انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

جنگ کاوس با شاه مازندران (1611-1725)


داستان را با آوای فرانک از اینجا  بشنوید



1611چو رستم ز مازندران گشت باز،سر جادوان رزم را کرد ساز.

سرا پرده از شهر بیرون کشید؛ سپه را همه سوی هامون کشید؛ 

سپاهی که  خورشید شد ناپدید،چو گَردِ سیاه از میان بردمید.

همی رانْد لشکر بدان سان دمان؛ نجُست ایچ، هنگام ِرفتن، زمان. 
1615چو آگاهی آمد به کاوسْ شاه، که:«تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه». 

بفرمود تا زستم ِزالِ زر نخستین، بدان کین، ببندد کمر. 

به توس و به گودرزِ گِشوادگان، به گیو و به گرگین و آزادگان، 

بفرمود تا لشکر آراستند؛ همه جنگِ دیوان همی خواستند. 

سراپردۀ شهریار و سران، کشیدند بر دشتِ مازندران. 
1620سوی میمنه، توسِِ نوذر به پای، دلِ کوه پر نالۀ  کرٌنای. 

چو گودرز ِگشواد، بر میسره؛ زمین کوهِ آهن شده، یکسره. 
 سپهدارْ کاوس، در قلبگاه؛ ز هر سو، رده برکشیده سپاه. 

به پیشِ سپاه اندرون، پیلتنکه در جنگ هرگز ندیدی شکن. 

یکی نامداری، ز مازندران، به گردن برآورده گرزِِ گران، 
1625که جُویان بُدش نام و جوینده بود؛گرایندۀ گرز و گوینده بود.

همی جوشن اندر تنش برفروخت؛ همی تفٌِ تیغش زمین را بسوخت. 

بیامد؛ به ایرانْ سپه برگذشت؛ بتوفید، از آواز او، کوه و دشت. 

همی گفت:« با  من که جوید نبرد جز آن کو برانگیزد از آب گَرد؟» 

ندادند پاسخ دلیرانِ شاه؛ بپژمرد بر جای، گفتی، سپاه. 
1630به ایرانیان گفت کاوسْ شاه، که:« کس را نیامد سویِ رزم راه ؟

از این دیوتان دل چنین خیره شد!وز آوازِ او، دیده ها تیره شد!». 

یکی برگرایید رستم عِنان؛ بر ِخسرو آمد، زدوده سِنان؛

که:«دستور باشد مرا، شهریار! شدن پیشِ این دیوِ ناسازگار؟»

بدو گفت کاوس:«کاین کارِ تُست؛ از ایران، نخواهد  کَس این جنگ جُست». 
1635برانگیخت رخشِ دلاور ز جای، به چنگ اندرون، نیزۀ جان ربای. 

به آوردگه رفت، چون پیلِ مست؛ یکی پیل زیر، اژدهایی به دست. 

عنان را بپیچید و برخاست گَرد؛ ز بانگش، بلرزید دشتِ نبرد. 

به جویان، چنین گفت:« کای بد نشان!بیفگنده نامت ز گردن کشان! 

همی، بر تو بر، جایِ بخشایش است؛ نه هنگامِ آوَرْد و آرایش است. 
1640بگرید تو را آنکه زاینده بود،فزاینده و هم گراینده بود».

بدو گفت جویان که:« ایمن مشو ز جویان و از خنجرِ سَرْدِرَو ؛

هم اکنون، بسوزد دلِ مادرت؛ بگرید بر این جوشن و مغفرت». 

چو آوازِ جویان به رستم رسید، خروشی چو شیرِ ژیان برکشید.

پسِ پشتِ او اندر آمد چو گَرد؛سِنان بر کمرگاهِ او راست کرد.
1645بزد نیزه بر بندگاهِ زره؛ زره را نمانْد ایچ بند و گِرِه.

ز زینش جداکرد و برداشتش؛ چو بر بابْزَنْ مرغ، برگاشتش. 

بینداخت از نیزه او را به خاک؛ دهن پر ز خون و زره چاک چاک.

دلیران و گُردانِ مازندران شگفتی فروماندند، اندر آن. 

تهمتن یکی بانگ زد:«کای سران! دلیران ایران و جنگاوران! 
1650همه کینه جویید و جنگ آورید؛ همه رسم و راهِ پلنگ آورید». 

بر آمد، ز هر دو سپه، بانگِ کوس؛ هوا نیلگون شد؛ زمین آبنوس.

چو برقِ درخشنده از تیره میغ، همی آتش افروخت از گُرز و تیغ. 

هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش ،ز بس نیزه و گونه گونه درفش.

زمین شد به کردار دریایِ قیر، همه موجش از خنجر و گرز و تیر.
1655دوان باد پایان، چو کشتی بر آب ؛سوی غرق دارند گفتی، شتاب. 

همی گرز بارید بر خود و ترگ چو باد ِخزان بارد از بید برگ

به یک هفته دو لشکرِ نامجوی به روی اندر آورده بودند روی

به هشتم جهاندار کاوس شاه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه 

به پیش جهاندار گیهان خدای همی بود گریان زمانی به پای. 
1660وز آن پس بمالید بر خاک روی چنین گفت کای داورِ راستگوی 

بر این نرٌه دیوانِ بی ترس و باک ز تو، آفرینندۀ داد و پاک، 

بخواهم به پیروزی و فرُهی به من باز ده فرٌِ شاهنشهی». 

