انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

خوان پنجم : گرفتار شدن اولاد به دست رستم(1301-1389)





خوان پنجم : گرفتار شدن اولاد به دست رستم 


1301وز آنجا ، سویِ راه بنهاد روی،چنانچون بُوَد مردم راهجوی.

 همی رفت،پویان؛به جایی رسیدکه اندر جهان ، روشنایی ندید .

شب تیره، چون روی زنگی، سیاه؛ستاره نه پیدا، نه خورشید و ماه.

تو خورشید گفتی به بند  اندر است؛ستاره به خمٌ کمند اندر است.
1305عنان رخش را داد و بنهاد روی؛نه افراز دید، از سیاهی، نه جوی؛

وز آنجا، سویِ روشنایی رسید؛زمین پرنیان دید یکسر ، ز خوید.

جهانی ز پیری، شده نوجوان؛همه سبزه و آبهای روان.

همه، بر برش، جامه چون آب بود؛نیازش به آسایش و خواب بود.

برون کرد بَبرِ بیان از برش؛به خُوی غرقه گشته سر و مغفرش.
1310بگسترد هر دو برِ آفتاب؛به خواب و به آسایش آمد شتاب.

لگام از سرِ رخش برداشت،خوار؛رها کرد بر خوید، در کشتزار.

بپوشید،چون خشک شد،خُود و بَبر؛گیا را بگسترد، در زیرِ گَبر.

چو در سبزه دید اسپ را دَشتْوان،گشاده زبان شد سوی وی، دوان.

سویِ رستم و رخش بنهاد روی؛یکی چوب زد، گرم ، بر پایِ اوی.
1315چو از خواب بیدار شد پیلتن،بدو دشتوان گفت:«کای اهرمن!

چرا اسب در خوید بگذاشتی؟برِ رنجِ نابرده برداشتی؟»

ز گفتار او تیز شد مردِ هوش؛بجست و گرفتش یکایک دو گوش.

بیفشرد و برکند هر دو ز بُن ؛نگفت از بد و نیک با او سَخُن .

سبک، دشتوان گوشها برگرفت ،غریوان و ز او مانده اندر شگفت.
1320یکی نامجوی دلیر و جوان ،که اُولاد بُد نام آن پهلوان ،

شد این دشتوان پیِش او با خروش،گرفته پر از خون، به دستش دو گوش.

بدو گفت:« مردی چو دیوی سیاه ،پلنگینه جوشن؛ از آهن کلاه ،

همه دشت، سرتاسر، آهِرمن است؛ وگر اَژدها خفته در جوشن است .

برفتم که اسپش برانم ز کِشت؛مرا خود به آب و به گندم نهِشت.
1325مرا دید؛ برجست و یافه نگفت؛دو گوشم بکند و هم آنجا بخفت».

همی گشت اُولاد در مرغزار،ابا نامداران، زِ بهرِ شکار.

چو از دشتوان آن شگفتی شنید،به نخچیرگه در، پی شیر دید،

عنان را بتابید، با سرکشان؛بدان سو که بود از تهمتن نشان.

چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی،تهمتن سویِ رخش بنهاد روی.
1330نشست از برِ رخش و رخشنده تیغ،کشید و بیامد چو غرٌنده میغ.

بدو گفت اُولاد:«نام تو چیست؟چه مردی و شاه و پناهِ تو کیست؟

نبایست کردن، بر این ره گذر،سویِ نرٌه شیرانِ پرخاشخر».

چنین گفت  رستم که :«نامِ من ابْر؛اگر ابر پوشد گهِ رزم گبر،

همه نیزه و تیغ بار آورد؛سران را سر اندر کنار آورد.
1335به گوشِ تو گر نامِ من بگذرد،همان گه، روان در تنت بفسرد.

نیامد به گوشت ، به هیچ انجمن،کمند و کمانِ گَوِ پیلتن؟

هر آن مام کو چون تو زاید پسر،کفْن دوز خوانیمش ار  مویه گر.

تو، با این سپه، پیشِ من رانده ای؛همه گَوْز بر گنبد افشانده ای».

