1301 | وز آنجا ، سویِ راه بنهاد روی، | چنانچون بُوَد مردم راهجوی. |
همی رفت،پویان؛به جایی رسید | که اندر جهان ، روشنایی ندید . | |
شب تیره، چون روی زنگی، سیاه؛ | ستاره نه پیدا، نه خورشید و ماه. | |
تو خورشید گفتی به بند اندر است؛ | ستاره به خمٌ کمند اندر است. | |
1305 | عنان رخش را داد و بنهاد روی؛ | نه افراز دید، از سیاهی، نه جوی؛ |
وز آنجا، سویِ روشنایی رسید؛ | زمین پرنیان دید یکسر ، ز خوید. | |
جهانی ز پیری، شده نوجوان؛ | همه سبزه و آبهای روان. | |
همه، بر برش، جامه چون آب بود؛ | نیازش به آسایش و خواب بود. | |
برون کرد بَبرِ بیان از برش؛ | به خُوی غرقه گشته سر و مغفرش. | |
1310 | بگسترد هر دو برِ آفتاب؛ | به خواب و به آسایش آمد شتاب. |
لگام از سرِ رخش برداشت،خوار؛ | رها کرد بر خوید، در کشتزار. | |
بپوشید،چون خشک شد،خُود و بَبر؛ | گیا را بگسترد، در زیرِ گَبر. | |
چو در سبزه دید اسپ را دَشتْوان، | گشاده زبان شد سوی وی، دوان. | |
سویِ رستم و رخش بنهاد روی؛ | یکی چوب زد، گرم ، بر پایِ اوی. | |
1315 | چو از خواب بیدار شد پیلتن، | بدو دشتوان گفت:«کای اهرمن! |
چرا اسب در خوید بگذاشتی؟ | برِ رنجِ نابرده برداشتی؟» | |
ز گفتار او تیز شد مردِ هوش؛ | بجست و گرفتش یکایک دو گوش. | |
بیفشرد و برکند هر دو ز بُن ؛ | نگفت از بد و نیک با او سَخُن . | |
سبک، دشتوان گوشها برگرفت ، | غریوان و ز او مانده اندر شگفت. | |
1320 | یکی نامجوی دلیر و جوان ، | که اُولاد بُد نام آن پهلوان ، |
شد این دشتوان پیِش او با خروش، | گرفته پر از خون، به دستش دو گوش. | |
بدو گفت:« مردی چو دیوی سیاه ، | پلنگینه جوشن؛ از آهن کلاه ، | |
همه دشت، سرتاسر، آهِرمن است؛ | وگر اَژدها خفته در جوشن است . | |
برفتم که اسپش برانم ز کِشت؛ | مرا خود به آب و به گندم نهِشت. | |
1325 | مرا دید؛ برجست و یافه نگفت؛ | دو گوشم بکند و هم آنجا بخفت». |
همی گشت اُولاد در مرغزار، | ابا نامداران، زِ بهرِ شکار. | |
چو از دشتوان آن شگفتی شنید، | به نخچیرگه در، پی شیر دید، | |
عنان را بتابید، با سرکشان؛ | بدان سو که بود از تهمتن نشان. | |
چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی، | تهمتن سویِ رخش بنهاد روی. | |
1330 | نشست از برِ رخش و رخشنده تیغ، | کشید و بیامد چو غرٌنده میغ. |
بدو گفت اُولاد:«نام تو چیست؟ | چه مردی و شاه و پناهِ تو کیست؟ | |
نبایست کردن، بر این ره گذر، | سویِ نرٌه شیرانِ پرخاشخر». | |
چنین گفت رستم که :«نامِ من ابْر؛ | اگر ابر پوشد گهِ رزم گبر، | |
همه نیزه و تیغ بار آورد؛ | سران را سر اندر کنار آورد. | |
1335 | به گوشِ تو گر نامِ من بگذرد، | همان گه، روان در تنت بفسرد. |
نیامد به گوشت ، به هیچ انجمن، | کمند و کمانِ گَوِ پیلتن؟ | |
هر آن مام کو چون تو زاید پسر، | کفْن دوز خوانیمش ار مویه گر. | |
