انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

آمدن تهمینه، دختر شاه سمنگان، به نزد رستم(2378-2420)

..

.

عکس از اینجا

از شاهنامه محمد جوکی



داستان را با آوای فلورا از اینجا بشنوید

دوستاران شاهنامه خوانی محسن م.ب هم می توانند این داستان را از اینجا با آوای آشنای ایشان بشنوند.

آمدن تهمینه، دختر شاه سمنگان، به نزد رستم

2378چو یک بهره از تیره شب درگذشت،شباهنگ بر چرخِ گردان بگشت،

سخن گفتن آمد نهفته، به راز؛درِ خوابگه، نرم ،کردند باز.
2380یکی برده شمعی معنبر به دست،خرامان بیامد به بالینِ مست.

پسِ پرده اندر یکی ماهرویچو خورشید تابان پر از رنگ و بوی.

دو ابرو کمان و دو گیسو کمند؛به بالا به کردارِ سروِ بلند.

روانش خرد بود و تنْ جانِ پاک؛تو گفتی که بهره ندارد زِ خاک.

از او رستمِ شیردل خیره ماند؛بر او بر جهان آفرین را بخواند.
2385بپرسید رستم که:«نامِ تو چیست؟چه جویی؟ شبِ تیره کامِ تو چیست؟»

چنین داد پاسخ که:«تهمینه ام؛تو گفتی که از غم به دو نیمه ام.

یکی دختِ شاهِ سمنگان منم؛پزشکِ هِزبَر و پلنگان منم.

به گیتی،ز شاهان، مرا جفت نیست؛چو من، زیرِ چرخِ بلند، اندکی است.

کس از پرده بیرون ندیده مرا؛نه هرگز کس آوا شنیده مرا.
2390به کردارِ افسانه، از هر کسی،شنیدم بسی داستانت بسی؛

که:از دیو و شیر و نهنگ و پلنگ،نترسی و هستی چنین تیز چنگ.

شبِ تیره،تنها، به توران شوی؛بگردی بر آن مرز و هم بغنوی.

به تنها، یکی گور بریان کنی؛هوا را، به شمشیر، گریان کنی.

هر آن گه که گرزِ تو بیند به جنگ،بدرٌد دلِ شیر و چنگِ پلنگ.
2395برهنه چو تیغِ تو بیند عقاب،نسازد به نخچیر کردن شتاب.

نشانِ کمندِ تو دارد هزبر؛ز بیمِ سنانِ تو، خون بارد ابر.

چو این داستانها شنیدم ز تو،بسی لب به دندان گَزیدم ز تو.

بجستم همی کِفت و یال و برت؛بدین شهر کرد ایزد آبشخورت.

توراام کنون، گر بخواهی مرا؛نبیند جز این مرغ و ماهی مرا؛
2400یکی آنکه  بر تو چنین گشته ام:خِرَد را، ز بهرِ هوا ، کُشته ام؛

دو دیگر که از تو مگر کردگار،نشاند یکی شیرم اندر کنار!

مگر چون تو باشد به مردی و زور!سپهرش دهد بهرِ کیوان و هور!

سه دیگر که اسپت به جای آورم؛سمنگان، همه، زیر پای آورم».

چو رستم بدان سان پری چهره دید،ز هر دانشی نزدِ او بهره دید،
2405دو دیگر که از رخش داد آگهی،ندید ایچ فرجام جز فرٌهی.

به خشنودی و رای و فرمانِ اوی،به خوبی بیاراست پیمانِ اوی.

چو انبازِ او گشت، با او به راز،ببود آن شبِ تیرۀ دیریاز.

چو خورشیدِ تابان ز چرخِ بلندهمی خواست افگند رخشان کمند،

به بازویِ رستم یکی مهره بود،که آن مهره اندر جهان شهره بود.
2410بدو داد و گفتش که :«این را بدار؛اگر دختر آید، بدان روزگار،

بگیر و به گیسوی او بر، بدوز،به نیک اختر و فالِ گیتی فروز؛

ور ایدون که آید از اختر پسر،ببندش به بازو نشانِ پدر.

به بالایِ سامِ نریمان بُوَد؛به مردی و خویِ کریمان بُوَد.

فرود آرد از ابر پرٌان عقاب؛نتابد، به تندی بر او آفتاب».
2415همی بود آن شب برِ ماهروی؛همی گفت هر گونه ای پیشِ اوی.

