رفتن رستم به کوه سپند(بخش اول)
رفتن رستم به کوه سپند(بخش دوم)
از شاهنامه به کوشش دکتر پرویز اتابکی
بازخوانی :توسط غلامعلی امیر نوری
رفتن رستم به کوه سپند
چو بشنید رستم، برآراست کار؛ | چنانچون بُوَد در خور کارزار. | |
75 | به بارِ نمک در، نهان کرد گرز، | برافراخته پهلوی یال و برز. |
ز خویشان تنی چند با خود ببرد، | کسانی که بودند هشیار و گرد. | |
به بارِ شتر در، سلیح گَوان | نهان کرد آن نامور پهلوان. | |
لب از چارۀ خویش در خَندخند، | چنین تازنان تا به کوه سپند، | |
رسید و ز کُه دیدبانش بدید؛ | به نزدیک سالار مهتر دوید. | |
80 | بدو گفت :«کآمد یکی کاروان | به نزدیک دژ با بسی ساروان. |
گمانم که باشد نمک بارشان، | اگر پرسدم مهتر از کارشان.» | |
فرستاد مهتر یکی را دوان، | به نزدیکی مهتر کاروان. | |
بدو گفت:«بنگر که تا چیست بار؛ | بیا و مرا آگهی ده ز کار.» | |
فرود آمد از دژ فرستاده مرد؛ | برِ رستم آمد به کردارِ گرد. | |
85 | بدو گفت:«کای مهتر کاروان! | مرا آگهی ده ز بار نهان |
بدان تا به نزدیکِ مهتر شوم | بگویم چنانچون ز تو بشنوم.» | |
به پاسخ چنین گفت رستم بدوی، | که:«رَو نزد آن مهترِ نامجوی؛ | |
چنین گویش از گفتِ ما یک به یک | که:در بارشان است یکسر نمک.» | |
فرستاده برگشت و آمد فراز، | به نزدیک آن مهتر سرفراز. | |
90 | «یکی کاروان است – گفتا:تمام، | نمک بارشان است ای نیکنام!» |
چو بشنید مهتر، برآمد زجای؛ | لبش گشت خندان و شادی فزای. | |
بفرمود تا در گشادند باز؛ | بدان تا شود کاروان بر فراز. | |
چو آگاه شد رستم جنگجوی، | ز پستی به بالا نهادند روی. | |
چو آمد به نزدیک دروازه تنگ، | پذیره شدندش همه بیدرنگ. | |
95 | چو رستم به نزدیک مهتر رسید، | زمین بوس کرد؛ آفرین گسترید. |
ز بارِ نمک برد پیشش بسی؛ | همی آفرین خواند بر هر کسی . | |
بدو گفت مهترکه:«جاوید باش؛ | چو تابنده ماه و چو خورشید باش. | |
پذیرفتم و نیز دارم سپاس؛ | اَبا نیکدل پورِ گیتی شناس.» | |
در آمد به بازار مرد جوان ؛ | بیاورد با خویشتن کاروان. | |
100 | ز هر سو بر او گرد شد انجمن، | چه از خرد کودک ، چه از مرد و زن. |
یکی داد جامه یکی زرٌ و سیم؛ | خریدند و بردند بی ترس و بیم. | |
چو شب تیره شد رستم تیز چنگ | بر آراست با نامدارانِ جنگ. | |
سوی مهتر باره آورد روی، | پسِ او دلیران پرخاشجوی. | |
چو آگاه شد کوتوال حصار، | بر آویخت با رستمِ نامدار. | |
105 | تهمتن یکی گرز زد بر سرش، | که زیر زمین شد تو گفتی سرش. |
همه مردم دژ خبر یافتند؛ | سویِ رزمِ بد خواه بشتافتند. | |
شب تیره و تیغ رخشان شده؛ | زمین همچو لعل بدخشان شده. | |
ز بس دار و گیر و ز بس موج خون، | تو گفتی شبق ز آسمان شد نگون. | |
تمهتن به گرز و به تیغ و کمند؛ | سران دلیران سراسر بکَند. | |
110 | چو خورشید از پرده بالا گرفت، | جهان از ثَری تا ثرٌیا گرفت، |
به دژ در، یکی تن نبُد زآن گروه؛ | چه کشته،چه از رزم گشته ستوه. | |
دلیران به هر گوشه بشتافتند؛ | بکشتند مر هر که را یافتند. | |
تهمتن یکی خانه از خاره سنگ، | بر آورده دید اندر آن جای تنگ؛ | |
یکی در از آهن در او ساخته؛ | مهندس بر آن گونه پرداخته. | |
115 | بزد گرز و افگند در را زجای ؛ | پس آنگه سوی خانه بگذارد پای . |
یکی گنبد از ماه بفراشته؛ | به دینار سرتاسر انباشته. | |
فرومانده رستم چو زان گونه دید؛ | ز راه شگفتی لب اندر گَزید. | |
چنین گفت با نامور سرکشان: | «کز این گونه هرگز که دارد نشان؟! | |
همانا به کان اندرون زر نماند؛ | به دریا درون نیز گوهر نماند؛ | |
120 | کز این سان همی ز او بر آورده اند؛ | بدین جایگه در، بگسترانده اند.» |
پیروزی نامه نوشتن رستم به زال | ||
یکی نامه بنوشت نزدِ پدر، | زکار و زکردار خود، در به در: | |
«نخست آفرین کرد بر خداوند هور؛ خداوند ناهید و بهرام ومهر؛ | خداوند مار و خداوند مور؛
خداوند این برکشیده سپهر؛ | |
وز او آفرین بر سپهدار زال؛ | یل زابلی ، پهلوِ بی همال؛ | |
125 | پناه گوان، پشت ایرانیان؛ | فرازندۀ اختر کاویان؛ |
