپوشید سهراب خفتانِ جنگ؛ | نشست از برِ چرمۀ سنگْ رنگ. | |
2820 | پرند آور افگنده اندر برش؛ | یکی مغفر خسروی بر سرش. |
کمندی ، به فِتراک بر شصت خم | خَم اندر سر و روی کرده دژم. | |
بیامد؛ یکی تند بالا گُزید، | به جایی که ایران سپه را بدید . | |
بفرمود تا رفت پیشش هُجیر؛ | بدو گفت:«با من تو کژٌی مگیر. | |
نشانه نباید که خَم آورَد؛ | سر افشان شود، زخم کم آورد. | |
2825 | به هر کار در، پیشه کن راستی، | چو خواهی که نگزایدت کاستی. |
سخن هر چه گویم همه راست گوی؛ | متاب از رهِ راستی هیچ روی. | |
سپارم به تو گنج ِ آراسته ؛ | بیایی بسی خِلعت و خواسته؛ | |
ور ایدون که کژی بُوَد رای تو، | همه بند و زندان بُوَد جایِ تو». | |
هُجیرش چنین داد پاسخ که:«شاه | سخن هر چه پرسد ز ایران سپاه، | |
2830 | بگویم، همه، هر چه دانم بدوی؛ | به کژی، چرا بایدم گفت و گوی؟ |
نبینی جز از راستی پیشه ام؛ | به کژٌی نیارد دل اندیشه ام». | |
بدو گفت:«کز تو بپرسم همه، | ز گردنکشان و ز شاهِ رمه؛ | |
همه نامدارانِ آن مرز را؛ | چو توس و چو گرگین و گودرز را؛ | |
ز بهرام و از رستمِ نامدار، | ز هر کِت بپرسم به من برشمار: | |
2835 | سرا پردۀ دیبَهِ رنگ رنگ، | بدو اندرون، خیمه های پلنگ. |
به پیش اندرون، بسته صد ژنده پیل؛ | یکی مهد پیروزه بر سانِ نیل؛ | |
یکی زرد، خورشیدْ پیکرْ درفش؛ | سرش ماهِ زرٌین، غلافش بنفش، | |
به قلبِ سپاهِ اندرون، جایِ کیست؟ | زِ گردانِ ایران ، ورا نام چیست؟» | |
بدو گفت:«کان شاهِ ایران بُوَد؛ | که بر درگهش، پیل و شیران بُوَد». | |
2840 | چنین گفت از آن پس که:«بر میمنه، | سوار است بسیار و پیل و بُنه. |
سراپرده ای برکشیده سیاه، | رده گِردش اندر، ز هر سو سپاه؛ | |
به گِرد اندرون، خیمه ز اندازه بیش؛ | پسِ پشتِ، پیلان و بالایْ پیش، | |
زده، پیشِ او، پیلْ پیکرْ درفش؛ | به گِردش، سوارانِ زرٌینه کفش؟» | |
چنین گفت:«کان توسِ نوذر بُود؛ | درفشش کجا پیلْ پیکر بُوَد». | |
2845 | بپرسید کان سرخْ پرده سرای، | سواران بسی، گِردش اندر، به پای؛ |
یکی شیر پیکر درفشی بزر | دِرَفْشان یکی در میانش گهر؛ | |
پسِ پشتش اندر، سپه بیکران، | همه نیزه داران و جوشنوران؟» | |
چنین گفت:« کان فرٌ آزادگان، | سپهدارِ گودرزِ گشوادگان». | |
بپرسید:«کان سبز پرده سرای، | یکی لشکری گُشن پیشش به پای؛ | |
2850 | یکی تختِ پُر مایه اندر میان؛ | زده پیشِ او اخترِ کاویان؛ |
ز هر کس که بر پایْ پیشش بر است، | نشسته به یک رَش سرش برتر است؛ | |
یکی باره،پیشش، به بالایِ اوی؛ | کمندی فرو هشته تا پایِ اوی؛ | |
بر او، هر زمان، بر خروشد همی؛ | تو گفتی که در زین بجوشد همی؛ | |
بسی پیلِ برگستوانْور به پیش؛ | همی جوشد آن مرد بر جایِ خویش؛ | |
2855 | نه مرد است ز ایران به بالایِ اوی؛ | نه بینم همی اسپ همتایِ اوی؛ |
درفشش پدید اَژدها پیکر است؛ | بر آن نیزه بر، شیرِ زرٌین سر است؟». | |
چنین گفت:«کز چین، یکی نیکخواه، | به نُوٌی، رسیده است نزدیکِ شاه». | |
بپرسید نامش، ز فرٌخ هُجیر؛ | بدو گفت:«نامش ندارم به ویر. | |
در این دژ بُدم من، بِدان روزگار | که آن سرکش آمد برِ شهریار». | |
2860 | همی گشت سهراب را دل بِدان، | که جایی ز رستم بیابد نشان. |
نشان داده بود از پدر، مادرش؛ | همی دید و دیده نبُد باورش. | |
همی نام جُست ، از زبانِ هجیر؛ | مگر کان سخنها شود دلپذیر! | |
نبشته، به سر بر، دگرگونه بود؛ | ز فرمان نه کاهد، نه هرگز فزود؛ | |
وز آن پس، بپرسید:«کز مهتران، | کشیده سراپرده ای بر کران، | |
2865 | یکی گرگْ پیکر درفش از برش؛ | بر آورده از پرده زرٌینْ سرش؛ |