چو خورشید رخشنده شد بر سپهر،بیاراست روی زمین را به مهر،

برِ رستم آمد گرانمایه شاه؛بپرسیدش از خواب  و آرامگاه.

چو این گفته شد، مژده دادش به رخش؛از او، شادمان شد دلِ تاجبخش.

بیامد؛بمالید و زین بر نهاد؛شد از رخش، رخشان و از شاه، شاد.
2420بیامد سویِ شهرِ ایران چو باد؛وز این داستان کرد بسیار یاد.







.

ادامه مطلب ...

داستان سهراب - آغاز داستان(2325-2377)

عکس از شهرزاد

.

داستان را با آوای محسن م.ب. از اینجا بشنویم.


2325اگر تندبادی بر آید ز کُنج،به خاک افگند نارسیده تُرُنج،

ستمگاره خوانیمش ،ار دادگر؟هنرمند گوییمش ار بی هنر؟

اگر مرگ داد است ، بیداد چیست؟ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

از این راز جانِ تو آگاه نیست؛بدین پرده اندر، تو را راه نیست.

به رفتن مگر بهتر آیدْت جایچو آرام گیری به دیگر سرای.
2330[که داند چنین داستان را یقین،بجز دادفرمایِ داد آفرین؟]

نخستین تن از مرگ بفسایدی،دلیر و جوان خاک نَپسایدی.(؟)

.




.

آغاز داستان

زِ گفتارِ دهقان، یکی داستانبپیوندم از گفتۀ باستان؛

ز موبد بر این گونه برداشت یاد،که: رستم یکی روز از بامداد،

غمی بُد دلش؛ سازِ نخجیر کرد؛کمر بست و تَرکَش پر از تیر کرد.
2335همی راند تا مرزِ توران رسید؛بیابان سراسر پر از گور دید.

برافروخت چون گلْ رُخِ تاجبخش؛بخندید؛ وز جای برکند رخش.

به تیر و کمان و گرز و کمند،بیفگند بر دشتِ نخچیرِ چند.

ز خاشاک و از خار و شاخِ درخت،یکی آتشی برفروزید سخت.

چو آتش پراگنده شد، پیلتندرختی بجست، از درِ بابزن.
2340یکی نرٌه گوری بزد بر درخت،که در چنگِ او پرٌِ مرغی نَسَخت.

چو بریان شد، از هم بِکَند و بخورد؛ز مغز استخوانش بر آورد گرد.

بخفت و بر آسود از روزگار؛چمان و چران رخش در مرغزار.

سوارانِ ترکان تنی هفت و هشت،بر آن دشتِ نخچیرگان بر گذشت.

پیِ اسپ دیدند در مرغزار؛بگشتند گردِ لبِ جویبار.
2345 چو بر دشت بر، اسپ را یافتند،سویِ بند کردنْش بشتافتند.

پرفتند و بردند پویان به شهر؛همی هر یک از رخش جستند بهر.

چو بیدار شد رستم از خوابّ خُوَش،به کار آمدش بارۀ دست کَش.

غمی گشت چون بارگی را نیافت؛سر آسیمه سوی سمنگان شتافت.

همی گفت:«کاکنون، پیاده، نوانکجا پویم، از ننگ تیره روان،
2350اَبا ترکش و گرز، بسته میان،چنین تَرگ و شمشیر و ببرِ بیان؟

چه گویند ترکان که:" اسپش که برد؟تهمتن، بدانجا، بخفت ار بمرد؟"

کنون رفت باید به بیچارگی؛به غم دل سپردن به یکبارگی.

همی بست باید سلیح و کمر؛به جایی نشانش بیابم مگر!».

چو نزدیکِ شهرِ سمنگان رسید،خبر ز او به شیر و پلنگان رسید،
2355که:«آمد پیاده گوِ تاجبخش؛به نخچیر گه ز او رمیده است رخش».

پذیره شدندش بزرگان و شاه،کسی کو به سر بر نهادی کلاه.

همی گفت هر کس که:«این رستم است،وگر آفتابِ سپیده دم است!»

بدو گفت شاهِ سمنگان:«چه بود؟که یارَست، با تو، نبرد آزمود؟

بدین شهر، ما نیکخواه توایم؛ ستوده به فرمان و راه توایم.
2360تن و خواسته زیرِ فرمانِ توست؛تنِ ارجمندان و جان آنِ توست».

چو رستم به گفتار ِ او بنگرید،ز بدها گمانیش کوتاه دید،

بدو گفت:«رَخشَم بدین مرغزار،ز من دور شد بی لگام و فسار.