نشاننده شاه و ستاننده گاه؛ | روان گشته فرمانش، چون هور و ماه | |
به فرمان رسیدم به کوه سپند؛ | چه کوهی؟ به سانِ سپهری بلند! | |
به پایانِ آن کُه فرود آمدم؛ | همانگه ز مهتر درود آمدم. | |
به فرمان مهتر برآراستم؛ | بر آمد بر آن سان که من خواستم. | |
130 | شب تیره با نامداران جنگ، | به دژ در، یکی را ندادم درنگ؛ |
چه کشته، چه خسته، چه بگریخته، | ز تن سازِ کینه فرو ریخته. | |
همانا ز خروار پانصد هزار، | بُوَد نقرۀ ناب و زرٌ عیار. | |
ز پوشیدنیٌ و زگستردنی؛ | ز هر چیز کان باشد آوردنی، | |
همانا شمارش نداند کسی، | ز ماه و ز روز ار شمارد بسی. | |
135 | کنون تا چه فرمان دهد پهلوان؛ | که فرخنده تن باد و روشن روان!» |
فرستاده آمد چو باد دمان؛ | رسانید نامه برِ پهلوان. | |
چو برخواند نامه سپهدار، گفت | که:«با نامور آفرین باد جفت!» | |
ز شادی چنان شد دل پهلوان | تو گفتی که خواهد شد از سر جوان. | |
یکی پاسخِ نامه افکند بُن؛ | بگفته ، در او در، فراوان سَخن. | |
140 | سر نامه بود آفرینِ خدای؛ | دگر گفت:«کآن نامۀ دلگشای، |
به پیروز بختی، فرو خواندم؛ | ز شادی، بر او جان بر افشاندم. | |
ز تو، پورِ شایسته ز این سان نبرد | سزد؛ ز آنکه هستی هشیوار مرد. | |
روان نریمان برافروختی؛ | چو دشمنش را جان و تن سوختی. | |
چو نامه بخوانی، سبک برنشین؛ | که بی روی تو هستم اندوهگین. | |
145 | از اشتر همانا هزاران هزار، | به نزدت فرستادم از بهرِ بار. |
شتر بار کن، زآنکه باشد گزین؛ | پس آنگه به دژ در زن آتش به کین. | |
چو نامه به نزد تهمتن رسید، | فرو خواند و ز او شادمانی گزید. | |
ز هر چیز کان بود شایسته تر، | ز مٌهر و ز تیغ و کلاه و کمر؛ | |
هم از لو لو و گوهر شاهوار؛ | هم از دیبهِ چین سراسر نگار، | |
150 | گزید و فرستاد زی پهلوان؛ | همی شد، به راه اندرون، کاروان. |
به کوه سپند آتش اندر فگند؛ | که دودش بر آمد به چرخ بلند؛ | |
وز آن جای برگشت، دل شادمان؛ | همی شد،به ره بر ، چو باد دمان. | |
چو آگاه شد پهلوِ نیمروز، | که آمد سپهدار گیتی فروز، | |
پذیره شدن را بیاراستند؛ | همه کوی و برزن بپیراستند. | |
155 | بر آمد خروشیدن کرٌنای، | همان سنج، با بوق و هندی درای. |
همی شد، به راه اندرون، زال زر | شتابان به دیدار فرٌخ پسر. | |
تهمتن چو روی سپهبد بدید، | فرود آمد و آفرین گسترید. | |
سپهدار فرزند را در کنار، | گرفت و بفرمود کردن نثار؛ | |
وزآنجا به ایوان دستانِ سام. | بیامد سپهدار جوینده کام. | |
160 | به نزدیک رودابه آمد پسر؛ | به خدمت نهاد از بر ِ خاک سر. |
ببوسید مادر دو یال و برش؛ | همی آفرین خواند بر پیکرش. | |
نامه ی زال به سام | ||
| به مژده، به نزدیکِ سام سوار، | فرستاد نامه یلِ نامدار. |
| به نامه درون سراسر نیک و بد، | نموده بدان پهلوِ پر خرد. |
| همی داد با نامه هدیه بسی؛ | به نزد سپهدار کردش گٌسی. |
165 | چو نامه برِ سامِ نیرم رسید، | زشادی رٌخش همچو گل بشکفید. |
| بیاراست بزمی چو خرٌم بهار | ز بس شادمانی، گَو نامدار. |
| فرستاده را خلعت و یاره داد؛ | ز رستم همی داستان کرد یاد. |
| نوشت آنگهی پاسخ نامه باز، | به نزدیک فرزندِ گردنفراز. |
| به نامه درون گفت:«کز نرٌه شیر، | نباشد شگفتی که باشد دلیر. |
170 | همان بچٌۀ شیرِ ناخورده شیر | ستاند یکی موبدی تیز ویر. |
| مر او را در آرد میان گروه، | چو دندان بر آرد، شود زو ستوه. |
| اَبی آنکه دیده است پستان مام، | به خوی پدر باز گردد تمام. |
| عجب نیست از رستم نامور | که دارد دلیری چو دستان پدر، |
| که هنگام گردیٌ و گند آوری | از او شیر خواهد همی یاوری.» |
175 | چو نامه به مٌهر اندر آورد گٌرد، | فرستاده را خواند و او را سپرد. |
| فرستاده آمد برِ زال زر، | اَبا خلعت و نامۀ نامور. |
| از او شادمان شد دل پهلوان، | ز کردار آن نو رسیده جوان. |
| جهان ز او پر اومید شد یکسره، | ز روی زمین تا به برجِ بره. |
104 – کوتوال: دژدار، نگهدارنده قلعه و شهر را گویند. برخی گویند این لغت هندی است و پارسیان استعمال کردهاند، چه کوت به هندی قلعه است.