سوارانِ بسیار پیشش به پای ؛ | برآید همی نالۀ کرٌنای؟» | |
بدو گفت:« کان پورِ گودرز، گیو، | که خوانند او را همی گیوِ نیو. | |
ز گودرزیان، مهتر و بهتر است؛ | بر ایرانْ سپه ،بر دو سر، افسر است. | |
سرافراز دامادِ رستم بُود؛ | به ایران زمین، همچو او کم بُوَد». | |
2870 | بدو گفت:«ازآن سو که تابنده شید | برآید، یکی پرده بینم سپید، |
ز دیبای رومی و پیشش سوار | رده برکشیده فزون از هزار. | |
پیاده سپردار و نیزه وَران | شده است انجمن لشکری بیکران. | |
نشسته سپهدار بر تختِ ساج؛ | نهاده برِ تختِ کرسی ز عاج؛ | |
ز هُودج فرو هشته دیبا جُلَیْل؛ | غلام ایستاده رَده خیل خیل. | |
2875 | برِ خیمه در پیشِ پرده سرای، | یکی ماه پیکر درفشی به پای |
چنین گفت:«کو را فریبرز خوان؛ | که فرزندِ شاه است و تاجِ گَوان. | |
زمان تا زمان، لشکر از نزدِ شاه، | پیاده ، به پیشش همه با کلاه». | |
بپرسید:«کان زردْ پرده سرای، | به دهلیز چندی ستاده بپای. | |
به گِرد اندرش، سرخ و زرد و بنفش، | ز هر گونه ای، بر کشیده درفش | |
2880 | درفشی پسِ پشت، پیکر گراز | سرش ماهِ زرٌین و بالا دراز |
چنین گفت:«کو را گرازه است نام | که از جنگ شیران نتابد لگام | |
سرافراز و از تخمه گیوگان | که از درد و سختی نگردد ژَکان | |
نشان پدر جست و با او نگفت | همی داشت آن راستی در نهفت | |
تو گیتی چه سازی که خود ساخته است | جهاندار از این کار پرداخته است | |
2885 | زمانه نبشته دگر گونه داشت؛ | چنان کو گذارد، بباید گذاشت. |
دگر باره پرسید از آن سرفراز؛ | از آن کِش به دیدار او بُد نیاز. | |
از آن پردۀ سبز و مردِ بلند | وز آن اسپ و تابداده کمند. | |
به پاسخ هجیر ستیهنده گفت | که:«از تو سخنها چه باید نهفت؟ | |
گر از نامِ چینی بمانم همی ، | از آن است که نامش ندانم همی». | |
2890 | بدو گفت:« سهراب کاین نیست داد: | ز رستم، نکردی هیچ سخن یاد. |
کسی کو بُوَد پهلوانِ جهان | میانِ سپه در، نماند نهان. | |
تو گفتی که :"بر لشکر او مهتر است؛ | نگهبانِ هر مرز و هر کشور است"». | |
جنین داد پاسخ مر او را هجیر، | که:« شاید بُدن کان گَوِ شیر گیر، | |
کنون رفته باشد به زاولستان؛ | که هنگامِ بزم است در گلستان». | |
2895 | بدو گفت سهراب:«کاین خود مگوی | که دارد سپهبد سویِ جنگ روی؛ |
به رامش نشیند جهان پهلوان! | بر این بر، بخندند پیر و جوان | |
مرا با تو ، امروز، پیمان یکی است؛ | بگوییم و گفتار ما اندکی است: | |
اگرپهلوان را نمایی به من ، | سرافراز باشی به هر انجمن | |
تو را بی نیازی دهم در جهان؛ | وگر داری این راز را در نهان، | |
2900 | سَرَت را ندارد همی تن به جای | میانجی کن، اکنون بدین هر دو رای. |
نبینی که موبد به خسرو چه گفت، | بدان گه که بگشاد راز از نهفت؟ | |
"سخن-گفت:ناگفته چون گوهر است | کجا ناگشاده به سنگ اندر است؛ | |
چو از بند و پیوند یابد رها، | درخشتده مُهری شود با بها"». | |
چنین داد پاسخ داد هجیرش که: «شاه | چو سیر آید از تخت و مُهر و کلاه، | |
2905 | نبردِ کسی جوید اندر جهان، | که او ژنده پیل اندر آرد نهان. |
کسی را که رستم بُوَد همنبرد، | سرش ز آسمان اندر آید به گَرد. | |
هماورد او، بر زمین پیل نیست؛ | چو گَردِ پیِ رخشِ او نیل نیست. | |
تنش زور دارد به صد زورمند؛ | سرش برتر است از درختِ بلند. | |
چو او خشم گیرد، به روزِ نبرد، | چه همرزم ِ او ژنده پیل و چه مَرد. | |
2910 | نخواهم که با او به صحرا شود، | هماورد اگر کوهِ خارا شود». |
بدو گفت سهراب:« از آزادگان، | نگون باد گودرزِِ گشوادگان! | |
