131 | چو سوداوه رویِ سیاوش بدید، | پر اندیشه گشت و دلش بردمید. |
چنان شد که گفتی طراز ِنخ است | وگر پیش آتش نهاده یخ است . | |
کسی را فرستاد نزدیک اوی، | که:« پنهان سیاوش رَد را بگوی، | |
که:"اندر شبستانِ شاهِ جهان، | نباشد شگفت ار شوی ناگهان."» | |
135 | بدو گفت:« مرد شبستان نیَم؛ | مجویم ؛که با بند و دستان نیَم.» |
دگر روز ؛شبگیر؛ سوداوه رفت؛ | برِ شاه ایران، خرامید تفت. | |
بدو گفت:« اَیا شهریارِ سپاه، | که چون تو ندیده است خورشید و ماه! | |
نه اندر زمین کس چو فرزندِ تو؛ | جهان شاد بادا، به پیوند تو! | |
فرستش به سوی شبستان خویش، | برِ خواهران وفَغِستان خویش. | |
140 | همه رویْ پوشیدگان را ،ز مهر، | پر از خونْ دل است و پر از آب چهر. |
نمازش بریم ونثار آوربم؛ | درختِ پرستش به بار آوریم.» | |
بدو گفت شاه:« این سخن در خُور است؛ | بر او بر، تو را مهرِ صد مادر است». | |
سپهبد سیاوش را خواند و گفت، | که:«خون و مَی و مهرِ نتوان نهفت؛ | |
پسِ پردۀ من ،تو را خواهر است؛ | و سوداوه چو مهربان مادر است. | |
145 | تو را پاک یزدان چنان آفرید، | که مهر آورَد بر تو هر کِت بدبد، |
به ویژه که پیوستۀ خون بُوَد؛ | چو از دور بیند تو را، چون بُوَد؟ | |
پسِ پرده، پوشیدگان را ببین؛ | زمانی بمان تا کنند آفرین.» | |
سیاوش،چو بشنیدگفتارِ شاه، | همی کرد خیره بدو در نگاه. | |
زمانی همی با دل اندیشه کرد؛ | بکوشید تا دل بشوید ز گَرد. | |
150 | گمانی چنان بُرد کو را پدر | پژوهد همی، تا چه دارد به سر؛ |
که:«بسیاردان است و چیره زبان، | هٌشیوار و بینادل و بدگمان. | |
اگر من شوم در شبستانِ اوی، | ز سوداوه یابم بسی گفت و گوی». | |
چنین داد پاسخ سیاوش که:«شاه | مرا داد فرمان و تخت و کلاه؛ | |
کز آن جایگه کافتابِ بلند | بر آید کند خاک را ارجمند، | |
155 | چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه، | به خوی و به دانش، به آیین و راه. |
مرا موبدان ساز با بِخردان، | بزرگان و کار آزموده ردان؛ | |
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان، | که چون پیچم اندر صفِ بدگمان؛ | |
دگر تخِت شاهان و آیینِ بار؛ | دگر بزم و رود و می و میگسار. | |
چه آموزم، اندر شبستان ِ شاه؟ | به دانش، زنان کی نمایند راه؟ | |
160 | گر ایدون که فرمانِ شاه این بُوَد، | ورا پیشِ من رفتن آیین بُوَد.» |
بدو گفت شاه:«ای پسر! شاد باش؛ | همیشه خرد را تو بنیاد باش. | |
سخن کم شنیدم بدین نیکوی؛ | فزاید همی مغز، کاین بشنوی. | |
مدار ایچ اندیشۀ بد به دل؛ | همه شادی آرای و غم مِی گسل.» | |
سیاوش چنین گفت:«کز بامداد، | بیایم؛ کنم هر چه او کرد یاد.» | |
165 | یکی مرد بُد نام او هَرزبَد؛ | زدوده دل و دور گشته ز بَد، |
که بتخانه را هیچ نگذاشتی؛ | کلیدِ درِ پرده او داشتی. | |
سپهدار ایران به فرزانه گفت، | که:«چون برکشد تیغ هور از نهفت، | |
به پیش سیاوش همی رَو، بهوش؛ | نگر تا چه فرماید! آن را بکوش. | |
