.
.
ببایست بر کوه آتش گذشت/ مرا زار بگریست آهو به دشت
نگاره از شاهنامه جوکی
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
پاسخ افراسیاب به نامۀ سیاوش
1145 | دبیر جهاندیده را پیش خوانْد؛ | زبان برگشاد و سخن برفَشانْد. |
نخستین که بر نامه بنهاد دست، | به عنبر سرِ خامه را کرد پَست. | |
جهان آفرین را ستایش گرفت؛ | بزرگیّ و دانش نیایش گرفت. | |
که او برتر است از مکان و زمان؛ | بدو کِیْ رسد بندگان را گُمان؟ | |
خداوندِ جان است و آنِ خِرَد؛ | خردمند را دادِ او پَرورد. | |
1150 | از او باد بر شاهزاده درود، | خداوند ِ گوپال و شمشیر و خُود! |
خداوند شرم و خداوندِ باک؛ | ز بیداد و کژّی، دل و دست پاک. | |
شنیدم پیام از کران تا کران، | ز بیدارْدلْ زنگۀ شاوُران. | |
غمی شد دلم زآنکه شاهِ جهان، | چنان تیز شد با تو اندر نِهان؛ | |
ولیکن ز گیتی جز از تاج و تخت، | چه جوید خردمندِ بیدارْبخت؟ | |
1155 | تو را این همه ایدر آراسته ست، | اگر شهریاریّ و گر خواسته ست. |
همه شهر توران برندت نماز؛ | مرا خود به مهر ِ تو باشد نیاز. | |
تو فرزند باشیّ و من چون پدر؛ | پدر، پیشِ فرزند، بسته کمر. | |
چنان دان که کاوس بر تو، به مهر، | بر آن گونه، یک روز نگشاد چهر، | |
کجا من گشایم در ِ گنج و دست؛ | سپارم تو را تاج و گاهِ نشست. | |
1160 | بدارَمْت بی رنج، فرزند وار؛ | به گیتی، تو مانی ز ِمن یادگار. |
چو بر کشورم بگذری، در جهان، | نکوهش کنندم کِهان و مِهان؛ | |
وز این روی، دُشخوار یابی گذر، | مگر ایزدی باشد آیین و فرّ | |
بدین راه، پیدا نبینی زمین؛ | گذر کرد باید به دریایِ چین. | |
از آن، کرد یزدان تو را بی نیاز؛ | هم ایدر، بباش و به خوبی، بناز. | |
1165 | سپاه و در و گنج و شهر آنِ توست | به رفتن بهانه نبایدْت جُست. |
چو رای آیدت آشتی با پدر، | سپارم تو را گنج و زرّین کمر؛ | |
کز ایدر به ایران شوی، با سپاه؛ | نبندم، به دلسوزگی، بر تو راه. | |
نمانَد تو را با پدر جنگ، دیر؛ | کُهن شد؛ مگر گردد از جنگ سیر! | |
گر آتش ببیند رخ شصت و پنج، | رسد آتش از بادِ پیری به رنج- | |
1170 | تو را باشد ایران و گنج و سپاه؛ | ز کشور به کشور، بسایی کلاه. |
پذیرفتم از پاکْ یزدان که من | بکوشم، به خوبی؛ به جان و به تن، | |
نفرمایم و خود نسازم به بد؛ | به اندیشه، دل را نیازَم به بد.» | |
چو نامه به مُهر اندر آورد شاه، | بفرمود تا زنگۀ نیکخواه، | |
به زودی، به رفتن ببندد کمر؛ | بسی خِلعت آراست، باسیم و زرّ؛ | |
1175 | یکی اسپ و زرّین سِتامی گران؛ | بیامد، دمان، زنگۀ شاوُران. |
چو نزدیک تختِ سیاوش رسید، | بگفت آنچه پرسبد و دید و شنید. | |
سیاوش، به یک روی، از آن شاد گشت؛ | به یک روی، پُر درد و فریاد گشت؛ | |
که دشمن همی دوست بایست کرد؛ | ز آتش کجا بردمد بادِ سرد؟ | |
یکی نامه بنوشت نزدِ پدر؛ | همه یاد کرد، اندر او، در به در، | |
1180 | که:«من با جوانی خِرَد یافتم؛ | به هر نیک و بد، تیز بشتافتم. |
از آن آتشِ مغز ِشاهِ جهان ، | دلِ من برافروخت اندر نِهان. | |
شبستان او دردِ من شد نخست؛ | ز خونِ دلم ، رخ ببایست شست. | |
ببایست بر کوهِ آتش گذشت؛ | مرا زار بگریست آهو، به دشت؛ | |
وز آن ننگ و خواری به جنگ آمدم؛ | خرامان،به چنگ نهنگ آمدم. | |
1185 | دو کشور بدان آشتی شاد گشت؛ | دلِ شاه چون تیغ ِ پولاد گشت. |
نیامد همی هیچ کارش پسند، | گشادن همان و همان بود بند. | |
چو چشمش ز دیدارِ من گشت سیر، | بر ِ سیر بوده نباشیم دیر. | |
ز شادی مبادا دل ِ او رها! | شدم من ز ِ غم، در دمِ اژدها. | |
ندانم کز این کار، گردان سپهر | چه دارد، به راز اندر، از کین و مهر!» | |
1190 | وز آن پس بفرمود بهرام را | که:«اندر جهان، تازه کن نام را. |
سپردم تو را تاج و پرده سرای؛ | همان گنج ِ آگنده و تخت و جای. | |
درفش وسواران و پیلان و کوس، | چو ایدر بیاید سپهدار توس، | |
چنین هم، پذیرفته، او را سپار؛ | تو بیدار دل باش و بِه روزگار!» | |
ز لشکر گزین کرد سیصد سوار، | همه گُرد و شایستۀ کارزار. | |
1195 | دِرَم نیز چندانکه بودش بکار، | ز دینار و از گوهر ِ شاهوار، |
صد اسپِ گزیده به زرّین ستام، | پرستار و زرّین کمر، صد غلام، | |
بفرمود تا پیش ِ اوی آورند؛ | سِلیح و ستام و کمر بشْمُرَند؛ | |
وز آن پس، گرانمایگان را بخواند؛ | سخنهای بایسته چندی براند. | |
چنین گفت :«کز نزدِ افراسیاب، | گذشته ست پیران بدین رویِ آب. | |
1200 | یکی رازْ پیغام دارد به من، | که ایمن بدوی است از آن انجمن. |
همی سازم اکنون پذیره شدن؛ | شما را، هم ایدر ، بباید بُدن. | |
همه سویِ بهرام دارید روی؛ | مپیچید دلها ز ِ گفتار ِ اوی.» | |
همه بوسه دادند گُردان زمین، | به پیشِ سیاووش ِ با آفرین. | |
..
