داستان را از اینجا بشنوید(استاد)
پادشاهی کیقَباد
۷۰۳ | به شاهی نشست از بَرَش کیقباد؛ | همان تاجِ گوهر به سر، بر نهاد . |
همه نامداران شدند انجمن؛ | چو دستان و چون قارَن رزم زن؛ | |
۷۰۵ | چو خُرٌاد گشواد و بُرزینِ گَو | فشاندند گوهر بر آن تاجِ نو. |
قَباد از بزرگان سخن بر رسید، | ز افراسیاب و سپه را بدید . | |
دگر روز برداشت لشکر زجای؛ | خروشیدن آمد، ز پرده سرای . | |
بپوشید رستم سِلیحِ نبرد؛ | چو پیلِ ژیان شد که برخاست گَرد . | |
رده برکشیدند ایرانیان؛ | ببستند، خون ریختن را، میان . | |
۷۱۰ | به یک دست،مهراب،کاول خدای | دگر دست گُژدَهم جنگی بپای . |
به قلب اندرون قارن رزم زن ، | اَبا گُرد گَشوادِ لشکر شکن . | |
پس پشتشان، زال با کیقباد ؛ | به یک دست آتش؛به یک دست،باد . | |
به پیش اندرون، کاویانی درفش؛ | جهان ز او شده سرخ و زرد و بنفش. | |
چو کَشتی، ز لشکر سراسر زمین؛ | کجا موج خیزد ز دریای چین . | |
۷۱۵ | سپر در سپر بافته دشت و راغ ؛ | درفشیدن تیغها چون چراغ . |
جهان سر به سر گشته دریای قار؛ | بر افروخته شمع از او صد هزار. | |
ز نالیدنِ بوق و بانگِ سپاه، | تو گفتی که خورشید گم کرد راه. | |
همی حمله بر، قارنِ رزم ساز، | چنانچون بُوَد مردم ِبی نیاز . | |
گهی سویِ چپ تاخت، گه سوی راست ؛ | بر آن گونه، از هر سوی کینه خواست . | |
۷۲۰ | چو رستم بدید آنکه قارَن چه کرد، | چگونه بُوَد سازِ جنگ و نبرد، |
به پیشِ پدر شد؛ بپرسید از اوی، | که:«با من، جهان پهلوانا! بگوی، | |
که "افراسیاب آن بد اندیش مرد | کجا جای گیرد، به روزِ نبرد ؟ | |
چه پوشد؟ کجا برفرازد درفش؟ | که پیداست تابان درفش بنفش" . | |
من امروز بندِ کمرگاهِ اوی ، | بگیرم کشانش بیارم به روی». | |
۷۲۵ | بدو گفت زال:«ای پسر! گوش دار؛ | یک امروز، با خویشتن هوش دار؛ |
که آن ترک، در جنگ، نر اژدهاست؛ | دَم آهنج و در کینه، ابرِ بلاست. | |
درفشش سیاه است و خَفتان سیاه؛ | از آهنش، ساعد؛ وز آهن، کلاه . | |
همه رویِ آهن گرفته به زر؛ | درفش سیه بسته، بر خُود بر . | |
از او خویشتن را نگه دار سخت ؛ | که مردی دلیر است و پیروزبخت». | |
۷۳۰ | بدو گفت رستم که:«ای پهلوان! | تو از من مدار ایچ رنجه روان . |
جهان آفریننده یارِ من است؛ | دل و تیغ و بازو حصارِ من است». | |
برانگیخت پس رخشِ رویینه سُم | برآمد خروشیدن گاو دم. | |
چو افراسیابش به هامون بدید، | بماند اندر آن کودک نارسید. | |
ز ترکان بپرسید:« کاین اژدها | بدین گونه از بند کرده رها ، | |
۷۳۵ | کدام است ؟ کاین را ندانم به نام». | یکی گفت:« کاین پورِ دستان سام |
نبینی که با گرزِ سام آمده است ! | جوان است و جویای نام آمده است !» | |
به پیش سپاه آمد افراسیاب، | چو کشتی که موجش برآرَد ز آب. | |