110- ثری: زمین، خاک
170 – ویر: هوش، ادراک
داستان را از اینحا بشنوید(محسن مهدی بهشت)
کشتن رستم پیل سپید را
1 | چــنـان بُد که یک روز بـــا دوســتـــان، | هـمی باده خـــوردند در بوستـن. |
خـــروشنـــده گـــشته دلِ زیــر و بـــم؛ | شده شادمان نامداران، به هــم. | |
میِ لـــعـــل گـــون را بـــه جــــامِ بلور | بخوردند تا در سر افــتـــاد شـــور. | |
چـــنـــیـن گـفــت فــــرزنــــد را زالِ زر، | کــه:«ای نامور پورِ خورشیـد فـــر! | |
5 | دلیـرانـــت را خلعت و یـــاره ســــاز؛ | کــسی را که باشنـد گردن فراز.» |
بــبــخشـیــد رستم بــسی خواسته، | ز خوبــان و اســـــپــانِ آراســـتـه. | |
وز آن پــس، پـراگنده شـد انـــجـــمـــن؛ | بسی خواستـه یـافته،تن به تن. | |
سـپـهـبد به سوی ِشبستان خــویــش | بیامدبدان سان که بُد رسم وکیش. | |
تــهـمـتن همیدون،سـرش پــر شتـاب، | بـیامد گرازان سویِ جایِ خـــواب. | |
10 | بـخفت و بــه خواب انــدر آمــد سرش؛ | بـرآمـد خــروشیــدنـــــی از درش؛ |
کــه:« پیل سپـیـد سپـهبد ز بـــنـــد | رها گشت و آمد به مــردم گزند.» | |
چو ز آن گونه گفتارش آمد بــه گــوش، | دلـیریٌ و گردی در او کـرد جــوش. | |
دوان رفت و گرز نـیـــا بـــرگـــرفــــت؛ | بـرون آمـدن را ، ره انـــــدر گرفـت. | |
کــسانی که بودنـــد بـــر درگـــهـــش، | همی بسته کردند بـر وی رهش؛ | |
15 | کـــه:« از بـیم سـپهــبـد نــــامــــور، | چگونـه گشـایـــیـم پـیـش تـو در؟ |
شب تیره و پیل جَســـتـــه ز بـــنـــد | تـو بیرون شوی، کی بُوَد این پسند؟» | |
تهمتن شد آشفته از گـــفـــتـــنـــش؛ | یکی مشت زد بر سـر و گردنـش؛ | |
بدان سان که شد سرش مانندِ گــوی؛ | سـویِ دیــگـران انــــــدر آورد روی. | |
رمــــیـدنـد از آن پــــهــــلــــوِ نـامــــور؛ | دلـاور بــیــــامـد بـــــه نـزدیــکِ در. | |
20 | بـزد گرز و بشکسـت زنـجــیــر و بــنــد؛ | چنین زخم از آن نامور بـُد پـسند. |
بــــرون آمـــــد از در بـــــه کـردارِ بـــــاد | به دست اندرش،گرز و سر پر ز باد. | |
همی رفت تـازنان سوی ژنده پـــیـــل؛ | خروشنده مـانـنـــد دریـــای نـیـل. | |
نگــه کــرد؛ کــوهی خـــروشـنـده دیـد؛ | زمین، زیر او، دیگ جوشنـده دید. | |
رمان دید از او نـــامداران خـویــش؛ | بدان سان که بـیند رخ گرگ ،میش. | |
25 | تـهـمـتـن یکی نعره زد هــم چــو شیر؛ | نتـرسیـد و آمـد بــــرِ او، دلــــیــــر. |
چـــو پـــیـــل دمنده مر او را بـدید، | بـه کـردارِ کـوهی بـــــرِ او دویـــــد. | |
بـــــرآورد خـــــرطـــــوم پـیـل ژیان، | بـدان تا به پـهـلـو رسـانـد زیــــان. | |
تــهمتـن یکـی گرز زد بر سـرش، | که خم گـشت بالایِ کُه پـیکـرش | |
بــلــرزیــد بـــر خـــود کـُــهِ بـــیـستـون؛ | به زخمی بـیفتـاد، خـــوار و زبون. | |
30 | بــــیــــفــتـاد پـیـل دمنده ز پـای؛ | تـهـمـتن بیامد سـبـک بـــازِ جای. |
بــخفــت و چـو خــورشـیــد از خـــاوران | بـــرآمـد بـه سانِ رخِ دلـــبــــــران. | |
بـه زال آگهـی شد که رستـم چه کــرد؛ | ز پــیـل دمنـده بـــــرآورد گــــــرد. | |
بــه یک گرز، بشکســت گـــردنـــش را؛ | به خاک اندر افگنـد مـر تـنـش را. | |
سـپـهـبـد چـو بـشنـید ز ایشان سخن. | کـه چون بود کردار از آغــــاز و بن، | |
35 | بــگفــتـــا:« دریـغـــا چـنـان ژنـــده پـیل! | که بودی خروشان چو دریای نیل، |
بسـا رزمـگــاهــا کـــه آن پــیـل مست، | به حمله،همه پاک بر هم شکست، | |
اگــــر چــــنــــد در رزم پـــــیـــــروزگـــــر، | بدی بـــــه از رســتـمِ نـــــامـــــور. | |
بـــفـــرمــــود تــــا رستــم آمـد بــــرش؛ | بـبوسیـد،با دست، یال و سرش. | |
بدو گـفـت:« کای بچه ی نـره شیـر! | برآورده چنگال و گشتـه دلـــیـــر! | |
40 | بــدیـن کودکی، نـیست هــمـتـای تـــو، | به فـرٌ و بـه مـردیٌ و بــــالای تــــو. |
کـــنـــون پـــیـــش تـــر ز آن کـه آواز تـــو | بر آید، وز آن بـگسلـد ســـاز تـــو. | |
بــه خــون نــریمـان میان را بـــبـــنـــد؛ | برو تـــازیان تـــا بـــه کـوهِ سپـنـد | |