.
ک:143
.
.داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
1095 | بشد زنگه با نامور صد سوار؛ | گروگان ببرد، از درِ شهریار. |
چو در شهرِ سالار ترکان رسید، | خروش آمد و دیده بانش بدید. | |
پذیره شدش نامداری بزرگ، | کجا نامِ او بود جنگی طُوُرْگ. | |
چو شد زنگۀ شاوران نزدِ شاه، | سپهدار برخاست از پیشگاه. | |
گرفتش به بر تنگ و بنواختش؛ | گرامی برِ خویش بنْشاختش. | |
1100 | چو بنشست با شاه و نامه بداد، | سراسر سخنها بر او کرد یاد، |
بپیچید از آن نامه افراسیاب؛ | دلش گشت پر درد و سر پر شتاب. | |
بفرمود تا جایگه ساختند؛ | ورا، چون سزا بود، بنْشاختند. | |
چو پیران بیامد تهی کرد جای؛ | سخن راند با نامور کدخدای، | |
ز کاوس و از خامْ گفتار اوی، | ز خویِ بد و رایِ پیکارِ اوی. | |
1105 | همی گفت، رخساره کرده دُژم، | ز کار سیاوش دلش پر ز غم. |
فرستادن زنگۀ شاوران، | همی یاد کرد از کران تا کران. | |
بپرسید:«کاین را چه درمان کنیم؟ | وز این راه جستن، چه پیمان کنیم؟» | |
بدو گفت پیران که:«ای شهریار! | انوشه بٌوی تا بُوَد روزگار! | |
تو از ما به هر کار داناتری؛ | به گنج و به مردی تواناتری. | |
1110 | گمان و دل و دانش و رای من ، | چنین است اندیشه آرایِ من، |
که:هر کس که بر نیکُوِی در جهان | توانا بُوِد آشکار و نهان | |
از این شاهزاده نگیرند باز، | ز گنج و ز رنج و آنچه آید فراز. | |
من ایدون شنیدم که اندر مِهان، | کسی نیست مانند او در جهان، | |
به بالا و دیدار و آهستگی، | به فرهنگ و رای و به شایستگی. | |
1115 | هنر با خرد نیز بیش از نژاد؛ | ز مادر ، چُنو شاهزاده نزاد. |
به دیدن، کنون از شنیدن بِهْ است؛ | گرانمایه و شاهزاده و مِهْ است. | |
اگر خود جز اینش نبودی هنر، | که از خون صد نامور با پدر، | |
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه؛ | همی از جوید بدین گونه راه، | |
نه نیکو نماید زِ راهِ خرد، | کز این کشور، ای مهتر! او بگذرد. | |
11120 | دو دیگر که کاوس شد پیر سر؛ | ز تخت آمدش روزگار گذر. |
سیاوش جوان است و با فرِّهی؛ | بدو مانَد او آیین و تختِ مِهی. | |
تو را سرزنش باشد از مهتران؛ | سرِ او همان از تو گردد گران. | |
اگر شاه بیند، به رایِ بلند، | نویسد یکی نامۀ پندْمند؛ | |
چنانچون نوازند فرزند را، | نوازد جوانِ خردمند را. | |
1125 | یکی جای سازد، بدین کشورش؛ | بدارد سزاوار،اندر خورش. |
ز پرده، دهد دختری را بدوی؛ | بداردش، با ناز و با آبِ روی. | |
مگر کو بماند به نزدیک شاه؛ | کند کشور و بومت آرامگاه! | |
وگر بازگردد سوی ِ شهریار، | تو را بهتری باشد از روزگار. | |
سپاسی بُود نزد شاهِ جهان؛ | بسی آفرین باشد اندر مِهان. | |
1130 | برآساید از کین دو کشور مگر! | بدین، آورید ایدرش دادگر. |
زِ داد جهان آفرین این سَزاست، | که گردد زمانه بدین جنگ، راست.» | |
چو سالار گفتارِ پیران شنید، | چنان هم همه بودنیها بدید، | |
پس اندیشه کرد اندر آن، یک زمان؛ | همی گاشت، بر نیک و بد بر، گمان. | |
چنین داد پاسخ به پیرانِ پیر، | که:«هست این سخنها همه دلپذیر؛ | |
1135 | ز کارْآزموده گزیده مهان، | همانندِ تو نیست اندر جهان؛ |
ولیکن شنیدم یکی داستان، | که باشد بدان رای همداستان؛ | |
که:«چون بچّۀ شیرِ نر پروری، | چو دندان کند تیز، کیفر بری. | |
چو با زور و با جنگ برخیزد اوی، | به پروردگار اندر آویزد اوی.» | |
بدو گفت پیران که:«اندر خِرَد، | یکی شاه گُندآوران بنگرد.! | |
1140 | کسی کز پدرکژی و خویِ بد | نگیرد، از او بدْخوی کی سزد؟ |
نبینی که کاوس دیرینه گشت؟ | چو دیرینه گشتی بباید گذشت. | |
سیاوش بگیرد جهانِ فراخ؛ | بسی گنجِ بی رنج و ایوان و کاخ. | |
دو کشور تو را باشد و تاج و تخت؛ | چنین خود که یابد، مگر نیکبخت؟» | |
چو بشنید افراسیاب این سَخُن، | یکب رایِ با دانش افگند بُن. | |
.
