شیوا مفاخری، کماندار ایرانی سوار بر اسب در طول مسابقات تیراندازی با کمان در تهران در 28 مه 2011 (عکس از آسوشیتدپرس)1
(از نوادگان همین سپاهیانی که مقابل هم در این داستان می جنگند)
داستان را از اینجا بشنوید(فلورا)
گرفتار شدن نوذر به دست افراسیاب
۳۰۸ | چو بشنید نوذر که قارَن برفت، | دمان از پَسش روی بنهاد تفت. |
| همی تاخت کز روز بد بگذرد؛ | سپهرش مگر زیر پی نسپَرد! |
310 | چو افراسیاب آگهی یافت زوی، | که سویِ بیابان نهاده است روی، |
سپاه انجمن کرد و پویان برفت؛ | دمان از پسِ همی تاخت،تفت. | |
بدان سان که آمد همی جُست راه، | که یا سر بَرَد یا بر آرَد کلاه. | |
شب تیره تا شد بلند آفتاب، | همی گشت با نوذر افراسیاب. | |
زگَردِ دلیران، جهان تار شد؛ | سرانجام نوذر گرفتار شد؛ | |
315 | خود ونامداران هزار و دویست؛ | تو گفتی کِشان بر زمین راه نیست. |
بسی راه جُستند و بگریختند؛ | به دام بلا، هم بر آویختند. | |
چنان لشکری را گرفته به بند، | بیاورد با شهریاری بلند. | |
اگر با تو گردون نشیند به راز، | هم از گردشش تو نیابی جواز. | |
هم او تخت و تاج و بلندی دهد؛ | هم او تیرگی و نژندی دهد. | |
320 | به دشمن همی ماند او، گه به دوست؛ | گهی مغز یابی از او ،گاه پوست. |
سرت گر بساید به ابرِ سیاه، | سرانجام خاک است از او جایگاه. | |
وز آن پس ،بفرمود افراسیاب | که:«از غار و کوه و بیابان و آب، | |
بجویید، تا قارنِ رزم زن | رهایی نیابد از این انجمن». | |
چو بشنید کو پیش از آن رفته بود؛ | ز کارِ شبستان برآشفته بود، | |
325 | چنین گفت با ویسه پس نامور، | که:«دل سخت گردان به مرگ پسر؛ |
که چون قارن کاوه جنگ آورد، | پلنگ ازشتابش درنگ آورد. | |
تو را رفت باید به پُشت پسر، | یکی لشکری ساخته پُرهنر». | |
بشد ویسه سالار توران سپاه | اَبا لشکری نامور کینه خواه. | |
از آن پیشتر تا به قارن رسید، | گرامیش را کشته افگنده دید. | |
330 | دلیران و گردان توران سپاه | بسی نیز با او فگنده به راه. |
دریده درفش و نگونسار کوس؛ | چو لاله کفن؛ روی چون سندروس. | |
ز ویسه به قارن رسید آگهی، | که:«آمد به پیروزی و فرٌهی». | |
ستوران تازی سوی نیمروز، | گُسی کرد و خود رفت گیتی فروز. | |
چو از پارس لشکر به هامون کشید، | ز دستِ چپش لشکر آمد پدید. | |
335 | ز گرد اندر آمد درفش سیاه؛ | سپهدار ترکان و پشتِ سپاه. |
رده برکشیدند از هر دو روی؛ | برفتند گُردان پرخاشجوی. | |
زقلب سپه ویسه آواز داد، | که:«شد نام و تخت بزرگی به باد. | |
زقنٌوج تا مرز کابلستان، | همان تا در بُست و زابلستان، | |
همه، سر به سر، پاک در چنگ ماست؛ | بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست. | |
340 | کجا یافت خواهی تو آرامگاه، | از آن پس کجا شد گرفتار شاه؟» |
چنین داد پاسخ که:« من قارنَم؛ | گلیم اندر آب روان نفکنم. | |
نه از بیم رفتم ،نه از گفتگوی؛ | به پیش پسرت آمدم، جنگجوی. | |
چو از کینِ او دل بپرداختم، | کنون کین و جنگِ تو را ساختم». | |
بر آمد چپ و راست گردِ سپاه؛ | نه روی هوا ماند روشن ،نه ماه. | |
345 | سپه یک به دیگر برآمیختند؛ | چو رودِ روان خون همی ریختند؛ |
برِ ویسه شد قارن رزم جوی؛ | از او ویسه، در جنگ، برگاشت روی. | |
فراوان زجنگاوران کشته شد، | به آوَرد، چون ویسه سرگشته شد. | |
چو بر ویسه آمد از اختر شکن، | نرفت از پَسش قارَن رزم زن. | |
بشد ویسه تا پیشِ افراسیاب، | ز دردِ پسر، مژه و رخ پر آب. | |
| ||
| ||
| ||
| ||
312- سر بردن:به ارمغان بردن- افراسیاب تصمیم دارد یا سرش را به نوذر ارمغان بدهد یا به والایی دست یابد
312- برآوردن کلاه:ارجمندی و والایی یافتن
314- این بیت نمونه ای است شگرف از کوتاهی در سخن
316- برآویختن:گرفتار شدن و در بند افتادن
318- به راز نشستن:فعلی است از گونه ی ایما از دوستی و یکدلی بسیار
321- سودن سر به ابر سیاه: گزافه ای است شاعرانه از بلندی و ارجمندی
بیت های 318 تا 321:
هم او تخت و تاج و بلندی دهد؛ | هم او تیرگی و نژندی دهد. | |
320 | به دشمن همی ماند او، گه به دوست؛ | گهی مغز یابی از او ،گاه پوست. |
سرت گر بساید به ابرِ سیاه، | سرانجام خاک است از او جایگاه. |
فرزانه ی اندیشمند توس آنچنان که شیوه اوست و در جای جای نامور نامه ی خویش از اندیشه ها و دیدگاههای خود سخن در میان می آورد، از کژروی های گردون و رفتارهای ناساز و هوسناکانه اش یاد کرده است از سپنجگی گیتی که سرای ناپایدار گذر است و هر کس، حتی اگر پادشاهی بشکوه و نیرومند باشد، تنها دمی چند در آن می پاید.