که او چون تو دارد به گیتی پسر، | بدین رای و این دانش و این هنر. | |
تو مردان ِ جنگی کجا دیده ای، | که بانگِ پی اسب نشنیده ای؟ | |
که چونین ز رستم سخن بایدت؛ | زبان بر ستودنش بگشایدت. | |
2915 | از آتش تو را بیم چندان بُوَد، | که دریا به آرام و خندان بُوَد. |
چو دریایِ سبز اندر آید ز جای، | ندارد دَمِ آتشِ تیز پای. | |
سرِِ تیرگی اندر آید به خواب، | چو تیغ از میان برکشد آفتاب». |
به دل گفت پس کاردیده هجیر، | که:« گر من نشانِ گوِ شیر گیر، | |
بگویم بدین ترک با زوردست، | بدین یال و این خسروانی نشست، | |
2920 | ز لشکر، کند جنگجوی انجمن؛ | برانگیزد این بارۀ پیلتن. |
بدین کتف و نیروی و این یالِ اوی، | شود کشته رستم به چنگالِ اوی؛ | |
وز ایران نباشد کسی کینه خواه؛ | بگیرد سرِ تختِ کاوس شاه. | |
چنین گفت موبد که:"مُردن به نام | به از زنده، دشمن بدو شادکام". | |
اگر من شوم کشته بر دستِ اوی | نگردد سیه، روز و خون، آبِ جوی. | |
2925 | که چون برکَند از چمن بیخْ سرو | سَزد گر گیا را نبوید تذرو». |
به سهراب گفت:«این چه آشفتن است؟ | همه با من از رستمَت گفتن است! | |
همی پیلتن را بخواهی شکست؛ | تو او را، تن آسان نیاری به دست» |
.
زرین کمند:استعاره ای آشار از نخستین پرتوهای خورشید که تیز و دراز بر آسمان بامدادین می تابند
2819 چرمۀ سنگ رنگ: چرمهبه معنی اسب سپید و روشن که با تشبیه ساده مجمل به سنگ مانند شده است
2820 پرند آور: رواقی: شمشیر و تیر
کزازی: شمشیر و تیر -پرند آور از "پرند" +"آور" آور ساخته شده است . در اینجا پساوند است مانند کاربردش در «جنگاور» و "دلاور"
2824: زخم کم آوردن:رواقی: کم اثر و کم توان بودن ضربه
سهراب از هجیر میخواهد همانند تیرِ نشانه ، راست به هدف بزند و رستم را شناسایی کند.
2837: پیکر به معنی نقش و نگار به کار رفته
2839:پبلان و شیران:استعاره ای آشکار از پهلوانان ایرانی که که شردلانی پیل پیکرند
2842: بالای: اسب
2850:اختر کاویان: اختر در اینجا به معنی درفش به کار رفته است
اثر از : حمید رحمانیان برداشت از اینجا
داستان را با آوای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید
لشکر کشیدن کاوس با رستم
2749 دگر روز فرمود تا گیو و توس ببستند شبگیر بر پیل کوس. 2750 درِ گنج بگشاد و روزی بداد؛ سپه برنشاند و بُنه بر نهاد. سپردار و جوشنوران، صد هزار، شمرده به لشکرگه آمد سوار. یکی لشکر آمد ز پَهلو به دشت؛ که از گردِ ایشان هوا تیره گشت. سراپرده و خیمه زد بر دو میل ؛ بجوشید گیتی ز نعل و ز پیل. هوا نیلگون شد؛ زمین آبنوس؛ همی کرٌ شد گوش، ز آوایِ کوس. 2755 همی رفت منزل به منزل؛ جهان شده تیره و روز گشته نِهان. بدین سان، بشد تا درِ دژ رسپد؛ شده خاک و سنگ از زمین ناپدید. خروشی بلند آمد از دیدگاه ؛ به سهراب بنمود کآمد سپاه. چو از دیده سهراب آوا شنید، به بارو بر آمد؛ سپه را بدبد. به انگشت، لشکر به هومان نمود، سپاهی که آن را کرانه نبود. 2760 چو هومان ز دور آن سپه را بدبد، دلش گشت پر بیم و دَم درکشید. به هومان چنین گفت سهرابِ گٌرد، که:«اندیشه از دل بباید سترد. نبینی از این لشکرِ بیکران، یکی مردِ جنگی و گرزی گران، که پیش من آید ، به آوردگاه، گر ایدون که یاری دهد هور و ماه. سِلیح است و بسیار مردم بسی؛ سرافراز و نامی نبینم کسی. 2765 کنون من، به بختِ رد افراسیاب، کنم دشت پر خون چو دریای آب». به تنگی نداد ایچ سهراب دل؛ فرود آمد از باره ، شاداب دل. یکی جامِ می خواست از میگسار؛ نکرد ایچ رنجه دل از کارزار؛ وز آن سو سراپردۀ شهریار کشیدند بر دشت، پیشِ حصار. ز بس خیمه و مرد و پرده سرای، ندیدند بر دشت و بر کوه جای.