.
.
.
.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
پاسخ نامۀ سیاوش از کاوس
هیونی بیاراست کاوْس شاه؛ | بفرمود تا بازگردد به راه. | |
نویسندۀ نامه را پیش خواند؛ | بر ِ تختِ خویشش، به کرسی نشانْد. | |
970 | یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ، | زبان تیز و رخساره چون بادْرنگ. |
نخست آفرین کرد بر کَردگار، | خداوندِ آرامش و کارزار. | |
«خداوندِ کیوان و بهرام و ماه، | خداوندِ نیک و بد و فرّ و جاه؛ | |
به فرمانِ اوی است گردان سپهر؛ | از او بازگسترْد ،هر جای، مهر. | |
تو را ای جوان! تندرستی و بخت | همیشه بماناد، با تاج و تخت! | |
975 | اگر بر دلت رایِ من تیره گشت، | زِ خوابِ جوانی سرت خیره گشت، |
شنیدی که دشمن به ایران چه کرد، | چو پیروز شد روزگارِ نبرد. | |
کنون،خیره ، آزرمِ دشمن مجوی؛ | بر این بارگه بر مبر آبِ روی. | |
منه با جوانی سر اندر فریب، | گر از چرخِ گردان نخواهی نِهیب. | |
گروگان که داری به درگه فرست؛ | ندیده ست کَس جفت با پایْ دست. | |
980 | تو را گر فریبد، نباشد شگفت؛ | مرا از خود اندازه باید گرفت؛ |
که من، ز آن فریبنده گفتارِ اوی، | بسی بازگشتم ز پیکارِ اوی. | |
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی؛ | ز فرمانِ من، روی برگاشتی. | |
تو باخوبرویان برآمیختی، | به بازیّ و از جنگ بگریختی؛ | |
همان رستم از گنجِ آراسته، | نخواهد شدن سیر و از خواسته؛ | |
985 | وز آن مُردْریْ تاجِ شاهنشهی، | تو را شد سر از جنگ جُستن تُهی. |
درِ بی نیازی، به شمشیر، جوی؛ | به کشور، بُوَد شاه را آبِ روی. | |
چو توسِ سپهبد رسد پیشِ تو، | بسازد ، چو باید ، کم و بیشِ تو. | |
هم اندر زمان بار کن بر خران، | گروگان که داری، به بندِ گران. | |
از این آشتی رایِ چرخِ بلند | بِدان است کآید به جانت گزند. | |
990 | به ایران رسد زین بدی آگهی، | بر آشوبد این روزگارِ بهی. |
تو شَوْ؛ کین کَش؛ آویختن را، بساز؛ | از این در سخنها مگردان دراز. | |
چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی، | ز خاکِ سیه رودِ جیحون کنی، | |
سپهبد سر اندر نیارد به خواب؛ | بیاید به جنگِ تو افراسیاب؛ | |
وگر مهر داری بر آن اهرمن، | نخواهی که خوانَدْت پیمان شکن، | |
995 | سپه توس را دِهْ؛ تو خود بازگرد؛ | نه ای مردِ پرخاش و ننگ و نبرد.» |
نهادند ، بر نامه بر، مُهرِ شاه؛ | هیون پَر برآورد و بُبْرید راه. | |
چو نامه به نزدِ سیاوش رسید، | بر آن گونه ناخوبْ گفتار دید، | |
فرستاده را خواند و پرسید،چُست؛ | از او کرد یکسر سخنها درست. | |
بگفت آنچه با پیلتن رفته بود؛ | ز توس و ز کاوس کآشفته بود. | |
1000 | سیاوش چو بشنید گفتارِ اوی، | ز رستم غمی گشت و از کار اوی. |
ز کارِ پدر، دل پر اندیشه کرد؛ | زِ ترکان و از روزگار ِ نبرد. | |
همی گفت:«صد مردِ گُرد ِ سوار | زِ خویشانِ شاهی چنین نامدار، | |
همه نیکخواه و همه بیگناه، | اگرشان فرستم به نزدیکِ شاه، | |
نپرسد؛نیندیشد از کارشان؛ | هم آنگه، زنده بر دارشان. | |
1005 | به نزدیکِ یزدان چه پوزش کنم؟ | بد آمد، زِ کارِ جهان، بر تنم؛ |
ور ایدون که جنگ آورم بیگناه | اَبَر خیره با شاهِ تورانْ سپاه، | |
جهاندار نپْسندد این بد ز من؛ | گشایند بر من زبان انجمن؛ | |
وگر بازگردم به درگاه شاه؛ | به توسِ سپهبد سپارم سپاه، | |
از او نیز هم بر تنم بد رسد؛ | چپ و راست، بد بینم و پیش، بد. | |
1010 | نیاید، ز سوداوه، خود جز بدی؛ | ندانم چه خواهد رسید، ایزدی!» |
دو تن را ز لشکر، ز گُندآوران | چو بهرام و چون زنگۀ شاوران، | |
بدان رازشان خوانْد نزدیک خویش؛ | بپرداخت ایوان و بنْشانْد پیش؛ | |
که رازش به هم بود با هر دو تن، | از آن پس که رستم شد از انجمن. | |
بدیشان چنین گفت:«کز بختِ بد، | فراوان همی بر تنم بد رسد. | |
1015 | بدان مهربانیِ دلِ شهریار، | به سانِ درختی پر از برگ و بار، |
چو سوداوه او را فریبنده گشت، | تو گفتی که زهرِ گَزاینده گشت. | |
شبستانِ او گشت زندانِ من؛ | غمی گشت از او بختِ خندانِ من. | |
چنین رفت بر سر مرا روزگار، | که با مهرِ او آتش آورد بار. | |
گُزیدم، بر آن سوزِ بی آب، جنگ؛ | مگر دور مانم ز چنگِ نهنگ! | |