333- نیمروز:سیستان
گیتی فروز:بهروز و پیروز بخت
339: نگاشتن نقش و نیرنگ بر ایوانها:وقتی شاهی بر هماورد پیروز می شد دستور می داد تا نقش او را بر ایوانها بنگارند
341- گلیم در آب روان انداختن: کسی که گلیمش را در آب روان می اندازد همواره با خطر آب بردن گلیم روبروست- قارن می گوید کارهای من سنجیده و برنامه ریزی شده است.
346-برگاشتن: برگشتن
داستان را از اینجا گوش کنید(فرشته)
رزم بارمان و قباد و کشته شدن قباد
143 | سپیده چو از کوه سر بر کشید، | طلایه به پیش دهستان رسید. |
میان دو لشکر دو فرسنگ بود؛ | همه ساز و آرایشِ جنگ بود. | |
145 | یکی تُرک بُد؛نام او بارمان؛ | همی خُفته را گفت :«بیدار مان!»؛ |
بیامد؛ سپه را همی بنگرید؛ | سرا پردۀ شاه نوذر بدید. | |
بشد نزدِ سالار توران سپاه ؛ | نشان داد از آن لشکر و بارگاه. | |
وز آن پس، به سالارِ بیدار گفت، | که:«ما را هنر چند باید نهفت؟ | |
به دستوریِ شاه،من شیروار | بجویم از آن انجمن کارزار. | |
150 | ببینند پیدا زمن دستبرد؛ | جز از من کسی را نخواهند گُرد». |
چنین گفت اغریرثِ هوشمند | که گر بارمان را رسد زاین گزند، | |
دل مرزبانان شکسته شود | بر این انجمن، کار بسته شود. | |
یکی مردِ بی نام باید گُزید؛ | که انگشت از آن پس نباید گَزید». | |
پُر از رنگ شد رویِ پورِ پشنگ؛ | زگفتارِ اغریرث آمدش ننگ. | |
155 | به رویِ دژم گفت با بارمان ؛ | که جوشن بپوش بِزِه کن کمان |
تو باشی بر آن انجمن سر فراز | به انگشت و دندان نیاید نیاز». | |
بشد بارمان تا به دشتِ نبرد | سوی قارنِ کاوه آواز کرد: | |
«کز این لشکر نوذرِ نامدار | که داری که با من کند کارزار؟». | |
نگه کرد قارن به مردانِ مَرد | از آن انجمن تا که جوید نبرد! | |
160 | کَس از نامدارانش پاسخ نداد؛ | مگر پیر گشته دلاور قَباد. |
دُژم گشت سالارِ بسیار هوش؛ | ز گفتِ برادر بر آمد به جوش. | |
ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم | از آن لشکر گُشن بُد جایِ خشم | |
که چندان جوان مردم ِجنگجوی، | یکی پیر جوید همی رزم ِاوی | |
دل قارن آزرده گشت از قباد؛ | میان دلیران زبان برگشاد | |
165 | که:«سالِ تو اکنون به جایی رسید | که از جنگ دستت بباید کشید. |
یکی مردِ آسوده چون بارمان؛ | جوان و گشاده دل و شادمان. | |
سواری که دارد دل شیرِ نر؛ | همی بر فرازد به خورشید سر. | |
تویی مایه ور کدخدایِ سپاه | همی بر تو گردد همه رای شاه | |
به خون گر شود لعل ریشِ سپید | شوند این دلیران همه نا امید | |
170 | شکست اندر آید بدین رزمگاه؛ | پر از درد گردد دل نیکخواه.» |
نگه کن که با قارنِ رزم زن، | چه گوید قباد، اندر آن انجمن | |
چنین داد پاسخ مر او را قباد، | که:« این چرخ گردان مرا داد داد. | |
بدان ای برادر! که تن مرگ راست؛ | سرِ رزم زن سودنِ ترگ راست | |
ز گاه خجسته منوچهر باز، | از امروز بودم تن اندر گُداز. | |
175 | کسی زنده بر آسمان نگذرد؛ | شکار است و مرگش همی بشکَرَد. |
یکی را برآید به شمشیر هوش، | بدان گه که آید دو لشکر به جوش. | |
تنش کرگس و شیر درنده راست؛ | سرش نیزه و تیغ برٌنده راست. | |
یکی را به بستر بر آید زمان | همی رفت باید ز بُن بی گمان. | |
اگر من روم زاین جهان فراخ، | برادر به جای است با بُرز و شاخ. | |
