.
.
کشته شدن سهراب به دست رستم
3171 | دگر باره، اسبان ببستند سخت؛ | به سر بر، همی گشت بدخواه ْ بخت. |
به کُشتی گرفتن نهادند سر؛ | گرفتند هر دو دوالِ کمر. | |
هر آن گه که خشم آورد بختِ شوم، | کند سنگِ خارا به کردارِ موم. | |
سرافرازْ سهراب و آن زورِ دست، | تو گفتی سپهرِ بلندش ببست. | |
3175 | غمی گشت رستم؛بیازید چنگ؛ | گرفتش بر و یالِ جنگی پلنگ. |
خَم آورد پشتِ دلیرِ جوان؛ | زمانه بیامد؛ نماندش توان. | |
زدش ، بر زمین بر به کردارِ شیر؛ | بدانست کو هم نماند به زیر. | |
سبک، تیغ تیز از میان برکشید؛ | برِ شیرِ بیداردل بردرید. | |
بپیچید، از آن پس ؛ یکی آه کرد؛ | ز نیک و بد ، اندیشه کوتاه کرد. | |
3180 | بدو گفت:«کاین بر من از من رسید؛ | زمانه به دستِ تو دادم کلید. |
تو ز این بیگناهی؛ که این گوژ پشت | مرا برکشید و بزودی بکشت. | |
به بازی به کوی اند همسالِ من؛ | به ابر اندر آمد چنین یالِ من. | |
نشان داد مادر مرا از پدر؛ | ز مهر اندر آمد روانم به سر. | |
همی جستمش تا ببینمش روی؛ | چنین جان بدادم ، به دیدارِ اوی. | |
3185 | کنون گر تو در آب ماهی شوی ، | وگر چون شب اندر سیاهی شوی، |
وگر چون ستاره شوی بر سپهر، | ببرٌی ز رویِ زمین پاک مهر؛ | |
بخواهد هم از تو پدر کینِ من، | چو داند که خاک است بالین من. | |
از این نامدارانِ گردنکشان، | کسی هم بَرَد سویِ رستم نشان، | |
که:"سهراب کشته است و افگنده ، خوار؛ | تو را خواست کردن همی خواستار"» | |
3190 | چو بشنید رستم، سرش خیره گشت؛ | جهان پیشِ چشم اندرش، تیره گشت. |
بشد هوش و توشش ز مغز و ز تن؛ | بیفتاد چون سروی اندر چمن. | |
بپرسید، از آن پس که آمد به هوش، | بدو گفت، با ناله و با خروش، | |
که:«اکنون، چه داری ز رستم نشان؟ | - که کم باد نامش ز گردنکشان! | |
که دادت ز دستان و سام آگهی؟ | - که بادا تنِ رستم از جان تهی!» | |
3195 | بدو گفت:« ار ایدون که تو رستمی، | چرا گشتی از کشتنِ من غمی؟! |
ز هر گونه ای بودمت رهنمای؛ | نجنبید یکباره، مهرت زجای. | |
کنون بند بگشای از جوشنم؛ | برهنه نگاه کن تنِ روشنم. | |
چو برخاست آوایِ کوس از درم، | بیامد، پر از خون دو رخْ، مادرم. | |
همی جانش، از رفتنِ من، بخَست؛ | یکی مهره بر بازوی من ببست. | |
3200 | مرا گفت:"کاین از پدر یادگار، | بدار و ببین تا کیْ آید به کار". |
کنون کارگر شد که بیکار گشت؛ | پسر پیشِ چشمِ پدر خوار گشت». | |
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید، | همه جامه بر خویشتن بردرید. | |
همی گفت:«کای کشته بر دستِ من! | دلیر و ستوده به هر انجمن!» | |
همی ریخت خون و همی کند موی؛ | سرش پر زِ خاک و پر از آب روی. | |
3205 | بدو گفت سهراب:«کاین بتٌری است؛ | به آبِ دو دیده نباید گریست. |