1020 | به بلخ اندرون، بود چندان سپاه ؛ | سپهبد چو گرسیوزِ نیکخواه. |
نشسته به سُغد اندرون شهریار، | پر از کینه، با تیغزن صد هزار. | |
برفتیم بر سانِ بادِ دمان؛ | نجُستیم، در جنگِ ایشان زمان. | |
چو کشور سراسر بپرداختند، | گروگان و آن هدیه ها ساختند، | |
همه موبدان آن نمودند راه ؛ | که ما باز گردیم از این رزمگاه. | |
1025 | ورا گر ز بهر فزونی است جنگ؛ | چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ، |
چه باید همی خیره خون ریختن؟ | چنین ، دل به کین اندر آویختن؟ | |
سری کِش نباشد ز مغز آگهی، | کجا باز داند بدی از بهی؟ | |
قَباد آمد و رفت و گیتی سپرد؛ | ورا، نیز هم، رفته باید شمرد. | |
پسندش نیاید همی کارِ من؛ | بکوشد به رنج و به آزارِ من. | |
1030 | به خیره، همی جنگ فرمایدم؛ | بترسم که سوگند بگْزایدم. |
همی سر ز یزدان بباید کشید؛ | فراوان نکوهش بباید شنید. | |
دو گیتی همی بُرد خواهد ز من؛ | بمانم به کامِ دلِ اهرمن؛ | |
وز آن پس که داند کز این کارزار، | که را برکشد گردشِ روزگار؟ | |
نزادی کاشکی مرا مادرم! | وگر زاد مرگ آمدی بر سرم! | |
1035 | که چندین بلاها بباید کشید، | ز گیتی همه زهر باید چشید. |
درختی است این برکشیده بلند | که بارش همه زهر و برگش گزند. | |
بر این گونه پیمان که من کرده ام، | به یزدان و سوگندها خورده ام، | |
اگر سر بگردانم از راستی، | فراز آید از هرسُوِی کاستی. | |
پراگنده شد در جهان این سخُن، | که با شاه ِ توران فگندیم بُن. | |
1040 | زبان برگشایند هر کَس به بد، | به هر جای بر من، چنانچون سَزد. |
به کین بازگشتن ، بریدن ز دین، | کشیدن سر از آسمان و زمین، | |
چنین کِی پسندد ز من کردگار؟ | کجا بر دهد گردشِ روزگار؟ | |
شوم؛ کشوری جویم اندر جهان، | که نامم ز کاوس گردد نِهان. | |
رَوِْشن ِ زمانه بر آن سان بُوَد، | که فرمانِ دادارِ گیهان بُوَد. | |
1045 | تو، ای نامور زنگۀ شاوران! | بیارای دل را، به رنجِ گران؛ |
برو تا به درگاهِ افراسیاب ؛ | درنگی مباش و منه سر به خواب. | |
گروگان و این خواسته هر چه هست، | ز دینار و از تاج و تختِ نشست، | |
چنین هم، همه ، باز بَر پیشِ اوی؛ | بگویش که ما را چه آمد به روی.» | |
بفرمود بهرامِ گودرز را، | که:« این نامور لشکر و مرز را، | |
1050 | سپردم تو را جمله؛ با پیل و کوس، | بمان، تا بیاید سرافرازْ توس. |
بدو دِهْ تو این لشکر و خواسته؛ | همه کارها یکسر آراسته. | |
یکایک بدو بر شُمَر هر چه هست، | ز گنج و ز تاج و ز تختِ نشست.» | |
چو بهرام بشنید گفتارِ اوی، | دلش گشت پیچان ز تیمارِ اوی. | |
ببارید خون زنگۀ شاوران؛ | بنَفرید بر بومِ هاماوران. | |
1055 | پر از غم ، نشستند هر دو به هم؛ | روانْشان ز گفتار او شد دُژم. |
بدو گفت بهرام:«کاین رای نیست؛ | تو را بی پدر، در جهان جای نیست. | |
یکی نامه بنویس نزدیکِ شاه؛ | دگرباره، ز او پیلتن را بخواه. | |
اگر جنگ فرمان دهد، جنگ ساز؛ | سخن کوته است، ار نگردد دراز. | |
نَوا گر فرستی به نزدیک اوی، | بخندد دل و جانِ تاریک اوی. | |
1060 | دلت گر چنین رنجه گشت از نوا، | رها کن؛ نه جنگ است بر تو گُوا؟ |
به نامه، جز از جنگ فرمانش نیست. | نرفته است کاری که درمانش نیست. | |
به فرمانِ کاوس جنگ آوریم؛ | جهان بر بد اندیش تنگ آوریم. | |
مکن، خیره، اندیشه بر دل دراز؛ | سرِ او به چربی، به دام آر باز. | |
مگردان، به ما بر، دُژم روزگار؛ | چو آمد درختِ بزرگی به بار، | |
1065 | پر از خون مکن دیدۀ تاج و تخت؛ | مَخُوشان تنِ خسروانی درخت. |
نه نیکو بُوَد، بی تو، تخت و کلاه؛ | سپاه و سراپرده و بارگاه. | |
سر و مغز ِ کاوس آتشکده است؛ | همه مایه و جنگِ او بیهُده است. | |
مگر آسمانی جز این است راز؛ | چه باید سخنها کشیدن دراز؟» | |
نپذرفت از آن دو خردمند پند؛ | دگرگونه بُد رازِ چرخِ بلند. | |
1070 | چنین داد پاسخ که:«فرمانِ شاه، | بر آنم که برتر ز خورشید و ماه؛ |
ولیکن به فرمانِ یزدانِ دلیر، | نباشد کِهْ و مِهْ، نه پیل و نه شیر. | |
کسی کو زفرمانِ یزدان بتافت، | سرآسیمه شد خویشتن را نیافت. | |
همی دست یازید باید به خون؛ | به کین دو کشور، بُدن رهنمون؛ | |