نهنگِ بلا بر کشید از نیام؛بیاویخت، از پیشِ زین، خَمٌ خام.
1340به یک زخم، دو دو سرافگند خوار؛همی یافت از تن، به یک تن، چهار.

چو شیر اندر آمد میاِن بره؛همه رزمگه شد، ز کُشته، خَره.

در و دشت شد پر ز گَردِ سوار؛پراگنده گشتند در کوه و غار.

همی گشت رستم، چو پیل دُژم،کمندی به بازو درون، شصت خَم.

به اُولاد چون رخش نزدیک شد،به کردارِ شب، روز تاریک شد.
1345بیفگند رستم کمندِ دراز؛به خم، اندر آمد سرِ سرفراز.

از اسپ اندر آورد  و دستش ببست؛به پیش  اندر افگندش و برنشست.

بدو گفت:«اگر راست گویی سَخُن،ز کژٌی نه سر یابم از تو نه بُن،

نمایی مرا جای دیوِ سپید،همان جای کولادِ غندی و بید،

به جایی که بسته است کاوسْ کی،کسی کاین بدی را فگنده ست پَی،
1350نمایٌی و پیدا کنی راستی،نیاری به کار اندرون کاستی،

من آن پادشاهی، به گرز گران،بگردانم از شاهِ مازندران؛

تو باشی بر این بوم و بر شهریار،گر ایدون که کژٌی نیاری به کار».

بدو گفت اولاد :«دل را ز خشم،بپرداز و یکباره بگشای چشم.

سرِ من مبُر، تا به چیره زبان،بیابی ز من هر چه خواهی نشان.
1355تو را خانه و جایِ دیوِ سپید،نمایم، همان هر چه داری امید.

از ایدر، به نزدیک ِ کاوسْ کی،صد افگنده بخشنده فرسنگ پی؛

وز آنجا، سویِ دیو فرسنگْ صد،بیاید یکی راهِ دشخوار و بد.

میان دو کوه اندرون،هولْ جای؛نپرٌد، بر آن تیغ ، پرٌان همای.

ز دیوانِ جنگی، ده و دو هزار،به شب، پاسبانند بر چاهسار.
1360چو کولادِ غندی سپهدارِ اوی؛چو بید و چو سنجه نگهدارِ اوی.

یکی کوه یابی مر او را به تن؛بر و یال و کتفش بُوَد ده رسن.

تو را، با چنین یال و شاخ و عِنان،گرازیدن گرز و تیغ و سِنان،

بدین رزم سازی و این کارْکرد،نه خوب است با دیو پیکار کرد.

از آن بگذری،سنگلاخ است و دشت،که آهو بر آن ره نیارد گذشت.
1365کَنارنگ دیوی نگهبانِ اوی؛همه نرٌه دیوان به فرمان اوی؛

چو زو بگذری،آب و رود است پیش؛که پهنای او بر دو فرسنگ بیش؛

وز آن روی، بُز گوش با نرمْ پای ،به فرسنگ سیصد کشیده به جای.

ز بز گوش تا شاه مازندران،رهی زشت و فرسنگهای گران.

پراگنده در پادشاهی سوار،همانا، فزون است ششصد هزار.
1370چنان لشکری با سلیح و دِرَم؛نبینی یکی را از ایشان دُژم.

زپیلانِ جنگی  هزار و دویست؛کز ایشان، به شهر اندرون، جای نیست.

تنی تو، به تنها؛وگر زآهنی،بسایی، به سوهانِ آهِرمنی».

بخندید رستم ، زگفتار اوی؛بدو گفت:«اگر با منی راهجوی،

ببینی کز این یک تنِ پیلتن،چه آید بدان نامدار انجمن!
1375به نیرویِ یزدانِ پیروزگر،به بخت و به شمشیر و تیر و هنر،

چو بینندپای و پَر و یالِ من،به یال اندرون زخمِ گوپال من،

بدرٌد پی و پوستشان، از نهیب؛عنانها ندانند باز از رِکیب.

بدان سو کجا هست کاوسْ شاه ،کنون پای بردار و بنمای راه».