یـکی کوه بـیــنـی، ســر انـــدر سحاب، | که بـر وی نـپـٌرید پران عــــقــــاب. | |
چـهـــاراسـت فـرسنـگ بـالایِ کــوه؛ | پر از ســبــــزه و آب و دور از گروه. | |
45 | هــمــیــدون چـــهـــاراست پهنـاش بـر؛ | بـسـی انــــدر او مــــردم و جانور. |
درختـــان بـــسیار، بـا کـشست و ورز؛ | کسی خود ندیده است ازاین گونه مرز. | |
ز هــر پــیــشــه کــار وز هـــر میـوه دار، | در او آفریـــده اســــــت پــروردگار. | |
یــــکــــی راه، بــــر وی دژی ســـاختـه، | به سان ســپـــهـــری بـرافـراختـه. | |
نــریــمــان کــه گــوی از دلیران بـــبــُـرد، | به فرمان شـاه آفــــریــــدون گُـرد، | |
50 | بـــه ســــوی حـصـار انــــدر آورد پــــای؛ | درآن راه از او گشت پردخته جای. |
شب و روز بـودی بـــــه رزم انـــــدرون؛ | همیدون گهی چاره ،گاهی فسون. | |
بماند اندر آن رزم سالی فزون، | سپاه اندرون و سپهبد برون. | |
سرانجام سنگـــی بـــیـــنـــداخـــتــنـد | جهان را ز پهـلـــو بـــپـرداخـتـنـد. | |
ســپــه بــی سپـهـدار گـــشـتــنـد بـــاز | هـزیمت بــــر ِشــــاه گــــردن فراز. | |
55 | چو آگـاهـــی آمــــد بــــه ســام دلــیــــر | که:شیر دلاور شد از بـیشه سیر، |
خــروشیـد بـســـیـــار و زاری نـــمـــود؛ | همی هـر زمان ناله ای بـــر فزود. | |
یکی هفـتـه بودنـد بـا ســـوگ و درد؛ | سر هفته، پهلو سپـه گــِـرد کـــرد | |
بــه سوی حصـار دژ انـدر کـشـیـــد؛ | بـیابان و بـیره ســپـــه گسـتـریـد. | |
نـشست اندر آن جا بسی سال و ماه؛ | سـوی بـــــاره ی دژ ندانست راه. | |
60 | زدروازۀ دژ یکی تن برون | نـیـامــــد؛ همیدون نرفت اندرون؛ |
که حاجت نبُدشان به یک پرٌ کاه، | اگر چند در بسته بُد سال وماه. | |
ســرانــجــام نــومیـد بـرگـشـت ســـام، | زخون پدر نارسیده به کام. | |
تو را، ای پسر! گـــاه آمد کنون، | که سازی یکی چاره ای، پر فسون. | |
روی شاد دل بــا یــــــکــی کــــــاروان، | بدان سان که نشناسدت دیدبان. | |
65 | تن خود به کـوه سـپـــنـــد افـــگـــنـــی؛ | بن و بیـخ آن بـَدرَگـــان بــرکـنـی؛ |
کـــه اکـــنون نـدانـد کـــسـی نـام تــــو؛ | ز رفـتن بـرآیــد مگـر کــــام تــــو!» | |
بــدو گـفـت رستم که:«فرمـان کـــنـــم؛ | مر ایـن درد را زود درمـــان کنم.» | |
بــدو گــفت زال:«ای پـسـر! هـوش دار؛ | هر آنچت بگویــم،ز من گوش دار؛ | |
بـرآرای تـــــن چـــون تــــــن ســاروان؛ | شتـر خـواه از دشت، یک کـاروان. | |
70 | بـــه بــــارِ شـتــــر نـمـک دار و بــــس؛ | چنان زو نشناسدت هیچ کـــس؛ |
که بــارِ نــمــک هــســت آن جـــا عزیز؛ | به قیمت از آن به ندارنــد چـــیـــز. | |
چــو بــاشـــد حـصـاری گران بـــر درش، | بـود بی نمکشان خور و پــرورش. | |
چو بیند بارِ نمک ناگهان، | پذیره شوندت کِهان و مِهان.» | |
داستان را از اینجا بشنوید(سالار)
آمدن سام به دیدن رستم
3664 | چو آگاهى آمد به سامِ دلیر | که شد پورِ دستان همانند شیر، |
3665 | کس اندر جهان کودکِ نارسید، | بدان شیر مردى و گُردى ندید، |
بجنبید مر سام را دل ز جاى؛ | به دیدار ِآن کودک آمدش راى. | |
سپه را به سالارِ لشکر سپرد؛ | برفت و جهان دیدگان را ببرد. | |
چو مهرش سوى ِپورِ دستان کشید، | سپه را سوى زابلستان کشید. | |
چو زال آگهى یافت، بر بست کوس؛ | ز لشکر، زمین گشت چون آبنوس. | |
3670 | خود و گُرد مهراب، کابل خداى | پذیره شدن را، نهادند راى. |
بزد مهره در جام و برخاست غَو؛ | بر آمد ز هر دو سپه دار و رو. | |
یکى لشکر ی، کوه تا کوه مرد؛ | زمین قیرگون و هوا لاژورد. | |
خروشیدن تازى اسپان و پیل؛ | همى رفت آواز تا چند میل. | |
یکى ژنده پیلى بیاراستند؛ | بر او تخت زرّین بپیراستند. | |
3675 | نشست از بر ِتخت بر، پور زال، | ابا بازوى شیر و با کتف و یال. |
به سر بَرش تاج و کمر بر میان؛ | سپر پیش و در دست، گرز گران. | |
چو از دور سام یل آمد پدید، | سپه بر دو رویه رده بر کشید | |
فرود آمد از اسب مهراب و زال؛ | بزرگان که بودند بسیار سال، | |
یکایک ،نهادند سر بر زمین؛ | اَبَر سام ِیل خواندند آفرین. | |
3680 | چو گل چهره سامِ یل بشکفید، | چو بر پیل بر بچّه شیر دید. |