زِ بهرِ نوا، هم بیازارد اوی، | سخنهای دیرینه یاد آرَد اوی؛ | |
1075 | وگر باز گردم از این رزمگاه، | شوم کارْناکرده نزدیک شاه، |
همان خشم و پیکار بار آورَد؛ | سرشکِ غم اندر کنار آورْد. | |
اگر تیره تان شد دل از کارِ من، | بپیچد سرْتان ز گفتارِ من، | |
فرستاده خود باشم و رهنمای؛ | بمان؛ بر این دشت، پرده سرای. | |
کسی کو نبیند همی گنجِ من، | چرا برگمارم بر او رنجِ من؟» | |
1080 | سیاوش چو پاسخ چنین داد باز، | بپژمرد جانِ دو گردنفراز. |
ز بیم جداییش گریان شدند؛ | چو بر آتش تیز، بریان شدند. | |
همی دید چشم و دلِ روزگار، | که اندر نِهان چیست با شهریار. | |
نخواهد بُدن نیز دیدارِ اوی؛ | از آن، چشم گریان شد از کارِ اوی. | |
چنین گفت زنگه که :« ما بنده ایم ؛ | به مهرِ سپهبد دل آگنده ایم. | |
1085 | فدایِ تو باد این تن و جانِ ما ! | چنین باد، تا مرگ، پیمانِ ما!» |
چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه، | چنین گفت با زنگه بیدارْشاه، | |
که:«شَو؛ شاهِ توران سپه را بگوی، | "کز این کار ما را چه آمد به روی: | |
از این آشتی جنگ بهرِ من است ؛ | همه نوشِ تو درد و زهرِ من است؛ | |
ز پیمانِ تو ، سر نگردد تهی، | وگر دور مانم ز تختِ مهی. | |
1090 | جهاندارْ یزدان پناه ِ من است؛ | زمین تخت و گردون کلاهِ من است؛ |
دو دیگر که برخیره ناکرده کار، | نشایست رفتن برِ شهریار. | |
یکی راه بگشای تا بگذرم، | به جایی که کرد ایزد آبشخورم. | |
یکی کشوری جویم اندر جهان، | که نامم ز کاوس گردد نِهان؛ | |
ز خویِ بد او، سخن نشنوم؛ | ز پیکارِ او، یک زمان بغنوم."» | |
.
.
970- بادرنگ:نام دیگر ترنج در پنداشناسی شاهنامه نماد زردی
975- خیره: بیهوده
980- اندازه گرفتن: سنجیدن
982- برگاشتن:برگشتن
1006- زبان برگشادن:کنایه ایما از بد گفتن و نکوهیدن و سرزنش کردن
نفریدن: نفرین کردن
روشن- روش
خوشاندن: خشکاندن
.
رستم
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا گوش کنید
نامه نبشتن سیاوش به نزدیک کاوس
بفرمود تا پیش او شد دبیر | پر اندیشه، با می در آمیخت شیر. | |
نخست آفرین کرد بر دادگر؛ | کز او دید نیرو و فرٌ و هنر؛ | |
خداوندِ هوش و زبان و توان؛ | خِرَد همی پروراند با روان. | |
گذر نیست کَس را ، ز فرمانِ اوی؛ | کَسی کو نگردد ز پیمانِ اوی، | |
890 | به گیتی، نبیند جز از راستی؛ | بدو، باشد افزونی و کاستی؛ |
همان آفرینندۀ هور و ماه؛ | فرازندۀ تاج و تخت و کلاه. | |
از او باد بر شهریار آفرین، | جهاندار و از نامداران گزین! | |
رسیده به هر نیک و بد رایِ اوی؛ | ستونِ خِرَد باد بالای اوی! | |
رسیدم به بلخ و به خرٌم بهار؛ | همه، شادمان بودم از روزگار. | |
895 | ز من چون خبر یافت افراسیاب، | تبه شد، به جام اندرش روشن آب. |
بدانست کآن کار دشوار گشت؛ | جهان تیره شد بخت او خوار گشت. | |
بیامد برادرْش با خواسته، | بسی خوبرویانِ آراسته، | |
که زنهار خواهد ز شاهِ جهان؛ | سپارد بدو تاج و تختِ مِهان. | |
بسنده کُند زین جهان، مرزِ خویش؛ | بداند همه مایه و ارزِ خویش. | |
900 | از ایرانْ زمین، نَسپَرَد تیره خاک؛ | بشوید دل از کینه و جنگ، پاک. |
ز خویشان، فرستاد صد نزدِ من؛ | بدین خواهش، آمد گوِ پیلتن. | |
گر او را ببخشد، ز مهرش ، رواست؛ | که بر مهرِ او چهرِ او (مر) گُواست.» | |
چو بنوشت نامه، یلِ جنگجوی | سویِ شاه کاوس بنهاد روی؛ | |
وز آن روی، گرسیوز نیکخواه | بیامد برِ شاهِ تورانْ سپاه. | |
905 | همه داستانِ سیاوش بگفت، | که:«او را ز شاهان کَسی نیست جفت؛» |
ز خوبیٌ دیدار و کردارِ اوی، | ز هوش و دل و شرم و گفتارِ اوی؛ | |
دلیر و سخنگوی و گُرد و سوار؛ | تو گویی خرد دارد اندر کنار. | |
بخندید؛ با او چنین گفت شاه، | که:«چاره بِه از جنگ، ای نیکخواه! | |
دلم گشت از آن خواب ِ بد با نهیب؛ | ز بالا، بدیدم نشانِ نشیب. | |
910 | پر از درد گشتم سویِ چاره باز؛ | بدان تا نشینم بی اندُه فراز؛ |
به گنجِ دِرَم چاره آراستم؛ | کنون، شد بر آن سان که من خواستم.» | |
وز این روی چون رستمِ شیرْمرد | بیامد بر شاهِ ایران چو گَرد، | |
به پیش اندر آمد، به کَش کرده دست؛ | برآمد سپهبد زِ جایِ نشست. | |