نیاسود تیره شب و پاکْ روز؛همی راند تا پیشِ کوه اسپروز؛
1380بدانجا که کاوس لشکر کشید؛ز دیو ز جادو، بدو بَد رسید.

چو یک نیمه بگذشت از تیره شب،خروش آمد از دشت و بانگِ جلب.

به مازندران ، آتش افروختند؛به هر جای، شمعی همی سوختند.

تهمتن به اولاد گفت:«آن کجاست،که آتش بر آمد ز چپٌ و ز راست؟»

«درِ شهرِ مازندران است- گفت:که از شب دو بهره نیارند خفت.
1385بدان جایگه باشد ارژنگ دیو،که هزمان بر آید خروش و غریو».

بپیچید اُولاد را بر درخت؛به خمٌ کمندش، در آویخت سخت.

بخفت آن زمان رستم جنگجوی؛چو خورشید تابنده بنمود روی،

به زین اندر افگند گرزِ نیا؛همی رفت، با دل پر از کیمیا.






.



واژه ها و شرح برخی بیت ها

بیت 1303و1304:شب آنچنان تاریک است و بی ستاره و امید دمیدن خورشید در آن نمی رود که گویی خورشید را در بند و ستاره را در خم کمند در افکنده اند

1305- افراز:فراز

لخت دوم بیت 1305:جوی با کنایه ایما، زمین پست در بابر افراز که زمین پشته و بلند است. آب همواره در پستی و شیب روان است

1306-خوید:سبزه و علف تازه سر برآورده. (واو معدول)بر وزن بید

1307-جهان پیری پنداشته شده ، که به ناگاه نوجوان گردیده است.

1309-خوی:عرق

1312-گبر: خفتان

1313- دشتوان: دشتبان

1314- گرم: سخت و محکم

1319- غریوان: فریاد کشان

1325-مرا دید از جای برجست و هیچ سخنی بیهوده بر زبان نراند و دشنامی نگفت؛ تنها دو گوش مرا برکند و دیگر باره بر جای خفت.

این بیت زبانزد است: گوشتو می برم میگذارم کف دستت»

1330- میغ:ابز

1332: پرخاشخر:جنگاور و پرخاشجوی

1338-گَوز:گردو

1338- گَوز بر گنبد افشاندن:انجام کار بیهوده و بی سرانجام -گردو در آسمان نخواهد ماند فرو خواهد غلتید


1361-رسن:واحد اندازه گیری



خوان چهارم:کشتن رستم زنِ جادو را (1271-1300)


خوان چهارم:کشتن رستم زنِ جادو را
1271چو از آفرین گشت پرداخته، بیاورد،گُلْ رخش را ، ساخته.

نشست از برِ زین و ره برگرفت؛ رهِ منزلِ جادو اندر گرفت.

همی راند، پویان، به راهِ دراز؛ چو خورشید تابان بگشت از فراز،

درخت و گیا دید و آبِ روان؛ چنانچون بُوَد جای مردِ جوان.
1275چو چشمِ تذروان، یکی چشمه دید؛ یکی جامِ زرٌین؛ بدو در، نبید.

یکی  مرغِ بریان و نان از بَرَش؛ نمکدان و ریچار گرد اندرش.

خور جادوان بُد، چو رستم رسید، از آوازِ او ، زود شد ناپدبد.

فرود آمد از اسپ و زین برگرفت؛ به مرغ و به نان اندر آمد، شگفت.

نشست از برِ  چشمه فرخنده پی؛ یکی جامِ زر یافت پر کرده می.
1280اَبا می، یکی نغز تنبور بود؛ بیابان چنان خانۀ سور بود.

تهمتن مر آن را به بر در گرفت؛ بزد رود و گفتارها برگرفت،

که:«آواره و بَدنشان رستم است؛ که از روزِ شادیش، بهره کم است.

همه جایِ جنگ است میدان ِ اوی؛ بیابان و کوه است بستانِ اوی.

همه رَزم با شیر و با اَژدها؛ ز دیو و بیابان نیاید رها.
1285می و جام و بویاگل و میگسار، نکرده است بخشش ورا کردگار.

