انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

رفتن سام به جنگ مهراب

 داستان را از اینجا بشنوید

 

3068

به مهراب و دستان رسید این سَخُن؛

که شاه و سپهبَد فگندند بُن‏.

خروشان ز کابل همى رفت زال،

فروهِشته لَفج و برآورده یال.‏

3070

همى گفت:« اگر اَژدهاىِ دُژم

بیاید که گیتى بسوزد به دَم،

چو کابلستان را بخواهد پَسود،

نخستین، سرِ من بباید دُرُود.»

به پیش پدر شد، پر از خون جگر؛

پر اندیشه دل، پر ز گفتار سر.

چو آگاهى آمد به سام دلیر

که آمد ز رَه بچّه نرّه شیر،

همه لشکر از جاى بر خاستند؛

درفشِ فریدون بیاراستند.

3075

پذیره شدن را، چَپیره شدند؛

سپاه و سپهبَد پذیره شدند.

همه پشتِ پیلان، به رنگین درفش،

بیاراسته، سرخ و زرد و بنفش.

چو روىِ پدر دید دستانِ سام،

پیاده شد از اسب و بگذارد گام‏.

بزرگان پیاده شدند، از دو روى،

چه سالار خواه و چه دیهیم جوى.‏

زمین را ببوسید زال دلیر؛

سخن گفت با او پدر نیز، دیر.

3080

نشست از برِ تازى اسبی سمند،

چو زرّین درخشنده کوهى بلند.

بزرگان همه پیشِ اوی آمدند؛

به تیمار و با گفت و گوی  آمدند؛

که:«آزرده گشته است بر تو پدر؛

ره  پوزش آر و مکش هیچ سر

چنین داد پاسخ:«کز این باک نیست؛

مرا نیز بر  جایِ خون خاک نیست.

پدر گر به مغز اندر آرد خِرَد،

همانا سخن بر سخن نگذرد؛

3085

و گر بر گشاید زبان را به خشم،

من از شرم آب اندر آرم به چشم.»

چنین تا به درگاهِ سام آمدند؛

گشاده دل و شادکام آمدند.

فرود آمد از اسپ سامِ سوار؛

هم اندر زمان، زال را داد بار.

چو زال اندر آمد به پیش پدر،

زمین را ببوسید و گسترد بَر.

یکى آفرین کرد بر سام ِگُرد؛

وز آبِ دو نرگس، همى گُل سترد؛

3090

که:«بیدار دل پهلوان شاد باد!

روانش گرایندۀ داد باد!

ز تیغ تو، الماس بریان شود؛

زمین، روز جنگِ تو، گریان شود.

کجا دیزۀ تو چمد روزِ جنگ،

شتاب آید اندر سپاهِ درنگ.

سپهرى کجا باد ِگرز ِتو دید.

بماند؛ ستاره نیارد کشید.

زمین سر به سر سبز، با داد تو؛

روان و خرد گشت بنیاد تو.

3095

همه مردم از داد تو شادمان؛

ز تو داد یابد زمین و زمان؛‏

مگر من  از داد بى‏بهره‏ام،

و گر چه به پیوندِ تو شهره‏ام.‏

یکى مرغ پرورده‏ام، خاک خُورَد؛

به گیتى، مرا نیست با کس نبرد.

ندانم همى خویشتن را گناه،

که بر من کسى را بدان هست راه،

مگر آنکه سام ِیَلَستَم پدر؛

دگر هست با این نژادم هنر.

3100

ز مادر بزادم، بینداختى؛

به کوه اندرم، جایگه ساختى.

نه گهواره دیدم، نه پستان، نه شیر؛

نه از هیچ خُوَشی مرا بود وِیر.

ببردی؛ به کوهی بیفگندیَم؛

دل از ناز و آرام برکندیم.

فگندى به تیمار، زاینده را؛

به آتش سپردى فزاینده را.

تو را با جهان آفرین است جنگ،

که: از چه سیاه و سپید است رنگ!

3105

کنون کِم جهان آفرین پرورید؛

به چشم خدایى به من بنگرید؛

هنر هست و مردیّ و تیغ یلی؛

یکی یاد چون مهتر کابلی.

اَبا گنج و با تخت و گرز گران؛

ابا راى و با تاج و تاجِ سران.