چو رستم وُرا دید، بفشارد ران؛ | به گردن، برآورد گُرزِ گران. | |
چو تنگ اندر آورد با وی زمین، | فرو کرد گُرز گران را به زین. | |
۷۴۰ | به بند کمرش اندر آورد چنگ؛ | جدا کردش از پشتِ زینِ پلنگ |
همی خواست بردنش سوی قَباد؛ | دهد روز جنگِ نخستینش داد . | |
ز سنگِ سپهدار و چنگِ سوار | نیامد دوالِ کمر پایدار؛ | |
گسست و به خاک اندر آمد سرش؛ | سواران گرفتند گِرد اندرش . | |
سپهبد چو از چنگ رستم بجَست، | بخایید رستم همی پشتِ دست . | |
۷۴۵ | چرا- گفت: نگرفتمش زیر کَش؟ | همی بر کمر ساختم بند و بَش ؟». |
چو آوایِ زنگ آمد از پشتِ پیل ، | خروشیدن کوس بر چند میل، | |
یکی مژده بردند نزدیکِ شاه، | که:« رستم بدرٌید قلبِ سپاه. | |
چو رستم برِ شاهِ ترکان رسید، | درفش ِ سپهدار شد ناپدید. | |
گرفتش کمر بند و بفگند، خوار، | خروشی زِ ترکان برآمد، به زار». | |
۷۵۰ | ز جای اندر آمد، چو آتش ، قباد؛ | بجوشید لشکر، چو دریا ز باد. |
بر آمد خروشیدنِ دار و کوب؛ | درخشیدن خنجر و زخمِ چوب. | |
بدان تَرگِ زرٌین و زرٌین سپر، | غمی شد سر از چاک چاکِ تبر. | |
تو گفتی که ابری برآمد زِ کُنج؛ | ز شَنگرف، نیرنگ زد بر تُرنج. | |
هزار و صد و بیست گُردِ دلیر، | به یک زخم ،شد کشته زِ شَرزه شیر. | |
۷۵۵ | برفتند ترکان زِ پیش مُغان؛ | کشیدند لشکر سوی دامغان؛ |
وزآنجا به جیحون نهادند روی؛ | خَلیده دل و با غم و گفتگوی. | |
شکسته سِلیح و گسسته کمر؛ | نه بوق و نه کوس و نه پای و نه پَر. | |
برفت از لبِ رود پیشِ پشنگ، | زبان پر زِ گفتار و کوتاه چنگ. | |
بدو گفت:«کای نامبردار شاه! | تو را بود از این کینه، جستن گناه: | |
۷۶۰ | یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه، | بزرگان پیشین ندیدن راه. |
نه از تخم ایرج، جهان پاک شد؛ | نه زهرِ گزاینده، تریاک شد. | |
یکی کم شود،دیگر آید به جای؛ | جهان را نمانند بی کدخدای. | |
قباد آمد و تاج بر سر نهاد؛ | به کینه، یکی نو دَر، اندر گشاد. | |
سواری پدید آمد از تخمِ سام، | که دستانش رستم، نهاده است نام. | |
۷۶۵ | بیامد، به سان نهنگِ دُژَم؛ | تو گفتی زمین را بسوزد به دَم. |
همی تاخت اندر فراز و نشیب؛ | همی زد، به گُرز و به تیغ و رِکیب. | |
ز گرزش، هوا شد پر از چاک چاک؛ | نیرزید جانم به یک مشت خاک. | |
همه لشکرِ ما، به هم بر درید؛ | کَس، اندر جهان، این شگفتی ندید. | |
درفش مرا دید، بر یک کران؛ | به زین اندر افگند گرز گران. | |
۷۷۰ | چنان برگرفتم ز زینِ پلنگ، | که گفتی ندارم به یک پشٌه سنگ. |
کمربند بگسست و بندِ قبای؛ | ز چنگش، فتادم نگون زیرِ پای. | |
بدان زور هرگز نباشد هِزَبر؛ | دو پایش به خاک اندرون؛ سر به ابر. | |
سواران جنگی همه، همگروه، | کشیدندم از چنگِ آن لَختِ کوه. | |