بپرسید و بگرفتش اندر کنار- | ز فرزند و از گردشِ روزگار؛ | |
915 | ز گُردان و از رزم و کارِ سپاه؛ | وز آن تا چِرا بازگشت او ز راه. |
تهمتن ببوسید رویِ زمین؛ | به کاوس بر، خوانْد چند آفرین. | |
نخست از سیاوش زبان برگشاد؛ | ستودش فراوان و نامه بداد. | |
چو نامه برِ او خواند فرٌخ دبیر، | رخِ شهریار ِ جهان شد چو قیر. | |
به رستم، چنین گفت:«گیرم که اوی | جوان است و بَد نارسیده به روی. | |
920 | چو تو نیست، اندر جهان، سربه سر؛ | به جنگ، از تو جویند شیران هنر. |
ندیدی تو بدهایِ افراسیاب، | که گم شد ز ما خورد وآرام و خواب؟ | |
مرا رفت بایست؛ کردم درنگ؛ | مرا بود با او سری پر ز جنگ. | |
نرفتم؛ که گفتند:"از ایدر مرو؛ | بمان تا پسیچد جهاندارِ نو." | |
چو پادْاَفرَهِ ایزدی خواست بود، | مکافات بدهایِ بدی خواست بود، | |
925 | شما را، بدان مُرْدریْ خواسته، | بدین گونه بر، شد دل آراسته، |
- کجا بستد از هر کسی بیگناه. | بدین سان بپیچد سرْتان ز راه، | |
به صد تُرک بیچارۀ بد نژاد | که نامِ پدْرشان ندارند یاد. | |
کنون، از گروگان کیْ اندیشد اوی؟ | همان پیشِ چشمش همان آبِ جوی. | |
شما گر خرد را نبستید کار، | نه من سیرم از بخششِ روزگار. | |
930 | به نزدِ سیاوش فرستم کنون، | یکی مردِ با دانش و پر فسون. |
بفرمایمش:«کآشتی کن بلند؛ | به بندِ گران، پایِ ترکان بیند. | |
بر آتش بنه خواسته، هر چه هست؛ | نگر، تا نَیازی به یک چیز دست! | |
پس، آن بستگان را برِ من فِرِست، | که من سر بخواهم ز تنْشان گُسست. | |
تو با لشکرِ خویش، سرْ پُر ز جنگ، | برو تا به درگاه او بی درنگ. | |
935 | همه دست بگشای، تا یکسره | چو گرگ اندر آیند پیشِ بره. |
چو تو ساز گیری بد آموختن، | سپاهت کند غارت و سوختن؛ | |
بیاید به جنگ تو افراسیاب، | چو گردد بر او ناخوش آرام و خواب.» | |
تهمتن بدو گفت:«کای شهریار! | دلت را بدین کار غمگین مدار. | |
سخن بشنو از من تو ای شه! نخست؛ | پس آنگه جهان زیر فرمانِ تست. | |
940 | تو گفتی که:«بر جنگِ افراسیاب، | مران تیز لشکر بر آن رویِ آب. |
بمانید تا او بیاید به جنگ؛ | که او خود شتاب آورَد، بی درنگ." | |
ببودیم یک چند، در جنگ، سست؛ | درِ آشتی او گشاد، از نخست. | |
کسی کآشتی جوید و ساز ِبزم، | نه نیکو بُوَد پیش رفتن به رزم؛ | |
دو دیگر که پیمانْ شکن پیشگاه، | نباشد پسندیدۀ نیکخواه. | |
945 | سیاوش چو پیروز بودی به جنگ، | برفتی به سانِ دلاورْنهنگ، |
چه جُستی جز از تاج و تخت و نگین، | تن آسانی و گنجِ ایرانْ زمین؟ | |
همه یافتی؛ جنگ، خیره، مجوی؛ | دلِ روشنَت به آبِ تیره مشوی. | |
گر افراسیاب این سخنها که گفت | به پیمان شکستن بخواهد نهفت، | |
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر؛ | به جای است شمشیر و چنگالِ شیر. | |
950 | ز فرزند پیمان شکستن مخواه؛ | مکن آنچه نه اندر خورَد با کلاه! |
نِهانی، چرا باید گفت سُخُن؟ | سیاوش ز پیمان نگردد، زِ بُن؛ | |
وز این کار کاندیشه کرده ست شاه، | بر آشوبد این نامور پیشگاه.» | |
چو کاوس بشنید سر پُر ز خشم، | برآشفت از آن کار و بگشاد چشم. | |
به رستم چنین گفت شاهِ جهان، | که:«ایدون نمانَد سخن در نهان، | |
955 | که این در سرِ او تو افکنده ای؛ | چنین، از دلش بیخ ِ کین کنده ای. |
تنْ آسانی خویش جُستی در این، | نه افروزشِ تاج و تخت و نگین. | |
تو ایدر بمان، تا سپهدار توس | ببندد، در این کار، بر پیل کوس. | |
من اکنون هیونی فرستم به بلخ، | یکی نامه ای با سخنهایِ تلخ. | |
سیاوش اگر سر زِ پیمانِ من، | بپیچد؛ نیاید به فرمانِ من، | |
960 | به توسِ سپهبد سپارد سپاه؛ | خود و ویژگان بازگردد ز راه. |
ببیند ز من هر چه اندر خُور است، | گر او را چنین داوری در سر است.» | |
غمی گشت رستم به آواز گفت، | که:«گردون سرِ من نیارد نِهفت. | |
اگر توس جنگی تر از رستم است، | چنان دان که رستم زِ گیتی کم است.» | |
بگفت این و بیرون شد از پیشِ اوی، | پُر از خشم، چشم و پر از رنگ، روی. | |
965 | هم، اندر زمان، توس را خواند شاه؛ | بفرمود لشکر کشیدن به راه. |
چو بیرون شد از پیشِ کاوس توس، | بفرمود تا لشکر و بوق و کوس. | |
بسازند و آرایشِ ره کنند؛ | وز آرامگه، رای کوته کنند. | |
.