تو، با این سپه، پیشِ من رانده ای؛ | همه گَوْز بر گنبد افشانده ای». | |
نهنگِ بلا بر کشید از نیام؛ | بیاویخت، از پیشِ زین، خَمٌ خام. | |
1340 | به یک زخم، دو دو سرافگند خوار؛ | همی یافت از تن، به یک تن، چهار. |
چو شیر اندر آمد میاِن بره؛ | همه رزمگه شد، ز کُشته، خَره. | |
در و دشت شد پر ز گَردِ سوار؛ | پراگنده گشتند در کوه و غار. | |
همی گشت رستم، چو پیل دُژم، | کمندی به بازو درون، شصت خَم. | |
به اُولاد چون رخش نزدیک شد، | به کردارِ شب، روز تاریک شد. | |
1345 | بیفگند رستم کمندِ دراز؛ | به خم، اندر آمد سرِ سرفراز. |
از اسپ اندر آورد و دستش ببست؛ | به پیش اندر افگندش و برنشست. | |
بدو گفت:«اگر راست گویی سَخُن، | ز کژٌی نه سر یابم از تو نه بُن، | |
نمایی مرا جای دیوِ سپید، | همان جای کولادِ غندی و بید، | |
به جایی که بسته است کاوسْ کی، | کسی کاین بدی را فگنده ست پَی، | |
1350 | نمایٌی و پیدا کنی راستی، | نیاری به کار اندرون کاستی، |
من آن پادشاهی، به گرز گران، | بگردانم از شاهِ مازندران؛ | |
تو باشی بر این بوم و بر شهریار، | گر ایدون که کژٌی نیاری به کار». | |
بدو گفت اولاد :«دل را ز خشم، | بپرداز و یکباره بگشای چشم. | |
سرِ من مبُر، تا به چیره زبان، | بیابی ز من هر چه خواهی نشان. | |
1355 | تو را خانه و جایِ دیوِ سپید، | نمایم، همان هر چه داری امید. |
از ایدر، به نزدیک ِ کاوسْ کی، | صد افگنده بخشنده فرسنگ پی؛ | |
وز آنجا، سویِ دیو فرسنگْ صد، | بیاید یکی راهِ دشخوار و بد. | |
میان دو کوه اندرون،هولْ جای؛ | نپرٌد، بر آن تیغ ، پرٌان همای. | |
ز دیوانِ جنگی، ده و دو هزار، | به شب، پاسبانند بر چاهسار. | |
1360 | چو کولادِ غندی سپهدارِ اوی؛ | چو بید و چو سنجه نگهدارِ اوی. |
یکی کوه یابی مر او را به تن؛ | بر و یال و کتفش بُوَد ده رسن. | |
تو را، با چنین یال و شاخ و عِنان، | گرازیدن گرز و تیغ و سِنان، | |
بدین رزم سازی و این کارْکرد، | نه خوب است با دیو پیکار کرد. | |
از آن بگذری،سنگلاخ است و دشت، | که آهو بر آن ره نیارد گذشت. | |
1365 | کَنارنگ دیوی نگهبانِ اوی؛ | همه نرٌه دیوان به فرمان اوی؛ |
چو زو بگذری،آب و رود است پیش؛ | که پهنای او بر دو فرسنگ بیش؛ | |
وز آن روی، بُز گوش با نرمْ پای ، | به فرسنگ سیصد کشیده به جای. | |
ز بز گوش تا شاه مازندران، | رهی زشت و فرسنگهای گران. | |
پراگنده در پادشاهی سوار، | همانا، فزون است ششصد هزار. | |
1370 | چنان لشکری با سلیح و دِرَم؛ | نبینی یکی را از ایشان دُژم. |
زپیلانِ جنگی هزار و دویست؛ | کز ایشان، به شهر اندرون، جای نیست. | |
تنی تو، به تنها؛وگر زآهنی، | بسایی، به سوهانِ آهِرمنی». | |
بخندید رستم ، زگفتار اوی؛ | بدو گفت:«اگر با منی راهجوی، | |
ببینی کز این یک تنِ پیلتن، | چه آید بدان نامدار انجمن! | |
1375 | به نیرویِ یزدانِ پیروزگر، | به بخت و به شمشیر و تیر و هنر، |