نشستم به کابل، به فرمان تو؛

نگه داشتم راى و پیمان تو؛

که چون کینه جویى، به کار آیمت؛

درختى که کشتى به بار آیمت.

3110

ز مازندران هَدیه این ساختى؛

هم از گرگساران بدین تاختى‏.

که ویران کنى خانِ آبادِ من؛

چنین داد خواهى همى دادِ من؟!

من اینک به پیش تو استاده‏ام؛

تن ِبنده، خشم ِتو را، داده‏ام.

به ارّه میانم به دو نیم کن؛

ز کابل مَپیماى با من سَخِن.»

سپهبَد چو بشنید گفتارِ زال؛

بر افراخت گوش و فرو برد یال.‏

3115

بدو گفت:«آرى همین است راست؛

زبانت بدین راستی پادشاست.

همه کار من با تو بیداد بود؛

دلِ دشمنان، بر تو بر، شاد بود.

ز من آرزو خود همی خواستى؛

به تنگى دل از جاى بر خاستى.‏

مشو تیز! تا چارۀ کار تو؛

بسازم؛کنون تیز بازار تو.

یکى نامه فرمایم اکنون به شاه؛

فرستم به دست تو، اى نیکخواه!‏

3120

سخن هر چه باید به یاد آورم؛

روان و دلش سوىِ داد آورم‏.

اگر یار باشد جهاندارِ ما؛

به کام تو گردد همه کارِ ما .

آگاه شدن منوچهر از کار زال و رودابه

 داستان را با آوای خوش «ساحل» از اینجا گوش کنید  

 

2982

پس آگاهى آمد به شاه بزرگ،

ز مهراب و دستان و سام ِسترگ‏؛

ز پیوندِ مهراب و از مهر ِزال؛

وز آن ناهَمالان ِگشته هَمال.‏

سخن رفت هر گونه با موبدان،

به پیشِ سرافراز شاهِ رَدان‏.

2985

چنین گفت با بخردان شهریار،

که:«بر ما شود، ز این، دُژم روزگار.

چو ایران ز چنگالِ شیر و پلنگ

بِرون آوریدم به راى و به جنگ‏،

نباید که بر خیره از عشق ِزال

هَمالِ سر افگنده گردد هَمال‏.

چو از دختِ مهراب و از پور ِسام

بر آید یکى تیغ ِتیز از نیام.

به یکسو، نه از گوهر ما بُوَد؛

چو تریاک با زهر همتا بُوَد؛

2990

وگر تاب گیرد سوى ِمادرش

ز گفتِ بد آگنده گردد سرش‏.

کُند شهر ایران پر آشوب و رنج

بدو باز گردد مگر تاج و گنج‏!»

همه موبدان آفرین خواندند؛

وُ را خسروِ پاک دین خواندند.

بگفتند:«کز ما تو داناترى؛

به بایستها بر، تواناترى.‏

همان کُن کجا با خرد در خورَد؛

دلِ اَژدها را خِرَد بِشکَرد.»

2995

بفرمود تا نوذر آمدش پیش؛

اَبا ویژگان و بزرگانِ خویش‏.

بدو گفت:«رَو پیشِ سام ِسوار؛

بپرسش که:چون آمد از کارزار.

چو دیدى، بگویش کز این سو گراى؛

ز نزدیکِ ما کُن سوىِ خانه راى.»‏

ز پیشِ پدر، نوذر ِنامدار

بیامد به نزدیک ِسام ِسوار.

همه نامداران پذیره شدند؛

اَبا ژَنده پیل و تَبیره شدند.

3000

رسیدند پس، پیشِ سام ِسوار

بزرگان و کى نوذر ِنامدار.

پیام ِپدر شاه نوذر بداد؛

به دیدار او، سام یل گَشت شاد.

چنین داد پاسخ که:«فرمان کنم؛

ز دیدار او رامشِ جان کنم.»‏

نهادند خوان و گرفتند جام؛

نخست از منوچهر بردند نام؛‏

پس، از نوذر و سام و هر مهترى؛

گرفتند شادى ز هر کشورى.‏

3005

به شادى برآمد شبِ دیرباز؛

چو خورشید ِرخشنده بگشاد راز،

خروش تبیره بر آمد ز در؛

هیون ِتگاور بر آورد پر.

