خواندن پیام های پیشین این داستان از اینجا
شاهنامه امیر بهادر- عکس از فرشته
داستان را از اینجا بشنوید(ساحل )
3506 | همى راند دستان گرفته شتاب، | چو پرّنده مرغان و کشتى بر آب. |
کسى را نبُد ز آمدنش آگهى؛ | پذیره نرفتند ،با فرّهى. | |
خروشى بر آمد ز پرده سراى؛ | که:«آمد ز ره زالِ فرخنده راى.» | |
پذیره شدش سامِ یل، شادمان؛ | همى داشت اندر بَرَش یک زمان. | |
3510 | چو شد زو رها زال، بوسید خاک؛ | بگفت آن کجا دید و بشنید، پاک. |
نشست از برِ تختِ پُر مایه سام، | اَبا زال، خرّم دل و شادکام. | |
سخنهاى سیندخت گفتن گرفت؛ | چو شد لبش خندان، نِهفتن گرفت. | |
چنین گفت:«کآمد ز کابل پیام؛ | پیمبر زنى بود سیندخت نام. | |
ز من خواست پیمان و دادم زبان، | که:« هرگز نباشم بر او بدگمان. | |
3515 | ز هر چیز کز من بخوبى بخواست، | سخنها بر آن بر نِهادیم، راست. |
نخست آنکه با شاهِ زابلسِتان، | شود جفت خورشید کابلسِتان؛ | |
دگر آنکه زى او به مهمان شویم؛ | بر آن دردها پاک درمان شویم. | |
فرستاده ای آمد از نزدِ اوى، | که:" شد ساخته کار؛ پیوند جوی." | |
کنون چیست پاسخ فرستاده را؟ | چه گوییم مهرابِ آزاده را؟» | |
3520 | ز شادى چنان شد دلِ زالِ سام، | که رنگش سراپاى شد لعل فام. |
چنین داد پاسخ که:«اى پهلوان! | گر ایدون که بینى به روشن روان، | |
سپه رانى و ما به کابل شویم؛ | بگوییم ز این در سخن بشنویم.» | |
به دستان نگه کرد فرخنده سام؛ | بدانست کو را در این چیست کام. | |
سخن هر چه از دختِ مهراب نیست، | به نزدیک زال، آن جز از خواب نیست. | |
3525 | بفرمود تا زنگ و هندى دراى | زدند و گشادند پرده سراى. |
هیونى بر افگند و گُردی دلیر؛ | بِدان تا شود نزدِ مهرابِ شیر؛ | |
بگوید که:« آمد سپهبد ز راه، | اَبا زال و پیلان و چندى سپاه.» | |
بزد ناى مهراب و بر بست کوس؛ | بیاراست لشکر چو چشم خروس؛ | |
ابا ژنده پیلان و رامشگران، | زمین شد بهشت از کران تا کران. | |
ز بس گونهگون پرنیانى درفش، | چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش؛ | |
چه آواىِ ناى و چه آواىِ چنگ؛ | خروشیدنِ بوق و آواىِ زنگ، | |
تو گفتى مگر روزِ انجامِش است! | یکى رستخیز است، گر رامش است! | |
3530 | همى رفت از این گونه؛ تا پیشِ سام، | فرود آمد از اسپ و بگذارد گام. |
گرفتش جهان پهلوان در کنار؛ | بپرسیدش از گردش روزگار. | |
شه کابلستان گرفت آفرین، | اَبَر سام و بر زالِ زر همچنین. | |
نشست از بر ِبارۀ تیز رَو، | چو از کوه سر بر کشد ماهِ نو. | |
یکى تاج زرّین، نگارَش گهر، | نهاد از برِ تارَکِ زالِ زر. | |
3535 | به کابل رسیدند، خندان و شاد؛ | سخنهاى دیرینه کردند یاد. |
همه شهر از آوازِ هندى دراى، | ز نالیدن بربط و چنگ و ناى، | |
3540 | تو گفتى دد و دام رامشگر است؛ | زمانه بر آرایشى دیگر است. |
بُش و یال اسپ،از کران تا کران، | بَراندوده مشک و می و زعفران. | |
بِرون رفت سیندخت با بندگان، | میان بسته سیصد پرستندگان. | |
| مر آن هر یکى را یکى جام ِ زر، | به دست اندرون، پر ز مشک و گهر. |
همه سام را آفرین خوانَدند؛ | پس آن جام گوهر بر افشاندند. | |
3545 | بدان جشن هر کس که آمد فراز، | شد از خواسته یک به یک بىنیاز. |
بخندید و سیندخت را سام گفت، | که:« رودابه را چند خواهى نِهفت؟» | |
بدو گفت سیندخت:«هَدیه کجاست، | اگر دیدنِ آفتابت هواست؟» | |
| چنین داد پاسخ به سیندخت سام، | که:«از من بخواه آنچه آیدت کام.» |
برفتند تا خانۀ زرنگار، | کجا اندر او بود خرّم بهار. | |
3550 | نگه کرد سام اندر آن ماهروى؛ | یکایک، شگفتى بماند اندر اوى. |
ندانست کِش چون ستاید همى؛ | بر او چشم را چون گشاید همى. | |