چو بینندپای و پَر و یالِ من، | به یال اندرون زخمِ گوپال من، | |
بدرٌد پی و پوستشان، از نهیب؛ | عنانها ندانند باز از رِکیب. | |
بدان سو کجا هست کاوسْ شاه ، | کنون پای بردار و بنمای راه». | |
نیاسود تیره شب و پاکْ روز؛ | همی راند تا پیشِ کوه اسپروز؛ | |
1380 | بدانجا که کاوس لشکر کشید؛ | ز دیو ز جادو، بدو بَد رسید. |
چو یک نیمه بگذشت از تیره شب، | خروش آمد از دشت و بانگِ جلب. | |
به مازندران ، آتش افروختند؛ | به هر جای، شمعی همی سوختند. | |
تهمتن به اولاد گفت:«آن کجاست، | که آتش بر آمد ز چپٌ و ز راست؟» | |
«درِ شهرِ مازندران است- گفت: | که از شب دو بهره نیارند خفت. | |
1385 | بدان جایگه باشد ارژنگ دیو، | که هزمان بر آید خروش و غریو». |
بپیچید اُولاد را بر درخت؛ | به خمٌ کمندش، در آویخت سخت. | |
بخفت آن زمان رستم جنگجوی؛ | چو خورشید تابنده بنمود روی، | |
به زین اندر افگند گرزِ نیا؛ | همی رفت، با دل پر از کیمیا. |
.
واژه ها و شرح برخی بیت ها
بیت 1303و1304:شب آنچنان تاریک است و بی ستاره و امید دمیدن خورشید در آن نمی رود که گویی خورشید را در بند و ستاره را در خم کمند در افکنده اند
1305- افراز:فراز
لخت دوم بیت 1305:جوی با کنایه ایما، زمین پست در بابر افراز که زمین پشته و بلند است. آب همواره در پستی و شیب روان است
1306-خوید:سبزه و علف تازه سر برآورده. (واو معدول)بر وزن بید
1307-جهان پیری پنداشته شده ، که به ناگاه نوجوان گردیده است.
1309-خوی:عرق
1312-گبر: خفتان
1313- دشتوان: دشتبان
1314- گرم: سخت و محکم
1319- غریوان: فریاد کشان
1325-مرا دید از جای برجست و هیچ سخنی بیهوده بر زبان نراند و دشنامی نگفت؛ تنها دو گوش مرا برکند و دیگر باره بر جای خفت.
این بیت زبانزد است: گوشتو می برم میگذارم کف دستت»
1330- میغ:ابز
1332: پرخاشخر:جنگاور و پرخاشجوی
1338-گَوز:گردو
1338- گَوز بر گنبد افشاندن:انجام کار بیهوده و بی سرانجام -گردو در آسمان نخواهد ماند فرو خواهد غلتید
1361-رسن:واحد اندازه گیری
1271 | چو از آفرین گشت پرداخته، | بیاورد،گُلْ رخش را ، ساخته. |
نشست از برِ زین و ره برگرفت؛ | رهِ منزلِ جادو اندر گرفت. | |
همی راند، پویان، به راهِ دراز؛ | چو خورشید تابان بگشت از فراز، | |
درخت و گیا دید و آبِ روان؛ | چنانچون بُوَد جای مردِ جوان. | |
1275 | چو چشمِ تذروان، یکی چشمه دید؛ | یکی جامِ زرٌین؛ بدو در، نبید. |
یکی مرغِ بریان و نان از بَرَش؛ | نمکدان و ریچار گرد اندرش. | |
خور جادوان بُد، چو رستم رسید، | از آوازِ او ، زود شد ناپدبد. | |
فرود آمد از اسپ و زین برگرفت؛ | به مرغ و به نان اندر آمد، شگفت. | |
نشست از برِ چشمه فرخنده پی؛ | یکی جامِ زر یافت پر کرده می. | |
1280 | اَبا می، یکی نغز تنبور بود؛ | بیابان چنان خانۀ سور بود. |
تهمتن مر آن را به بر در گرفت؛ | بزد رود و گفتارها برگرفت، | |