.
داستان را با آوای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید
کشتن رستم زندرزم را
2770 | چو خورشید گشت از جهان ناپدید | شبِ تیره بر دشت لشکر کشید. |
تهمتن بیامد به نزدیکِ شاه، | میان بستۀ جنگ و دل کینه خواه؛ | |
که: دستور باشد مرا تاجور! | کز ایدر شوم، بی کلاه و کمر؛ | |
ببینم که آن نوجهاندار کیست؛ | بزرگان کدامند و سالار کیست؟» | |
بدو گفت کاوس:«کاین کارِ تست | - که بیدار دل بادی و تندرست!». | |
2775 | تهمتن یکی جامۀ تُرک وار، | بپوشید و آمد دوان تا حصار. |
پیاده چو نزدیکی دژ رسید، | خروشیدن و نوشِ ترکان شنید. | |
بدان دژ در آمد تهمتن دلیر، | چنانچون به آهو شود نرٌه شیر. | |
چو سهراب را دید بر تختِ بزم، | نشسته به یک دست بر زندرزم، | |
به دیگر چو هومان، سوارِ دلیر، | دگر بارمان، نامبردار شیر، | |
2780 | تو گفتی همه تخت سهراب بود؛ | بسانِ یکی سروِ شاداب بود. |
دو بازو به کردارِ رانِ هیون؛ | بَرَش چون برِ پیل و چهره چو خون. | |
ز ترکان،به گِرد اندرش، صد دلیر | جوان و سرافراز چون نرٌه شیر. | |
پرستار پنجاه ، با دستبند، | به پیش دل افروز تختِ بلند. | |
همی یک به یک خواندند آفرین، | بر آن بُرزبالا و تاج و نگین. | |
2785 | همی بود رستم بدانجا ؛ ز دور، | نشستن همی دید و مردانِ سور. |
به شایسته کاری برون رفت زند؛ | گَوی دید بر سانِ سروی بلند. | |
بدان لشکر اندر چنو کس نبود؛ | پسودش به تندی و پرسید زود؛ | |
«چه مردی؟- بدو گفت: با من بگوی؛ | سوی روشنی آی و بنمای روی». | |
تهمتن یکی مشت بر گردنش، | بزد تا برون شد روان از تنش. | |
2790 | بر آن جایگه، خشک شد زندرزم؛ | سر آمدش رزم و سرآمدش بزم. |
زمانی همی بود سهراب، دیر، | نیامد به نزدیک او زندِ شیر. | |
نگه کرد سهراب تا زندرزم | کجا شد که جایش تهی شد به بزم. | |
برفتند و دیدند افگنده خوار، | برآسوده از رزم و از روزگار. | |
خروشان از آن جای باز آمدند، | شگفتی فرو مانده از کارِ زند. | |
2795 | یه سهراب گفتند:«شد زندرزم؛ | سرآمد بر او روزِ پیکار و بزم». |
همان گَه چو بشنید، برجست زود؛ | بیامد برِ زند، بر سانِ دود. | |
شگفت آمدش سخت و خیره بماند؛ | دلیران و گردنکشان را بخواند. | |
چنین گفت:«کامشب نباید غنود؛ | همه شب همی نیزه باید پَسود؛ | |
که گرگ آمد اندر میان رمه؛ | سگ و مرد را آزمودش همه. | |
2800 | اگر یار باشد جهان آفرین، | چو نعلِ سمندم بساید زمین، |
زِ فتراکِ زین برگشایم کمند؛ | بخواهم از ایرانیان کینِ زند». | |
بیامد نشست از برِ گاه خویش؛ | گرانمایگان را، همه، خواند پیش؛ | |
که: «گر کم شد از پیشِ من زندرزم؛ | نیامد همان سیر جانم زِ بزم». | |
چو آمد تهمتن برِ شهریار، | از ایران سپه گیو بُد پاسدار. | |
2805 | به ره بر،گَوِ پیلتن را بدید؛ | بزد دست و تیغ از میان برکشید. |
یکی برخروشید ، چون پیلِ مست؛ | سپر بر سرآورد و بنمود دست. | |
بدانست که رستم کز ایران سپاه، | به شب، گیو باشد طلایه به راه. | |
بخندید و زآن پس، فغان برکشید؛ | طلایه، چو آوازِ رستم شنید | |
پیاده بیامد به نزدیک اوی | بدو گفت:« کای مهترِ جنگجوی! | |
پیاده، کجا بوده ای تیره شب؟»؛ | تهمتن، به گفتار، بگشاد لب؛ | |
بدو باز گفت آن کجا کرده بود، | چنان شیرْمردی که آورده بود؛ | |