تو دانی که شاهی،دل و چنگِ من؛ | به جنگ اندرون ، زور و آهنگِ من. | |
۷۷۵ | به دست وی اندر، یکی پشٌه ام؛ | وز آن آفرینش ، پر اندیشه ام. |
یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ؛ | نه هوش و نه دانش، نه رای و درنگ. | |
عنان را سپرده بدان پیلِ مست؛ | همش غار و هم کوه هم راه، پست. | |
همانا که گوپال سیصد هزار، | زدندش بر آن تارَکِ ترگدار. | |
تو گفتی که از آهنَش کرده اند؛ | ز سنگ و ز رویش بر آورده اند. | |
۷۸۰ | چه روباه پیشش چه ببرِ بیان؛ | چه درٌنده شیر و چه پیل ِ ژیان. |
همی تاخت یکسان چو روزِ شکار؛ | به بازی همی آمدش کارزار. | |
چُنو گر بُدی سام را دستبرد، | ز ترکان نماندی سرافراز گُرد. | |
جز از آشتی جستنت راه نیست؛ | که با او سپاه تو را پای نیست. | |
زمینی کُجا آفریدونِ گُرد | بدان گه به تورِ دلاور سپرد، | |
۷۸۵ | چو داده ببخشیده راست، | تو را کین پیشین نباید خواست. |
تو دانی که دیدن، نه چون آگهی است؛ | میانِ شنیدن، همیشه تهی است. | |
تو را جنگِ ایران چو بازی نمود، | زِ بازی سپه را درازی نمود. | |
نگر تا چه مایه سِتامِ بزر، | همان تَرگ زرٌین و زرٌین سپر، | |
همان تازی اسپان به زرٌین لُگام، | همان تیغِ هندی به زرین نیام، | |
۷۹۰ | از این بیشتر نامدارانِ گُرد، | چو باد اندر آمد به خواری ببُرد. |
بَتَر از این همه نام و ننگِ شکست؛ | شکستی که هرگز نشایدش بست. | |
دگر آن کجا بخت، برگشته شد، | که اغریرثِ پُر خرد کشته شد. | |
جوانی بُد و تنگیِ روزگار؛ | من امروز را دِی گرفتم شمار. | |
به پیش آمدندم همه سرکشان؛ | پسِ پشت هریک، درفشی کَشان. | |
۷۹۵ | بسی یاد دادندم از روزگار، | دمان از پسِ من،نوان، زار و خوار. |
کنون از گذشته مکن هیچ یاد، | سویِ آشتی یاز، با کیقَباد. | |
گرت دیگر آید یکی آرزوی، | به گِرد اندر آید، سپه چارسوی. | |
به یک دست رستم که تابنده هور | گهِ رزم با او نتابد به زور. | |
به رویِ دگر، قارنِ رزم زن، | که چشمش ندیده است هرگز شکن. | |
۸۰۰ | سه دیگر چو گَشواد زرٌین کلاه ، | که بر چشم او خوار باشد سپاه. |
۸۰۱ | چهارم چو مهرابِ کابل خدای؛ | که سالار شاه است و زابل خدای». |
۷۰۴- چو: از گونۀ
705- گوهر فشاندن : کنایۀ فعلی ایما از بزرگ داشتن و به سروری پذیرفتن
709- میان بستن -: آماده کار شدن
710- گژدهم:فرمانده بخشی از سپاه ایران در نبرد کیقباد با تورانیان (پدر گُردآفرید) یا گُستهم که پورداوود این نام را در معنی گسترنده پهلوانی دانسته است.
پدر فیروز از پهلوانان کیخسرو
714- دریای چین: در شاهنامه نماد گونه ای از دریای پهناور و بزرگ است
715- بافته: استعاره ای از تنگ و به یکدیگر نزدیک بودن
716-شمع: استعاره ای از جنگ ابزارها که در انبوهی سپاهیان می درخشند.