که:«آواره و بَدنشان رستم است؛ | که از روزِ شادیش، بهره کم است. | |
همه جایِ جنگ است میدان ِ اوی؛ | بیابان و کوه است بستانِ اوی. | |
همه رَزم با شیر و با اَژدها؛ | ز دیو و بیابان نیاید رها. | |
1285 | می و جام و بویاگل و میگسار، | نکرده است بخشش ورا کردگار. |
همیشه به جنگِ نهنگ اندر است؛ | وگر با پلنگان به جنگ اندر است». | |
به گوشِ زنِ جادو آمد سرود؛ | همان چامۀ رستم و زخمِ رود. | |
بیاراست خود را بسانِ بهار، | و گر چند زیبا نبودش نگار. | |
برِ رستم آمد، پر از رنگ و بوی؛ | بپرسید و بنشست در پیش ِ اوی. | |
1290 | تهمتن به یزدان نیایش گرفت؛ | بر او آفرین و ستایش گرفت؛ |
که در دشتِ مازندران یافت خوان؛ | می و جام ، با میگسارِ جوان. | |
ندانست کو جادویِ ریمن است؛ | نهفته به رنگ اندر آهرمن است. | |
یکی جام باده به کف بر نهاد؛ | ز یزدانِ نیکی دِهِش کرد یاد. | |
چو آواز داد از خداوندِ مهر، | دگرگونه تر گشت جادو به چهر. | |
1295 | روانش گمانِ نیایش نداشت، | زبانش توان ستایش نداشت. |
سیه گشت،چون نامِ یزدان شنید؛ | تهمتن چون سبک در او بنگرید، | |
بینداخت از باد خَمٌ کمند؛ | سر جادو آورد ناگه به بند. | |
بپرسید و گفتش:«چه چیزی؟ بگوی؛ | بدان گونه کِت هست، بنمای روی». | |
یکی گَنده پیری شد، اندر کمند، | پر از رنگ و نیرنگ و بند و گزند. | |
1300 | به خنجر، میانش به دو نیم کرد؛ | دلِ جادوان را پر از بیم کرد. |
داستان را با صدای استاد کزازی از اینجا بشنوید
خوان سیوم- جنگ رستم با اَژدها
1221 | ز دشت اندر آمد یکی اژدها، | کز او پیل هرگز نبودی رها. |
بدان جایگه بودش آرامگاه؛ | نکردی،ز بیمش، بر او دیو راه. | |
چو آمد، جهانجوی را خفته دید؛ | همان رخش چون شیرِ آشفته دید. | |
پر اندیشه شد تا:چه آید پدید! | که یارَد بدین جایگه آرمید؟ | |
1225 | نیارست کردن کس ایدر گذر، | ز دیوان و پیلان و شیران نر. |
همان نیز کآمد، نیاید رها | ز دندان و از چنگِ نرْ اَژدها. | |
بیامد شب تیره، پنهان، ز دشت؛ | به رستم گذر کرد و،ز او درگذشت. | |
سویِ رخشِ رخشنده بنهاد روی؛ | دوان ، اسپ شد سویِ دیهیم جوی. | |
(همی کوفت بر خاکْ رویینه سم؛ | چو تندر ،خروشید و افشاند دُم.) | |
1230 | تهمتن چو از خواب بیدار شد، | سرِ پر خرد پر زِ پیکار شد. |
به گِردِ بیابان همه بنگرید؛ | شد آن اَژدهای دُژم ناپدید. | |
اَبا رخش، بر خیره پیکار کرد؛ | بدان کو سرِ خفته بیدار کرد. | |
دگر باره، چون شد به خواب اندرون، | ز تاریکی آن اَژدها شد برون. | |
به بالین رستم تگ آورد رخش | همی کَنْد خاک و همی کرد پخش. | |
1235 | دگر باره، بیدار شد خفته مرد؛ | برآشفت و رخسارگان کرد زرد. |
بیابان، همه سر به سر، بنگرید؛ | بجز تیرگیْ شب، به دیده، ندید. | |
بدان مهربانِ رخشِ هشیار گفت، سرم را همی باز داری ز خواب؛ | که:«تاریکی شب بخواهی نهفت. به بیداریِ من ، گرفتی شتاب. | |