به سوداوه فرمای تا پیش اوی، | نثار آورَد گوهر و مشک و بوی. | |
170 | پرستندگان نیز، با خواهران، | زبر جد فشانند با زعفران.» |
چو خورشید سر بر زد از کوهسار، | سیاوش بیامد برِ شهریار؛ | |
بر او آفرین کرد وبردش نماز؛ | سخن گفت با او سپهبد به راز. | |
چو پردخته شد، هَرزبد را بخواند؛ | سخن های بایسته چندی براند. | |
سیاوش را گفت:«با او برو؛ | بیارای دلها به دیدار نو.» | |
175 | برفتند هر دو به یک جا به هم، | روان شادمان و تهی دل ز غم. |
چو برداشت پرده ز در هرزبَد، | سیاوش همی بود لرزان ز بد. | |
شبستان همه پیش باز آمدند؛ | پر از شادی و بزم ساز آمدند. | |
همه جام بود از کران تا کران، | پر از مشک و دینار و پر زعفران. | |
دِرَم زیرِ پایش همی ریختند؛ | عقیق و زِبر جد برآمیختند. | |
180 | زمین بود در زیرِ دیبای چین؛ | پر از درٌِ خُوَشاب روی زمین. |
می و رود و آواز رامشگران، | همه بر سران افسرانِ گران. | |
شبستان بهشتی بُد آراسته، | پر از خوبرویان و پر خواسته. | |
سیاوش به میانِ ایوان رسید؛ | یکی تخت زرٌینِ رخشنده دید؛ | |
بر او بر ،ز پیروزه کرده نگار، | به دیبا بیاراسته ، شاهوار. | |
185 | بر آن تخت، سوداوۀ ماهروی، | به سانِ بهشتی پر از رنگ و بوی، |
نشسته چو تابانْ سهیلِ یمن، | سرِ زلف جعدش سراسر شکن. | |
یکی تاج بر سر نهاده بلند؛ | فرو هشته تا پای مشکین کمند. | |
پرستار ،نعلینِ زرٌین به دست، | به پای ایستاده، سر افکنده پست. | |
سیاوش، چو از پیش پرده برفت، | فرود آمد از تخت سوداوه تفت؛ | |
190 | بیامد خرامان و بردش نماز؛ | به بر، در گرفتش زمانی دراز. |
همی چشم و رویش ببوسید، دیر؛ | نیامد زدیدارِ آن شاه سیر. | |
همی گفت:«صد ره ز یزدان سپاس، | نیایش کنم روز و هر شب سه پاس، | |
که کس را به سانِ تو فرزند نیست، | همان شاه را نیز پیوند نیست». | |
سیاوش بدانست کان مهر چیست؛ | چنان دوستی نَز ره ایزدی است. | |
195 | به نزدیکِ خواهر خرامید، زود؛ | که آن جایگه، کار ناساز بود. |
بر او، خواهران آفرین خواندند؛ | به کرسیِ زرٌینش بنشاندند. | |
چو با خواهران بُد زمانی دراز، | خرامان، بیامد سوی تخت باز. | |
شبستان همه شد پر از گفت و گوی، | که:«اینَت سر و تاجِ فرهنگْ جوی! | |
تو گویی به مردم نماند همی؛ | روانَش خرد بر فشاند همی.» | |
200 | سیاوش به پیش پدر شد؛ بگفت، | که:«دیدم به پرده سرایِ نهفت؛ |
همه نیکوی در جهان بهرِ توست؛ | زیزدان بهانه نبایدْت جُست. | |
ز جمٌ و فریدون و هوشنگ شاه، | فزونی، به گنج و به شمشیر و گاه.» | |
زگفتار او شاد شد شهریار؛ | بیاراست ایوان ، چو خرٌم بهار. | |
می و بربط و نای برساختند؛ | دل از بودنیها بپرداختند. | |
205 | چو سرگشت گَردان و شد روز تار، | شد اندر شبستان شهِ نامدار. |
پژوهید و سوداوه را شاه گفت، | که:«این رازت از من نباید نهفت: | |
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی، | ز دیدار و بالای و گفتار اوی | |