180 | یکی دخمۀ خسروانی کند؛ | پس از رفتنم، مهربانی کند. |
سرم را به کافور و مشک و گلاب، | تنم را بدان جای جاوید خواب، | |
سپار ای برادر تو پدرود باش | همیشه خِرَد تار و تو پود باش!». | |
بگفت این و بگرفت نیزه به دست؛ | به آوردگه رفت چون پیل مست. | |
چنین گفت با رزم زن بارمان | که:«آورد پیشم سَرَت را زمان. | |
185 | ببایست ماندن که خود روزگار | همی کرد با جانِ تو کارزار». |
چنین گفت مر بارمان را قباد، | که:«یک چند گیتی مرا داد داد. | |
به جایی توان مُرد که آید زمان؛ | بیاید زمان یک زمان بی گمان». | |
بگفت و برانگیخت شبدیز را؛ | نداد آرمیدن دلِ تیز را | |
ز شبگیر تا سایه گسترد هور، | همی این بر آن، آن بر این کرد زور. | |
190 | به فرجام پیروز شد بارمان؛ | به میدان جنگ اندر آمد دمان. |
یکی خشت زد برسُرینِ قَباد، | که بندِ کمرگاه او برگشاد. | |
ز اسب اندر آمد نگونسار سر؛ | شد آن شیر دل پیرِ سالار سر. | |
بشد بارمان نزد افراسیاب، | شکفته دو رخسار با جاه و آب. | |
یکی خلعتش داد کاندر جهان، | کس از کِهتران نَسَتد و نَزَ مهان. | |
195 | چو کشته شد او قارن رزم جوی | سپه را بیاورد و بنهاد روی. |
دو لشکر به سان ِدو دریایِ چین، | که شد جُنب جُنبان از ایشان زمین. | |
بیامد دمان قارن رزم زن | وز آن روی گرسیوز پیلتن. | |
از آواز اسپان و گَرد سپاه، | نه خورشید تابید روشن نه ماه. | |
درخشیدن تیغِ الماس گون | شده لعل و آهار داده به خون، | |
200 | به گَرد اندرون همچو ابری پر آب | که شَنگَرف بارد بر او آفتاب. |
پر از نالۀ کوس شد مغزِ میغ | پر از آبِ شنگرف شد جانِ تیغ. | |
به هر سو که قارن برافگند اسپ | همی تافت آهن چو آذرگشسب. | |
تو گفتی که الماس مرجان فشاند | چه مرجان؟که در کین همی جان فشاند. | |
ز قارن چو افراسیاب آن بدید | بزد اسپ و لشکر سوی او کشید. | |
205 | یکی رزم، تا شب بر آمد ز کوه | بکردند و نامد دل، از کین ستوه. |
چو شب تیره شد قارنِ رزم خواه | بیاورد پیش دَهستان سپاه. | |
برِ نوذر آمد به پرده سرای | ز خون برادر شده دل زجای. | |
وُرا دید نوذر فرو ریخت آب | از آن مژٌۀ سیر نادیده خواب. | |
چنین گفت :«کَز مرگ سام سوار | ندیدم روان را چنین سوگوار. | |
210 | چو خورشید بادا روانِ قباد | تو را جاودان زاین جهان بهره باد! |
به پروردن از مرگمان چاره نیست | زمین را جز از گور گهواره نیست». | |
چنین گفت قارن که:« تا زاده ام | تنِ پر هنر مرگ را داده ام. | |
فریدون نهاد این کُلَه بر سرم | که بر کینِ ایرج زمین بِسپرم. | |
هنوز آن کمربند نگشاده ام | دل کینه ور جنگ را داده ام. | |
215 | برادر شد، آن مردِ سنگ و خِرد | سرانجام من هم بر این بگذرد. |
انوشه بَدی تو که امروز جنگ | به تنگ اندرآورد پور ِپشنگ. | |
چو از لشکرش گشت لختی تباه | از آسودگان خواست چندی سپاه. | |
مرا دید با گرزۀ گاو روی | بیامد به نزدیک من، جنگجوی. | |
به رویش بدان گونه اندر شدم | که با دیدگانش برابر شدم. | |
220 | یکی جادوی ساخت با من به جنگ | که با چشم روشن نماند آب و رنگ. |
شب آمد، جهان سر به سر تیره گشت | مرا بازو از کوفتن خیره گشت. | |
تو گفتی زمانه سر آید همی | هوا زیرِ خاک اندر آید همی. | |