گر این بار سازی چنین رستخیز، | سرت را ببرٌم ، به شمشیرِ تیز. | |
1240 | پیاده، شوم سویِ مازندران ؛ | کشم خِشت و گوپال و گرزِ گران». |
سوم ره ، به خواب اندر آمد سرش؛ | ز بر گستوان کرده زیر و برش. | |
بغرٌید آن اَژدهایِ دُژم؛ | همی آتش افروخت، گفتی، به دَم. | |
چراگاه بگذاشت رخشِ روان؛ | نیارَست رفتن برِ پهلوان . | |
دلش ز آن شگفتی به دو نیم بود؛ | که از رستَمَش جان پر از بیم بود؛ | |
1245 | هم از بهرِ رستم دلش نارمید؛ | چو بادِ دمان پیش رستم دوید. |
خروشید و جوشید و بَرکند خاک؛ | ز نعلش ، زمین شد همه چاک چاک. | |
چو بیدار شد رستم از خوابِ خُوَش، | بر آشفت با بارۀ دستْ کش. | |
چنان ساخت روشن جهان آفرین، | که پنهان نکرد اژدها را زمین. | |
در آن تیرگی ، رستم او را بدید؛ | سبک،تیِغ تیز از میان برکشید. | |
1250 | بغرٌید، بر سانِ ابرِ بهار؛ | زمین کرد پر آتشِ کارزار. |
بدان اژدها گفت:«بر گوی نام؛ | کز این پس، نبینی تو گیتی به کام. | |
نشاید که بی نام ، بر دستِ من، | روانت بر آید ز تاریکْ تن». | |
چنین گفت دُژخیم نر اژدها، | که :«از چنگ ِ من کس نیابد رها. | |
صد اندر صد،این دشت جایِ من است؛ | بلند آسمانش هوایِ من است. | |
1255 | نیارد، به سر بر، پریدن عقاب؛ | ستاره نبیند زمینش، به خواب». |
بگفت ابن و پس گفت:«نامِ تو چیست؟ | که زاینده را بر تو باید گریست». | |
چنین داد پاسخ که من رستمم؛ | ز دستان و از سام و از نیرمم». | |
برآویخت با او ،به جنگ اژدها؛ | نیامد، به فرجام ، هم ز او رها. | |
چو زور و تنِ اژدها دید رخش، | کز آن سان بر آویخت با تاجبخش، | |
1260 | بمالید گوش؛ اندر آمد شگفت؛ | بکَنْد اَژدها را، به دندان ، دو کِفت. |
بدرٌید کفتش، به دندان ، چو شیر؛ | بر او خیره شد پهلوان ِ دلیر. | |
بزد تیغ و انداخت از تن سرش؛ | فرو ریخت ، چون رود، زهر از برش، | |
زمین شد ، به زیر ِ تنش، ناپدید؛ | بکی چشمۀ خون از او بر دمید. | |
چو رستم بدان اژدهای دُژم | نگه کرد، برزد یکی تیزدَم. | |
1265 | بیابان همه زیر او دید، پاک؛ | روان خون و زهر از برِ تیره خاک. |
بترسید و زان در شگفتی بماند؛ | فراوان ، همی نامِ یزدان بخواند. | |
به آب اندر آمد ، سر و تن بشست؛ | جهان جز به زور ِ جهانبان نجست. | |
به یزدان چنین گفت:«کای دادگر! | تو دادی مرا توش و هوش و هنر؛ | |
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل ؛ | بیابان بی آب و دریای نیل. | |
1270 | چو خشم آورم، پیش چشمم یکی است؛ | بد اندیش بسیار و گر اندکی است». |
1257-
1236- نهفت: بی اثر کردن و از کارآیی باز داشتن
1240- خشت: نیزه ای خرد
1247-دست کش: در معنی اسب نژاده و با نام و نشان است و فراوان در شاهنامه به کار برده شده است
1248-روشن جهان آفرین- روشن ویژگی جهان آفرین. این ویژگی برای خداوند شاید یادگاری است از باور شناسی مهری در فرهنگ ایران
برداشت متن و واژه ها از نامه باستان جلد دوم.