چنان هَمش بر پیل پیش آورید؛ | نگه کرد و با تاج و تختش بدید. | |
یکى آفرین کرد سام دلیر، | که:«تَهما! هزبرا! بزى، شاد و دیر!» | |
ببوسید رستمش تخت، اى شگفت! | نیا را یکى نو ستایش گرفت، | |
که:«اى پهلوان! جهان شاد باش؛ | چو شاخِ توام من، تو بنیاد باش. | |
3685 | یکى بندهام نامور، سام را؛ | نشایم خور و خواب و آرام را؛ |
همه پشتِ زین خواهم و دِرع و خُود؛ | همه تیر و ناوَک فرستم درود. | |
به چهر تو ماند همى چهره ام؛ | چو آنِ تو باشد مگر زهره ام!» | |
و زان پس فرود آمد از پیل مست؛ | سپهدار بگرفت دستش به دست. | |
همى بر سر و چشم او داد بوس؛ | فرو ماند پیلان و آواى کوس. | |
3690 | به گورابه اندر نهادند روى؛ | همه راه شادان و با گفت و گوى. |
همه کاخها تختِ زرّین نهاد؛ | نشستند و خوردند و بودند شاد. | |
بر آمد بر این بر یکى ماهیان؛ | به رنجى نبستند هرگز میان. | |
همی خورد هر کس به آواى رود؛ | همى گفت هر یک به نوبت، سرود. | |
به یک گوشۀ تخت، دستان نشست؛ | دگر گوشه رستم، عمودی به دست. | |
3695 | به پیش اندرون، سامِ گیهانگشاى، | فرو هِشته از تاج پرّ هماى. |
به رستم همى در شگفتى بماند؛ | بر او هر زمان نام یزدان بخواند؛ | |
بر آن بازو و یال و آن سُفت و شاخ؛ | میان چون قلم، سینه و بَر، فراخ. | |
به زال آنگهى گفت:«تا صد نژاد، | بپرسى،ندارد کسی این به یاد، | |
که کودک ز پهلو برون آورند؛ | بدین نیکویی چاره چون آورند؟! | |
3700 | به سیمرغ بادا هزار آفرین! بدین خوبروییٌ و این فرٌ و یال، بدین شادمانی کنون می خوریم؛ | که ایزد وُرا ره نمود اندرین. به گیتی نباشد کس او را هَمال. به می جانِ اندوه را بشکریم؛ |
که گیتى سپنج است، پُر آى و رو؛ | کهن شد یکى، دیگر آرند نو.» | |
به مى دست بردند و مستان شدند؛ | ز رستم سوىِ یادِ دستان شدند. | |
3705 | همى خورد مهراب چندان نَبید، | که جز خویشتن در جهان کس ندید. |
همى گفت:«نندیشم از زالِ زر؛ | نه از سام و نَز شاهِ با تاج و فر. | |
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ! | نیارد بر او سایه گسترد میغ. | |
کنم زنده آیین ضحٌاک را؛ | به پِى، مشکِ سارا کنم خاک را.» | |
پر از خنده گشته لب زال و سام، | ز گفتار مهرابِ دل شادکام. | |
3710 | سر ِماهِ نو، هرمزِ مهر ماه، | بشد سام بر تخت و بگزید راه. |
چنین گفت مر زال را:«کاى پسر! | نگر تا نباشى جز از دادگر! | |
به فرمان شاهان دل آراسته؛ | خرد را گُزین کرده بر خواسته. | |
همه ساله بسته دو دست از بدى؛ | همه روز جُسته رهِ ایزدى. | |
چنان دان که بر کس نمانَد جهان؛ | یکى بایدت آشکار و نهان. | |
3715 | بر این پندِ من باش و مگذر از این! | بجز بر ره راست مسپَر زمین! |
که من در دل ایدون گُمانم همى، | که آمد به تنگى زمانم همى.» | |
دو فرزند را کرد پدرود و گفت؛ | که:«این پندها را نباید نِهُفت.» | |
بر آمد، ز درگاه، زخم ِدراى؛ | ز پیلان، خروشیدنِ کرّ ناى. | |
سپهبد سوى باختر کرد روى، | زبان گرم گوى و دل آزرم جوى. | |
3720 | برفتند با او دو فرزند اوی؛ | پر از آب رخ، دل پر از پند اوی. |
سه منزل برفتند و گشتند باز؛ | کشید آن سپهبد به راهِ دراز؛ | |
وز آن روى، زالِ سپهبد ز راه، | سوى سیستان بُرد باز آن سپاه. | |
شب و روز، با رستم ِشیرِ مرد، | همى کرد شادى؛ همی باده خُورَد. | |
| ||
3670 کابل خدای: پادشاه کابل
3671 مهره به جام زدن: آماده حرکت شدن- اعلام شروع حرکت
3671 دار و رو:گیر و دار و هنگامه سپاهیان
۳۶۸۶ درع:دزره جوشن
درود فرستادن به چیزی: توجه کردن به چیری
ناوک: نیزه
3694 عمودی :گرز
3697 سفت: شانه
3701:همال: مانند
داستان «گفتار اندر زادن رستم» را از اینجا بشنوید (شهرزاد)
3574 | بسى بر نیامد بر این روزگار، | که با زاد سرو اندر آمد نِهار. |
3575 | شکم گشت فربی و تن شد گران؛ | شد آن ارغوانى رُخَش زعفران. |
بدو گفت مادر که:«اى جانِ مام! | چه بودت که گشتى چنین زرد فام؟» | |
چنین داد پاسخ که:«من روز و شب، | همى بر گشایم به فریاد لب. | |
همانا زمان آمدَسَتم فراز؛ | و ز این بار بردن نیابم جواز. | |
تو گویى به سنگستم آگنده پوست؛ | وگر ز آهن است آنکه بمیان اوست.» | |