وزآن جایگه، رفت نزدیکِ شاه ؛ | ز ترکان سخن گفت و از بزمگاه؛ | |
ز سهراب، وز از برزْ بالای او؛ | ز یالِ یلی و برو جایِ او؛ | |
که:«هرگز ز ترکان چُنو کَس نخاست؛ | به کردارِ سرو است بالاش راست. | |
به توران و ایران، نمانَد به کَس؛ | تو گویی که سامِ سوار است و بَس»؛ | |
وز آن مُشت بر گردنِ زندرزم، | کزان پس نیاید به رزم و به بزم، | |
بگفتند و پس رود و می خواستند؛ | همه شب ، همی لشکر آراستند. | |
.
.
.
.
.
نگار گر: منصور وفایی
داستان را با آوای مرتضی امینی پور از اینجا گوش کنید
.
.
خشم گرفتن کاوس بر رستم
2674 | گُرازان، به درگاه شاه آمدند؛ | گشاده دل و نیکخواه آمدند. |
2675 | چو رفتند، بردند پیشش نماز؛ | برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز. |
یکی بانگ بَرزد به گیو،از نخست | پس، آنگاه شرم از دو دیده بشست، | |
که:«رستم که باشد که فرمانِ من، | کند سست و پیچد ز پیمانِ من؟ | |
بگیرش؛ ببر؛ زنده بر دار کن؛ | وز او نیز مگشای پیشم سَخُن». | |
ز گفتارِ او، گیو را دل بِخَست؛ | که بُردی به رستم، بر آن گونه، دست؟ | |
2680 | برآشفت با گیو و با پیلتن؛ | وز او، مانده خیره همه انجمن. |
بفرمود پس توس را شهریار، | که:«رَو؛ هر دو را، زنده ، برکن به دار». | |
خود از جای برخاست کاوس کی؛ | برافروخت، بر سانِ آتش زِ نی. | |
بشد توس و دستِ تهمتن گرفت؛ | -بدو مانده پرخاشجویان شگفت- | |
که از پیشِ کاوس بیرون بیرون بَرَد؛ | مگر کاندر آن تیزی، افسون برد. | |
2685 | تهمتن برآشفت با شهریار، | که:«چندین مدار آتش، اندر کنار. |
همه کارَت از یکدگر بَتٌر است؛ | تو را شهریاری نه اندر خور است. | |
تو سهراب را زنده بر دار کن؛ | بر آشوب و بدخواه را خوار کن.» | |
بزد، تند، یک دست بر دستِ توس؛ | تو گفتی، زپیلِ ژیان یافت کوس. | |
ز بالا نگون اندر آمد به سر؛ | بر او کرد رستم به تندی، گذر. | |
2690 | به در شد؛ بِخَشم اندر آمد به رخش؛ | «منم- گفت:شیر اوژن تاجبخش! |
چه خشم آورَد؟شاهْ کاوس کیست؟ | چرا دست یازد به من؟ توس کیست؟ | |
زمین بنده و رخشْ گاهِ من است؛ | نگینْ گرز و مغفر کلاهِ من است. | |
شبِ تیره از تیغ رخشان کنم؛ | به آوردگه بر، سرْافشان کنم. | |
سِر نیزه و تیغ یارِ منند؛ | دو بازو و دل شهریارِ منند. | |
2695 | که آزادْزادم؛ نه من بنده ام؛ | یکی بندۀ آفریننده ام». |
به ایرانیان گفت:«سهرابِ گُرد | بیاید؛ نماند بزرگ و نه خُرد. | |
شما هر کسی چارۀ جان کنید؛ | خِرد را بدین کار پیچان کنید. | |
به ایران نبینید از این پس مرا؛ | شما راست خسرو؛ از او ، بس مرا». | |
غمین شد دل و جان ایشان همه؛ | که رستم شُبان بود و ایشان رمه. | |
2700 | به گودرز گفتند:«کاین کارِ تُست؛ | شکسته، به دستِ تو،گردد درست؛ |
که خسرو جز از تو سخن نشنود؛ | همی بخت ِ او، زین سخن، بغنود. | |
به نزدیکِ این شاهِ دیوانه شو؛ | وز این در، سخن یاد کن نو به نو. | |
مگر بختِ گم بوده باز آوری، | سخن های درخور فراز آوری!». | |
سپهدار گودرزِ گشواد رفت؛ | به نزدیکِ خسرو خرامید، تفت. | |
2705 | به کاوسْ کی گفت:«رستم چه کرد، | کز ایران برآوردی امروز گَرد؟ |
چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ، | اَبا پهلوانی به کردارِ گرگ، | |