داستان را با صدای فلورا ی گرامی بشنوید
خوان دوم: یافتن رستم چشمۀ آب را
1184 | یکی راه پیش آمدش،ناگزیر؛ | همی رفت بایست، بر خیرْخیر. |
1185 | پی رخش و گویا زبانِ سوار، | ز گرما و از تشنگی ، شد فَگار. |
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست، | همی رفت شیدا، به کردارِ مست . | |
همی جُست بر چاره بردن رهی ؛ | سوی آسمان کرد روی، آنگهی . | |
چنین گفت:« کای داورِ دادگر ! | همه رنج و سختی تو آری به سر . | |
گر ایدون که خشنودی از رنج من ، | بدان گیتی، آگنده شد گنجِ من . | |
1190 | بپویم همی؛ تا مگر کردگار | دهد شاهْ کاوس را زینهار ! |
هم ایرانیان را ،ز چنگالِ دیو ، | رهانم، به فرمانِ گیهانْ خدیو. | |
گنهکار و افگندگانِ تواند ؛ | پرستنده و بندگانِ تواند». | |
تنِ پیلوارش چنان تفته شد ، | که از تشنگی سست و آشفته شد. | |
بیفتاد رستم بر آن گرمْ خاک ، | زبان گشته از تشنگی چاکْ چاک . | |
1195 | همان گه، یکی غُرمِ نیکو سُرین | بپیمود پیشِ سپهبد زمین . |
از آن رفتنِ غُرمَش اندازه خاست ؛ | به دل گفت:«کابشخورِ این کجاست؟ | |
همانا که بخشایشِ کردگار | فراز آمده است،اندر این سخت کار». | |
بیفشارد شمشیر بر دستِ راست ؛ | به نامِ جهاندار، بر پای خاست . | |
بشد بر پیِ غُرم و تیغش به چنگ ؛ | گرفته به دست دگر پالهنگ . | |
1200 | به ره بر، یکی چشمۀ آب دید ، | که غُرم سُرووَر بدانجا رسید . |
تهمتن سویِ آسمان کرد روی ؛ | چنین گفت:«کای داورِ راستگوی ! | |
هر آن کس که از دادگرْ یک خدای | بپیچد، ندارد خرد را به جای . | |
که این چشمه آبشخورِ میش نیست؛ | همان میش با پیلتن، خویش نیست. | |
به جایی که تنگ اندر آمد سَخُن، | پناهت بجز پاکْ یزدان مکن ». | |
1205 | بر آن غرم بر، آفرین کرد چند، | که:«از چرخ گردان مبادت گزند! |
کنام و در و دشت تو سبز باد! | مبادا ز تو، بر دلِ یوز، یاد! | |
تو را هر که یازد به تیر و کمان، | شکسته کمان باد و تیره گُمان! | |
که زنده شد از تو، تنِ پیلتن؛ | وگرنه، پراندیشه بود از کفن. | |
که در سینۀ اژدهای سِتُرگ، | نگنجد، بماند به چنگال گرگ. | |
1210 | شده پاره پاره، کَنان و کَشان؛ | ز رستم، به دشمن رسیدی نشان». |
زبانش چو پردخته شد زآفرین، | ز رخشِ تگاور جدا کرد زین. | |
همه تن بشستش، بدان آبِ پاک؛ | به کردارِ خورشید، شد تابناک. | |
چو سیراب شد، سازِ نخچیر کرد؛ | کمان دید و ترکش پر از تیر کرد. | |
بیفگند گوری چو پیِل ژیان؛ | جدا کرد از او چرم و پای و میان. | |
1215 | چو خورشید، تیزْ آتشی برفروخت؛ | بر آورد از آب و در آتش بسوخت. |
بپرداخت؛ آنگه به خوردن گرفت؛ | به چنگ، استخوانش ستردن گرفت. | |
سوی چشمه روشن آمد، به آب؛ | چو سیراب شد، کرد آهنگِ خواب. | |
تهمتن به رخش سراینده گفت، | که:«با کس مکوش و مشو نیز جفت. | |
اگر دشمن آید، سوی من بپوی ؛ | تو با دیو و شیران، مشو جنگجوی ». | |
1220 | بخورد و برآسود و نگشاد لب ؛ | چمان و چران رخش تا نیم شب. |
نامه
1184: برخیرخیر: سرگشته و گول و گیج
1185-فگار: آزرده ، خسته، ریشناک
1186- شیدا: آسیمه، آشفته
1195- غرم: میش کوه
1198- بیفشارد شمشیر بر دست راست:
1200-سُرووَر: شاخ دار
1205تا 1210- آفرین و دعا به جان غرم
1216-1214 خوردن گور- رستم پوست و پای گور را جدا می کند، شکمش را خالی کرده ود ر آتش می پزد و هنگام خوردن استخوانش را جدا می کند.