بیاراست برگشتن از رزمگاه | که گَرد سپه بود و شب بُد سیاه». | |
برآسود پس لشکر از هر دو روی | برفتند روز دوم جنگجوی | |
225 | رده برکشیدند ایرانیان | چنانچون بود سازِ جنگِ کیان. |
چو افراسیاب آن سپه را بدید | بزد کوسِ رویین و صف برکشید | |
چنان شد ز گَرد سواران جهان | که خورشید گفتی شد اندر نهان. | |
دِهادِه برآمد ز هر دو گروه | بیابان نبود ایچ پیدا زکوه | |
به هر سو که قارن شدی رزم خواه | فرو ریختی خون ز گَردِ سیاه | |
230 | کجا خاستی گَردِ افراسیاب | همه خون شدی دشت چون رودِ آب |
سرانجام نوذر ز قلب سپاه | بیامد به نزدیک او رزم خواه | |
چنان نیزه بر نیزه آویختند | سِنان یک به دیگر بر آمیختند | |
که بر هم نپیچد ازآن گونه مار | شهان را چنین کی بُود کارزار | |
چنین تا شبِ تیره آمد به تنگ | بر او چیره شد دستِ پور ِپشنگ | |
235 | از ایران سپه بیشتر خسته شد | وز آن روی، پیکار پیوسته شد |
به بیچارگی روی برگاشتند | به هامون بر، افگنده بگذاشتند | |
دل نوذر از غم پر از درد بود | که تاجش از اختر پر از گَرد بود | |
چو از دشت بنشست آوایِ کوس، | بفرمود تا پیش او رفت توس | |
بشد توس و گُستَهم با او به هم؛ | لبان پر زباد و روان پر زغم. | |
240 | بگفت آنکه در دل مرا درد چیست؛ | همی گفت چندی و چندی گریست. |
از اندرز فرخ پدر یاد کرد، | پر از خون جگر لب پر از بادِ سرد؛ | |
«کجا گفته بودش که: "از تُرک و چین، | سپاهی بیاید به ایران زمین؛ | |
وز ایشان تو را دل شود دردمند؛ | بسی بر سپاه تو آید گزند". | |
ز گفتار شاه آمد اکنون نشان؛ | فراز آمد آن روزِ گردنکشان. | |
245 | کس از نامۀ نامداران نخواند، | که چندین سپه کَس ز ترکان براند. |
شما را سوی پارس باید شدن؛ | شبستان بیاوردن و آمدن؛ | |
وز آنجا، کشیدن سوی زاو ِکوه؛ | بر آن کوهِ البرز'، بردن گروه. | |
از ایدر، به راهِ سپاهان روید؛ | وز این لشکرِ خویش، پنهان روید. | |
ز کارِ شما، دل شکسته شوند؛ | بدین خستگی نیز، خسته شوند. | |
250 | ز تخمِ فریدون مگر یک دو تن، | بَرَد جان از این بیشمار انجمن! |
ندانم که دیدار باشد جز این؛ | یک امشب بکوبیم دستِ پَسین. | |
شب و روز دارید کارآگهان؛ | بجویید، هشیار، کارِ جهان. | |
از این لشکر ار بَد دهند آگهی، | شود تیره این فرٌ شاهنشهی، | |
شما دل مدارید بس مُستمند؛ | که تا بُد چنین بود چرخِ بلند: | |
255 | یکی را، به جنگ، اندر آید زمان؛ | یکی با کلاهِ مهی، شادمان. |
تنِ کُشته با مُرده یکسان شود؛ | تپد یک زمان، بازش آسان شود». | |
گرفت آن دو فرزند را در کنار؛ | فرو ریخت آب از مژه شهریار. | |
بشد توس و گستهم نوذر به هم؛ | رخانشان پر آب و روانشان دژم. |
143-طلایه: پیشرو سپاه
145-خفنه را بیدار گفتن:همواره آماده پیکار بودن
149-دستوری: اجازه و فرمان
150- دستبرد:کار نمایان و چیرگی و پهلوانی در نبرد(دست+برد= دست یازیدن)
153- گزیدن انگشت:پشیمان شدن
152- بسته شدن کار:در تنگنا افتادن
201-آب شنگرف: خون
203-الماس: شمشیر
مرجان: خون
247- زاو:شکاف کوه-درٌه
251-بکوبیم دست پسین:در برخی نسخه ها مانند لندن و لنینگراد «بکوشیم» آمده است. در اینجا نوذر به دو پسرش می گوید امشب آخرین تلاش را باید انجام دهند.