پسندِ تو آمد؟خردمند هست؟ | از آواز، دور ار ز دیدن بِه است؟» | |
بدو گفت سوداوه:«همتای شاه، | نداند یک شاه خورشید و ماه. | |
210 | چو فرزندِ تو کیست، اندر جهان؟ | چرا گفت باید سخن در نهان؟» |
بدو گفت شاه:«ار به مردی رسد، | نباید که بیند ورا چشم بد.» | |
بدو گفت سوداوه:«گر گفتِ من، | پذیرد ، شود رای را جفتِ من، | |
که از تخمِ خویشش یکی زن دهد، | نه از نامدارانِ برزن دهد؛ | |
که فرزند آرَد ورا در جهان، | به دیدارِ او در میانِ مِهان. | |
215 | مرا دخترانند مانندِ تو، | ز تخم تو و پاک پیوندِ تو. |
گر از تخمِ کیْ آرش و کیْ پشین | بخواهد،به شادی کنند آفرین.» | |
بدو گفت:«کاین خود به کامِ من است؛ | بزرگی به فرجام و نامِ من است.» | |
سیاوش، به شبگیر، شد نزدِ شاه؛ | همی آفرین خوانْد بر تاج و گاه. | |
پدر با پسر راز گفتن گرفت؛ | ز بیگانه مردم، نِهفتن گرفت. | |
220 | همی گفت:«با کردگار جهان ، | یکی آرزو دارم اندر نهان، |
که مانَد ز تو نام تو یادگار؛ | ز پشتِ تو آید یکی شهریار؛ | |
چنان کز تو من گشته ام تازه روی، | تو دل برگشایی به دیدار اوی. | |
چنین آمد از اخترِ بخردان، | ز گفت ستاره شُمَر موبدان، | |
که:«از پشت ِ تو شهریاری بُوَد، | که اندر جهان یادگاری بود. | |
225 | کنون ، زین بزرگان یکی برگزین؛ | نگه کن پسِ پردۀ کیْ پشین؛ |
به خانِ کیْ آرش همان نیز هست؛ | ز هر سو بیارای و بِپسای دست.» | |
بدو گفت:«من شاه را بنده ام؛ | به فرمان و رایش، سرافکنده ام. | |
هر آن کس که او برگزیند، رواست؛ | جهاندار بر بندگان پادشاست. | |
نباید که سوداوه این بشنود؛ | دگر گونه گوید؛ بدین نگرود. | |
230 | به سوداوه ز این گونه گفتار نیست؛ | مرا، در شبستانِ تو، کار نیست.» |
ز گفت سیاوش بخندید شاه؛ | نه آگاه بُد ز آبِ در زیرِ کاه. | |
«گزین تو باید - بدو گفت : -زن؛ | از او هیچ مندیش و از انجمن؛ | |
که گفتارِ او مهربانی بُوَد؛ | به جانِ تو بر، پاسبانی بُود.» | |
سیاوش، زِ گفتارِ او شاد شد؛ | نِهانش از اندیشه آزاد شد. | |
235 | به شاهِ جهان بر، ستایش گرفت؛ | نَوان، پیشِ تختش نیایش گرفت. |
نِهانی ، ز سوادوۀ چاره گر، | همی بود پیچان و خسته جگر. | |
بدانست کان نیز گفتار اوست؛ | همی ز او بدرٌید بر تنْش پوست. | |
بر این داستان نیز شب برگذشت؛ | سپهر از برِ گویِ تیره بگشت. | |
نشست از برِ تخت سوداوه، شاد؛ | ز یاقوت و زر، افسری برنهاد. |
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
زادن سیاوش
61 | بسی بر نیامد بر این روزگار ، | که رنگ اندر آمد به خرٌم بهار. |
جدا گشت از او کودکی چون پری، | به چهره، به سانِ بتِ آزری. | |
بگفتند با شاه کاوس کی، | که:«برخوردی از ماهِ فرخنده پی. | |
یکی کودکی فرٌخ آمد پدید؛ | کنون، تخت بر اَبر باید کشید.» | |
65 | جهان گشت، از آن خُرد، پرگفتگوی؛ | کز آن گونه نشنید کس روی و موی. |
جهاندار نامش سیاوَخش کرد؛ | بر او، چرخِ گردنده را بخش کرد. | |