همیشه به جنگِ نهنگ اندر است؛ وگر با پلنگان به جنگ اندر است».

به گوشِ زنِ جادو آمد سرود؛ همان چامۀ رستم و زخمِ رود.

بیاراست خود را بسانِ بهار، و گر چند زیبا نبودش نگار.

برِ رستم آمد، پر از رنگ و بوی؛ بپرسید و بنشست در پیش ِ اوی.
1290تهمتن به یزدان نیایش گرفت؛ بر او آفرین و ستایش گرفت؛

که  در دشتِ مازندران یافت خوان؛ می و جام ، با میگسارِ جوان.

ندانست کو جادویِ ریمن است؛ نهفته به رنگ اندر  آهرمن است.

یکی جام باده به کف بر نهاد؛ ز یزدانِ نیکی دِهِش کرد یاد.

چو آواز داد از خداوندِ مهر، دگرگونه تر گشت جادو به چهر.
1295روانش گمانِ نیایش نداشت، زبانش توان ستایش نداشت.

سیه گشت،چون نامِ یزدان شنید؛ تهمتن چون سبک در او بنگرید،

بینداخت از باد خَمٌ کمند؛ سر جادو آورد ناگه به بند.

بپرسید و گفتش:«چه چیزی؟ بگوی؛ بدان گونه کِت هست، بنمای روی».

یکی گَنده پیری شد، اندر کمند، پر از رنگ و نیرنگ و بند و گزند.
1300به خنجر، میانش به دو نیم کرد؛ دلِ جادوان را پر از بیم کرد.



واژه نامه
1276-ریچار: میوۀ پخته و پرورده- مربا
1282- آواره:گمشده، پریشان، در به در
          بد نشان:درمانده و تیره روز
1287- چامه:چکامه، سروده ای که آن را به آواز  و دمساز با ساز خوانده اند- در شاهنامه همواره چامه به این معنی به کار رفته است . اما اندک اندک چامه و چکامه در معنی سخن در پیوسته و شعر به کار رفته است.
     زخم: کوبه ای که بر سیم ساز می نوازند
1288- نگار : رخسار

1292-آهرمن: اهریمن
1294- خداوند مهر: نشان از آیین مهری بودن رستم دارد
1299-گنده: بدبو ،گندیده
1294-جادو: جادوگر

خوان سیوم- جنگ رستم با اژدها(1220-1270)


داستان را با صدای استاد کزازی از اینجا بشنوید


خوان سیوم- جنگ رستم با اَژدها

1221ز دشت اندر آمد یکی اژدها،کز او پیل هرگز نبودی رها.

بدان جایگه بودش آرامگاه؛نکردی،ز بیمش، بر او دیو راه.

چو آمد، جهانجوی را خفته دید؛همان رخش چون شیرِ آشفته دید.

پر اندیشه شد تا:چه آید پدید!که یارَد بدین جایگه آرمید؟
1225نیارست کردن کس ایدر گذر،ز دیوان و پیلان و شیران نر.

همان نیز کآمد، نیاید رهاز دندان و از چنگِ نرْ اَژدها.

بیامد شب تیره، پنهان، ز دشت؛به رستم گذر کرد و،ز او درگذشت.

سویِ رخشِ رخشنده بنهاد روی؛دوان ، اسپ شد سویِ دیهیم جوی.

(همی کوفت بر خاکْ رویینه سم؛چو تندر ،خروشید و افشاند دُم.)
1230تهمتن چو از خواب بیدار شد،سرِ پر خرد پر زِ پیکار شد.

به گِردِ بیابان همه بنگرید؛شد آن اَژدهای دُژم ناپدید.

اَبا رخش، بر خیره پیکار کرد؛بدان کو سرِ خفته بیدار کرد.

دگر باره، چون شد به خواب اندرون،ز تاریکی آن اَژدها  شد برون.

به بالین رستم تگ آورد رخشهمی کَنْد خاک و همی کرد پخش.
1235دگر باره، بیدار شد خفته مرد؛برآشفت و رخسارگان کرد زرد.