255- زمان :مرگ
داستان را از اینجا بشنوید(فیروز)
عکس از فرشته
آگاه شدن پشنگ از مرگ منوچهر
63 | وزآن پس،زِ مرگ منوچهر شاه، | رسید آگهی تا به توران سپاه. |
زنا رفتن کار ِنوذر همان، | یکایک، بگفتند با بدگمان. | |
65 | چو بشنید سالار ترکان،پشنگ، همی یاد کرد از پدر،زادشَم؛ | چنان ساخت کآید به ایران به جنگ. هم از تور برزد یکی تیزدَم. |
زِ کارِ منوچهر و از لشکرش؛ | ز گردانِ سالار و از کشورش. | |
همه نامدارانِ کشورش را، | بخواندو بزرگان لشکرش را. | |
چو ارجاسب و گرسیوز و بارمان؛ | چو کلبادِ جنگی، هزبرِ دمان. |
70 | سپهبدش چون وِیسۀ تیزچنگ؛ | که سالار بُد بر سپاهِ پشنگ. |
سخن راند از سلم و از تور گفت، | که:« کین زیرِ دامن نشاید نهفت. | |
سری را کجا مغز جوشیده نیست، | بر او بر، چنین کار پوشیده نیست. | |
که با ما چه کردند ایرانیان؛ | بدی را ببستند، یک یک، میان. | |
کنون روزِ تیزی و کین جُستن است؛ | رُخ از خونِ دیده گَه شستن است». | |
75 | زِ گفتِ پدر، مغزِ افراسیاب؛ | بر آمد از آرام، وَز خورد و خواب. |
به پیش پدر شد گشاده زبان؛ | به کین ِ نیا تنگ بسته میان؛ | |
که:«شایستۀ جنگ شیران منم؛ | هماوردِ سالار ایران منم؛ | |
اگر زادشم تیغ برداشتی، | جهان را به گرشاسب نگذاشتی. | |
میان گر ببستی به کین آوری، | به ایران نکردی کسی داوری. | |
80 | کنون هر چه مانیده بود از نیا، | ز کین جستن و جنگ و از کیمیا، |
گشادنش بر تیغِ تیز من است؛ | که بر کشورش رستخیز من است». | |
به مغز پشنگ اندر، آمد شتاب، | چو دید آن سهی قدٌِ افراسیاب. | |
برو بازوی شیر و هم زورِ پیل؛ | وَز او سایه گسترده بر چند میل. | |
زبانش به کردار ِ برٌنده تیغ؛ | چو دریا دل و کف چو بارنده میغ. | |
85 | بفرمود تا برکشد تیغ جنگ؛ | به ایران شود، با سپاه پشنگ. |
سپهبد چو شایسته بیند پسر، | سَزد گر بر آرد به خورشید سر. | |
پس از مرگ باشد سر ِاو به جای؛ | ازیرا پسر نام زد رهنمای. | |
ز ِ پیش پشنگ آمد افراسیاب؛ | سری پر زِ کینه ، دلی پر شتاب. | |
چو شد ساخته کارِ جنگ آزمای، | به کاخ آمد اغریرثِ رهنمای. | |
90 | به پیش پدر شد پر اندیشه دل؛ | که اندیشه دارد همه پیشه دل. |
چنین گفت :«کای کاردیده پدر! | ز ترکان به مردی، برآورده سر! | |
منوچهر از ایران اگر کم شده است، | سپه را سرٌ سامِ نیرم شده است. | |
چو گرشاسب و چو قارَنِ رزم زن؛ | جز این نامدارانِ آن انجمن. | |
تو دانی که بر تور و سلمِ سترگ، | چه آمد از آن تیغ زن پیر گرگ. | |
95 | نیا، زادشم، شاهِ توران سپاه | که تَرگش همی سود بر چرخ ِ ماه، |
از این در، سخن هیچ گونه نراند؛ | به آرام بر، نامۀ کین نخواند. | |
اگر ما نشوریم، بهتر بُوَد؛ | کز این جنبش، آشوب خاور بُوَد». | |
پسر را چنین داد پاسخ پشنگ، | که:« افراسیاب، آن دلاور نهنگ، | |
یکی نرٌه شیر است، روزِ شکار؛ | یکی پیل جنگی، گهِ کارزار. | |
100 | نبیره که کین ِ نیا را نجُست، | سَزد گر نباشد نژادش درست. |
تو را نیز با او بباید شدن؛ | به هر نیک و بد، رای فرٌخ زدن. | |
چو از دامنِ ابر چین کم شود، | بیابان سراسر پر از نم شود؛ | |
چراگاهِ اسبان شود کوه و دشت؛ | گیاهان ز یالِ یلان برگذشت؛ | |
جهان، سر به سر، سبز گردد ز خوید، | به هامون سراپرده باید کشید. | |
105 | دلِ شاد بر سبزه و گل بَرید؛ | سپه را همه سوی آمل بَرید. |
دهستان و گرگان همه زیرِ نعل، | بکوبید؛ وز خون، کنید آب لعل. | |
منوچهر از آن جایگه، جنگجوی، | به کینه سویِ تور بنهاد روی. | |
سپه را جز این نیست ز ایران پناه؛ | از آن روی، جنبید مُهر و کلاه. | |