سوى بارگاهِ منوچهر شاه

به فرمان او، بر گرفتند راه.‏

منوچهر چون یافت ز او آگهى

بیاراست دیهیم شاهنشهى.

ز سارىّ و آمل بر آمد خروش،

چو دریاىِ جوشان بر آورد جوش.

3010

ببستند آیین و ژوپین وَران

برفتند، با خشتهاىِ گران؛

سپاهى که از کوه تا کوه مَرد،

سپر در سپر بافته سرخ و زرد؛

اَبا کوس و با ناىِ روئین و سنج؛

ابا تازى اسپان و پیلان و گنج؛

از این گونه لشکر پذیره شدند

همه با درفش و تبیره شدند.

چو آمد به نزدیکِ آن بارگاه

پیاده شد و راه بگشاد شاه.

3015

چو شاهِ جهاندار بنمود روى،

زمین را ببوسید و شد پیش اوى.

منوچهر برخاست از تختِ عاج؛

ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج.

برِِ خویش بر تخت بنشاختش؛

چنان چون سَزا بود، بنواختش؛

وز آن گرگسارانِ جنگاوران؛

و ز آن نرّه دیوانِ مازندران،

بپرسید و بسیار تیمار خُوَرد؛

سپهبد سخن، یک به یک، یاد کرد؛

3020

که:« نوشِه زى، اى شاه و جاوید مان

ز جان تو کوته بدِ بدگمان!

برفتم بدان شهرِ دیوانِ نر؛

نه دیوان، که شیرانِ جنگى به بر؛

که از تازى اسپان تگاورترند؛

ز گُردان ایران دلاورترند.

سپاهى که سگسار خوانندشان؛

پلنگان جنگى گُمانندشان.

ز من چون بدیشان رسید آگهى،

از آوازِ من مغزشان شد تهى.

3025

به شهر اندرون، نعره برداشتند؛

وز آن پس، همه شهر بگذاشتند.

همه پیشِ من جنگجوى آمدند؛

چنان خیره و پوى پوى آمدند؛

سپه جُنب جُنبان شد و روز تار؛

پس اندر، فراز آمد و  پیش، غار؛

زمین نیز جنبان شد از لشکرم؛

ندیدم که تیمار آن چون خورم.

نبیرۀ جهاندار سلم ِسترگ

به پیشِ سپاه، اندر آمد چو گرگ.

3030

جهانجوی را نام کَرکوی بود؛

یکی سرو بالایِ مَهروی بود.

به مادر هم از تخم ضحّاک بود؛

سرِ سرورانِ پیش او خاک بود.

سپاهش به کردار ِمور و ملخ؛

نبُد دشت پیدا، نه کوه و نه شَخ.

چو برخاست زان لشکر ِگُشن گَرد،

رُخ نامداران ما گشت زرد.

من این گرز ِ یک زخم برداشتم

سپه را همان جاى بگذاشتم.

3035

خروشى خروشیدم از پشتِ زین،

که چون آسیا شد بر ایشان زمین.

دل آمد سپه را همه بازِ جاى؛

سراسر سوىِ رزم کردند راى.

چو بشنید کرَِکوى آواز ِمن،

چنان زخمِ گوپالِ سریازِ من،

بیامد به نزدیکِ من جنگساز،

چو پیل ژیانِ با کمندی دراز.

مرا خواست کآرَد به خَمّ ِکمند؛

چو دیدم، خمیدم ز راهِ گزند.

3040

کمان کیانى گرفتم به چنگ،

به پیکانِ پولاد و تیر ِخدنگ.

عقابِ تگاور بر انگیختم؛

چو آتش بر او بر ،همی ریختم.

گُمانم چنان بُد به سِندان سرش،

که شد دوخته مغز با مِغفَرش.

نگه کردم؛ از گَرد چون پیلِ مست

بر آمد یکى، تیغِ هندى به دست.

چنان آمدم، شهریارا! گمان،

کز او کوه زنهار خواهد به جان.

3045

وى اندر شتاب و من اندر درنگ؛

همى جستمش، تا کى آید به چنگ.

چو آمد بَرَم مرد جنگی فراز،

من از چَرمِه چنگال کردم دراز.