نگاره از سلطان محمد- شاهنامه شاه طهماسبی
هفت خوان- خوان یکم
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
خوان یکم
جنگ رخش با شیر
1158 | برون آمد آن پهلو ، از نیمروز ؛ | همی رفت ،شادان رخ و دلفروز. |
دو روزه به یک روز بگذاشتی ؛ | شبِ تیره را روز پنداشتی . | |
1160 | بر این سان، همی رخشِ پوینده راه | شتابنده روز و شبانِ سیاه. |
تنش چون خورش خواست، بر پشت بور، | یکی دشت پیش آمدش، پر ز گور . | |
یکی رخش را تیز بنمود ران ؛ | سبک شد عِنان و رِکیبش گران . | |
کمند و تگِ رخش و رستم سوار ! | نیابد از او دام و دد زینهار . | |
کمندِ کَیانی بیانداخت شیر؛ | به حلقه در آورد گورِ دلیر. | |
1165 | ز پیکانِ تیر آتشی برفروخت ؛ | بر او،خار و خاشاک چندی بسوخت . |
بر آن آتش، آن گور بریانش کرد ، | از آن پس که بی پوست و بی جانش کرد . | |
بخورد و بینداخت ز او استخوان ؛ | همین بود دیگ و همین بود خوان. | |
لگام از سرِ رخش برداشت ،خوار ؛ | گیا دید و بگذاشت در مرغزار . | |
یکی نیستان بستر ِخواب ساخت؛ | درِ بیم را جایِ ایمن شناخت. | |
1170 | در آن نیستان، بیشۀ شیر بود ، | که پیلی نیارستی آن نَی پَسود . |
چو یک پاس بگذشت، درٌنده شیر | به سویِ کُنام ِخود آمد، دلیر. | |
برِ نَی، یکی پیلتن خفته دید؛ | به پیشش، یکی شیر آشفته دید. | |
«نخست اسپ را -گفت :باید شکست ؛ | چو خواهم، سوارم خود آید به دست». | |
سویِ رخشِ رخشان بیامد دمان | چو آتش بجوشید رخش آنزمان | |
1175 | دو دست اندر آورد و زد برسرش | همان تیز دندان به پشت اندرش |
همی زدش بر خاک، تا خاک پاره کرد ؛ | ددی را چنان، خوار و بیچاره کرد . | |
چو بیدار شد رستم تیز چنگ ، | جهان دید بر شیر تاریک و تنگ ، | |
چنین گفت با رخش کای هوشیار ! | که گفتت که" با شیر کن کارزار ؟" | |
اگر کشته گشتی تو در چنگِ اوی ، | مر این گرز و این مغفر کینه جوی ، | |
1180 | چگونه کشیدی به مازندران ، | کمند و کمان تیر و گرزِ گران ؟ |
سرم گر ز خواِب خوش آگه شدی ، | تو را رزم با شیر کوته شدی ». | |
چو خورشید برزد سر از تیره کوه ، | تهمتن زخوابِ خوش آمد ستوه. | |
زیزدان نیکی دِهِش کرد یاد؛ | رخ رخش بسترد و زین برنهاد. |
واژه ها
1158:پهلو: در معنی پهلوان و دلاور است
نیمروز :نام دیگر سیستان
نیمروز به معنی جنوب است و سیستان بدان روزی بدین نام خوانده شده است که از سرزمینهای جنوبی ایران است.
1161:بور: رخش
1162: یکی رخش را تیز بنمود ران:یعنی رستم رانش را به رخش می فشارد و رخش تندتر می تازد
1164-شیر استعاره آشکار از رستم
1171- پاس: یک هشتم شبانه روز