3580 | چنین تا گهِ زادن آمد فراز؛ | به خواب و به آرام بودش نیاز. |
چنان بُد که یک روز ز او رفت هوش؛ | از ایوان دستان بر آمد خروش. | |
خروشید سیندخت و بِشخُود روى؛ | بکَند آن سیه گیسوىِ مشک بوى. | |
یکایک بدستان رسید آگهى، | که:«پژمرده شد برگِ سروِ سهى.» | |
به بالینِ رودابه شد زالِ زر، | پر از آب رخسار و خسته جگر. | |
3585 | همان پرّ ِسیمرغش آمد به یاد؛ | بخندید و سیندخت را مژده داد. |
یکى مِجمر آورد و آتش فروخت؛ | و ز آن پرٌِ سیمرغ، لختى بسوخت. | |
هم اندر زمان، تیرهگون شد هوا؛ | پدید آمد آن مرغ فرمان روا! | |
چو ابرى که بارانش مرجان بُوَد؛ | چه مرجان؟ که آرایشِ جان بود. | |
ستودش فراوان و بردش نماز ؛ | بر او کرد زال آفرینِ دراز. | |
3590 | چنین گفت با زال:« که این غم چراست؟ | به چشم هُزبر اندرون نم چراست؟ |
کز این سروِ سیمینِ برِ ماهروى، | یکى شیر باشد تو را، نامجوى؛ | |
که خاکِ پىِ او ببوسد هُزبر؛ | نیارد به سر بر گذشتنش ابر؛ | |
وز آواز او، چرِمِ جنگى پلنگ | شود چاک چاک و بخاید دو چنگ. | |
هر آن گُرد کآواز گوپالِ اوى، | ببیند بر و بازوى و یال اوى، | |
3595 | از آواز او اندر آید ز پاى؛ | دلِ مرد جنگى بر آید ز جاى. |
به جاىِ خرد، سام ِسنگى بُوَد؛ | به خشم اندرون، شیرِ جنگى بُود. | |
به بالاىِ سرو و به نیروى پیل؛ | به آورد، خشت افگَنَد بر دو میل. | |
نیاید به گیتى ز راه زِهِش، | به فرمانِ دادارِِ نیکى دِهِش. | |
بیاور یکى خنجرِ آبگون؛ | یکى مرد بینا دلِ پر فسون. | |
3600 | نخستین به مى ماه را مست کن؛ | ز دل، بیم و اندیشه را پَست کن. |
تو بنگر که بینا دل افسون کند، | به صندق؛تا شیر بیرون کند. | |
بکافَد تهیگاهِ سرو سهى؛ | نباشد مر او را ز درد آگهى. | |
و ز او بچٌۀ شیر بیرون کشد؛ | همه پهلوىِ ماه در خون کشد؛ | |
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک؛ | ز دل دور کن ترس و تیمار و باک. | |
3605 | گیاهى که گویمت با شیر و مُشک، | بکوب و بکن هر سه در سایه خشک. |
بسای و بیالاى بر خستگیش؛ | ببینى همان روز پیوستگیش. | |
بر او مال، از آن پس یکى پرّ من؛ | خجسته بُوَد سایۀ فرَّ من. | |
تو را ز این سخن شاد باید بُدَن؛ | به پیشِ جهاندار باید شدن؛ | |
که او دادت این خسروانى درخت؛ | که هر روز نو بشکفاندت بخت. | |
3610 | بدین کار دل هیچ غمگین مدار! | که شاخ بَرومندت آمد به بار.» |
بگفت و یکى پر ز بازو بکَند؛ | فگند و به پرواز بر شد، بلند. | |
بشد زال و آن پرّ او بر گرفت؛ | برفت و بکرد آنچه گفت، اى شگفت! | |
بدان کار نظٌاره بُد یک جهان؛ | همه دیده پر خون و خسته روان. | |
فرو ریخت از مژّه سیندخت خون؛ | که کودک ز پهلو کى آید برون! | |
3615 | بیامد یکى موبدى چرب دست؛ | مر آن ماه رخ را به مى کرد مست. |
بکافید، بىرنج، پهلوىِ ماه؛ | بتابید مر بچٌه را سر ز راه. | |
چنان بىگزندش برون آورید؛ | که کس در جهان آن شگفتى ندید. | |
یکى بچٌه بُد چون گَوَى شیرفش؛ | به بالا بلند و به دیدار، کَش. | |
شگفت اندر و مانده بُد مرد و زن؛ | که نشنید کَس بچٌۀ پیلتن! | |
3620 | شبانروز مادر ز مى خفته بود؛ | ز مى خفته و دل ز هُش رفته بود. |
همان درزگاهش فرو دوختند؛ | به دارو همه درد بسپوختند. | |
چو از خواب بیدار شد سرو بُن، | به سیندخت بگشاد لب بر سَخُن. | |
بر او، زرّ و گوهر بر افشاندند؛ | اَبَر کردگار آفرین خواندند. | |
مر آن بچٌه را پیش او تاختند؛ | به سان سپهرى بر افراختند. | |
3625 | بخندید از آن بچٌه سرو سهى؛ | بدید اندر او فرّ شاهنشهى. |
«بِرَستم –بگفتا: غم آمد به سر؛» | نهادند رُستمش نام پسر. | |
یکى کودکى دوختند از حریر؛ | به بالاىِ آن شیر ناخورده شیر. | |
درون، اندر آگنده موىِ سمور؛ | به رخ، بر نگاریده ناهید و هور. | |
به بازوش بر، اژدهاى دلیر؛ | به چنگ اندرش، داده چنگال شیر. | |
3630 | به زیر کَش اندر، نگارِ سنان؛ | به یک دست، گوپال و دیگر عنان. |
نشاندندش آنگه بر اسپِ سمند؛ | به گِرد اندرش، چاکران نیز چند. | |
هیونِ تکاور بر انگیختند؛ | به فرمانبران بر، دِرَم ریختند. | |
مر آن صورتِ رستمِ گرزدار، | ببردند نزدیک سام سوار. | |