بکوشید با قارنِ رزم زن؛ | دگر گُرد گرشاسب، ز آن انجمن؛ | |
110 | مگر دست یابید، بر دشت کین، | بر آن دو سرافرازِ ایران زمین. |
نیاکان ما را روان خُوش کنید؛ | دلِ بد سگالان پر آتش کنید.» | |
چنین گفت با نامور نامجوی، | که: «من خون ز کین اندر آرم به جوی». | |
چو دشت از گیا گشت چون پرنیان، | ببستند گُردان ِ توران میان؛ | |
سپاهی بیامد زِ ترکان و چین | هم از گُرزدارانِ خاور زمین. | |
115 | سپه را میان و کرانه نبود؛ | همان بختِ نوذر جوانه نبود. |
چو لشکر به نزدیکِ جیحون رسید، | خبرِ نزدِ شاهِ همایون رسید. | |
سپاه و جهاندار بیرون شدند؛ | ز کاخ همایون به هامون شدند. | |
به راه دَهستان نهادند روی؛ | سپهدارشان قارن ِ رزم جوی. | |
شهنشهاه نوذر پسِ پشتِ اوی؛ | جهانی، سراسر، پر از گفت و گوی. | |
120 | چو لشکر به پیش دهستان رسید، | چنان شد که خورشید شد ناپدید |
سراپردۀ نوذرِ شهریار، | کشیدند بر دشت، پیش حصار. | |
خود اندر دهستان نیاراست جنگ | بر این ، بر نیامد فراوان درنگ، | |
که افراسیاب، اندر ایران زمین، | دو سالار کردش ز ترکان گُزین: | |
شماساس و دیگر خروزانِ گُرد، | ز لشکر، سواران بدیشان سپرد. | |
125 | ز جنگاوران، مرد چون سی هزار | برفتند، شایستۀ کارزار. |
سوی زاولستان نهادند روی؛ | زکینه، به دستان نهادند روی. | |
خبر شد که:«سام نریمان بمُرد؛ | همی دخمه سازد وٌرا زالِ گرد». | |
از آن، سخت شادان شد افراسیاب | بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب | |
بیامد؛ چو پیش دهستان رسید؛ | برابر، سرا پردهای برکشید. | |
130 | سپه را که دانست کردن شمار؛ | تو شو؛ چارصد بار بشمر هزار. |
بجوشید گفتی همه ریگ و شَخ | بیابان سراسر، کشیدند نخ. | |
ابا شاه نوذر صد و چل هزار | همانا که بودند جنگی سوار. | |
به لشگر نگه کرد افراسیاب؛ | هیونی برافگند، هنگام خواب. | |
یکی نامه بنوشت سویِ پشنگ؛ | که:« جُستیم نیکی و آمد به چنگ. | |
135 | همه لشکر نوذر ار بشمَریم، | شکارند چونان کجا بشکَریم. |
دگر، سام رفت از پسِ شهریار؛ | همانا نیاید بدین کارزار. | |
سُتودان همی سازدش زال زر؛ | ندارد، مر این جنگ را، پای و بر. | |
مرا بیم از او بُد، به ایران زمین، | چو او شد، ز ایران بجوییم کین. | |
همانا شماساس در نیمروز، | نشسته است با تاجِ گیتی فروز. | |
140 | به هر کار هنگام جُستن نکوست؛ | زدن رای با مردِ هشیار و دوست. |
چو کاهل شود مرد، هنگام کار، | از آن پس، نیابد چنان روزگار». | |
هیون تکاور بر آورد پَر؛ | بشد نزد سالارِ خورشید فر. | |
64:زنا رفتن:پیش رفتن ،رونق و رواج یافتن
64:بدگمان:کنایه ای ایما از پشنگ
66:زادشم:نیای افراسیاب پدر پشنگ
66:تیز دم بر زدن: آه تند واز روی خشم
۶۹-۷۰:ارجاسب و گرسیوزو بارمان و کلباد و ویسه همه بزرگان لشگر تورانیانند
71: کین زیر دامن نهفتن:کنایه ای ایما از سخت پوشیده و نادیدن نهان داشتن
73:جوشیدن مغز: آشفته و آسیمه شدن
76:میان بستن:آماده انجام کار شدن
79:داوری کردن: دشمنی کردن- ستیز کردن
80:مانیده : مانده
83:وز او سایه گستده بر چند میل:بلندی بالایش آنچنان بر گزاف است که نشان از پیشینه ی دیو شناختی افراسیاب می توان شمرد.
86:سر کسی به خورشید برآوردن:بزرگی و اعتبار بخشیدن به کسی ؛ مایه ی سرفرازی سربلندی و پیشرفت کسی شدن
۱۰۶:گرگان و دهستان: گرگان نام کهن آن هیرکانیا-در پهلوی وورکان در تازی جرجان رود گرگان شهر را به دونیم می کرده است. در جهان باستان شهری بزرگ و آباد بوده است،تا بدانجا که بر پایۀ نام این شهر دریای خزر را دریای «گرگان» می نامیدند.