از این خویشتن خَستن اکنون چه سود؟ | چنین بود این بودنی کار بود». | |
چو خورشیدِ تابان ز گنبد بگشت، | تهمتن نیامد به لشکر ز دشت. | |
ز لشکر بیامد هُشیوار بیست؛ | که تا، اندر آوردگه، کار چیست! | |
دو اسپ، اندر آن دشت، بر پای بود؛ | پر از گَرد رستم دگر جای بود. | |
3210 | گوِ پیلتن را چو بر پشتِ زین | ندیدند گردان بر آن دشتِ کین، |
چنان شد گمانشان که او کشته شد؛ | سرِ نامداران، همه، گشته شد. | |
به کاوس کی تاختند آگهی، | که: «تختِ مهی شد ز رستم تهی». | |
ز لشکر برآمد سراسر خروش؛ | برآمد زمانه یکایک به جوش. | |
بفرمود کاوس تا بوق و کوس، | دمیدند و آمد سپهدارْ توس؛ | |
3215 | وز آن پس به لشکر چنین گفت شاه: | «کز ایدر هیونی سویِ رزمگاه، |
بتازید تا کارِ سهراب چیست! | که بر شهرِ ایران بباید گریست. | |
اگر کشته شد رستمِ جنگجوی، | از ایران که یارَد شدن پیشِ اوی؟ | |
به انبوه زخمی بباید زدن؛ | بر این رزمگه بر، نباید بُدن». | |
چو آشوب برخاست ز آن انجمن، | چنین گفت سهراب با پیلتن، | |
3220 | که:«اکنون که روزِ من اندر گذشت، | همه کارِ ترکان دگرگونه گشت. |
همه مهربانی بدان کن که شاه | سویِ جنگِ ترکان نراند سپاه؛ | |
که ایشان ز بهر مرا، جنگجوی، | سویِ مرزِ ایران نهادند روی. | |
نباید که بینند رنجی به راه؛ | مکن جز به نیکی در ایشان نگاه». | |
نشست از برِ رخش رستم ، چو گَرد، | پر از خون رخ و لب پر از بادِ سرد. | |
3225 | بیامد به پیشِ سپه، با خروش، | دل از کردۀ خویش پر درد و جوش. |
چو دیدند ایرانیان رویِ اوی، | همه برنهادند برخاک روی. | |
ستایش گرفتند بر کردگار؛ | که او زنده باز آمد از کارْزار. | |
چو ز آن گونه دیدند پر خاکْ سر، | دریده بر او جامه، خسته جگر، | |
به پرسش گرفتند:«کاین کار چیست؟ | تو را دل بر این گونه از بهرِ کیست؟» | |
3230 | بگفت آن شگفتی که خود کرده بود؛ | گرامی تنی را بیازَرده بود. |
همه بر گرفتند با او خروش؛ | نماند،آن زمان با سپهدار توش. | |
چنین گفت،با سرفرازان که:«من | نه دل دارم امروز، نه هوش و تن. | |
شما جنگِ ترکان مجویید کَس؛ | همین بَد که من کردم امروز، بس». | |
زُواره بیامد برِ پیلتن، | دریده همه جامه بر خویشتن؛ | |
3235 | فرستاد نزدیک هومان پیام، | که:«شمشیرِ کین مانْد اندر نیام. |
نگهدارِ آن لشکر، اکنون، توی؛ | نگه کن بدیشان؛نگر، نغنوی". | |
تو با او برو تا لبِ رودِ آب؛ | مکن برکسی بر، به رفتن شتاب». | |
چو برگشت از آن جایگه پهلوان، | بیامد برِ پورِ خسته روان. | |
بزرگان برفتند با او به هم؛ | چو توس و چو گودرز و چون گستهم. | |
3240 | همه لشکر، از بهرِ آن ارجمند، | زبان برگشادند یکسر ز بند، |
که:«درمانِ این کار یزدان کند؛ | مگر کاین سخن بر تو آسان کند!». | |