بیابان، همه سر به سر، بنگرید؛بجز تیرگیْ  شب، به دیده، ندید. 

بدان مهربانِ رخشِ هشیار گفت،
سرم را همی باز داری  ز خواب؛
که:«تاریکی شب بخواهی نهفت.
به بیداریِ من ، گرفتی شتاب. 

گر این بار سازی چنین  رستخیز،سرت را ببرٌم ، به شمشیرِ تیز.
1240پیاده، شوم  سویِ مازندران ؛کشم خِشت و گوپال و گرزِ گران».

سوم ره ، به خواب  اندر آمد  سرش؛ز بر گستوان کرده زیر و برش.

بغرٌید آن اَژدهایِ دُژم؛همی آتش افروخت، گفتی، به دَم.

چراگاه بگذاشت رخشِ روان؛نیارَست رفتن برِ پهلوان .

دلش ز آن شگفتی به دو نیم بود؛که از رستَمَش جان پر از بیم بود؛
1245هم از بهرِ رستم دلش نارمید؛چو بادِ دمان پیش رستم دوید.

خروشید و جوشید و بَرکند خاک؛ز نعلش ، زمین شد همه چاک چاک.

چو بیدار شد رستم از خوابِ خُوَش،بر آشفت  با بارۀ دستْ کش.

چنان ساخت روشن جهان آفرین،که پنهان نکرد اژدها را زمین.

در آن تیرگی ، رستم او را بدید؛سبک،تیِغ تیز از میان برکشید.
1250بغرٌید، بر سانِ ابرِ بهار؛زمین کرد پر آتشِ کارزار.

بدان اژدها گفت:«بر گوی نام؛کز این پس، نبینی تو گیتی به کام.

نشاید که بی نام ، بر دستِ من،روانت بر آید ز تاریکْ تن».

چنین  گفت دُژخیم نر اژدها،که :«از چنگ ِ من کس نیابد رها.

صد اندر صد،این دشت جایِ من است؛بلند آسمانش هوایِ من است.
1255نیارد، به سر بر، پریدن عقاب؛ستاره نبیند زمینش، به خواب».

بگفت ابن و پس گفت:«نامِ تو چیست؟که زاینده را بر تو باید گریست».

چنین داد پاسخ که من رستمم؛ز دستان و از سام و از نیرمم».

برآویخت  با او ،به جنگ اژدها؛نیامد، به فرجام ، هم ز او رها.

چو زور و تنِ اژدها دید رخش،کز آن سان بر آویخت با تاجبخش،
1260بمالید گوش؛ اندر آمد شگفت؛بکَنْد اَژدها را، به دندان ، دو کِفت.

بدرٌید کفتش، به دندان ، چو شیر؛بر او خیره شد پهلوان ِ دلیر.

بزد تیغ و انداخت  از تن سرش؛فرو ریخت ، چون رود، زهر از برش،

زمین شد ، به زیر ِ تنش، ناپدید؛بکی چشمۀ خون از او بر دمید.

چو رستم بدان اژدهای دُژمنگه کرد، برزد یکی تیزدَم.
1265بیابان همه زیر او دید، پاک؛روان خون و زهر از برِ تیره خاک.

بترسید و زان در شگفتی بماند؛فراوان ، همی نامِ یزدان بخواند.

به آب اندر آمد ، سر و تن بشست؛جهان جز به زور ِ جهانبان نجست.

به یزدان چنین گفت:«کای دادگر!تو دادی مرا توش و هوش و هنر؛

که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل ؛بیابان بی آب و دریای نیل.
1270چو خشم آورم، پیش چشمم یکی است؛بد اندیش بسیار و گر اندکی است».











1257-

1236- نهفت: بی اثر کردن و از کارآیی باز داشتن

1240- خشت: نیزه ای خرد


1247-دست کش:  در معنی اسب نژاده  و با نام و نشان است و فراوان در شاهنامه به کار برده شده است

1248-روشن جهان آفرین- روشن ویژگی جهان آفرین. این ویژگی برای خداوند شاید یادگاری است  از باور شناسی مهری در فرهنگ ایران


برداشت متن و واژه ها از نامه باستان جلد دوم.