دهستان: نام بوم و بری آباد نزدیک گرگان
داستان را از اینجا بشنوید (استاد)
پادشاهی نوذر
1 | چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت، | ز کیوان، کلاه کیی برفراشت. |
به تخت منوچهر بر، بار داد؛ | بخواند انجمن را و دینار داد. | |
بر این بر نیامد بسی روزگار | که بیدادگر شد سرِ شهریار. | |
به گیتی برآمد ز هر جای غَو؛ | جهان را کُهن شد سر از شاهِ نو. | |
5 | چو او رسم های پدر در نوشت، | اَبا موبدان و ردان شد درشت. |
همی مردمی نزد او خوار شد؛ | دلش بَردۀ گنج ودینار شد. | |
کدیور یکایک سپاهی شدند؛ | دلیران سزاوار شاهی شدند. | |
چو از روی گیتی بر آمد خروش،
بترسید بیدادگر شهریار؛ | جهان شد سراسر پر از جنگ و جوش، فرستاد کس نزدِ سامِ سوار. | |
10 | یکی نامه، با لابه و دردمند، | نبشتند از آن شهریارِ بلند. |
نبشت و فرستاد نزدیک سام؛ | نَخُست از جهان آفرین بُرد نام. | |
«خداوند کیوان و بهرام و هور، | که هست آفرینندۀ پیل و مور. | |
نه دشخواری از چیزِ برترمَنش؛ | نه آسانی آید، ز اندک بُوِش. | |
همه با توانایی او یکی است، | بزرگ است و بسیار و گر اندکی است. | |
15 | کنون از خداوند خورشید و ماه، | درود روانِ منوچهر شاه! |
مر آن پهلوان ِ جهاندیده را؛ | سرافراز گُرد پسندیده را! | |
که تا شاه مژگان به هم برنهاد، | ز سامِ نریمان همی کرد یاد. | |
هم ایدر مرا پشت گرمی بدوست؛ | که هم پهلوان است و هم شاه دوست. | |
نگهبانِ کشور به هنگام ِ شاه؛ | وز او گشت رخشنده تخت و کلاه. | |
20 | کنون پادشاهی پر آشوب گشت؛ | سخنها از اندازه اندر گذشت. |
اگر برنگیری تو آن گُرزِ کین، | از این تخت پَردخته ماند زمین». | |
چو نامه بر سامِ نَیرَم رسید، | یکی بادِ سرد ازجگر برکشید. | |
به شبگیر هنگام ِ بانگِ خروس، | بر آمد خروشیدن ِ بوق و کوس. | |
یکی لشکری راند، از گُرگسار، | که دریایِ سبز اندرو گشت خوار. | |
25 | چو نزدیک ایران کشید آن سپاه | پذیره شدندش، بزرگان به راه. |
چو ایرانیان آگهی یافتند، | سویِ پهلوان تیز بشتافتند. | |
پیاده همی پیشِ سام ِدلیر، | برفتند و گفتند هر گونه، دیر. | |
ز بیدادی ِ نوذرِ تاجور، | که بر خیره گم کرد راهِ پدر. | |
جهان گشت ویران ز کردار اوی؛ | غنوده شد آن بخت بیدار ِ اوی. | |
30 | ]بگردد همی از رهِ بخردی؛ | از او دور شد فرّهِ ایزدی. |
چه باشد اگر سام یَل پهلوان، | نشیند بر این تخت ،انوشه روان؟ | |
جهان گردد آباد از بخت اوی؛ | وُرا باشد ایران و آن تخت اوی[ | |
همه بنده باشیم و فرمان کنیم؛ | روانها به مهرش گروگان کنیم. | |
بدیشان چنین گفت سام سوار، | که:« این کی پسندد زمن، کردگار، | |
35 | که چون نوذری از نژادِ کیان، | به تخت کَیی بر، کمر بر میان، |
به شاهی مرا دست باید پَسود؟ | محال است و این کس نیارَد شنود. | |
خود این گفت یارَد کس ،اندر جهان؟ | چنین زهره داردکس، اندر نهان؟ | |
اگر دختری ازمنوچهر شاه | بر این تخت زرّ بر شدی با کلاه، | |
نبودی به جز خاک بالین من، | بدو شاد گشتی جهان بین من. | |
40 | دلش گر زِ راه پدر گشت باز، | بر این بر نیامد زمانی دراز. |
هنوز آهنی نیست زنگار خَورد، | که دُشخوار باشد زدودنش گرد. | |
من آن ایزدی فرّ باز آورم؛ شما ز این گذشته پشیمان شوید؛ گر آمرزش کردگارِ سپهر، | جهان را به مهرش نیاز آورم. به نوّی ، ز سر بازِ پیمان شوید
نیابید وز نوذر شاه مهر، | |
45 | بدین گیتی اندر، بُوَد خشم شاه ؛ | به برگشتن، آتش بُود جایگاه». |
بزرگان ز گفته پشیمان شدند؛ | به نُوّی ز سر ، بازِ پیمان شدند. | |
به فرّخ پیِ نامور پهلوان، | جهان سربه سر شد به نوّی جوان. | |
چو آمد به درگاه، سام ِسوار، | پذیره شدش نوذرِ شهریار. | |
بیاورد و بر تخت خویشش نشاند، | بسی آفرین کیانی بخواند. | |
50 | سخن کرد نوذر بر او آشکار، | که:لشکر چه کردند و چون بود کار. |
]به پوزش مِهان پیش نوذر شدند؛ | سراسر به آیین کِهتر شدند. | |
برافروخت نوذر ز تختِ مهی؛ | نشست اندر آرام ،با فرّهی.[ | |
جهان پهلوان پیش نوذر بپای، | به دستوریِ بازگشتن به جای، | |
به نوذر درِ پندها بر گشاد؛ | سخن های نیکو همی کرد یاد. | |