کنون تا سمنگان نشانِ پی است،بدان سو کجا جویبار و نی است.

تو را باشد، ار باز جویی سپاس؛بیابد، به پاداش نیکی شناس؛
2365ور ایدون که ماند ز من ناپدید،سران را بسی سر بباید برید».

بدو گفت شاه:«ای سرفراز مرد!نیارد کسی با تو این کار کرد.

تو مهمان ما باش و تندی مکن؛به کامِ تو گردد سراسر سَخُن.

یک امشب، به می شاد داریم دل؛وز اندیشه، آزاد داریم دل.

پیِ رخش هرگز نمانَد نهان،چِنان بارۀ نامور در جهان».
2370تهمتن، زِ گفتارِ او شاد شد؛روانش از اندیشه آزاد شد.

سزا دید رفتن سوی خانِ اوی؛به خوبی بیاراست مهمانِ اوی.

سپهبد بدو داد در کاخ جای؛همی بود بر پیش او بر، به پای.

ز شهر و ز لشکر سران را بخواند؛ سزاوار با او به شادی نشاند.

گسارندۀ باده و رودساز،سیه چشم و گلرخ بتانِ طراز،
2375نشستند با رود سازان به هم؛بدان تا تهمتن نباشد دژم.

چو شد مست و هنگامِ خواب آمدش،همی از نشستن شتاب آمدش،

سزاوارِ او جایِ آرام و خواب،بیاراست و بنهاد مشک و گلاب.












.

..

.. . . ./ . .

ادامه مطلب ...

گریختن افراسیاب از رزمگاه(2324-2304)

.


.

گریختن افراسیاب از رزمگاه

2304تهمتن برانگیخت رخش از شتاب،پسِ پشتِ جنگاور افراسیاب.
2305چنین گفت با رخش:«کای نیک یار!مکن سستی ، اندر تگِ کارزار؛

که من شاه را، بر تو، بیجان کنم؛به خون، سنگ را رنگِ مرجان کنم».

چنان گرم شد رخشِ آتش گهر،که گفتی برآمد زپهلوش پَر.

ز فِتراک، رستم بگشاد رستم کمند؛همی خواست کآرد میانش به بند.

به تَرگ اندر افتاد خَمٌِ دوال؛سپهدار ترکان بدزدید یال.
2310دو دیگر که  زیر اندرش بادپای،به کردارِ آتش، بر آمد زِ جای.

بِجَست از کمندِ گوِ پیلتن،تنش غرقه در آب و خشکش دهن.

ز لشکر هر آنکس که بُد رزمساز،دو بهره نیامد به خرگاه باز.

اگر کشته بودی وگر خسته تن،گرفتار در دستِ آن انجمن.

ز پر مایه اسپان به زرٌین ستام،ز ترگ و ز شمشیرِ زرٌین نیام؛
2315جز این هر چه پر مایه تر بود نیز،به ایرانیان مانْد هر گونه چیز.

میان باز نگشاد کس کشته را؛نجُستند مردانِ برگشته را.

بدان دشتِ نخچیر باز آمدند؛ز هر خواسته، بی نیاز آمدند.

نبشتند نامه به کاوسْ شاه، ز ترکان و از دشتِ نخچیرگاه؛

وز آن کز دلیران نشد کشته کَس؛زُواره ز اسپ اندر افتاد و بس.
2320بدان دشتِ فرخنده بر،پهلواندو هفته همی بود، روشنْ روان.

سیُم را به درگاه شاه آمدند؛به دیدارِ فرٌخ کلاه آمدند.

چنین است رسم سرایِ سپنج:یکی، ز او، تنْ آسان و دیگر بِرَنج.

بر این و بر آن، روز هم بگذرد؛خردمندْ مردم  چرا غم خورد؟

سخنها بدین داستان شد به بُن،چنان کاندر آمد ز بالا سَخُن.












.

.


رزم رستم با تورانیان(2246-2303)

 


 

نکوداشت دکتر کزازی


داستان را با آوای مهران از اینجا بشنوید.

رزم رستم  با تورانیان

2246وز آن پس،بپوشید ببرِ بیان؛نشست از برِ ژنده پیلِ ژیان.