خوان دوم: یافتن رستم چشمۀ آب را(1184-1220)

داستان را با صدای فلورا ی گرامی بشنوید


خوان دوم: یافتن رستم چشمۀ آب را


1184یکی راه پیش آمدش،ناگزیر؛همی رفت بایست، بر خیرْخیر.
1185پی رخش و گویا زبانِ سوار،ز گرما و از تشنگی ، شد فَگار.

پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست،همی رفت شیدا، به کردارِ مست .

همی جُست بر چاره بردن رهی ؛سوی آسمان کرد روی، آنگهی .

چنین گفت:« کای داورِ دادگر !همه رنج و سختی تو آری به سر .

گر ایدون که خشنودی از رنج من ،بدان گیتی، آگنده شد گنجِ من .
1190بپویم همی؛ تا مگر کردگار دهد شاهْ کاوس را زینهار !

هم ایرانیان را ،ز چنگالِ دیو ،رهانم، به فرمانِ گیهانْ خدیو.

گنهکار و افگندگانِ تواند ؛پرستنده و بندگانِ تواند».

تنِ پیلوارش چنان تفته شد ،که از تشنگی سست و آشفته شد.

بیفتاد رستم بر آن گرمْ خاک ،زبان گشته از تشنگی چاکْ چاک .
1195همان گه، یکی غُرمِ نیکو سُرین بپیمود پیشِ سپهبد زمین .

از آن رفتنِ غُرمَش اندازه خاست ؛به دل گفت:«کابشخورِ این کجاست؟

همانا که بخشایشِ کردگار فراز آمده است،اندر این سخت کار».

بیفشارد شمشیر بر دستِ راست ؛به نامِ جهاندار، بر پای خاست .

بشد بر پیِ غُرم و تیغش به چنگ ؛گرفته به دست دگر پالهنگ .
1200به ره بر، یکی چشمۀ آب دید ،که غُرم   سُرووَر   بدانجا رسید .

تهمتن سویِ آسمان کرد روی ؛چنین گفت:«کای داورِ راستگوی !

هر آن کس که از دادگرْ یک خدای بپیچد، ندارد خرد را به جای .

که این چشمه آبشخورِ میش نیست؛همان میش با پیلتن، خویش نیست.

به جایی که تنگ اندر آمد سَخُن،پناهت بجز پاکْ یزدان مکن ».
1205بر آن غرم بر، آفرین کرد چند،که:«از چرخ گردان مبادت گزند!

کنام و در و دشت تو سبز باد!مبادا ز تو، بر دلِ یوز، یاد! 

تو را هر که یازد به  تیر و کمان، شکسته کمان باد و تیره گُمان!

که زنده شد از تو، تنِ پیلتن؛وگرنه، پراندیشه بود از کفن.

که در سینۀ اژدهای سِتُرگ،نگنجد، بماند به چنگال گرگ.
1210شده پاره پاره، کَنان و کَشان؛ ز رستم، به دشمن رسیدی نشان».

زبانش چو پردخته شد زآفرین،ز رخشِ تگاور جدا کرد زین.

همه تن بشستش، بدان آبِ پاک؛به کردارِ خورشید، شد تابناک.

چو سیراب شد، سازِ نخچیر کرد؛کمان دید و ترکش پر از تیر کرد.

بیفگند گوری چو پیِل ژیان؛جدا کرد از او چرم و پای و میان.
1215چو خورشید، تیزْ آتشی برفروخت؛بر آورد از آب و در  آتش بسوخت.

بپرداخت؛ آنگه به خوردن گرفت؛به چنگ، استخوانش ستردن گرفت.

سوی چشمه روشن آمد، به آب؛چو سیراب شد، کرد آهنگِ خواب.

تهمتن به رخش سراینده گفت،که:«با کس مکوش و مشو نیز جفت.

اگر دشمن آید، سوی من بپوی ؛تو با دیو و شیران، مشو جنگجوی ».
1220بخورد و برآسود و نگشاد لب ؛چمان و چران  رخش تا نیم شب.