گرفتم کمربندِ مردِ دلیر؛

ز زین بر گسستم، به کَردار ِشیر.

زدم بر زمین بر، چو پیل ژیان

پر آهن بَر و دست و پای و میان.

چو افگنده شد شاه زین گونه خوار؛

سپه روى برگاشت از کارزار.

3050

نشیب و فراز و بیابان و کوه،

به هر سو شدند انجمن همگروه.

سوار و پیاده ده و دو هزار،

فگنده، پدید آمد اندر شمار.

سپاهیّ و شهری و جنگی سوار

همانا که بودند سیصد هزار.

چه سنجد بد اندیش، با بختِ تو ،

به پیشِ پرستندۀ تختِ تو؟»

چو بشنید گفتار ِ سالار شاه

بر افراخت بر ماه فرّخ کلاه.‏

3055

مَى و مجلس آراست و شد شادمان؛

جهان پاک دید از بدِ بدگمان.‏

به بَگماز کوتاه کردند شب؛

به یاد سِپهَبد گشادند لب.‏

چو شب روز شد، پردۀ بارگاه

گشادند و دادند زى شاه راه.‏

بیامد سپهدار سامِ سِتُرگ

به نزد منوچهر، شاه بزرگ‏.

چنین گفت با سام شاهِ جهان:

«کز ایدر برو، با گزیده مِهان؛‏

3060

به هندوستان آتش اندر فروز؛

همه کاخِ مهراب و کابل بسوز.

نباید که او یابد از تو  رها؛

که او ماند از تخمۀ اَژدها.

زمان تا زمان زو بر آید خروش؛

شود رام گیتى پر از جنگ و جوش.‏

هر آن کس که پیوستۀ او بُوَند

بزرگان که در بستۀ او بُوند،

سر از تن جدا کن؛ زمین را بشوى،

ز پیوند ضحّاک و خویشانِ اوى.»‏

3065

چنین داد پاسخ که:« ایدون کنم؛

که کین از دلِ شاه بیرون کنم.»‏

ببوسید تخت و بمالید روى،

بر آن نامور مُهر و انگشتِ اوى‏.

سوى خانه بنهاد سر با سپاه،

بر آن باد پایانِ جوینده راه.‏

 

 

 

 

آگاه شدن مهراب از کار دخترش

داستان را از اینجا بشنوید    

دکتر کزازی 7/7/90 عکس از شاهین بهره مند

 دکتر کزازی در شهر کتاب هفتم مهر ماه ۱۳۹۰ عکس از شاهین بهره مند

 

2901

چو آمد ز درگاه مهراب شاد،

کزو او کرده بُد زال بسیار یاد،

گرانمایه سیندخت را خفته دید؛

رخش پژمریده، دل آشفته دید.

بپرسید و گفتش:« چه بودت بگوى؛

چرا پژمریدی چو گلبرگ روى‏؟»

چنین داد پاسخ به مهراب باز،

که:« اندیشه اندر دلم شد دراز.

2905

ازین کاخ ِ آباد و این خواسته؛

وزین تازى اسپان آراسته‏؛

وز این رِیدکانِ سپهبَد پرست؛

وز این باغ و این خسروانى نشست‏؛

و ز این چهره و سروِ بالاى ما؛

وزین نام و این دانش و راى ما،

-بدین آبدارىٌ و این راستى؛

زمان تا زمان آیدش کاستى‏-

به ناکام باید به دشمن سپرد؛

همه رنج ما باد باید شمرد.

2910

یکى تنگ صندوق از این بهرِ ماست؛

درختى که تریاکِ او زهر ماست‏،

بکِشتیم و دادیم آبش برنج؛

بیاویختیم از برش تاج و گنج‏.

چو برشدبه خورشید و شدسایه دار

بخاک اندر آمد سر ِمایه دار؛

براین است انجام و فرجام ما؛

ندانم کجا باشد آرام ما!»

به سیندخت مهراب گفت:«این سخن

نو آوردى و نو نگردد کهن‏.

2915

سراى سِپنَجى بدین سان بٌوَد؛

خِرَد یافته زو هراسان بٌوَد.