.
.
.
.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
بر ایشان به شادی گذر کرد روز؛ | چو از چشم شد هورِ گیتی فروز، | |
695 | به خواب و آرامَش آمد شتاب؛ | بغلتید بر جامه افراسیاب. |
چو یک پاس بگذشت از آن تیره شب، | چنانچون کسی باز گوید ز تب، | |
خروشی بر آمد ز افراسیاب؛ | بلرزید ، بر جایِ آرام و خواب. | |
پرستندگان تیز برخاستند؛ | خروشیدن و غلغل آراستند. | |
چو آمد به گرسیوز آن آگهی، | که تیره شد آیینِ تخت و شَهی، | |
700 | به تیزی، بیامد به نزدیک ِ شاه؛ | ورا دید بر خاک خفته به راه. |
به بر درگرفتش بپرسید از اوی، | که:«این داستان با برادر بگوی.» | |
چنین داد پاسخ که:« پرسش مکن؛ | مگو، این زمان، هیچ با من سخُن؛ | |
بِدان تا خرد باز یابم یکی، | به بر گیر و سختم بدار اندکی.» | |
زمانی برآمد؛ چو آمد به هوش، | جهان دید با ناله و با خروش. | |
705 | نهادند شمع و برآمد به تخت؛ | همی بود لرزان، به سانِ درخت. |
بپرسید گرسیوز از نامجوی، | که:«بگشای لب؛ واین شگفتی بگوی.» | |
چنین گفت پرمایه افراسیاب، | که:«هرگز کسی این نبیند به خواب، | |
چنانچون، شبِ تیره، من دیده ام؛ | ز پیر و جوان نیز، نشنیده ام. | |
بیابان پر از مار دیدم به خواب | جهان پر زگَرد؛ آسمان پر عقاب. | |
710 | زمین خشکْ شَخٌی که گفتی سپهر | بدو، تا جهان بود، ننمود چهر. |
سراپردۀ من زده بر کران؛ | به گِردَش، سپاهی ز گُندآوران. | |
یکی باد برخاستی پر ز گرد؛ | درفشِ مرا سرنگونسار کرد. | |
برفتی، ز هر سو ، یکی جویِ خون؛ | سراپرده و خیمه گشتی نگون؛ | |
وز این لشکر من، فزون از هزار | بریده سران و تن افگنده خوار. | |
715 | سپاهی از ایران چو بادِ دمان، | چه نیزه به دست و چه تیر و کمان؛ |
همه نیزه هاشان سر آورده بار؛ | وز آن ، هر سواری سری بر کنار. | |
برِ تختِ من تاختندی سوار | سیه پوش و نیزه وران صد هزار. | |
برانگیختندی زِ جایِ نشست؛ | مرا تاختندی همی بسته دست. | |
نگه کردمی نیک هر سو بسی؛ | زپیوسته ، پیشم نبودی کسی. | |
720 | مرا پیش کاوس بردی دوان، | یکی بادْسرْ نامورْ پهلوان. |
یکی تخت بودی چو تابنده ماه؛ | نشسته بر او، گِرد، کاوس شاه. | |
دو هفته نبودی ورا سال بیش؛ | چو دیدی مرا بسته در پیشِ خویش، | |
دمیدی، به کَردارِ غرٌنده میغ؛ | میانم به دو نیم کردی، به تیغ. | |
خروشیدمی من فراوان ز درد؛ | مرا ناله و درد بیدار کرد.» | |
725 | بدو گفت گرسیوز:«این خوابِ شاه | نباشد جز از کامۀ نیکخواه. |
همه کامِ دل باشد و تاج و تخت؛ | نگون گشته، بر بدسگالِ تو بخت | |
گزارندۀ خواب باید کسی، | که از دانش اندازه دارد بسی. | |
بخوانیم بیدارْدلْ موبدان، | ز اخترشناسان و از بخردان.» | |
هر آن کس کز این دانش آگاه بود، | پراگنده، گر بر درِ شاه بود، | |
730 | شدند انجمن بر درِ شهریار، | بدان تا چِرا کردشان خواستار. |
چنین گفت با نامورْ موبدان، | که:«ای پاکدلْ نیکْ پی بخردان! | |
گر این خواب و گفتارِ من در جهان | ز کس بشنوم آشکار و نِهان، | |
یکی را نمانم سر و تن به هم، | اگر زین سخن بر لب آرند دَم.» | |
(ببخشیدشان بیکران زرٌ و سیم، | بدان تا نباشد کسی ز او به بیم) | |
735 | وز آن پس، بگفت آنچه در خواب دید؛ | چو موبد ز شاه آن سخنها شنید، |
بترسید و از شاه زنهار خواست، | که:«این خواب را کی توان گفت راست، | |
مگر شاه با بنده پیمان کند؛ | زبان را، به پاسخ ، گروگان کند، | |
که زین در سخن هرچه داریم یاد، | گشاییم برِ شاه و یابیم داد.» | |
به زنهار دادن زبان داد شاه، | کز آن بد از ایشان نبیند گناه. | |
740 | زباناوری بود بسیار مغز، | کجا برگشادی سخنهایِ نغز. |
چنین گفت:«کز خواب شاهِ جهان، | کنم آشکارا بر او بر، نِهان. | |
به بیداری اکنون سپاهی گران | از ایران بیاید دلاورْسران. | |
یکی شاهزاده به پیش اندرون؛ | جهاندیده با او بسی رهنمون. | |
بر آن طالعش بر، گُسی کرد شاه، | که این بوم گردد، به ما بر ، تباه. | |
745 | اگر با سیاوش کند شاه جنگ، | چو دیده شود رویِ گیتی، به رنگ. |
ز ترکان،نماند کسی پارسا؛ | غمی گردد از جنگ او، پادشا؛ | |
وگر او شود کشته بر دستِ شاه، | به توران نماند سرِ تاج و گاه. | |