یکی دشنه بگرفت رستم به دست، | که از تن ببرٌد سرِ خویش، پست. | |
بزرگان بدو اندر آویختند؛ | ز مژگان همی خون فرو ریختند. | |
بدو گفت گودرز:«کاکنون چه سود | که از رویِ گیتی برآری تو دود؟ | |
3245 | تو بر خویشتن گر کنی صد گزند، | چه آسانی آید بدان ارجمند؟ |
اگر هیچ ماندش به گیتی زمان، | بمانَد؛تو، بی رنج، با او بمان. | |
وگر زین جهان این جوان رفتنی است، | به گیتی، نگه کن که جاوید کیست! | |
شکاریم یکسر همه پیشِ مرگ: | سری زیرِ تاج و سری زیرِ ترگ». | |
به گودرز گفت،آن زمان پهلوان: | «کز ایدر برو، زود، روشنْ روان. | |
3250 | پیامی ز من سویِ کاوس بر؛ | بگویش که ما را چه آمد به سر؛ |
"به دشنه ، جگرگاهِ پورِ دلیر | دریدم که دستم مماناد دیر! | |
گرت هیچ یاد است کردارِ من، | یکی رنجه کن دل به تیمارِ من. | |
از آن نوشدارو که در گنجِ تُست، | کجا خستگان را کند تن درست، | |
به نزدیکِ من، با یکی جامْ می، | سَزد گر فرستی هم اکنون ز پی؛ | |
3255 | مکر کو، به بختِ تو بهتر شود؛ | چو من، پیشِ تختِ تو، کهتر شود!». |
بیامد سپهبد به کردارِ باد؛ | به کاوس، یکسر پیامش بداد. | |
بدو گفت کاوس:«کز پیلتن، | که را بیشتر آب از این انجمن؟ | |
اگر یک زمان ز او به من بد رسد، | نسازیم پاداش او جز به بد، | |
کجا گنجد او در جهانِ فراخ، | بدان فرٌ و آن یال و آن بٌرز و شاخ؟ | |
3260 | کجا باشد او پیشِ تختم بپای؟ | کجا رانَد او، زیرِ پرٌِ همای؟ |
شود پشتِ رستم بنیرو ترا؛ | هلاک آوَرَد بی گمانی، مرا. | |
شنیدی که او گفت:"کاوس کیست؟ | گر او شهریار است، پس توس کیست؟"» | |
چو بشنید گودرز ، برگشت زود؛ | برِ رستم آمد به کردارِ دود. | |
بدو گفت:«خویِ بدِ شهریار | درختی است جنگی، همیشه ببار. | |
3265 | تو را رفت باید به نزدیک اوی؛ | تو روشن کنی جان تاریکِ اوی». |
.
.
.
.
.
دل من همی با تو مهر آورد/ همی آبِ شرمم به چهر آورد
سهراب
نگارگر: آیدین سلسبیلی
http://www.facebook.com/Shahnameh3d
افگندن سهراب رستم را
چو خورشیدِ تابان بگسترد فر، | سیه زاغ پرٌان بینداخت پر، | |
3100 | تهمتن بپوشید ببرِ بیان، | نشست از برِ اژدهای ژیان. |
بیامد بدان دشتِ آوردگاه ؛ | نهاده ، به سر بر، ز آهن کلاه. | |
همه تلخی از بهرِ بیشی بُود | مبادا که با آز خویشی بُود! | |
وز آن روی، سهراب با انجمن | هَمی می گُسارید، با رودْزن. | |
به هومان چنین گفت:«کاین شیرْمرد | که با من همی گردد اندر نبرد | |
3105 | زِ بالایِ من نیست بالاش کم؛ | به رزم اندرون، دل ندارد دُژم. |
بَر و کتف و یالش همانند من؛ | تو گویی نگارنده برزد رَسَن. | |
ز پای و رِکیبش همی مهرِ من | بجنبد به شرم آورد چهرِ من، | |
نشانهای مادر بیابم همی؛ | به دل نیز لختی بتابم همی. | |