که داری که با او به دشتِ نبرد، | شود؛ برفشاند بر او تیره گَرد؟ | |
یلانِ تو را یک به یک، گُژدهم | شنیده است و دیده همه بیش و کم. | |
همی گوید:" آن روز هرگز مباد، | که با او سواری کند رزم یاد!" | |
2710 | کسی را که جنگی چو رستم بُوَد، | براند خرد در سرش کم بُوَد». |
به گودرز گفت:«این سخن درخور است، | لبِ پیر با پند نیکوتر است. | |
خردمند باید دلِ پادشاه | که تیزی و تندی نیارد بها. | |
شما را بباید پسِ او شدن؛ | به خوبی، بسی داستان ها زدن. | |
سرش کردن از تیزیِ من تهی | نمودن بدو روزگارِ بهی». | |
2715 | چو گودرز برخاست از پیشِ اوی، | پسِ پهلوان تیز بنهاد روی. |
برفتند با او سرانِ سپاه؛ | پسِ رستم اندر گرفتند راه. | |
چو دیدند گٌردِ گوِ پیلتن، | همه نامداران شدند انجمن. | |
ستایش گرفتند بر پهلوان، | که جاوید بادی و روشن روان! | |
جهان سر به سر زیرِ پای تو باد! | همیشه سرِ تخت،جایِ تو باد! | |
2720 | تو دانی که کاوس را مغز نیست؛ | به تندی، سخن گفتنش نغز نیست. |
بجوشد؛ همانگه پشیمان شود؛ | به خوبی، ز سر، بازِ پیمان شود. | |
تهمتن گر آزرده باشد ز شاه، | مر ایرانیان را نباشد گناه؛ | |
هم او ز آن سخنها پشیمان شده است؛ | ز تندی، لب و دستْ خایان شده است». | |
تهمتن چنین پاسخ آورد باز، | که:«هستم ز کاوس کی بی نیاز. | |
2725 | مرا تختْ زین باشد و تاجْ تَرگ؛ | قبا جوشن و دل نهاده به مرگ. |
چه کاوس پیشم چه یک مشتْ خاک؛ | چرا دارم ، از خشمِ او ترس و باک؟ | |
سرم کرد سیر و دلم کرد بس؛ | جز از پاکْ یزدان ، نترسم ز کَس». | |
ز گفتار چون سرد گشت انجمن، | چنین گفت گودرز با پیلتن، | |
که:«شاه و دلیرانِ لشکر، گمان، | به دیگر سخن ها برند این زمان، | |
2730 | کز این تُرک ترسیده شد سرفراز؛ | همی گوید این گفته هر کس به راز: |
"کز آن سان که گژدهم داد آگهی، | همه مرزِ ایران بباشد تهی. | |
چو رستم همی ز او بترسد به جنگ، | مرا و تو را ، نیست جایِ درنگ". | |
از آشفتنِ شاه و پیکارِ اوی، | ندیدم به درگاه بر، گفت و گوی. | |
ز سهرابِ تُرک است یکسر سَخُن؛ | چنین ، پشت بر شاهِ ایران مکن، | |
2735 | چنین بر شده نامت اندر جهان، | بدین باز گشتن مگردان نهان؛ |
دو دیگر که تنگ اندر آمد سپاه؛ | مکن تیره، بر خیره، این تاج و گاه». | |
به رستم بر، این داستان ها بخواند؛ | تهمتن در آن کار خیره بماند. | |
بدو گفت:«اگر بیم یابد دلم، | نخواهم که باشد، دلم بگسلم». | |
از آن ننگ برگشت و آن دید راه، | که آید به دیدارِ کاوس شاه. | |
2740 | چو در شد ز در، شاه بر پای خاست؛ | بسی پوزش او از گذشته بخواست، |
که:«تندی مرا گوهر است و سرشت؛ | چنان رُست باید که یزدان بکشت؛ | |
وز این ناسگالیده بدخواهِ نو، | دلم گشت باریک چون ماهِ نو. | |
بدین چاره جستن تو را خواستم؛ | چو دیر آمدی تندی آراستم». | |
بدو گفت رستم که:«گیهان تو راست؛ | همه بندگانیم و فرمان تو راست. | |
2745 | کنون، آمدم تا چه فرمان دهی؛ | روانت، ز دانش، مبادا تهی!». |
بدو گفت کاوس:«کامروز بزم، | گزینیم و فردا بسازیم رزم». | |
بیاراست رامشگهی شاهوار؛ | شد ایوان به کردارِ خرٌم بهار. | |
همی باده خوردند تا نیمشب، | به یادِ بزرگان گشاده دو لب. | |
.