یکى اندر آید؛ دگر بگذرد؛

گذر نى؛ که چرخش همى بسپَرد؛

به شادى و اندُوه نگردد دگر؛

بدین، نیست پیکار با دادگر.»

بدو گفت سیندخت:«کاین داستان

به روىِ دگر بر نِهد راستان‏؛

خرد یافته موبدِ نیک بخت

به فرزند زد داستانِ درخت‏.

2920

زدم داستان، تا ز راه ِخِرَد.

سپهبَد به گفتار من بنگرد،

-فرو بُرد سر؛ سرو را داد خم؛

به نرگس، گل ِسرخ را داد نم؛-

که: گردون به سر بر چنان نگذرد،

که ما را همى باید، اى پر خرد!

چنان دان که رودابه را پور سام

نهانى نهاده است هر گونه دام‏.

ببرده است روشن دلش را ز راه؛

یکى چاره‏مان کرد باید نگاه‏.

2925

بسى دادمش پند و سودش نکرد؛

دلش خیره بینم همى، روى زرد.»

چو بشنید مهراب، بر پاى جست؛

نِهاد از برِ دستِ شمشیر، دست‏.

تنش گشت لرزان و رخ لاژورد؛

پر از خون جگر؛ لب پر از بادِ سرد.

همى گفت:« رودابه را رودِ خون،

به روى زمین، بر کُنم هم کنون‏.»

چو آن دید سیندخت بر پاى جَست؛

کمر کرد بر گِردگاهش دو دست‏.

2930

چنین گفت:« کز کِهتر اکنون یکى،

سخن بشنو و گوش دار اندکى‏؛

وز آن پس همان کن که راى آیدت؛

روان را خرد رهنماى آیدت‏.»

بپیچید و انداخت او را به دست؛

خروشى بَر آوَرد چون پیل مست‏

«مرا- گفت: چون دختر آمد پدید

ببایستش اندر زمان سر بُرید؛

نکُشتم؛نرفتم به  راهِ نیا؛

کنون ساخت بر من چنین کیمیا.

2935

پسر کو ز راه پدر بگذرد،

دِلیرش ز پشتِ پدر نشمرد.

یکی داستان زد بر این بر پلنگ،

بدان گه که در جنگ شد تیز چنگ؛

"مرا کارزار است- گفت:آرزوی؛

پدرم از نیا خود همین داشت خوی.

نشان پدر باید اندر پسر؛

روا باشد ار کمتر آرد هنر.

هَمَم بیم جانست و هم جاىِ ننگ؛

چرا باز دارى سرم را ز جنگ‏؟»

2940

اگر سام یل با منوچهر شاه

بیابند بر ما یکى دستگاه‏،

ز کابل بر آید به خورشید دود؛

نه آباد مانَد، نه کِشت و درود.»

چنین گفت سیندخت با مرزبان:

«کزین در مگردان به خیره زبان!‏

کز این آگهى یافت سام ِسوار؛

به دل ترس و تیمار چندین مدار!

وى از گرگساران بدین گشت باز؛

گشاده شدست این سخن؛ نیست راز.»

2945

چنین گفت مهراب:«کاى ماهروى!

سخن هیچ با من به کژّى مگوى!‏

چنین خود کى اندر خورد با خِرَد،

که مر خاک را باد فرمان بَرَد!

مرا دل بدین نیستى دردمند،

اگر ایمنى یابمى از گزند.

که باشد که پیوندِ سام سوار

نخواهد، ز اهواز تا قندهار؟»

بدو گفت سیندخت:«کاى سرفراز!

بگفتارِ کژّى مبادم نیاز!

2950

گزندِ تو، پیدا، گزندِ من است؛

دلِ دردمندِ تو بندِ من است‏.

چنین است واین نزدمن شد دُرست؛

همین بُدگمانى مرا از نخست‏.

اگر باشد این، نیست کارى شگفت،

کز آن بر دل اندیشه باید گرفت‏.

فریدون به سروِ یمن گشت شاه؛

جهانجوى دستان همین جُست راه‏؛

که بی آتش،از آب و از باد و خاک

نشد تیره رویِ زمین تابناک.

2955

هر آنگه که بیگانه شد خویش ِتو،

شود تیره راى ِبد اندیش تو.»