726- دم آهنج:به دم در کشنده- یکی از خصوصیات اژدها که همه چیز را فرو می خورد و به دم درکشد.(آهنج به معنی نیروی جاذبه)
732-گاودُم: گونه ای کرنای کهین
733- بماند اندر: در شگفت ماندن
736-نبینی که با گرز سام آمده است: گرز سام را تورانیان می شناختند
741- روز جنگی نخستینش:روز نخستین جنگ
740-:پلنگ: پلنگی- چیزی که خال های درشت به رنگ دیگری در آن باشد
۷۴۵-کَش:بغل
بََش- بندی فلزی که برای پیوند دادن ظروق شکسته استفاده می کردند
753- تُرُنج:بادرنگ یا بالنگ به معنی پر چین و شکن
754-زخم:کوبه
755-دامغان: مرکز کومش یا قومس بوده است- در ایران کهن شهری بزرگ که آن را با شهر صد دروازه پایتخت اشکانیان یکی شمرده اند
756- خلیده دل:دل آزرده
759-آمو دریا یا جیحون
760-راه: مصلحت و روش درست
۷۶۱-تریاک: پادزهر
763-گشادن در:روی آوردن و به کار آغازیدن
765-تشبیه از گونه آشکار:رستم به نهنگی مانند شده است که زمین را با دَم خویش فرو می سوزد.
767-گزافه ای نغز و نو آیین:ز گرزش،هوا شد پر از چاک چاک:رستم با کوبۀ گرز خویش،هوا را که هیچ گزند آسیبی نمی توان رساند،چاک چاک گردانیده است
770-سنگ:وزن
773-لخت:پاره- لخت کوه:کنایه از رستم
774-آهنگ:تاختن و حمله بردن
774-تو دانی که شاهی،دل و چنگ من:تو که شاهی دل و چنگ مرا می دانی(می شناسی)
776:«لخت دوم از بیت هفتصد و هفتاد و ششم همچنان ستایشی است از رستم در زبان افراسیاب ، نه نکوهش او.افراسیاب سخن گویان با پشنگ، در ستایش تهمتن می گوید که:«جنگاوری پیلتن و شیر چنگ دیدم که آنچنان گرم و مست پیکار بود که هوش و دانش و رای ودرنگ را فرو نهاده بود و از هیچ کس و هیچ چیز، کمترین اندیشه و پروایی نداشت»
۷۸۰-ببر بیان:جانداری نمادین است که گونه ای از ببر یا شیر شمرده شده است.
عکس از شاهین بهره مند
داستان را از اینجا با صدای مهدی فرزه بشنوید
آوردن رستم کیقباد را از کوه
۶۹۴ | به رستم چنین گفت فرخنده زال، | که:« بر گیر گوپال و بفراز یال. |
۶۹۵ | برو تازنان تا به البرز کوه؛ | گزین کن یکی لشکری همگروه. |
اَبَر کیقَباد، آفرین کن یکی؛ | بکن، پیشِ او در، درنگ اندکی. | |
به دو هفته باید که آیی تو باز؛ | همی تازی، اندر نشیب و فراز. | |
بگویی که:" لشکر تو را خواستند؛ | همانِ تختِ شاهی بیاراستند."» | |
کمر بر میان بست رستم؛ چو باد، | بیامد گُرازان برِ کیقباد. | |
۷۰۰ | به نزدیکِ زال آوریدش، به شب؛ | به آمد شدن، هیچ نگشاد لب. |
نشستند یک هفته با رایزن؛ | شدند، اندر آن، موبدان انجمن | |
به هشتم بیاراستند تختِ عاج؛ | بیاویختند، از برِ عاج، تاج. |
694:افراختن یال: برنشستن و به کار آغازیدن
695- تازنان: تازان
698- همان: همچنان - افزون بر آن
699- کمر بر میان بستن:آماده انجام کار شدن
700-نگشودن لب: شتاب بسیار در کار
701-رایزن: مشاور
702-:آویختن تاج: پادشاهی یافتن
قباد: این که چه نسبتی با زو طهماسب و یا منوچهر دارد روشن نیست و در متن های گوناگون نسبت ها یکسان نیست.
دکتر کزازی در نامه باستان آورده اند در برخی نسخه های شاهنامه پس از بیت 698 هشتاد بیت
افزوده شده است که در آنها سخن از دیدار رستم و کیقباد رفته است و گفتگوی این دو با یکدیگر و به بزم نشستن و در پی آ ن نبرد رستم با قلون سروده شده است.