2674-گرازان: از گرازیدن به معنی خرامیدن و به بزرگ منشی راه سپردن
گشاده دل: شادمان(در برابر تنگدل)
2675- نماز بردن- کرنش کردن
شستن شرم از دو دیده: چشم آیینۀ دل است و آنچه درون آدمی می گذرد، آشکارا به گونه ای ناخواسته در چشما ن او پدیدار می گردد.
2674-2680- نمونه ای از هنر صحنه آرایی فردوسی را در این بیتها می بینیم. گیو و رستم شادمان و خرامان به درگاه کاوس می آیند کاوس از دیرکرد آنان به شدت خشمگین است و بدون توجه به رستم به گیو می گوید که رستم کیست که فرمان او را بپیچاند و به گیو دستور می دهد رستم را ببرد و بر دار کند. وقتی کاوس می بیند گیو فرمان را اجرا نمی کند به توس دستور می دهد هر دو را ببرند و بر دار بیاویزند!
2684- افسون بردن: چاره کردن
2685- آتش در کنار داشتن:بیتاب و تافته و نا آرام بودن
2686-بتٌر:بدتر از wattarپهلوی بر آمده است
2691- در این بیت رستم می گوید کاوس و توس را هیچ می داند
2692- در این بیت نشانه های پهلوانی و شاهی را رستم با هم می سنجد:
زمین بندۀ کسی بودن: سخت قدرتمند بودن
رخش برابر با تخت شاهی
گرز برابر با نگین و انگشتری
مغفر برابر با تاج شاهی
با این برابری رستم خود را کم از شاه کاوس نمی داند.
2693- تیغ با استعاره ای کنایی خورشید پنداشته شده که شب تیره را مانند روز رخشان می کند
2696: رستم به ایرانیان می گوید: سهراب گُرد خواهد آمد و خرد و بزرگ را زنده نخواهد گذاشت
پیچان کردن: در شاهنامه بارها به معنی در رنج افکندن و تلاش کردن آمده است
2698- بس بودن: به معنی بیزار بودن آمده است
2702-شاه دیوانه: فردوسی این سخن درشت را زمانی به کاوس می گوید که شاهی ارزش بالایی داشته است این یکی از نشانه هایی است که «شاهنامه نامۀ شاهان » نیست.
2700-2703: ایرانیان از گودرز می خواهند نزد کاوس دیوانه رود و در این باره با شاه گفتگو کند تا مگر بخت گمشده را بازگرداند و سخنان دلپذی برای آنان بیاورد.
از بیت 2700 تا پایان داستان این گودرز است که خردمندانه از سوی ایرانیان و پهلوانان با کاوس خیره سر گفتگو کرد تا این «شکسته» به دست گودرز «درست» گشت.
.
.
.
120-ک
...
.
داستان را با آوای مرتضی امینی پور از اینجا گوش کنید
نامه کاوس به رستم و خواندن او از زابلستان
2625 | یکی نامه فرمود پس شهریار، | نبشتن برِ رستمِ نامدار. |
جهانْ آفرین را ستود از نخست؛ | از او فرٌ و پیروزی و بخت جست. | |
سپس، آفرین کرد بر پهلوان، | که:«بیدارْدل باش و روشنْ رون. | |
بدان کز رهِ تُرک زی ما سَری | یکی تاختن کرد، با لشکری. | |
به دژ، در نشسته است خود با سپاه؛ | بر آن مردم ِدژ گرفته است راه. | |
2630 | یکی پهلوان است، گرد و دلیر؛ | به تن، ژنده پیل و به دل، نرٌه شیر. |
از ایران ندارد کَسی تابِ اوی، | مگر تو که تیره کنی آبِ اوی. | |
چنان باد کاندر جهان جز تو کَس | نباشد، به هر کار، فریاد رس. | |
چو برخواندم این نامۀ گُژدَهم، | نشستیم گردان لشکر به هم. | |
به نزد تو آورد پر مایه گیو، | چنین رای دیدند گُردانِ نیو. | |
2635 | چو نامه بخوانی،به روز و به شب، | مکن داستان را گشاده دو لب. |
مگر با سواران بسیارْ هوش، | ز زابل ، بتازی؛ بر آری خروش! | |
بدین سان که گژدهم از او یاد کرد، | جز از تو نباشد ورا همنبرد». | |
به گیو، آن زمان، گفت:«بر سانِ دود، | عنانِ تگاور بباید پسود. | |