 نامه

1184: برخیرخیر: سرگشته و گول و گیج

1185-فگار: آزرده ، خسته، ریشناک

1186- شیدا: آسیمه، آشفته

1195- غرم: میش کوه

1198- بیفشارد شمشیر بر دست راست: 

1200-سُرووَر: شاخ دار

1205تا 1210- آفرین و دعا به جان غرم 

1216-1214 خوردن گور- رستم پوست و پای گور را جدا می کند، شکمش را خالی کرده  ود ر آتش می پزد و هنگام خوردن استخوانش را جدا می کند.



هفت خوان- خوان یکم1157-1183


نگاره از سلطان محمد- شاهنامه شاه طهماسبی




هفت خوان- خوان یکم

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

خوان یکم

جنگ رخش با شیر


1158برون آمد آن پهلو ، از نیمروز ؛همی رفت ،شادان رخ و دلفروز.

دو روزه به یک روز بگذاشتی ؛شبِ تیره را روز پنداشتی .
1160بر این سان، همی رخشِ پوینده راه شتابنده روز و شبانِ سیاه.

تنش چون خورش خواست، بر پشت بور،یکی دشت پیش آمدش، پر ز گور .

یکی رخش را تیز بنمود ران ؛سبک شد عِنان و رِکیبش گران .

کمند و تگِ رخش و رستم سوار !نیابد از او دام و دد زینهار .

کمندِ کَیانی بیانداخت شیر؛به حلقه در آورد گورِ دلیر. 
1165ز پیکانِ تیر آتشی برفروخت ؛بر او،خار و خاشاک چندی بسوخت .

بر آن آتش، آن گور بریانش کرد ،از آن پس که بی پوست و بی جانش کرد .

بخورد و بینداخت ز او استخوان ؛همین بود دیگ و همین بود خوان. 

لگام از سرِ رخش برداشت ،خوار ؛گیا دید و بگذاشت در مرغزار .

یکی نیستان بستر ِخواب ساخت؛ درِ بیم را جایِ ایمن شناخت. 
1170در آن نیستان، بیشۀ شیر بود ،که پیلی نیارستی آن نَی پَسود .

چو یک پاس بگذشت، درٌنده شیربه سویِ کُنام ِخود آمد، دلیر.

برِ نَی، یکی پیلتن خفته دید؛ به پیشش، یکی شیر آشفته دید. 

«نخست اسپ را -گفت :باید شکست ؛چو خواهم، سوارم خود آید به دست». 

سویِ رخشِ رخشان بیامد دمان چو آتش بجوشید رخش آنزمان 
1175دو دست اندر آورد و زد برسرشهمان تیز دندان به پشت اندرش 

همی زدش بر خاک، تا خاک پاره کرد ؛ددی را چنان، خوار و بیچاره کرد .

چو بیدار شد رستم تیز چنگ ،جهان دید بر شیر تاریک و تنگ ،

چنین گفت با رخش کای هوشیار !که گفتت که" با شیر کن کارزار ؟"

اگر کشته گشتی تو در چنگِ اوی ،مر این گرز و این مغفر کینه جوی ،
1180چگونه کشیدی به مازندران ،کمند و کمان تیر و گرزِ گران ؟

سرم گر ز خواِب خوش آگه شدی ،تو را رزم با شیر کوته شدی ».

چو خورشید برزد سر از تیره کوه ،تهمتن زخوابِ خوش آمد ستوه.

زیزدان نیکی دِهِش کرد یاد؛رخ رخش بسترد و زین برنهاد. 



واژه ها

1158:پهلو: در معنی پهلوان و دلاور است

نیمروز :نام دیگر سیستان

نیمروز به معنی جنوب است و سیستان بدان روزی بدین نام خوانده شده است که از سرزمینهای جنوبی ایران است.

1161:بور: رخش

1162: یکی رخش را تیز بنمود ران:یعنی رستم رانش را به رخش می فشارد و رخش تندتر می تازد

1164-شیر استعاره آشکار از رستم

1171- پاس: یک هشتم شبانه روز