داستان را از اینجا با صدای مهدی فرزه بشنوید
۶۷۶ | بزد مُهره در جام، در پشتِ پیل | وز او، بر شد آواز تا چند میل. |
خروشیدنِ کوس با کرٌنای؛ | همان ژنده پیلان و هندی درای. | |
بر آمد ز زابلستان رستخیز: | زمین خفته را بانگ بر زد که:«خیز!». | |
به پیش اندرون، رستم پهلوان؛ | پسِ پشتِ او، سالخورده گَوان. | |
680 | چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ، | که بر سر، نیارست پرٌید زاغ . |
تبیره زدندی همی شصت جای؛ | جهان را نه سر بود پیدا نه پای. | |
به هنگام بشکوفۀ گلستان | بیاورد لشکر ز زاولستان. | |
ز زال آگهی یافت افراسیاب؛ | بر آمد از آرام و از خورد و خواب . | |
بیاورد لشکر سویِ خوارِ ری؛ | بدان مرغزاری که بُد آب و نَی؛ | |
685 | وز ایران بیامد دُمادُم سپاه، | ز راه بیابان، سوی رزمگاه . |
ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند؛ | سپهبد جهاندیدگان را بخواند. | |
بدیشان چنین گفت:«کای بخردان! | جهاندیده و کار کرده رَدان ! | |
هم ایدر، همین لشکر آراستیم؛ | بسی برتریٌ و مِهی خواستیم. | |
پراگنده شد رای، بی بختِ شاه؛ | همه کار بی روی و بی مَر سپاه. | |
690 | چو بر تخت بنشست فرخنده زَو، | ز گیتی، یکی آفرین خاست نو . |
یکی باید اکنون زتخمِ کیان، | به تختِ کَیی بر، کمر بر میان. | |
نشان داد موبد به ما، فرٌخان، | یکی شاه با فرٌ و بختِ جوان. | |
693 | ز تخمِ فریدونِ یل، کیقباد، | که با فرٌ و بُرز است و با رای و داد». |
676-مهره در جام زدن: کنایه ای است فعلی و ایما از رهسپاری سپاه
682-بشکوفه: ریختی از شکوفه
684-نَی: با همین ریخت در پهلوی به کار می رفته است
684- خوار ِ ری: در پهلوی خوَار، نام شهرکی بوده است وابسته به ری- امروز در جنوب تهران
685-دُمادُم:پی در پی، به دنبال هم
687-کارکرده:کارآزموده
691-کمر بر میان:بسیجیده و آماده کار
692-فرٌخان:جانشین یا بدلی است برای ما
تندیس فردوسی در رم از سایت آرش نور آقایی
دوستان گرامی سالی دیگر را با همراهی های گرم شما سپری کردیم دوستانی رفتند و دوستانی به جمع ما افزون گردیدند.
بسیار خوشحالم که شاهنامه ما را به گرمی و شادی در اینجا به هم پیوند داده است و دوستان با دیدگاههای گوناگون خود ما را به ژرف اندیشی می برند و سپاس از دوستان که با صداهای گرمشان چراغ این انجمن را روشن نگه می دارند سپاس از فرناز که با یاری ا ش توانستیم بر وزن داستان ها بیفزاییم.
برایتان نوروزهای زیادی را همراه با شادی و تندرستی در کنار خانواده و دوستانتان آرزومندم.
نوروز بر شما فرخنده باد
کوچک همه ی دوستان
پروانه اسماعیل زاده
داستان را از اینجا بشنوید(مهرسا)
خدواند این را ندانیم کس - پژوهشی از محمود امید سالار
گرفتن رستم رخش را
۶۳۹ | گله هر چه بودش به زابلسِتان، | بیاورد و لختی ز کابلستان. |
640 | همه پیش رستم همی راندند؛ | بر او داغِ شاهان همی خواندند. |
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش، | به پشتش بر افشاردی دستِ خویش، | |
ز نیرویِ او، پشت کردی بخَم؛ | نهادی به روی زمین بر، شکم. | |
چنین تا ز کابل بیامد زَرَنگ؛ | فَسیله همی تاخت از رنگ رنگ. | |
یکی مادیان تیز بگذشت، خِنگ؛ | برش چون برِ شیر و کوتاه لِنگ. | |
645 | دو گوشش چو دو خنجرِ آبدار؛ | بر و یال فربه؛ میانش نِزار، |