نباید چو نزدیک رستم شوی، | به زابل بمانی اگر بغنوی. | |
2640 | اگر شب رسی روز را باز گرد، | بگویش که:"تنگ اندر آمد نبرد"» |
از او نامه بستد، به کردارِ آب؛ | برفت و نجست ایچ آرام و خواب. | |
چو نزدیکیِ زابلستان رسید، | خروش طلایه به دستان رسید. | |
تهمتن پذیره شدش، با سپاه؛ | نهادند بر سرْ بزرگان کلاه. | |
پیاده شدش گیو و گُردان به هم، | هر آن کس که بر زین بُد از بیش و کم. | |
2645 | از اسپ اندر آمد گوِ نامدار؛ | از ایران بپرسید و از شهریار. |
ز ره، سویِ ایوانِ رستم شدند؛ | ببودند و یکباره، دم برزدند. | |
بگفت آنچه بشنید و نامه بداد؛ | ز سهراب چندی سخن کرد یاد. | |
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند، | بخندید از آن کار و خیره بماند، | |
که مانندۀ سام ِگُرد از مهان، | سواری پدید آمد اندر جهان! | |
2650 | «از آزادگان، این نباشد شگفت؛ | ز ترکان، چنین یاد نتوان گرفت. |
من، از دختِ شاهِ سمنگان، یکی | پسر دارم و باشد او کودکی. | |
هنوز آن گرامی نداند که چنگ، | توان باز کردن به هنگامِ جنگ. | |
فرستاده ام زرٌ و گوهر بسی، | سویِ مادرِ وی به دستِ کسی. | |
چنین پاسخ آمد که:"آن ارجمند | بسی برنیاید که گردد بلند. | |
2655 | همی مِی خورد با لبِ شیر بوی؛ | شود بی گمان، زود پرخاشجوی". |
بباشیم و یک روز دَم بر زنیم؛ | یکی بر لبِ خشک، نم برزنیم؛ | |
وز آن پس، گراییم نزدیکِ شاه؛ | به گُردان ایران نماییم راه. | |
مگر بختِ رخشنده بیدار نیست؛ | وگرنه چنین کار دُشخوار نیست. | |
چو دریا به موج اندر آید ز جای، | ندارد دمِ آتشِ تیزپای. | |
2660 | درفش مرا گر ببیند ز دور، | دلش ماتم آرد به هنگامِ سور. |
چو مانندۀ سام جنگی بود، | دلیر و هُشیوار و سنگی بود، | |
بدین تیزی ایدر نیاید به جنگ، | نباید گرفتن چنین کار تنگ». | |
به مِی، دست بردند و مستان شدند؛ | ز یادِ سپهبد، به دستان شدند. | |
دگر روز، شبگیر، هم بر خُمار | بیامد تهمتن برآراست کار. | |
2665 | ز مستی هم آن روز باز ایستاد؛ | دوم روز، رفتن نیامدش یاد. |
سه دیگر سحرگه بیاورد مِی؛ | نیامد ز مِی، یادْ فرمانِ کی. | |
به روز چهارم برآراست گیو؛ | چنین گفت با گُرْد سالارِ نیو، | |
که:«کاوس تند است و هشیار نیست؛ | هم این داستان بر دلش خوار نیست. | |
غمی بود از این کار و دل پر شتاب؛ | شده دور از او خورد و آرام و خواب. | |
2670 | به زاولستان گر درنگ آوریم، | زَمی بازِ پیکار و جنگ آوریم». |
بدو گفت رستم که:«مندیش از این؛ | که با ما نشورد کَس اندر زمین». | |
بفرمود تا رخش را زین کنند؛ | دَم اندر دَم ِنای رویین کنند. | |
سوارانِ زاول شنیدند نای؛ | برفتند ، با ترگ و جوشن، زجای. | |
.
2628- زی: به سوی
2630-تیره کردن آب کَسی: نگونبخت و تیره روز گردانیدن
2635- گشادن دولب: کنایۀ ایما از سخن گفتن و در پیِ آن درنگ کردن و زمان بردن
2638-پسودنِ عنانِ تگاور: کنایه ای از تاختن
2641-به کردارِ آب:گیو در سبکی و نرمی رفتار با تشبیه ساده و مجمل به آب مانند شده است.
2643- کلاه بر سر نهادن: کنایه ایماست از آماده شدن برای رفتن به پیشبازِ گیو
2650- یاد نتوان گرفت:در معنی به یاد آوردن و یا در یاد داشتن
2655- «مِی خوردن» به نشانۀ بالیدگی و مردانگی در برابر «شیربوبیِ لب» که نشانۀ خُردی و کم سالی است.
2661- سنگی:در معنی گرانمایه و باوقار