چو در جوشن افراسیابَش بدید،تو گفتی که هوش از تنش بر پرید،

ز چنگ و بر و بازوی ویالِ اوی،به گردن بر آورده گوپالِ اوی؛

چو توس و چو گودرزِ نیزه گزار،چو گرگین و چون گیو، گُردِ سوار.
2250چنین هفت تن سرفرازان جنگ،همه نیزه و تیغِ هندی به چنگ،

همه یکسر از جای برخاستند؛سِلیح و سِنانها بیاراستند.

بر آن گونه شد گیو در کارزار،که شیری که گم کرده باشد شکار.

ز رستم بترسید افراسیاب؛نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب.

پس ِ لشکر اندر، همی راند نرم؛یلان را ز لشکر همی خواند گرم
2255ز توران ، فراوان سپه کشته شد؛سرِ بختِ گردنکشان گشته شد.

چو شد تیره دیدارِ توران سپاه،به گردون برافراشت رستم کلاه،

به پیران چنین گفت افراسیاب،که:«این دشتِ جنگ است،گر جایِ خواب؟

که در جستن کین دلیران بُدیم؛سِگالش گرفتیم و شیران بُدیم.

کنون دشتِ روباه بینم همی؛ز رزم، آز کوتاه بینم همی.
2260زِ گُردانِ توران، خُنیده تویی؛جهاندیده و رزم دیده تویی.

عِنان را به تندی، همی برگرای؛برو؛ تیز از ایشان بپرداز جای.

چو پیروزگر باشی ایران تو راست؛تنِ پیل و چنگالِ شیران تو راست».

چو پیران از افراسیاب این شنید،چو از بادْ آتش دلش بردمید.

پسیجید با نامور،ده هزارزِ ترکان سواران خنجرگزار.
2265چو آتش بیامد برِ پیلتنکز او بود نیرو و زور و شکن.

تهمتن به لبها برآورده کَف،تو گفتی که بِستَد، زخورشید، تف.

برانگیخت اسب و برآمد خروش،بدان سان که دریا برآید به جوش.

سپر بر سر و تیغ هندی به مشت،از آن نامداران دو بهره بِکُشت.

نگه کرد افراسیاب از کران؛چنین گفت با نامور مهتران،
2270که:«گر تا شب این رزم هم ز این نشان،میانِ دلیران و گردنکشان،

بماند،نماند سواری به جای؛نبایست کردن بدین رزم رای».

بپرسید:« کالکوس جنگی کجاست،که چندین همی رزمِ رستم بخواست؟

به مستی، همه گیو را خواستی؛همه جنگ با رستم آراستی.

همه روز از ایران بُدی یادِ اوی؛کجا شد چنان آتش و بادِ اوی؟»
2275 به اَلکوس رفت آگهی زاین سَخُن،که:سالارِ توران چه افگند بُن.

برانگیخت الکوس شبرنگ را؛به خون شسته دید او، همه چنگ را.

برون رفت با او ز لشکر سوار،ز مردانِ جنگی، فزون از هزار.

همه با سِنانِ دِرفشان شدند؛اَبا تیغ و گرزِ سرافشان شدند.

زُواره به گَرد اندرون، جنگجوی؛بدو تیز بنهاد الکوس روی.
2280گمانی چنان برد کو رستم است؛بدید آنکه از تخمۀ نیرم است.

زُواره برآویخت با او به هم،چو پیل سرافراز و شیرِ دُژم.

سنانهایِ هر دو، به دو نیم گشت؛دلِ هر دو جنگی پر از بیم گشت.

زُواره نهنگ از میان بر کشید؛ز گردِ سران، شد هوا ناپدید.

یلان را همه تیغ بر هم شکست؛سویِ گرز بردند، چون باد، دست.
2285درانداخت الکوس گرزی چو کوه،که از زخم او شد زُواره ستوه.

به زین اندر، از زخم، بی توش گشت؛زِ اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت.

چو رستم مر او بدان گونه یافت،به کردارِ آتش سوی او شتافت.

به الکوس برزد یکی بانگِ تند،که شد دست او سست و شمشیر کُند.

چو الکوس آواز ِ رستم شنید،دلش گفتی از پوست آمد پدید.
2290به زین اندر آمد به کردارِ باد؛ز مردی به دل بر، نیامدش یاد.

بدو گفت رستم که:«چنگالِ شیرنپیموده ای؛ ز آن شدستی دلیر». 

زُواره بِدرد از برِ زین نشست،پر از خون تن و تیغ مانده به دست.

برآویخت الکوس با پیلتن؛بپوشید بر زینِ توزی کفن.