گمانی برم من، که او رستم است؛ | که چون او نَبرده، به گیتی کم است. | |
3110 | نباید که من با پدر جنگجوی، | شوم؛ خیره، روی اندر آرم به روی!». |
بدو گفت هومان که:«در کارزار، | رسیده است رستم به من اَند بار. | |
بدین رخش مانَد همی رخشِ اوی؛ | ولیکن ندارد پَی و پخشِ اوی». | |
بپوشید سهراب خَفتانِ رزم؛ | سرش پُر ز رزم و دلش پر ز بزم | |
بیامد خروشان بدان دشتِ جنگ، | به دست اندرون ، چرخ و تیرِ خدنگ. | |
3115 | ز رستم بپرسید خندان دو لب؛ | تو گفتی که با او به هم بود، شب، |
که:«شب چون بُدی؟ روز چون خاستی؟ | ز پیکار، بر دل ، چه آراستی؟ | |
زِ تن دور کن بَبر و شمشیرِ کین، | بزن جنگ و بیداد را بر زمین. | |
بیا تا نشینیم هر دو به هم؛ | به می تازه داریم رویِ دُژم. | |
به پیشِ جهاندار، پیمان کنیم؛ | دل از جنگ جستن پشیمان کنیم. | |
3120 | بمان تا کسی دیگر آید به رزم؛ | تو با من بساز و بیارای بزم. |
دلِ من همی با تو مهر آورد؛ | همی آبِ شرمم به چهر آورد. | |
همانا که داری ز نیرم نژاد؛ | بکن، پیشِ من، گوهرِ خویش یاد. | |
مگر پورِ دستانِ سامِ یلی؛ | گُزین نامور رستم زاولی!». | |
بدو گفت رستم که:«ای نامجوی! | نبودیم هرگز بدین گفت و گوی. | |
3125 | ز کُشتی گرفتن سخن بود، دوش؛ | نگیرم فریبِ تو؛ زین در مکوش. |
نه من کودکم، گر تو هستی جوان؛ | به کُشتی کمر بسته ام بر میان. | |
بکوشیم و فرجام کار آن بُود، | که فرمان و رایِ جهانبان بُوَد. | |
بسی گشته ام در فراز و نشیب؛ | نی ام مرد دستان و بند و فریب». | |
بدو گفت سهراب:«کز مردِ پیر، | نباشد سخن زین نشان دلپذیر. | |
3130 | مرا آرزو بُد که در بسترت، | برآید بهنگام هوش از بَرَت؛ |
کسی کز تو مانَد سُتودان کند؛ | بپرٌد روان ، تن به زندان کند. | |
اگر هوشِ تو زیرِ دستِ من است، | به فرمان یزدان بیازیم دست». | |
از اسپانِ جنگی فرود آمدند؛ | هشیوار با گَبر و خُود آمدند. | |
ببستند بر سنگ اسپِ نبرد؛ | برفتند هر دو، سرانْ پر ز گرد. | |
3135 | چو شیران به کُشتی برآویختند؛ | ز تنها، خُوَی و خون همی ریختند. |
بزد دستْ سهراب، چون پیلِ مست؛ | برآوردش از جای و بنهاد، پست، | |
به کردارِ شیری که بر گورِ نر، | زند دست و گور اندر آید به سر. | |
نشست از برِ سینۀ پیلتن، | پر از خاک چنگال و روی و دهن. | |
یکی خنجری آبگون برکشید؛ | همی خواست از تن سرش را برید. | |
3140 | نگه کرد رستم؛ به آواز گفت، | که:«این راز باید گشاد از نهفت». |
به سهراب گفت ای یلِ شیرگیر! | کمند افگن و گُرد و شمشیرگیر! | |
دگرگونه تر باشد آیین ما؛ | جز این باشد آرایشِ دینِ ما. | |
کسی کو به کُشتی نبرد آورد، | سرِ مهتری زیرِ گَرد آورد، | |
نخستین که پشتش نهد بر زمین، | نبرٌد سرش، گرچه باشد بکین. | |