55 | ز گُردآفریدون و ز هوشنگ شاه، | همان از منوچهر زیبایِ گاه، |
که گیتی به داد و دِهِش داشتند؛ | به بیداد بر، چشم نگماشتند. | |
دل او زکژّی به راه آ ورید ؛ | چنان کرد نوذر که او، رای دید. | |
دلِ مهتران را بر او نرم کرد؛ | همه داد و بنیادِ آزرم کرد. | |
چو شد گفته آن بودنیها همه، | به گردنکشان و به شاه رمه، | |
60 | برون رفت با خلعت نوذری؛ | چه تخت و چه تاج و چه انگشتری؛ |
غلامان و اسپانِ زرّین ستام؛ | پر از گوهرِ سرخ، زرّین دو جام. | |
بر این نیز بگذشت چندی سپهر؛ | نه با نوذر آرام بودش، نه مهر. | |
نوذر:در پهلوی نوتر یا نودر- دو پور نامدار توس و گستهم
2-دینار: سکه زر
3- غو: غریو و فریاد
7-کدیور: برزگر و دهگان
24-گرگسار:سرزمینی کنار مازندران
32- انوشه روان: جاوید روان
آرش کمانگیر
داستان را از اینجا بشنوید(ترانه)
اندرز کردن منوچهر نوذر را
3724 | منوچهر را سال شد بر دو شست؛ | زِ گیتی همی بارِ رفتن ببست. |
3725 | ستاره شناسان برِ او شدند؛ | همی ز آسمان داستانها زدند. |
ندیدند روزش کشیدن دراز؛ | زگیتی، همی گشت بایست باز. | |
بدادند زِ آن روز تلخ آگهی، | که شد تیره آن تخت شاهنشهی : | |
«گه رفتن آمد به دیگر سرای؛ | مگر نزدِ یزدان بِه آیدت جای! | |
نگر تا چه باید کنون ساختن؛ | نباید که مرگ آورد تاختن!» | |
3730 | سخن چون زداننده بشنید شاه؛ | به رسم دگرگون بیاراست گاه. |
همه موبدان و ردان را بخواند؛ | همه رازِ دل پیش ایشان براند. | |
بفرمود تا نوذر آمدش پیش؛ | ورا پندها داد از اندازه بیش؛ | |
که:«این تخت شاهی فسون است و باد؛ | بر او جاودان دل نباید نهاد. | |
مرا بر صدو بیست شد سالیان؛ | به رنج و به سختی ببستم میان. | |
3735 | بسی شادی و کامِ دل راندم؛ | به رزم اندرون، دشمنان ماندم. |
به فرٌ فریدون ببستم میان؛ | به پندش ،مرا سود شد هر زیان. | |
بجستم زِ سلم و زِ تور سِتُرگ، | همان کینِ ایرج نیای بزرگ. | |
جهان ویژه کردم زِ پتیاره ها؛ | بسی شهر کردم، بسی باره ها. | |
چنانم که گویی ندیدم جهان؛ | شمارِ گذشته شد اندر نِهان. | |
3740 | نیرزد همی زندگانی به مرگ؛ | درختی که زهر آورد بار و برگ. |
از آن پس که بردم بسی درد و رنج؛ | سپردم تو را تخت شاهیٌ و گنج. | |
چنانچون فریدون مرا داده بود، | تو را دادم این تاجِ شاه آزمود. | |
چنان دان که خوردیٌ و بر تو گذشت؛ | به خوشتر زمان باز بایدت گشت. | |
نشانی که ماند همی از تو باز، | برآید بر او روزگاری دراز، | |
3745 | نباید که باشد جز از آفرین؛ | که پاکی نژاد آورد پاک دین. |
نگر تا نتابی ز دینِ خدای! | که دین خدای آورد پاک رای. | |
کنون نو شود در جهان داوری، | چو موبد بیامد به پیغمبری. | |
پدید آید آنگه به خاور زمین؛ | نگر تا نیازی برِ او به کین! | |
بدو بگرو؛ آن دین یزدان بُوَد؛ | نگه کن زِ سر تا چه پیمان بُوَد. | |
3750 | تو هرگز مگرد از ره ایزدی! | که نیکی از اوی است و هم زو بدی؛ |
وز آن پس بیاید زترکان سپاه؛ | نِهند از برِ تخت ایران کلاه. | |
تو را کارهای درشت است پیش؛ | گهی گرگ باید بُدن، گاه میش. | |
گزند تو آید زِ پور پشنگ؛ | ز توران شود کارها بر تو تنگ. | |
بجوی ، ای پسر! چون رسد داوری، | ز سام و ز زال آنگهی یاوری؛ | |
3755 | وز این نو درختی که از بیخ زال، | برآمد؛کنون برکشد شاخ و یال. |
از او شهرِ توران شود بی هنر؛ | به کین تو آید همان کینه ور.» | |
بگفت و فرود آمد آبش به روی؛ | همی زار بگریست نوذر بر اوی. | |
بی آن کِش بُدی هیچ بیماریی؛ | نه از دردها ، هیچ آزاریی، | |
دو چشم کیانی به هم بر نهاد؛ | بپژمرد و برزد یکی سرد باد. | |
3760 | شد آن نامور پر هنر شهریار؛ | به گیتی، سخن ماند از او یادگار. |
3724: شست: شصت
3738: پتیاره: دیو- آسیب و گزندسترگ
3738: باره: برج دژ- ریخت اوستایی وارَ به معنی گرد چیزی را گرفتن
3740: درخت: استعاره ی آشکار از مرگ
3753 پشنگ: در اینجا پدر افراسیاب
پیش از این خواندیم که همسر دختر ایرج ، پشنگ نام داشت که برادرزاده فریدون بود. پشنگ نام پسر افراسیاب و داماد توس از پهلوانان کیکاووس نیز هست.