یکی نیزه زد بر کمربندِ اوی؛ز دامن،نشد دور پیوندِ اوی.
2295تهمتن یکی نیزه زد بر  برش؛به خونِ جگر غرقه شد مغفرش.

به نیزه ، همانش ز زین برگرفت؛دو لشکر بدو مانده اندر شگفت.

زدش، بر زمین بر، به کردار کوه؛پر از بیم شد جانِ توران گروه.

بدین هم نشان، هفت گردِ دلیرکشیدند شمشیر بر سانِ شیر.

پسِ پشت ایشان دلاور سراننهادند بر کتف گرزِ گران.
2300چنان برگرفتند او را ز جای،که پیدا نیامد همی سر ز پای.

بکشتند چندان ز جنگاوران،که شد خاک خون از کران تا کران.

فگنده چو پیلان، به هر جای بر،چه با سر، چه از تن جدا کرده سر.

به اوردگه، جایِ گشتن نبود؛سپه را رهِ برگذشتن نبود.









واژه نامه:

2246- ژنده پیل ژیان:استعاره آشکار از رخش

2247-برپریدن هوش از تن:هراسیدن بسیار





ادامه مطلب ...

داستان جنگ هفت گردان(2170-2245)

.

.


داستان را با آوای مهران از اینجا بشنوید .



 مقالات:





2170چه گفت آن سراینده مردِ دلیرکه ناگه بر آویخت با نرٌه شیر؟

که:«گر نام مردی بجویی همی، رخ تیغ هندی بشویی همی،

ز بدها نبایدت پرهیز کرد، که پیش آیدت روزِ ننگ و نبرد.

زمانه چو آمد به تنگی فراز،هم از تو نگردد به پرهیز باز.

چو همره کنی جنگ را با خرد،دلیرت ز جنگاوران نشمرد.
2175خرد را و دین را رهی دیگر است؛سخنهای نیکو به بند اندر است».

کنون از رهِ رستمِ جنگجوی،یکی داستان است با رنگ و بوی.
 شنودم که روزی گوِ پیلتنیکی سور کرد از درِ انجمن،

به جایی کجا نام او بُد نوند،بدوی اندرون کاخهای بلند

کجا آذرِ تیزِ بُرزین کنون،بدانجا فروزد همی رهنمون.
2180بزرگانِ ایران، بدان بزمگاه،شدند انجمن نامور یک سپاه؛

چو توس و چو گودرزِ گشوادگان؛چو بهرام و چو گیو و آزادگان؛

چو گرگین و چون زنگۀ شاوران؛چو گستهم و خٌرُاد جنگاوران؛

چو بُرزینِ گردنکشِ تیغ زن؛گُرازه که بود او سرِ انجمن.

اَبا هر یک از مهتران،مردِ چند؛یکی لشکری نامدار، ارجمند.
2185نیاسود یک تن زمانی ز کار؛ز چوگان و تیر و نبید و شکار.

به مستی ،چنین گفت یک روز گیو،به رستم که:«ای نامبردار نیو!

گر ایدون که رای شکار آیدت،که یوز ِشکاری به کار آیدت،

به نخجیرگاهِ رَد افراسیاب،بپوشیم تابان رخِ آفتاب،

ز گَردِ سواران  و از یوز و باز،فرازیدن نیزه های دراز.
2190به گور تگاور، کمند افکنیم؛
بر آن دشتِ توران شکاری کنیم؛
به شمشیر، بر شیر بند افکنیم.
که اندر جهان یادگاری کنیم».

بدو گفت رستم که:«بر کامِ تو،مبادا گذر، تا به فرجام تو!

سحرگه، بدان دشتِ توران شویم؛ز نخچیر و از تاختن نغنویم».

ببودند یکسر بدین همسَخُن؛کسی رایِ دیگر نیفگند بُن.
2195سحرگه چو از خواب برخاستند،بر آن آرزو، رفتن آراستند.

برفتند با یوز و با باز و مهد،همه نامجویان سوی راه شهد.

به نخچیرگاهِ رد افراسیاب،ز یک دست کوه و دگر رودِ آب .

دگر سو، سرخس و بیابان ز پیش؛گله گشته، بر دشت، آهو و میش.

همه دشت پر خرگه و خیمه بود؛از انبوه آهو، سر، آسیمه بود.
2200ز درٌنده شیران، زمین شد تهی؛به پرٌنده مرغان رسید آگهی.

یله هر سویی مرغ و نخچیر بود،اگر کشته گر خستۀ تیر بود.