3145 | اگر بارِ دیگرْش زیر آورد، | به افکندنش، نامِ شیر آورد؛ |
روا باشد ار سر کُنَد ز او جدا؛ | چنین بود، تا بود، آیین ما». | |
بدین چاره از چنگِ آن اژدها، | همی خواست کآید ز کشتن رها. | |
دلیر و جوان سر به گفتارِ پیر، | بداد و ببود این سخن دلپذیر. | |
رها کرد از او دست و آمد به دشت؛ | به دشتی که بر پیشش آهو گذشت، | |
3150 | همی کرد نخچیر و یادش نبود، | از آن کس که با او نبرد آزمود. |
همی دیر شد باز؛ هومان چو گَرد، | بیامد بپرسید از او، وز نبرد. | |
به هومان بگفت آن کجا رفته بود؛ | سخن هر چه رستم بدو گفته بود. | |
بدو گفت هومانِ گُرد:«ای جوان! | به سیری رسیدی همانا، ز جان. | |
دریغ این بر و برزْ بالایِ تو! | رِکیبِ دراز و یلیْ پایِ تو | |
3155 | هزبری که آورده بودی به دام، | رها کردی از دام و شد کار خام. |
نگه کن کز این بیهده کارْکرد، | چه آرَد به پیشت، به دیگر نبرد!» | |
بگفت و دل از جانِ او برگرفت؛ | براند و همی ماندْ اندر شگفت. | |
به لشکرگه خویش بنهاد روی، | بخشم و پر از غمْ دل از کارِ اوی. | |
نکو گفت، از این روی آموزگار | که:«دشمن مدار، ار چه خُرد است، خوار». | |
3160 | چو رستم زِ چنگِ وی آزاد گشت، | بسانِ یکی تیغِ پولاد گشت. |
خرامان بشد سوی آبِ روان، | چنانچون شده باز یابد روان. | |
بخورد آب و روی و سر و تن بشست؛ | به پیشِ جهان آفرین شد، نخست. | |
همی خواست پیروزی و دستگاه؛ | نبود آگه از بخشِ خورشید و ماه، | |
که:چون رفت خواهد سپهر، از برش؛ | بخواهد ربودن کلاه از سرش؛ | |
3165 | وز آن آب چون شد به جایِ نبرد، | پر اندیشه بودش دل و رویْ زرد. |
همی تاخت سهراب، چون پیلِ مست، | کمندی به بازو کمانی به دست. | |
گرازان و بر گور نعره زنان؛ | سمندش جهان و جهان را کَنان. | |
غمی گشت و ،ز او ماند اندر شگفت؛ | ز پیکارش، اندازه ها بر گرفت. | |
چو سهراب باز آمد، او را بدید؛ | ز بادِ جوانی دلش بردمید. | |
3170 | چنین گفت:«کای رَسته از چنگِ شیر! | جدا ماندی از زخمِ شیرِ دلیر». |
.
.
3099-فر: فروغ و روشنایی
سیه زاغ :استعاره ای آشکار از شب
3100-ببر بیان:
اژدهای ژیان: استعاره ای آشکار از رخش
3102: همۀ تلخکامیها از فزون جویی است و هر گز مباد که کسی با فزون جویی و آزمندی پیوندی داشته باشد
3103-رودزن: نوازنده رود(نوعی ساز زهی)
3106-رسن: ریسمان- طناب
رسن زدن: اندازه زدن
3110-اند: چند
3112- پی و پخش: تاب و توان
3112-3106:سهراب آنچه در فکرش می گذرد با هومان در میان می گذارد . از دید سهراب قد و بالی او با رستم یکی است و در ضمن در دلش مهری نسبت به رستم احساس می کند . از آنجایی که هومان مامور افراسیاب بود تا سهراب رستم را نشناسد ، این فکر را از سر سهراب بیرون می کند
3114-چرخ:کمانِ سخت
..
ک: 127
.