از آن کو شمارِ سپهرِ بلند، | بدانست و نیک و بد و چون و چند، | |
ستاره بر آن کودک آشفته دید؛ | غمی گشت، چون بختِ او خفته دید. | |
بدید از بد و نیک، بازارِ اوی؛ | به یزدان پناهید در کارِ اوی. | |
70 | چنین، تا برآمد بر او روزگار؛ | تهمتن بیامد برِ شهریار. |
بدو گفت:« کاین کودکِ شیرفش، | مرا پرورانید باید به کَش. | |
چو دارندگانِ تو را مایه نیست، | مر او را به گیتی چو من دایه نیست.» | |
بسی مهتر اندیشه کرد، اندر آن؛ | نیامد همی، بر دلش بر، گران. | |
به رستم سپردش دل و دیده را، | جهانجوی گُردِ پسندیده را. | |
75 | تهمتن ببردش به زابلسِتان؛ | نشستنگهی ساخت، در گلسِتان. |
سواریٌ و تیر و کمان و کمند، | عِنان و رِکیب و چه و چون و چند، | |
نشستنگهِ مجلس و میگسار، | همان باز و شاهین و یوزِ شکار، | |
زداد و ز بیداد و تخت و کلاه، | سخن گفتن و رزم و راندن سپاه، | |
هنرها بیاموختش، سربسر؛ | بسی رنج برداشت و آمد به بر. | |
80 | سیاوش چنان شد که اندر جهان، | همانند او کس نبود، از مِهان. |
چو یک چند بگذشت و گشت او بلند، | سویِ گردنِ شیر شد، با کمند. | |
چنین گفت با رستمِ سرفراز، | که:«آمد به دیدارِ شاهم نیاز. | |
بسی رنج بردیٌ و دل سوختی؛ | هنرهای شاهم آموختی. | |
پدر باید اکنون که بیند ز من، | هنرها از آموزش پیلتن.» | |
85 | گوِ شیردل کارِ او را بساخت؛ | فرستادگان را ز هر سو بتاخت. |
ز اسپ و پرستنده و سیم و زر، | ز مُهر و ز تخت و کلاه و کمر، | |
ز پوشیدنی هم زگستردنی، | ز هر سو بیاورد آوردنی؛ | |
وز آن هرچه در گنجِ رستم نبود، | ز گیتی، فرستاد و آورد زود. | |
گسی کرد از آنگونه او را به راه، | که شد بر سیاوش نَظاره سپاه. | |
90 | تهمتن همی رفت، با او به هم؛ | بدان تا نباشد سپهبد دُژم. |
جهانی به آیین بیاراستند، | چو خشنودی نامور خواستند. | |
همی زرٌ و عنبر برآمیختند؛ | ز گنبد، به سر بر، همی ریختند. | |
جهان گشت پر شادی و خواسته؛ | در و بامِ هر برزن آراسته. | |
به زر پی تازی اسپان، دِرَم؛ | به ایران، ندیدند یک تن دُژم. | |
95 | همه یالِ اسپ، از کران تا کران، | بر اندود مشک و می و زعفران. |
چو آمد به کاوس شاه آگهی | که:«آمد سیاوَخش با فرٌهی». | |
بفرمود تا با سپه گیو و توس، | برفتند با شادی و پیل و کوس. | |
همه نامداران شدند انجمن؛ | به یک دست، توس و دگر، پیلتن؛ | |
خرامان، برِ شهریار آمدند، | که با نودرختی ببار آمدند. | |
100 | چو آمد برِ کاخِ کاوس شاه، | خروش آمد و برگشادند راه. |
پرستار،با مجمر و بویِ خُوَش، | نَظاره بر او، دست کرده به کَش، | |
به هر کُنج در، سیصد استاده بود؛ | میان در، سیاووشِ آزاده بود. | |
بسی زرٌ و گوهر برافشاندند؛ | سراسر، بر او، آفرین خواندند. | |
چو کاوس را دید بر تخت عاج، | ز یاقوتِ رخشنده بر سرش تاج، | |
105 | نخست، آفرین کرد و بردش نماز؛ | زمانی، همی گفت با خاک راز؛ |
وز آن پس، بیامد برِ شهریار؛ | سپهبَد گرفتش سر اندر کنار. | |