یکى جشن کردند در گلستان؛ | ز زابلسِتان تا به کابلسِتان. | |
3635 | همه دشت پر باده و ناى بود؛ | به هر کُنج، صد مجلس آراى بود. |
به کابل درون، گشت مهراب شاد؛ | به مژده، به درویش دینار داد. | |
به زابلسِتان، از کران تا کران، | نشسته به هر جاى رامشگران. | |
نبُد کِهتر از مِهتران بر فرود؛ | نشسته، چنانچون بُوَد تار و پود. | |
پس آن پیکرِ رستمِ شیر خوار، | ببردند نزدیکِ سام سوار. | |
3640 | اَبَر سام یل موى بر پاى خاست؛ | «مرا مانَد این پرنیان- گفت: راست. |
اگر نیم ازین پیکر آید تنش، | سرش ابر ساید؛ زمین دامنش.» | |
و ز آن پس، فرستاده را پیش خواست؛ | دِرَم ریخت؛ تا با سرش گشت راست. | |
به شادى بر آمد ز درگاه کوس؛ | بیاراست میدان چو چشم خروس. | |
مى آورد و رامشگران را بخواند؛ | به خواهندگان بر، دِرَم برفشاند. | |
3645 | بیاراست جشنى که خورشید و ماه | نظاره شدند، اندر آن بزمگاه. |
پس آن نامۀ زال پاسخ نبشت؛ | روان را بدان پاسخ اندر سرشت. | |
نخست آفرین کرد بر کردگار، | بدان شادمان گردش روزگار، | |
ستودن گرفت آنگهى زال را؛ | خداوندِ شمشیر و گوپال را. | |
پس آمد بدان پیکرِ پرنیان، | که یالِ یلان داشت و فرّ کیان. | |
3650 | بفرمود« کو را چنین ارجمند، | بدارید کز دم نیابد گزند. |
نیایش همى کردم، اندر نِهان؛ | چنین جُستم از کردگار جهان، | |
که زنده ببیند جهان بینِ من، | ز تخم تو، گُردى به آیینِ من. | |
کنون شد مرا و ترا پشت راست؛ | نباید جز از زندگانیش خواست.» | |
فرستاده آمد چو بادِ دمان، | بر ِزالِ روشن دل و شادمان. | |
3655 | چو بشنید زال این سخنهاى نغز، | که روشن روان اندر آمد به مغز، |
به شادیش بر، شادمانى فزود؛ | برافراخت گردن بچرخ کبود. | |
همى گشت از این گونه بر سر جهان؛ | برهنه شد آن روزگارِ نهان. | |
به رستم همى داد ده دایه شیر؛ | که نیروىِ مرد است و سر مایه شیر. | |
چو از شیر آمد سوىِ خوردنى؛ | شد از نان و از گوشت بَرتنى. | |
3660 | بُدى پنج مَرده مر او را خورش؛ | بماندند مردم از آن پرورش. |
چو رستم بپیمود بالاىِ هشت؛ | به سانِ یکى سروِ آزاد گشت. | |
چنان شد که رخشان ستاره شود؛ | جهان بر ستاره نظاره شود. | |
تو گفتى که سام یَلَستى به جاى، | به بالا و دیدار و فرهنگ و راى. | |
3574:زاد سرو: سرو آزاده(رودابه)
نِهار: کمی و کاهش
3575:ارعوانی: سرخ گون
3577:جواز: رهایی
3584: خسته جگر: غمگین - آزرده
3586:مجمر: منقل یا ظرفی که در آن گاه آنش و غود و غنبر می سوزانند- آتشدان
3590:هزبر: شیر
3597: خشت: سلاحی شبیه نیزه
خواندن پیام های پیشین این داستان از اینجا
شاهنامه امیر بهادر- عکس از فرشته
داستان را از اینجا بشنوید(ساحل )
3506 | همى راند دستان گرفته شتاب، | چو پرّنده مرغان و کشتى بر آب. |
کسى را نبُد ز آمدنش آگهى؛ | پذیره نرفتند ،با فرّهى. | |
خروشى بر آمد ز پرده سراى؛ | که:«آمد ز ره زالِ فرخنده راى.» | |
پذیره شدش سامِ یل، شادمان؛ | همى داشت اندر بَرَش یک زمان. | |
3510 | چو شد زو رها زال، بوسید خاک؛ | بگفت آن کجا دید و بشنید، پاک. |
نشست از برِ تختِ پُر مایه سام، | اَبا زال، خرّم دل و شادکام. | |
سخنهاى سیندخت گفتن گرفت؛ | چو شد لبش خندان، نِهفتن گرفت. | |
چنین گفت:«کآمد ز کابل پیام؛ | پیمبر زنى بود سیندخت نام. | |
ز من خواست پیمان و دادم زبان، | که:« هرگز نباشم بر او بدگمان. | |
3515 | ز هر چیز کز من بخوبى بخواست، | سخنها بر آن بر نِهادیم، راست. |
نخست آنکه با شاهِ زابلسِتان، | شود جفت خورشید کابلسِتان؛ | |
دگر آنکه زى او به مهمان شویم؛ | بر آن دردها پاک درمان شویم. | |
فرستاده ای آمد از نزدِ اوى، | که:" شد ساخته کار؛ پیوند جوی." | |
کنون چیست پاسخ فرستاده را؟ | چه گوییم مهرابِ آزاده را؟» | |
3520 | ز شادى چنان شد دلِ زالِ سام، | که رنگش سراپاى شد لعل فام. |
چنین داد پاسخ که:«اى پهلوان! | گر ایدون که بینى به روشن روان، | |
سپه رانى و ما به کابل شویم؛ | بگوییم ز این در سخن بشنویم.» | |
به دستان نگه کرد فرخنده سام؛ | بدانست کو را در این چیست کام. | |
سخن هر چه از دختِ مهراب نیست، | به نزدیک زال، آن جز از خواب نیست. | |
3525 | بفرمود تا زنگ و هندى دراى | زدند و گشادند پرده سراى. |