به سیندخت بسپرد مهراب گوش،

دلی پر ز کینه، سری پر ز جوش؛

به سیندخت فرمود پس نامدار،

که رودابه را خیز، پیش من آر.»

بترسید سیندخت از ان تیز مَرد

که او را ز درد اندر آرد به گَرد.

بدو گفت:«پیمانت خواهم نخست

که:او را سپاری به من تندرست؛

2960

وز آن چون بهشتِ برین گلسِتان،

نگردد تهی رویِ کابلسِتان.»

یکی سخت پیمان ستَد زو نخست؛

به چاره ، دلش را ز کینه بشست.

زبان داد سیندخت را نامجوى،

که:رودابه را بد نیارد به روى‏.

بدو گفت:« بنگر که شاهِ زمین

سر از ما کند، ز این سخن، پر ز کین‏.

نمانَد بر و بوم و نه مام و باب؛

شود پست رودابه با رودِ آب.»

2965

چو بشنید سیندخت سر پیش ِاوى

فرو برد و بر خاک بنهاد روى‏.

برِ دختر آمد، پر از خنده لب،

گشاده رخ ِ روزگون زیر شب‏،

همى مژده دادش که:« جنگى پلنگ

ز گور ِژیان کرد کوتاه چنگ‏.

کنون زود پیرایه بگشاى و رَو؛

به پیشِ پدر شو؛ به زارى، بنَو.»

بدو گفت: «رودابه پیرایه چیست؟

به جاى سر ِمایه بى‏مایه چیست‏؟

2970

روان مرا پور ِسام است جفت؛

چرا آشکارا بباید نِهفت‏؟

به پیش پدر شد، چو خورشید شرق؛

به یاقوت و زر اندرون، گشته غرق‏.

بهشتى بُد آراسته، پر نگار،

چو خورشید ِتابان، به خرّم بهار.

پدر چون ورا دید، خیره بماند؛

جهان آفرین را نِهانى بخواند.

بدو گفت:«اى شُسته مغز از خرد!

ز بَر گوهران این کى اندر خورد،

2975

که: با اهرمن جفت گردد پَرى؟

که مَه تاج بادت، مَه انگشترى!‏

گر از دشتِ قحطان سگِ مارگیر

شود مُغ، ببایدش کشتن به تیر.»

چو بشنید رودابه، پاسخ نتوخت؛

ز شرم پدر، روی را برفروخت.

سیه مژّه بر نرگسانِ دُژم،

فرو خوابَنید و نزد هیچ دم.

پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ،

همى رفت غرّان به سانِ پلنگ‏.

2980

سوى خانه شد دختر دلشده،

رخان مُعصفر به زر آژدِه.‏

به یزدان گرفتند هر دو پناه؛

هم آن دلشده ماه و هم پیشگاه‏.

آگاهی یافتن سیندخت از کار رودابه

        داستان با آوای فریما از اینجا                                                                                                                         

۲۸۴۱

میانِ سپهدار با سروبُن،

زنی بود گویا و شیرین سَخُن.

پیام آوریدی سوی پهلوان؛

هم از پهلوان سوی سروِ روان.

سپهدار دستان مر او را بخواند؛

سخن هر چه بشنید با او براند.

بدو گفت:«نزدیک رودابه شو؛

بگویش که:"ای نیکدل ماهِ نو!

2845

سخن چون ز تنگی به سختی رسید،

فراخیش را زود بینی کلید.

فرستاده باز آمد از پیشِ سام

اَبا شادمانیٌ و فرخ پیام.

بسی گفت و جوشید و زد داستان

سرانجام، او گشت همداستان."»

سبک ،پاسخ نامه زن را سپرد؛

زن از پیش او بازگشت و ببرد.

2850

به نزدیک رودابه آمد چو باد؛

بدین شادمانی ورا مژده داد.

۲۸۵۰

پریروی بر زن دِرَم برفشاند؛

به کرسی زر پیکرش بر نشاند.

یکی شاره سربند پیش آورید،

شده تار و پود اندرو ناپدید.

همه پیکرش سرخ یاقوت و زر؛

شده زر همه ناپدید از گهر.

یکی جفت پرمایه انگشتری،

فروزنده چون بر فلک مشتری،

فرستاد نزدیکِ دستانِ سام؛

بسی داد با آن درود و پیام.