بفرمود تا رفت مهراب پیش؛ | ببستند بندى، به آیین و کیش. | |
به یک تختشان شاد بنشاندند؛ | عقیق و زبرجد برافشاندند. | |
سرِ ماه با افسرِ نامدار؛ | سرِ شاه با تاج گوهر نگار. | |
3555 | بیاورد پس دفتر ِخواسته؛ | همه نُسخَت گنج آراسته. |
بر او خواند از گنجها هر چه بود؛ | که گوش آن نیارَست گفتى شنود. | |
برفتند از آنجا به جاىِ نشست؛ | ببودند ببودند هفته، با مى به دست؛ | |
و ز ایوان، سوى کاخ رفتند باز؛ | سه هفته به شادى گرفتند ساز. | |
بزرگان کشورش، با دستبند، | کشیدند صف پیش کاخ بلند، | |
3560 | سر ِماه، سام ِنریمان برفت؛ | سوىِ سیستان روى بنهاد، تفت، |
اَبا زال و با لشکر و پیل و کوس؛ | زمانه رکاب ورا داد بوس، | |
عَمارى و بالاى و هودَج بساخت؛ | یکى مهد؛ تا ماه را در نِشاخت. | |
چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش | سوىِ سیستان ره گرفتند پیش، | |
برفتند شادان دل و خوش مَنِش | پر از آفرین لب، ز نیکى دِهِش. | |
3565 | رسیدند پیروز در نیمروز، | چنان شاد و خندان و گیتى فروز. |
یکى بزم سام آنگهى ساز کرد؛ | سه روز اندران بزم بَگماز کرد. | |
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند؛ | خود و لشکرش سوىِ کابل براند. | |
سپرد آن زمان پادشاهى به زال؛ | بِرون برد لشکر، به فرخنده فال. | |
سوى گرگسارانِ شد و باختر؛ | درفشِ خجسته بر افراخت سر. | |
3570 | «شوم -گفت: کان پادشاهى مراست؛ | دل و دیده با ما ندارند راست. |
منوچهر منشورِ آن بوم و بر، | مرا داد و گفتا:" همى دار و خور." | |
بترسم از آشوب بدگوهران؛ | به ویژه، ز گٌردانِ مازندران.» | |
3573 | بشد سام ِیک زخم و بنشست زال؛ | مى و مجلس آراست و بفراخت یال.
|
3528:چشم خروس:نماد آراستگی و زیبایی و رنگارنگی (از فرهنگ شاهنامه دکتر رواقی)
3541 بُش:یال
3553بستن بند:از آیین های پیوکانی نشانه ای بود از همبستگی که دست عروس و داماد را با بندی نمادین می بستند. هنوز در هند روایی دار
3554: شاه بعنی داماد
3566:در میهمان نوازی ایرانی ،میهمان می بایست سه روز در سرای میزبان می مانده است.
3570: یال افراختن : به کار آغازیدن
http://www.hamshahrionline.ir/news-37387.aspx
| ||||||
علی شهیدی: این کتاب تنها یک دفتر شعر نیست؛ کتاب تاریخ ایران قدیم و سند هویت ما است. سالها پیش، از یک روزنامهنگار و نویسنده بزرگ مصری پرسیدند: «چرا شما که صاحب یک سرزمین باستانی بودید و اهرام و فراعنه و ابوالهول داشتید، زبان و فرهنگ کهن خود را از دست دادید و امروز همه به زبان عربی صحبت میکنید؟». او در پاسخ گفت: «چون ما فردوسی نداشتیم». فردوسی، یکی از رازهای سرزمین من است؛ راز ماندگاری ایران و زندهکننده زبان فارسی و نویسنده شناسنامه ایرانی؛ شاهنامه. راستی شما در خانه خود این شناسنامه ایرانی را دارید؟ اگر دارید، آیا آن را خواندهاید؟ خانه بیشاهنامه، مثل آدم بیشناسنامه است. هزاران صفحه شاهنامه در یکی دو صفحه رازهای سرزمین من جا نمی گیرد اما میتوان شاهنامهخوانی را با صفحه رازها آغاز کرد. پس با هم بخوانیم: به نام خداوند جان و خرد... شاهنامه فردوسی، یکی ازبرترین متون زبان فارسی و از آثار برتر ادبیات جهان است. برخلاف آنچه شنیدهایم، شاهنامه فقط داستانهای حماسی و رزمی نیست؛شاهنامه، کتاب تاریخ ایران باستان نیز هست. فردوسی داستانهای شاهنامه را از خودش ننوشته. شاهنامه ترجمه متنهای تاریخی پهلوی و فارسی و همچنین روایتهای شفاهی و سینه به سینه ایرانیان است که او همه را یکجا جمع کرده و به نظم (= شعر) فارسی برگردانده؛ یعنی هم محقق بوده و هم مترجم. کار گردآوری داستانهای تاریخی ایران را بزرگان و شاهان