ز رستم بپرسید و بنواختش؛ | بر آن تخت پیروزه بنشاختش. | |
چنان، از شگفتی بدو در بماند؛ | بسی آفرینِ بزرگان بخواند. | |
بدان برزِ بالای و آن فرٌ اوی؛ | بسی بودنی دید، در پرٌِ اوی، | |
110 | بدان اندکی سال و چندان خِرَد، | که گفتی روانش خِرَد پرورَد، |
بسی آفرین بر جهان آفرین، | بخواند و بمالید رخ بر زمین. | |
همی گفت:« کای کَردِگار سپهر! | خداوندِ هوش و خداوندِ مهر! | |
همه نیکویها، به گیتی، ز توست؛ | نیایش ز فرزند گیرم، نخست.» | |
بزرگان ایران همه با نثار، | برفتند شادان برِ شهریار. | |
115 | ز فرٌِ سیاوش فرو ماندند؛ | به دادار بر، آفرین خواندند. |
بفرمود تا پیشِ ایرانیان، | ببستند گُردان لشکر میان. | |
به کاخ و به باغ و به میدانِ اوی، | جهانی به شادی نهادند روی. | |
به هر جای، جشنی بیاراستند؛ | می و رود و رامشگران خواستند. | |
یکی سور فرمود کاندر جهان، | کسی پیش از او آن نکرد از مِهان. | |
120 | به یک هفته، زان گونه بودند شاد؛ | به هشتم، درِ گنجها برگشاد. |
ز هر چیز گنجی، بفرمود شاه: | ز مُهر و ز تیغ و ز تخت و کلاه؛ | |
از اسپانِ تازی به زینِ پلنگ؛ | ز برگستوان و ز خَفتانِ جنگ؛ | |
ز دینار و از بدره هایِ دِرَم؛ | ز دیبا و از گوهر و بیش و کم، | |
جز افسر؛ که هنگامِ افسر نبود؛ | بدان کودکی، تاج در خُوَر نبود، | |
125 | سیاووش را داد و کردش امید؛ | ز خوبی، بدادش فراوان نوید. |
چنین هفت سالش همی آزمود؛ | به هر کار، جز پاک زاده نبود. | |
به هشتم، بفرمود تا تاجِ زر، | زمین کوی ساران و زرٌین کمر، | |
نبشتند منشور بر پرنیان، | به رسمِ بزرگان و فَرٌ کَیان. | |
زمین کوی ساران ورا داد شاه؛ | که بود او سزایِ بزرگیٌ و جاه؛ | |
130 | زمین کوی ساران بُد آن پیشتر، | که خوانی همی ماورانهر بر. |
61-رنگ اندر آمد:رنگش زرد شد خرٌم بهار:مادر سیاوش 62-ماهِ فرخنده پی:مادر سیاوش 66-جهاندار:کاوس چرخ گردنده را بخش کرد:طالع را دیدن 69-بازار:کار وبار و رفتار و شیوه زندگانی 73-مهتر:کاوس 74-دل و دیده: سیاوش 79- بسی رنج برداشت: تحمل کردن 81- سویِ گردنِ شیر شد: گردی و دلاوری 85- گوِ شیردل: رستم 89-گُسی کرد: فرستاد 91- آیین بیاراستندند: آذین بستند 105- بردش نماز: تعظیم کردن با خاک راز گفتن:سر بر خاک گذاشتن 109-پرٌ: فرٌ و شکوه و چیرگی 123-: بیش و کم: همه چیز 127- کوی ساران |
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
آغاز داستان
19 | چنین گفت موبد که : یک روز توس، | بدان گه که خیزد خروشِ خروس، |
خود و گیو ِگودرز و چندی سوار | برفتند شاد از درِ شهریار ، | |
به نخچیر گوران به دشتِ دغوی | اَبا باز و یوازان نخچیرجوی. | |
فراوان گَرفتند و انداختند؛ | علفها چهل روزه برساختند. | |
بدان جایگه، تُرک نزدیک بود؛ | زمینش، ز خرگاه، تاریک بود . | |
یکی بیشه پیش اندر آمد زدور، | به نزدیکِ مرزِ سوارانِ تور. | |
25 | همی راند در پیش با توس گیو، | پس اندر، پرستنده ای چند نیو. |