یکی کُرٌه ار پس به بالایِ اوی؛ | سُرین و برش هم به پهنایِ اوی. | |
سیه چشم و بوراَبرَش و گاودُم؛ | سیه خایه و تند و پولادسُم. | |
تنش پر نگار، از کران تا کران، | چو داغ گلِ سرخ بر زعفران. | |
چو رستم بدان مادیان بنگرید؛ | مر آن کُرٌۀ پیلتن را بدید، | |
650 | کمندِ کَیانی همی داد خَم، | که آن کُرٌه را بازگیرد ز رَم. |
به رستم چنین گفت چوپانِ پیر، | که: «ای مهتر! اسپِ کسان را مگیر». | |
بپرسید رستم:« که این اسپ کیست، | که از داغ، رویِ دو رانش تهی است؟» | |
چنین داد پاسخ که:« داغش مجوی؛ | کز این هست هرگونه ای گفت و گوی. | |
خداونِدِ این را ندانیم کس؛ | همی رخشِ رستمش خوانیم و بس. | |
655 | سه سال است تا این بزین آمده است؛ | به نزدِ بزرگان، گُزین آمده است. |
چو مادرش بیند کمندِ سوار، | چو شیر اندر آید؛ کند کارزار». | |
بینداخت رستم کَیانی کمند؛ | سر اَبرَش آورد ناگه به بند. | |
بیامد، چو شیر ژیان، مادرش؛ | همی خواست کندن، به دندان، سرش. | |
بغریٌد رستم، چو شیرِ ژیان؛ | از آوازِ او، خیره شد مادیان. | |
660 | بیفتاد و برخاست و برگشت از اوی؛ | به سوی گله تیز بنهاد روی. |
بیفشارد ران رستمِ زورمند؛ | بر او تنگتر کرد خَمٌ کمند. | |
بیازید چنگالِ گُردی، به زور؛ | بیفشارد یک دست بر پشتِ بور. | |
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی؛ | تو گفتی ندارد همی آگهی. | |
به دل گفت:« کاین برنشست من است؛ | کنون، کار کردن به دستِ من است». | |
665 | ز چوپان بپرسید :« کاین اژدها | بچند است و این را که داند بها ؟» |
چنین داد پاسخ:« که گر رستمی، | بر او راست کن رویِ ایران زمی. | |
مر این را بر و بومِ ایران بهاست؛ | بر این بر، تو خواهی جهان کرد راست». | |
لب رستم از خنده شد چون بُسَد؛ | همی گفت:« نیکی ز یزدان سَزد». | |
به زین اندر آورد گلرنگ را؛ | سرش تیز شد، کینه و جنگ را. | |
670 | گشاده زَنخ کردش و تیزتگ؛ | بدیدش که دارد دل و تاو و رگ. |
چنان گشت اَبرَش که هر شب، سپند | همی سوختندش، ز بهرِ گزند. | |
چپ و راست، گفتی که جادو شده است ؛ | به آورد، تازنده آهو شده است. | |
زَنَخ نرم و کفک افکن و دست کَش، | سُرین گِرد و بینادل و گام خوش. | |
دل زالِ زر شد چو خرٌم بهار، | ز رخش نو آیین و فرٌخ سوار. | |
675 | در گنجِ دینار بگشاد و داد؛ | از امروز و فردا، نیامدش یاد. |
643-بزرنگ:رمۀ اسب
فَسیله :بر وزن وسیله،گله و رمه ایلخی اسب و استر و خر باشد وگلۀ آهو و گاو را نیز گفته اند(برهان قاطع)
644- مادیان اسب ماده
خنگ:به معنی سپید است،نیز نامی است اسب سپید فام را که اسبی نیرومند و نکو خوی شمرده می شده است.
646-سُرین
647-اَبرَش:واژه ای تازی است به معنی اسبی که خالهایی به رنگ دیگر سان با رنگ خویش بر تن دارد، یا اسبی که سپید آمیخته با سرخی است.
650-رَم: در معنی رمه به کار ر فته است
664-برنشست:اسب
666- زمی-ریختی است از زمین
670-زنخ:چانه
673-:کفک:کف
کفک افکنی:کنایۀ ایماست از دمندگی و بیتابی برای جستن و تاختن
سُرین گردی: کنایه ایما از رهواری و تیز پویی
نرمی زنخ:رام و آرام بودن
دست کش: اسب نژاده و با نام و نشان
675: از امروز و فردا ، نیامدش یاد: کنایه ای است فعلی و ایما از آسودگی و کامرانی زیستن.