ز خنده نیاسود لب، یک زمان؛ببودند روشن دل و شادمان.

به یک هفته ز این گونه با مَی به دست؛گهی تاختن، گه خُرام و نشست.

به هشتم ، تهمتن بیامد پگاه؛یکی رای شایسته زد با سپاه،
2205که:«از ما به افراسیاب این زمان،همانا رسید آگهی، بی گمان.

بباید طلایه ،به ره بر ، یکی؛که چون آگهی یابد او اندکی،

یکی تاختن سازد؛آید به جنگ؛کند دشت، بر گور و نخچیر، تنگ».

زُواره، به زه بر نهاده کمان،بیامد بدین کار بسته میان.

سپه را که چون او نگهدار بود،همۀ چارۀ دشمنان خوار بود.
2210به نخچیر و خوردن نهادند روی؛نکردند کس یاد ِپرخاشجوی.

پس آگاهی آمد به افراسیاب،از ایشان شبِ تیره هنگامِ خواب.

ز لشکر ،جهاندیدگان را بخواند؛ز رستم، بسی داستانها براند؛

وز آن هفت گُردِ سوار دلیر،که بودند هر یک به کردارِ شیر؛

که:«ما را بباید کنون ساختن؛بناگاه، بردن یکی تاختن.
2215گر این هفت یل را به چنگ آوریم،جهان پیش کاوس تنگ آوریم.

به کردارِ نخچیر باید شدن؛بناگاه لشکر بر ایشان زدن».

گزین کرد شمشیرزن، سی هزار؛همه جنگجوی از درِ کارزار.

 به راهِ بیابان برون تاختند؛همه، جنگ را ، گردن افراختند.

به هر سو، فرستاد بی مر سپاه؛بر آن سرکشان تا بگیرند راه.
2220زُواره چو گردِ سپه را بدید،بیامد؛ سپه را، همه، بنگرید.

بدید آنکه شد رویِ گیتی سیاه،درفشِ سپهدارِ توران سپاه.

همان گه، چو بادِ دمان، گشت باز؛تو گفتی به زخم اندر آمد گُراز.

چو آمد شتابان به نخچیرگاه،تهمتن همی خورد مَی با سپاه.

چنین گفت با رستمِ شیر مرد،که:«برخیز و از خرٌمی بازگرد؛
2225که چندان سپاه است کاندازه نیست؛ز لشکر بلندی و پستی یکی است

درفشِ جفا پیشه افراسیابهمی تابد از گَرد چون آفتاب».

چو بشنید رستم،بخندید سخت؛بدو گفت:« با ماست پیروز بخت.

تو، از شاهِ ترکان، چه ترسی چنین؟ز گردِ سوارانِ توران زمین؟

سپاهش فزون نیست از صد هزار،عنان پیچ و برگستوانوَر سوار.
2230بر این دشتِ کین بر، گر از ده یکی است،همه لشکرش پیش ما اندکی است.

شده  هفت گُردِ سوار انجمن،چنین نامبردار و شمشیرزن.

یکی باشد از ما و ز ایشان هزار؛سپه را چه باید گرفتن شمار؟

بر این دشت اگر  ویژه تنها منم،که بر پشتِ این رخش با جوشنم،

چو او کینه کش گر بیاید مرا،از ایران سپه کَس نباید مرا.
2235تو، ای میگسار! از مَیِ زابلی،بپیمای تا سر یکی کابلی».

به کف بر نهاد آن درخشنده جام؛نخستین ز کاوسِ کی برد نام؛

که:«شاهِ زمانه مرا یاد باد!همیشه بر و تخمش آباد باد!»

به کف بر گرفت و زمین داد بوس؛چنین گفت:«کاین باده بر یادِ توس!»

سرانِ سپه پاک برخاستند؛برِ پهلوان خواهش آراستند،
2240«که ما را بدین جام می را ی نیست؛به می ،با تو،ابلیس را پای نیست.

می و گرزِ یک زخم و میدانِ جنگجز از تو کسی را نیامد به چنگ».

میِ زابلی سرخ در جام ِ زرد،تهمتن به رویِ زُواره بخِوَرد.

زُواره چو بلبل به کف برنهاد،همان از شهِ نامور کرد یاد.

بخورد و ببوسید رویِ زمین؛تهمتن، بر او بر، گرفت آفرین؛
2245که:« جامِ برادر برادر خورد؛هژیر آنکه جام مرا بشکرد!»