سراسر پر آشوب گردد زمین، | ز بهرِ سیاوش، به جنگ و به کین. | |
از این سان گذر کرد خواهد سپهر، | گهی پر زخشم و گهی پر ز مهر.» | |
750 | غمی شد چو بشنید افراسیاب؛ | نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب |
به گرسیوز، آن رازها برگشاد؛ | نهفته سخنها بسی کرد یاد؛ | |
که:«گر من به جنگ سیاوش سپاه، | نرانم، نیاید کسی کینه خواه. | |
نه او کشته آید، به جنگ و نه من؛ | برآساید از گفت و گو انجمن؛ | |
نه کاوس خواهد ز من نیز کین، | نه آشوب گیرد سراسر زمین. | |
755 | به جای جهان جستن و کارزار، | مبادم جز از آشتی هیچ کار! |
فرستم به نزدیکِ او سیم و زر، | همان تاج و تخت و فراوان گُهر. | |
منوچهر گیتی ببخشید، راست؛ | هم او بهرۀ خویشتن کم نخواست؛ | |
از آن نیز کوته کنم دستِ خویش، | زمینی که بخشیده بودند پیش؛ | |
مگر کاین بلاها زمن بگذرد | ز آب این دو آتش فرو پژمرد! | |
760 | چو چشم زمانه بدوزم به گنج، | سزد گر سپهرم نخواهد برنج. |
نخواهم زمانه جز آن کو نبشت؛ | چنان رُست باید که گردون بِکشت.» | |
چو بگذشت نیمی، ز گردان سپهر | درخشنده خورشید بنمود چهر؛ | |
بزرگان به درگاه شاه آمدند؛ | پرستنده و با کلاه آمدند. | |
یکی انجمن ساخت با بخردان، | هشیوار کارآزموده ردان. | |
765 | بدیشان چنین گفت :«کز روزگار، | نبینم همی بر جز از کارزار. |
بسا نامداران که بر دستِ من | تبه شد به جنگ، اندر آن انجمن! | |
بسی شارستان گشت بیمارستان! | بسی گلستان نیز شد خارستان! | |
بسا باغ کآن رزمگاه من است! | به هر سو نشان سپاه من است. | |
ز بیدادی شهریارِ جهان، | همه نیکویها شود در نهان. | |
770 | نزاید بهنگام، بر دشت،گور؛ | شود بچه ی باز را چشم کور. |
ببرد ز پستان نخچیر شیر؛ | شود آب، در چشمه ی خویش، قیر. | |
شود در جهان چشمه ی آب خشک؛ | ندارد، به نافه درون، بوی مشک. | |
ز کژی، گریزان شود راستی؛ | پدید آید، از هر سُوی، کاستی. | |
مرا سیر شد دل ز جنگ و بدی؛ | همی جست خواهم رهِ ایزدی. | |
775 | کنون دانش و داد باز آوریم؛ | به جای غم و رنج، ناز آوریم. |
برآساید از ما زمانی جهان؛ | نباید که مرگ آید، از ناگهان. | |
دو بهر از جهان زیر پای من است؛ | از ایران و توران سرایِ من است. | |
نگه کن که چندین ز گُنداوران؛ | بیارند هرسال باژِ گران. | |
گر ایدون که باشید همداستان، | فرستم به رستم یکی داستان. | |
در آشتی با سیاووش نیز، | بجویم؛فرستم بی اندازه چیز. |
780 | سران یک به یک پاسخ آراستند؛ | همه خوبی و آشتی خواستند؛ |
که:«تو شهریاریٌ و ما، چون رهی، | بر آن دل نهاده که فرمان دهی.» | |
همه باز گشتند، سر پُر ز داد؛ | نیامد کسی را غم و رنج یاد. |
.
ک:139
695- به کاری شتاب آمدن: به کاری روی آوردن
698- غلغل آراستن: هیاهو و گریه زاری کردن
701-داستان: واقعه
703- چندی او را در آغوش گیرد و همچنان در آغوش خود نگاه دارد تا هوش و خرد خویش را بازیابد
705- درخت- منظور درخت بید است
709- مار: نشان اهریمنی- در اینجا دشمن
عقاب: راز آلود بلند پایگی و پادشاهی در اینجا شاید منظور پهلوانان ایرانی است
710- شخ: زمین سخت و ناهموار
چهر نمودن: کنایه ایما از نواختن و مهربان بودن و توجه داشتم
718- برانگیختندی- بلد کرد
719- نیک: قید تاکید به معنی سخت و به خوبی
720-بادسر: مغرور - خودپسند
722- دو هفته : چهارده سال
733- هر کسی که در باره آنچه به شما می گویم حرفی بر لب آورد سر و تن او را از هم جدا خواهم کرد
736- زنهار خواست- امان خواستن
737- زبان را به پاسخ گروگان کردن: زبان دادن، قول دادان
740- زباناور- حراف خوش سخن
741- نهان: آنچه پنهان و پوشیده است
750- رهنمون: موبد
751- اشاره به کشته شدن سیاوش دارد
757- منوچهر جهان را به درستی تقسیم کرد یعنی همان تقسیم فریدون
759- آب : صلح و آشتی
دو آتش: دشمنی بین دو کشور ایران و توران
760- با گشاددستی و صرف مال روش روزگار را تغییر دادن و سرنوشت مقدر را برگرداندن
779- همداستان: هم رای بودن - موافق بودن
داستان:پیشنهاد
شرح ها از نامه باستان دکتر کزازی و شرح بیتهای شاهنامه از دکتر خالقی استفاده شده است.