۲۸۵۵

زن از حجره رفت و به ایوان رسید؛

نگه کرد سیندخت؛ او را بدید.

زن از بیم او گشت چون سندروس؛

بترسید و روی زمین داد بوس.

پر اندیشه شد جانِ سیندخت از اوی؛

به آواز گفت :«از کجایی؟بگوی.

دلِ روشنم بر تو شد بد گمان؛

نگویی مرا تا:زهی گر کمان؟»

بدو گفت زن:«من یکی چاره جوی؛

همی نان فراز آرم، از چند روی.

۲۸۶۰

بدین حجره، رودابه پیرایه خواست ؛

همان گوهرانِ گرانمایه خواست؛

بیاوردمش افسری زرنگار؛

یکی حلقه پر گوهر ِشاهوار.»

بدو گفت سیندخت:«بنماییَم!

دلِ بسته زِ اندیشه بگشاییم!»

«سپردم به رودابه-گفت: این دو چیز؛

فزون خواست؛اکنون بیارَمش نیز.»

«بها- گفت:بگذار بر چشمِ من؛

یکی آب برزن بر این خشمِ من.»

2865

«درم- گفت:فردا دهد ماهروی؛

بها، تا نیابم، تو از من مَجوی!»

همی کژٌ دانست گفتار اوی ؛

بیاراست دل را به پیکار اوی.

بیامد؛بجستش بَر و آستی؛

همی جُست از او کژی و کاستی.

چون آن جامه های گرانمایه دید؛

هم از دست رودابه پیرایه دید،

درِ کاخ ،بر خویشتن بر، ببست؛

از اندیشگان، شد به کَردارِ مست.

2870

بفرمود تا دخترش رفت پیش؛

همی دست برزد به رخسارِ خویش.

دو گل را به دو نرگسِ خوابدار

همی شست، تا شد گُلان آبدار.

به رودابه گفت:«ای سرافراز ماه!

گزین کردی از ناز بر گاه، چاه!

چه ماند از نکوداشتی در جهان،

که ننمودمت آشکار و نهان؟

ستمگر چرا گشتی، ای ماهروی!

همه رازها پیش مادر بگوی؛

2875

که: این زن زِ پیش کهِ آید همی؟

به نزدت ز بهر چه آید همی؟

سخن بر چه سان است و این مرد کیست؟

که زیبای سربند و انگشتری است.

ز گنجِ بزرگ افسرِ تازیان،

به ما ماند بسیار سود و زیان .

بدین نامِ بد داد خواهی به باد؛

چو من زاده ام، دخت هرگز که زاد؟!»

زمین دید رودابه و پشتِ پای؛

فروماند، از شرم مادر، به جای.

2880

فرو ریخت از دیدگان آبِ مهر؛

به خون ِ دو نرگس بیاراست چهر.

به مادر چنین گفت:«کای پر خرد!

همی مهر جان مرا بِشکَرَد.

مرا مامِ فرٌخ نزادی ز بُن،

نرفتی ز من نیک یا بد سَخُن.

سپهدار دستان به کابل بماند؛

چنین مهرِ اویم بر آتش نشاند.

چنان تنگ شد بر دلم بر جهان،

که گریان شدم، ز آشکار و نهان.

2885

نخواهم بُدن زنده، بی رویِ اوی؛

جهانم نیرزد به یک مویِ اوی.

بدان کو مرا دید و با من نشست؛

به پیمان گرفتیم دستش به دست.

فرستاده شد نزدِ سام یزرگ؛

فرستاد پاسخ به زالِ سترگ.

زمانی بپیچید و رنجور بود؛

سخنهای بایسته گفت و شنود.

فرستاده را داد بسیار چیز؛

شنیدم همه پاسخِ نامه نیز،

2890

به دست همین زن که کندیش موی؛

زدی بر زمین و کشیدی به روی.

فرستاده آرندۀ نامه بود؛

مرا پاسخِ نامه این جامه بود.»

فروماند سیندخت از این گفت و گوی

پسند آمدش زال را جفتِ اوی.

چنین داد پاسخ که :«که این خُرد نیست ؛

چو دستان ز پر مایگان گرُد نیست.