باز گشتن رستم و سهراب به لشکرگاه
برفتند و روی هوا تیره گشت؛ | ز سهراب، گردون همی خیره گشت. | |
3035 | تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان؛ | نیاساید از تاختن، یک زمان؛ |
وگر باره،زیر اندرش، ز آهن است؛ | شگفتی روان است و رویینْ تن است . | |
شبِ تیره آمد سوی لشکرش، | میان سوده از بند و ز آهن برش. | |
به هومان، چنین گفت:«کامروز، هور | برآمد؛ جهان کرد پر جنگ و شور. | |
شما را چه کرد آن سوارِ دلیر، | که یالِ یلان داشت و آهنگِ شیر؟ | |
3040 | بدو گفت هومان که:«فرمانِ شاه | چنان بُد کز ایدر نجنبد سپاه. |
همه کارِ ما سخت ناساز بود؛ | به آوَرْد گشتن به آغاز بود. | |
بیامد یکی مردِ پرخاشجوی؛ | بدین لشکری گٌشن بنهاد روی. | |
تو گفتی ز مستی کنون خاسته است؛ | وگر رزم با یک تن آراسته است». | |
چنین گفت سهراب:«کو زین سپاه، | نکرد از دلیران کسی را تباه؛ | |
3045 | از ایرانیان من بسی را کشته ام؛ | زمین را به خون، چون گِل،آغشته ام. |
کنون روزِ فرداست روزِ بزرگ؛ | پدید آید از میش یکباره، گرگ. | |
به شب جامِ می باید آراستن؛ | بباید به می،غم ز دل کاستن». | |
وز آن روی، رستم به لشکر رسید؛ | سخن راند با گیو و گفت و شنید، | |
که:«امروز سهرابِ جنگ آزمای | چگونه، به جنگ، اندر آورد پای؟» | |
3050 | چنین گفت با پهلوان گُردْ گیو: | «کز آن گونه هرگز ندیدیم نیو. |
بیامد، دمان، تا به قلبِ سپاه؛ | ز لشکر برِ توس شد، کینه خواه؛ | |
که او بود بَر زین و نیزه به دست؛ | چو گرگین فرود آمد، او برنشست. | |
همان گه که با نیزه او را بدید، | به کردارِ شیرِ ژیان، بردمید. | |
عمودی خمیده بزد بَرَ برش؛ | ز نیرو بیفتاد تَرگ از سرش. | |
3055 | نتابید با او ؛ بتابید روی؛ | شدند از دلیران بسی، جنگجوی. |
ز گُردان، کسی مایۀ وی نداشت؛ | جز از پیلتن پایۀ وی نداشت. | |
هم آیین پیشین نگه داشتیم؛ | سپه را بر او هیچ نگماشتیم. | |
سواری نشد، پیشِ او، یک تنه؛ | همی تاخت از قلب تا میمنه». | |
غمی گشت رستم ز گفتارِ اوی؛ | برِ شاه کاوس بنهاد روی. | |
3060 | چو کاوسْ کی پهلوان را بدید، | برِ خویش نزدیک جایش گزید. |
ز سهراب، رستم زبان برگشاد؛ | ز بالا و زورش، همی کرد یاد، | |
که:«کَس، در جهان، کودکِ نارسید | بدین شیرْمردی و گُردی ندید. | |
به بالا، ستاره بساید همی؛ | تنش را زمین برگراید همی. | |
دو بازو و رانش ز رانِ هیون، | همانا که دارد ستبری فزون. | |
3065 | به گرز و به تیغ و به تیر و کمند، | ز هر گونه ای آزمودیم بند. |
به فرجام ، گفتم که:"من، پیش از این، | بسی گُرد را برگرفتم زِ زین". | |
گرفتم دوالِ کمربندی اوی؛ | بیفشاردم سخت پیوندِ اوی. | |
همی خواستم کِش ز زین بر کَنَم؛ | چو دیگر کَسانش به خاک افکنم. | |
گر از بادْ جنبان شود کوهِ خار، | بجنبید بر زین بر آن نامدار. | |
3070 | چو فردا بیاید به دشتِ نبرد، | به کُشتی همی بایدم چاره کرد. |
بکوشم؛ ندانم که پیروز کیست؛ | ببینیم تا رای یزدان به چیست! | |
کز اوی است پیروزی و دستگاه؛ | هم او آفرینندۀ هور و ماه». | |
بدو گفت کاوس:«یزدان پاک | تنِ بدسگال اندر آرَد به خاک. | |
من امشب، به پیشِ جهانْ آفرین، | بمالم رخ حویشتن بر زمین. | |