محلی خراسان آغاز کرده بودند و قبل از فردوسی، «دقیقی» هم سرودن داستانها به نظم را آغاز کرده بود اما خیلی زود درگذشت و فردوسی کار او را ادامه داد. فردوسی و همسر او هر دو زبان پهلوی (فارسی میانه) میدانستند؛ این نکته را در مقدمه داستان بیژن و منیژه میتوانید بخوانید. بسیاری از متنهای پهلوی که امروزه در دست داریم، داستانی شبیه داستانهای شاهنامه دارند و در واقع، فردوسی نسخهای از آنها را در اختیار داشته؛ مثل کارنامه اردشیر بابکان و یادگار زریران. چون در قدیم چاپ نبوده، برای انتشار یک کتاب، کاتبان از آن نسخههای زیادی تهیه میکردند. امروزه استادان ادبیات فارسی و زبانهای باستانی با مقایسه آنها آثاری مثل شاهنامه را تصحیح میکنند. بهترین تصحیح شاهنامه، کار استاد دکتر جلال خالقی مطلق است که در خارج چاپ شده و قرار است در آینده نزدیک با همت مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی در ایران هم چاپ شود. پژوهشها نشان میدهند که بسیاری از داستانهایی که از زندگی فردوسی نقل میشود، افسانه است و واقعیت تاریخی ندارد. در گوشههایی از شاهنامه، نشانههای کوچکی از زندگی فردوسی دیده میشود. مرد همیشه ایستاده
اوراق هویت این صفحهای از شاهنامه شاه طهماسب است که کشته شدن شیده به دست کیخسرو را نشان میدهد. در قدیم، بزرگان به کاتبان سفارش میدادند تا شاهنامهای برای آنها نسخهبرداری کنند. این شاهنامهها امروز به نام سفارشدهندهشان مشهورند؛ مثل شاهنامه بایسنقری که به سفارش سلطان بایسنقر آماده شده یا شاهنامه طهماسبی که در دوره صفوی خلق شده. ارزش تاریخی و هنری هر صفحه آنقدر زیاد است که این شاهنامهها، ورق ورق به فروش میرفته و هر ورقش در یک موزه و یک گوشه دنیاست. قدیمیترین نسخه شاهنامه در موزه فلورانس ایتالیا نگهداری میشود. کتاب جبههاین هم صحنه نبردی از شاهنامه طهماسبی. شاهنامهخوانی از رسمهای قدیمی ایرانیان است؛ ایرانیان قدیم در جبهه جنگ نیز شاهنامه میخواندند تا روحیه سلحشوری سپاه برانگیخته شود؛ حتی تا دوره معاصر این رسم رواج داشت. در جنبش جنگل به رهبری میرزا کوچک خان برای ایستادگی جنگلیها در برابر روس و انگلیس و قزاق در گورابمیخ گیلان - که مرکز فرماندهی بود - مجلس شاهنامهخوانی برپا میکردند. با سیاوش از آتش در ایران باستان، اگر به کسی تهمت پیمانشکنی و به عهد وفا نکردن زده میشد، باید از دل آتش میگذشت؛ اگر سالم بیرون میآمد، بیگناه بود. سیاوش سوار بر اسبش - شبرنگ بهزاد - پیروزمندانه از آتش میگذرد و پرچم «نصر منالله و فتح قریب» در دست دارد و زیر لب میخواند: به نیروی یزدان نیکی دهش/ نیابم از این کوه آتش تپش. این سبک نقاشی به «قهوهخانهای» مشهور است. شاهنامهخوانی به شکل نقالی و پردهخوانی در قهوهخانهها هم انجام میشد و جزئی از زندگی روزانه مردم بود. این پردهها نقش اسلایدهای امروزی را داشتند که استاد نقال، درس شاهنامه را به کمک آنها برای همه توضیح میداد. حامی هنر
اول شاهنامهبا این تصویر شاهنامه اولش هم خوش است. این تصویرسازی پرجزئیات صفحه اول شاهنامه در نسخه تصویرسازی شده طهماسب است. مردی در میانه میداناین عکس، میدان فردوسی را در سالهای دور نشان میدهد. مجسمهای که حالا جلوی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران قرار دارد، آن روزها در میدان فردوسی جا داشته. این مجسمه فلزی را پارسیان هند در بمبئی ساخته و به ایران آورده بودند. | ||||||
کلیه حقوق مادی و معنوی این مطلب متعلق به موسسه همشهری است. چاپ شده در تاریخ پنجشنبه 26 آبان 1390 - 16:26:43 از آدرس: |
بسیار لذت بردم از خوانش شاهنامه با صدای شهرزاد نازنین...
آرامشی که بهم داد هفته ها مرابس!