بزرگ است و پور جهان پهلوان؛

هَمَش نام و هم رای و روشن روان.

2895

هنرها همه هست و آهو یکی،

که گردد هنر پیش او اندکی.

شود شاه گیتی از این خشمناک

ز کابل بر آرد به خورشید،خاک.

نخواهد که از تخمِ ما بر زمین،

کسی پای خوار اندر آرد به زین.»

رها کرد زن را و بنواختش؛

چنان کرد پیدا که نشناختش.

چنان دید دخترش را در نهان،

کجا نشنود پندِ کس در جهان.

2900

بیامد به تیمار گریان بخَفت؛

همی پوست بر تنش گفتی بکَفت.

 

 

 

 

رای زدن سام با موبدان در کار زال

 داستان را از اینجا گوش کنید

تندیس فردوسی و زال- عکس از شاهین بهره مند  

تندیس فردوسی و زال - اثر استاد صدیقی -عکس از شاهین بهره مند

  

 

چو بر خاست از خواب ، با موبدان،

یکی انجمن کرد و با بخردان

2810

گشاد آن سخن بر ستاره شُمَر؛

که:«فرجامِ این بر چه باشد؟نگر!

دو گوهر چو آب و چو آتش بهم،

بر آمیختن باشد از بُن ستم.

همانا که باشد، به روز شمار،

فَریدون و ضحٌاک را کارزار.

از اختر بجویید و پاسخ دهید؛

سرِ خامه بر بخشِ فرٌخ نهید.»

ستاره شناسان، به روزِ دراز،

همی ز آسمان باز جستند راز.

2815

بدیدند و با خنده پیش آمدند؛

که: دو دشمن، از بخت، خویش آمدند.

به سامِ نریمان ، ستاره شمر

چنین گفت:« کای گُردِ زرٌین کمر!

تو را مژده از دختِ مهراب و زال!

که گردند هر دو، دو فرٌخ هَمال.

از این دو، هنرمند پیلی ژیان

بیاید؛ ببندد به مردی میان.

جهانی به پای اندر آرد، به تیغ؛

نَهد تختِ شاه از برِ پشتِ میغ.

2820

ببُرٌد پی بد سِگالان زخاک؛

به روی زمین بر نماند مَغاک.

نه سگسار مانَد نه مازندران

زمین را بشوید، به گُرز گران.

به خواب اندر آرد سرِ دردمند

ببندد درِ جنگ و راهِ گزند.

بدو باشد ایرانیان را امید؛

از او پهلوان را خُرام و نُوید.

پَی باره ای کو چَماند به جنگ،

بمالد بَر و رویِ جنگی پلنگ.

2825

خُنُک پادشاهی که هنگام اوی،

زمانه به شاهی بَرَد نام اوی!».

چو بشنید گفتار اختر شناس،

بخندید و پذرفت از ایشان سپاس

ببخشیدشان بیکران زرٌ و سیم،

چو آرامَش آمد به هنگام ِ بیم.

فرستادۀ زال را پیش خواند؛

ز هر گونه با او سخنها براند.

بگفتش که با او به چربی بگوی،

که:" این آرزو را نبُد هیچ روی؛

2830

ولیکن چو پیمان چنین بُد نخست؛

بهانه نشاید به بیداد جُست.

من اینک به شبگیر از این رزمگاه،

سوی شهر ایران گذارم سپاه."»

فرستاده را داد چندی درم؛

بدو گفت: «خیره مَزَن هیچ دَم»

گُسی کردش وخود، به راه ایستاد؛

سپاه و سپهبد از آن کار شاد.

ببستند از آن گرگساران، هَزار؛

پیاده، به خواری کشیدند،زار.

2835

دو بهره چو از تیره شب برگذشت،

خروش سواران برآمد زدشت.

همان نالۀ کوس با کَرٌنای، 

بر آمد ز دهلیزِ پرده سرای.

سپهبَد سویِ شهرِ ایران کشید؛

سپه را به نزدِ دلیران کشید.

فرستاده آمد دوان سوی زال،

اَبا بخت پیروز و فرخنده فال.

گرفت آفرین زال بر کَردگار؛

بر آن بخشش و شادمان روزگار.

2840

درم داد و دینار، درویش را؛

نوازنده شد مردمِ خویش را