3075 | کند تازه، این بار، کامِ تو را؛ | بر آرد به خورشید نامِ تو را». |
بدو گفت رستم که :«با فرٌِ شاه، | برآید همه کامۀ نیکخواه». | |
به لشکرگهِ خویش بنهاد روی، | پر اندیشه مغز و سرش کینه جوی. | |
زُواره بیامد، خَلیده روان، | که:«امروز چون رفت بر پهلوان؟» | |
از او خوردنی خواست رستم نخست؛ | پس آنگه از اندیشگان دل بشست. | |
3080 | چنین راند پیش برادر سَخُن، | که:«بیدار دل باش و سستی مکن. |
به شبگیر چون من به آوردگاه | رَوَم پیش آن تُرکِ ناوردْ خواه، | |
همی باش بر پیش ِ پرده سرای، | چو خورشیدِ تابان برآید زِ جای. | |
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ، | بدان دشتِ کین برنسازم درنگ، | |
بیاور سپاه و درفشِ مرا؛ | همان ساز و زرٌینه کفش مرا؛ | |
3085 | وگر خود دگرگونه گردد سَخُن، | تو زاری مساز و نژندی مکن. |
مباشید یک تن بدین رزمگاه؛ | میارید، از آن پس، سوی رزم راه. | |
سراسر سوی زاولِستان شوید؛ | از ایدر، به نزدیک دستان شوید. | |
تو خرسند گردان دلِ مادرم؛ | چنین رانْد گردنده چرخ از برم. | |
بگویش که:"دل را در این غم مبند؛ | مشو جاودانه ز مرگم نژند؛ | |
3090 | که کَس در جهان جاودانه نماند؛ | ز گردون مرا خود بهانه نماند. |
بسی دیو و شیر و نهنگ و پلنگ | تبه شد به چنگم، به هنگامِ جنگ. | |
بسی بارۀ دژ که کردیم پست؛ | نیاورْد کس دستِ من زیرِ دست. | |
درِ مرگ، آن کَس بکوبد که پای | به اسپ اندر آرَد؛ بجنبد ز جای. | |
اگر سال گشتی فزون از هزار، | همین بود راه و همین بود کار". | |
3095 | چو خرسند گردد، به دستان بگوی، | که:"از شاهِ گیتی، مَبَرتاب روی. |
اگر جنگ سازد تو سُستی مکن؛ | چنان رَو که رانند از این در، سَخُن. | |
همه مرگ راایم، پیر و جوان؛ | به گیتی نَماند کسی جاودان"». | |
ز شب نیمه گفتارِ سهراب بود؛ | دگر نیمه آرامش و خواب بود. | |
.
.
.
.ک:126
با درود به دوستان گرامی
نوروز آمد و ما با خوشی و ناخوشی هایمان همراهش شدیم. امیدوارم سالی پر از نیکی داشته باشید. از همراهی شما در سال و سالهای پیشین بسیار سپاسگزارم.
کم کم باید شاهنامه ها را باز کنیم و با یاری شما داستان ها را دنبال کنیم.
پیروز باشید.
.
.
.
.
شاهنامه خوان : مرتضی امینی پور
2984 | به آوردگه رفت؛ نیزه برگرفت؛ | همی ماند از گفتِ مادر شگفت. |
2985 | یکی تنگ· میدان فرو ساختند؛ | به کوتاه نیزه همی تاختند. |
نماند ایچ، بر نیزه، بند و سِنان؛ | به چپ باز بردند هر دو عِنان. | |
به شمشیرِ هندی برآویختند؛ | همی،ز آهن، آتش فرو ریختند. | |
به زخم اندرون، تیغ شد ریز ریز؛ | چه زخمی؟ که پیدا کند رستحیز. | |
گرفتند، از آن پس، عمودِ گران؛ | غمی گشت بازوی گُندآوران. | |
2990 | ز نیرو،عمود اندر آورد خَم؛ | دمان باد پایان و گُردان دُژم. |
ز اسپان، فرو ریخت برگستوان؛ | زره پاره شد، بر میانِ گَوان. | |
فرو ماند اسپ و دلاور سوار؛ | یکی را نَبُد دست و بازو به کار. | |
تن، از خُوَی، پُر آب و همه کام خاک؛ | زبان گشته، از تشنگی چاک چاک. | |
یک از دیگران ایستادند دور؛ | پر از رنجْ باب و پر از تابْ پور. | |
2995 | جهانا! شگفتا که کردارِ تُست! | هم از تو شکسته، هم از تو دُرُست. |