به بیشه، یکی خوبرخ یافتند؛ | پر از خنده لب، هردو بشتافتند. | |
به دیدار او در زمانه نبود؛ | به خوبی، بر او بر، بهانه نبود . | |
بدو گفت توس:« ای فریبنده ماه! | تو را سویِ این بیشه که نمود راه ؟» | |
چنین داد پاسخ که:«ما را پدر، | بزد دوش و بگذاشتم بوم و بر: | |
30 | شبِ تیره مست آمد از دشت ِسور؛ | همان چون مرا دید، جوشان ز دور، |
یکی خنجری آبگون برکشید؛ | همی خواست از تن سرم را برید.» | |
بپرسید از او پهلوان از نژاد؛ | بر او سروبن، یک به یک، کرد یاد؛ | |
بدو گفت:« من خویشِ گرسیوزم؛ | به شاه آفریدون کشد پَروَزم.» | |
«پیاده-بدو گفت : چون آمدی، | که بی باره و رهنمون آمدی ؟» | |
35 | چنین داد پاسخ که:« اسپم بماند؛ | ز سستی، مرا بر زمین بر نشاند. |
بی اندازه زرٌ و گهر داشتم ؛ | به سر بر، یکی تاجِ زر داشتم . | |
بدان رویِ بالا، زمن بستدند ؛ | نیامِ یکی تیغ بر من زدند. | |
چو هشیار گردد پدر، بی گمان، | سواران فرستد پسِ من، دمان. | |
بیاید همان، تازنان، مادرم؛ | نخواهد کز این بوم و بر بگذرم.» | |
40 | دلِ پهلوانان بدو گرم گشت؛ | سر توسِ نوذر بی آزرم گشت . |
چنین گفت:«کاین تُرک من یافتم ؛ | زپیش سپه، تیز بشتافتم.» | |
بدو گفت گیو:« ای سپهدارِ شاه! | نه با من برابر بُدی بی سپاه ؟ | |
زبهرِ پرستنده ای، کژ مگوی ؛ | نگردد جوانمرد پرخاشجوی.» | |
سخنشان ز تندی به جایی رسید، | که این ماه را سر بباید برید !» | |
45 | میانشان چو این داوری شد دراز، | میانجی بیامد یکی سرفراز، |
که:«این را بر ِ شاه ایران بَرید؛ | بر آن کو، نهد هر دو فرمان بَرید.» | |
نگشتند هر دو زگفتارِ اوی؛ | برِ شاه ایران نهادند روی . | |
چو کاوس رویِ کنیزک بدید، | بخندید و لب را به دندان گزید. | |
به هر دو سپهبد، چنین گفت شاه | که:«کوتاه شد بر شما رنجِ راه. | |
50 | بر این داستان، بگذرانیم روز، | که: خورشید گیرند گُردان، به یوز. |
گوزن است اگر آهویِ دلبر است، | شکاری چنین از درِ مهتر است.» | |
بدو گفت خسرو:« نژادِ تو چیست، | که چهرت همانندِ چهرِ پریست؟» | |
بدو گفت:«کز مام، خاتونیم؛ | زسویِ پدر، آفریدونیَم ؛ | |
نیایم سپهدار گر سیوز است ؛ | بدان مرز، خرگاهِ او مرکز است .» | |
55 | بدو گفت:«کاین روی و موی نژاد، | همی خواستی داد هر سه به باد. |
به مُشکویِ زرٌینِ من بایدت؛ | سر ماهرویان کنم، شایدت.» | |
چنین داد پاسخ که:«دیدم تو را ؛ | ز گردنکشان، برگزیدم تو را .» | |
بت اندر شبستان فرستاده شاه ؛ | بفرمود تا بر نشیند به گاه. | |
بیاراستندش به دیبایِ زرد، | به یاقوت و پیروزه و لاجورد ؛ | |
60 | دگر ایزدی هرچه بایست، بود؛ | یکی سرخ یاقوت بُد، ناپسود . |
واژه ها
19-موبد:کنایه ی ایما، دهقان داستانگوی که داستان سیاوش را باز گفته است
20- گیوِ گودرز: گیو پور گودرز
21-دشت ِ دغوی:دشتی در مرز ایران و توران
22- علف: توشه و بُنه
علفها چهل روزه برساختند:شکار فراوانی گرفتند و بر خاک انداختند و برای چهل روز توشه ساختند.