هیونى بر افگند و گُردی دلیر؛ | بِدان تا شود نزدِ مهرابِ شیر؛ | |
بگوید که:« آمد سپهبد ز راه، | اَبا زال و پیلان و چندى سپاه.» | |
بزد ناى مهراب و بر بست کوس؛ | بیاراست لشکر چو چشم خروس؛ | |
ابا ژنده پیلان و رامشگران، | زمین شد بهشت از کران تا کران. | |
ز بس گونهگون پرنیانى درفش، | چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش؛ | |
چه آواىِ ناى و چه آواىِ چنگ؛ | خروشیدنِ بوق و آواىِ زنگ، | |
تو گفتى مگر روزِ انجامِش است! | یکى رستخیز است، گر رامش است! | |
3530 | همى رفت از این گونه؛ تا پیشِ سام، | فرود آمد از اسپ و بگذارد گام. |
گرفتش جهان پهلوان در کنار؛ | بپرسیدش از گردش روزگار. | |
شه کابلستان گرفت آفرین، | اَبَر سام و بر زالِ زر همچنین. | |
نشست از بر ِبارۀ تیز رَو، | چو از کوه سر بر کشد ماهِ نو. | |
یکى تاج زرّین، نگارَش گهر، | نهاد از برِ تارَکِ زالِ زر. | |
3535 | به کابل رسیدند، خندان و شاد؛ | سخنهاى دیرینه کردند یاد. |
همه شهر از آوازِ هندى دراى، | ز نالیدن بربط و چنگ و ناى، | |
3540 | تو گفتى دد و دام رامشگر است؛ | زمانه بر آرایشى دیگر است. |
بُش و یال اسپ،از کران تا کران، | بَراندوده مشک و می و زعفران. | |
بِرون رفت سیندخت با بندگان، | میان بسته سیصد پرستندگان. | |
| مر آن هر یکى را یکى جام ِ زر، | به دست اندرون، پر ز مشک و گهر. |
همه سام را آفرین خوانَدند؛ | پس آن جام گوهر بر افشاندند. | |
3545 | بدان جشن هر کس که آمد فراز، | شد از خواسته یک به یک بىنیاز. |
بخندید و سیندخت را سام گفت، | که:« رودابه را چند خواهى نِهفت؟» | |
بدو گفت سیندخت:«هَدیه کجاست، | اگر دیدنِ آفتابت هواست؟» | |
| چنین داد پاسخ به سیندخت سام، | که:«از من بخواه آنچه آیدت کام.» |
برفتند تا خانۀ زرنگار، | کجا اندر او بود خرّم بهار. | |
3550 | نگه کرد سام اندر آن ماهروى؛ | یکایک، شگفتى بماند اندر اوى. |
ندانست کِش چون ستاید همى؛ | بر او چشم را چون گشاید همى. | |
بفرمود تا رفت مهراب پیش؛ | ببستند بندى، به آیین و کیش. | |
به یک تختشان شاد بنشاندند؛ | عقیق و زبرجد برافشاندند. | |
سرِ ماه با افسرِ نامدار؛ | سرِ شاه با تاج گوهر نگار. | |
3555 | بیاورد پس دفتر ِخواسته؛ | همه نُسخَت گنج آراسته. |
بر او خواند از گنجها هر چه بود؛ | که گوش آن نیارَست گفتى شنود. | |
برفتند از آنجا به جاىِ نشست؛ | ببودند ببودند هفته، با مى به دست؛ | |
و ز ایوان، سوى کاخ رفتند باز؛ | سه هفته به شادى گرفتند ساز. | |
بزرگان کشورش، با دستبند، | کشیدند صف پیش کاخ بلند، | |
3560 | سر ِماه، سام ِنریمان برفت؛ | سوىِ سیستان روى بنهاد، تفت، |
اَبا زال و با لشکر و پیل و کوس؛ | زمانه رکاب ورا داد بوس، | |
عَمارى و بالاى و هودَج بساخت؛ | یکى مهد؛ تا ماه را در نِشاخت. | |
چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش | سوىِ سیستان ره گرفتند پیش، | |
برفتند شادان دل و خوش مَنِش | پر از آفرین لب، ز نیکى دِهِش. | |
3565 | رسیدند پیروز در نیمروز، | چنان شاد و خندان و گیتى فروز. |
یکى بزم سام آنگهى ساز کرد؛ | سه روز اندران بزم بَگماز کرد. | |
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند؛ | خود و لشکرش سوىِ کابل براند. | |
سپرد آن زمان پادشاهى به زال؛ | بِرون برد لشکر، به فرخنده فال. | |
سوى گرگسارانِ شد و باختر؛ | درفشِ خجسته بر افراخت سر. | |
3570 | «شوم -گفت: کان پادشاهى مراست؛ | دل و دیده با ما ندارند راست. |
منوچهر منشورِ آن بوم و بر، | مرا داد و گفتا:" همى دار و خور." | |
بترسم از آشوب بدگوهران؛ | به ویژه، ز گٌردانِ مازندران.» | |
3573 | بشد سام ِیک زخم و بنشست زال؛ | مى و مجلس آراست و بفراخت یال.
|
3528:چشم خروس:نماد آراستگی و زیبایی و رنگارنگی (از فرهنگ شاهنامه دکتر رواقی)
3541 بُش:یال
3553بستن بند:از آیین های پیوکانی نشانه ای بود از همبستگی که دست عروس و داماد را با بندی نمادین می بستند. هنوز در هند روایی دار
3554: شاه بعنی داماد
3566:در میهمان نوازی ایرانی ،میهمان می بایست سه روز در سرای میزبان می مانده است.
3570: یال افراختن : به کار آغازیدن