از آن دو، یکی را نجنبید مهر؛ | خِرَد دور بُد؛ مهر ننمود چهر. | |
همی بچٌه را باز داند ستور؛ | چه ماهی، به دریا چه در دشت، گور. | |
نداند همی مردم، از رنجِ آز، | یکی دشمنی را ز فرزند باز. | |
همی گفت رستم که:«هرگز نهنگ، | ندیدم بدین سان که آید به جنگ. | |
3000 | مرا خوار شد رزم دیوِ سپید؛ | ز مردی شد، امروز، دل ناامید. |
جوانی، چنین ناسپرده جهان، | نه گُردی نه نام آوری از مِهان، | |
به سیری رسانیدم از روزگار، | دو لشگر نظاره بدین کارزار!» | |
چو آسوده بازویِ هر دو مرد | از آورد و از رنجِ ننگِ و نبرد، | |
به زه برنهادند هر دو کمان، | جوانه همان، سالخورده همان. | |
3005 | زره بود و خِفتان و ببرِ بیان؛ | ز کِلک و ز پیکان ، نیامد زیان. |
غمی شد دل هر دو از یکدگر؛ | گرفتند، از آن پس، دوالِ کمر. | |
تهمتن که گر دست بردی به سنگ | بکَندی ز کوهِ سیه روزِ جنگ، | |
کمربندِ سهراب را چاره کرد؛ | که بر زین بجنباندش، در نبرد. | |
میانِ جوان را نبُد آگهی؛ | بماند از هنر، دستِ رستم تهی. | |
3010 | دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند؛ | همی خسته و بسته دیر آمدند. |
دگر باره سهراب گرزِ گران | ز زین برکشید و بیفشارد ران. | |
بزد سخت و آورد کتفش به درد؛ | بپیچید و درد از دلیری بخُوَرد. | |
بخندید سهراب و گفت:« ای سوار! | به زخمِ دلیران نه ای پایدار. | |
به رزم اندرون ، رخش گویی خر است؛ | دو دستِ سوارش چو نَی بی بر است. | |
3015 | اگر چه گَوی سروْ بالا بُوَد، | جوانی کند پیر ،کانا بود». |
به مُستی رسید این از آن، آن از این؛ | چنان تنگ شد بر دلیران زمین، | |
که از یکدیگر روی برگاشتند؛ | دل و جان به اندوه بگذاشتند. | |
تهمتن به توران سپه شد به جنگ، | بدان سان که نخچیر بیند پلنگ. | |
به ایران سپه رفت سهرابِ گُرد؛ | عِنان بارۀ تیزتگ سپرد. | |
3020 | میانِ سپاه اندر آمد چو گرگ؛ | پراگنده گشت آن سپاه بزرگ. |
دلِ رستم اندیشه ای کرد بَد، | که:«کاوس را بی گمان بد رسد، | |
از این پُر هنر تُرک نو خاسته، | به خفتان بَر و بازو آراسته». | |
به لشکر گه خویش تازید زود؛ | که اندیشۀ دل بر آن گونه بود. | |
میانِ سپه دید سهراب را، | زمین لعل کرده به خوناب را. | |
3025 | سرِ نیزه پر خون و خفتان و دست، | چو شیری که گردد ز نخچیر مست. |
غمی گشت رستم، چو او را بدید؛ | خروشی چو شیرِ ژیان برکشید. | |
بدو گفت:«کای تیز و خونخواره مرد ! | از ایران سپه، رزم با تو که کرد؟ | |
چرا دستِ بد را بسایی همه؟ | چو گرگ اندر آیی میانِ رمه؟» | |
چنین داد پاسخ که: «توران سپاه | از این رزم بودند هم بیگناه. | |
3030 | تو آهنگ کردی بدیشان نخست؛ | کسی با تو پیکار و کینه نجست». |
بدو گفت رستم که:« شد تیره روز؛ | چو پیدا کند تیغْ گیتی فروز، | |
بر این دشت، هم دار و هم منبر است؛ | روشْن جهان زیرِ میغ اندر است. | |
بگردیم، شبگیر، با تیغ کین؛ | تو رَو؛ تا چه خواهد جهانْ آفرین!» | |
.
.
..2935: ایرانیان ناخودآگاه سهراب ا ایرانی می دانند.
2937 برشمردن: در معنی زشت و دشنام دادن به کار رفته است
2939- پای و پی: آمیغی به معنی تاب و توان
2943- روی روی:رویاروی
2965-رستم از سهراب می خواهد به آوردگاهی دور از هر دو سپاه بروند