23-تُرک-در معنی تورانی است(تورَگ- تورج= توری،تورانی)
25- نیو: دلاور، شجاع
29-دوش: دیشب- این واژه در پهلوی به همین شکل به کار می رفته است
30-دشت سور:دشتی که در آن به بزم و سور می پردازند
45- داوری: به معنی ستیزه و کشمکش
33- پَروز: نژاد، گوهر
56- مشکو: شبستان
داستان را از اینجا بشنوید(محسن مهدی بهشت)
داستان سیاوش
۱ | کنون،ای سخنگوی بیدار مغز! | یکی داستان بیارای، نغز. |
سخن چون برابر شود با خِرد، | روانِ سراینده رامش برد. | |
کسی را که اندیشه ناخوش بود | بدان ناخوشی رای او گَش بُوَد، | |
همی خویشتن را چلیپا کند؛ | به پیشِ خردمند، رسوا کند؛ | |
5 | ولیکن نبیند کَس آهویِ خویش؛ | تو را روشن آید همی خویِ خویش. |
اگر داد باید که آید به جای، | بیارای و ز آن پس، به دانا نمای. | |
| چو دانا پسندد، پسندیده شد؛ | به جوی تو در، آب چون دیده شد. |
کهن گشته این داستان ها ز بُن، | همی نو کند روزگار کَهُن. | |
اگر زندگانی بُوَد دیریاز، | بر این دینِ خرٌم بمانم دراز، | |
10 | یکی میوه داری بمانَد زمن | که نازد همی بار او بر چمن. |
از آن پس که پیمود پنجاه و هشت، | به سر بر، فراوان شگفتی گذشت. | |
همی آز کمتر نگردد، به سال؛ | همی روز جوید، به تقویم و فال. | |
چه گفت اندر این، موبَدِ پیشرو؟ | که:« هرگز نگردد کهن گشته نو.» | |
تو، چندان که مانی، سخنگوی باش؛ | خردمند باش و نکو خوی باش. | |
15 | چو رفتی، سر و کار با ایزد است، | اگر نیک باشدت کار ار بد است. |
نگر تا چه کاری! همان بدروی؛ | سخن هرچه گویی، همان بشنوی. | |
درشتی ز کس نشنود نرم گوی ؛ | بجز نیکوی، در زمانه، مجوی. | |
به گفتار دهقان، کنون، بازگرد؛ | نگر تا چه گوید سراینده مَرد! |
1- سخنگوی بیدار مغز- سراینده داستان
در این بیت آغازین فردوسی بیگانه وار با خویش سخن می گوید
2- رامش: آسودگی و شادمانی
3- گَش:خوش و دلپذیر
4-چلیپا کردن:خم کردن و گوژ کردن- ولی در بیت های فردوسی معنی رسوا شدن می دهد- هر کس را که بر چلیپا بر آورنددر میان مردم رسوا خواهد شد.
رسوا: بدنام
5- آهو: عیب
بیت 2- سخنی را مایه آرامی روان سراینده و شادکامی او دانسته است که آنچنان خردورانه باشد که بتوان آن را همسنگ و همتای خرد شمرد. سخنی که خرد در آن به نمود و کردار در آمده است و خود از گونه و گوهر خرد شده است
بیت های 3و4- هر آن کس که اندیشه ای نادرست و ناپسند داشته باشد، لیک به آن ناخوشیِ رای و دید خویش فریفته باشد و بدان بنازد، خویشتن را در نزد خردوران و رایمندان رسوا خواهد
گردانید و در نادانی و کانایی،پر آوازه.
بیت 5- آدمی به عیب و آهوی خویش کور است و خوی و خیم خویش را پیراسته از هر کاستی و ناراستی می داند.
نامه ی باستان - دکتر کزازی