بپوشید از آن  پس به مغفر سرش بیامد برِ نامور لشکرش

خروش آمد و نالۀ کرٌنای بجنبید چون کوه، رستم زجای 
1665سپهبد بفرمود تا پیل و کوس ز پشت سپاه اندر آورد توس

چو گودرز با زنگۀ شاوران چو گرگین و رُهٌام و جنگاوران. 

گرازه همی شد بسانِ گراز درفشی بر افراخته شصت باز 

چو فرهاد و خُرٌاد و بهرام و گیوبرفتند با نامدارانِ نیو

تهمتن به قلب اندر آمد نخست زمین را به خونِ دلیران بشست 
1670چو گودرز گشواد بر میمنه سلیح و سپه برد و کوس بُنه 

از این میمنه تا بدان میسره بشد گیو چون گرگ، سوی بره 

ز شبگیر تا تیره شد آفتاب همی خون به جوی اندر  آمد چو آب 

ز چهره بشد شرم و آیین و مهر همی گُرز بارید گفتی سپهر 

ز کشته به هر جای بر، توده گشت گیاها به مغز ِسر آلوده گشت 
1675چو رعدِ خروشنده شد بوق و کوس خور اندر سراپردۀ آبنوس

از آن سو که بُد شاهِ مازندران بشد پیلتن با سپاهی گران 

زمانی نکرد او یله جای خویش بیفشارد بر کینه گه پای ِخویش 

بر آورد آن گرزِ سالار کُش نه با پیل جان و نه با دیو هُش

فگنده همه دشت خرطومِ پیلهمه کشته دیدند بر چند میل 
1680از آن پس تهمتن یکی نیزه خواست سوی شاهِ مازندران تاخت راست 

یکی نیزه زد بر کمربندِ اویز گَبر اندر آمد به پیوند اوی 

شد از جادوی تنش یکپاره کوه از ایران بر او بر نظاره گروه 

تهمتن فرو ماند اندر شگفت سناندار نیزه به دندان گرفت

رسید اندر او تیز کاوس شاه اَبا پیل و کوس و درفش و سپاه 
1685به رستم چنین گفت کای سرفراز چه بودت که ایدر بماندی دراز

بدو گفت رستم که چون رزمِ سخت ببود و برافروخت بیدار بخت 

مرا دید این شاه مازندران به گردن برآورده گرزِ گران 

به رخشِ دلاور سپردم عنان زدم بر کمرگاه او بر، سنان 

گمانم چنان بود کز دلش خون کنون آید از کوهۀ زین برون 
1690بر این گونه خارا یکی کوه گشت ز جنگ و ز مردی بی انبوه گشت 

ز لشکر هر آن کس که بُد تیز چنگ پَسودند یک دست با خاره سنگ 

نه برخاست از جای سنگِ گران میان اندرون شاه مازندران 

گوِ پیلتن کرد چنگال باز بدان آزمایش نبودش نیاز 

بدان گونه آن سنگ را برگرفت کزو ماند لشکر سراسر شگفت 
1695پیاده همی رفت بر کِتف کوه خروشان پسِ پشت او در گروه 

اَبَر کردگار آفرین خواندندبر او زرٌ و گوهر برافشاندند

به پیش سراپردۀ شاه برد بیفگند و ایرانیان را سپرد 

بدو گفت ار ایدون که پیدا شوی بگردی از این تُنبل و جادوی 

و گرنه به پولادِ تیغ و تبر ببرٌم همه سنگ را سر به سر».
1700چو بشنید شد چون یکی پاره ابر به سر بَرْش، پولاد به تنشْ گبر.

تهمتن گرفت آن زمان دستِ اوی بخندید و زی شاه بنهاد روی .

چنین گفت:«کاوردم این لَختِ کوه!»  برفتند لشکر همه، همگروه. 

به رویش نگه کرد کاوس شاه ندیدش سزاوار تخت و کلاه 

وز آن رنجها یک به یک یاد کرددلش خسته شد سر پر از باد کرد
1705به دژخیم فرمود تا تیغِ تیز بگیرد کند تنْش را ریز ریز 

به لشکرگهش کَس فرستاد زود بفرمود تا خواسته هر چه بود

ز گنج و ز تخت و ز تاج و کمر ز اسپ و سِلیح و کلاه بزر

نهادند هر جای چون کوه کوه برفتند گردان همه همگروه 

سزاوار هرکس ببخشید گنج بویژه کسی کِش فزون بود رنج 
1710ز دیوان هر آنکس که بُد ناسپاس وز ایشان دلِ انجمن در هراس 

بفرمودشان تا بریدند سرفگندند هر جای بر رهگذر

وز آن پس بیامد به جایِ نماز همی گفت با داورِ پاک راز 

به یک هفته بر پیشِ یزدان پاک همی با نیایش بپیمود خاک

به هشتم درِ گنجها کرد باز ببخشید آن را که بودش نیاز 
1715همی بود یک هفته زاین گونه نیز ببخشید آن را که بایست چیز

دگر هفته چون کارها گشت راست می و جام زرٌین و میخواره خواست 

سیم هفته با ویژگان می به چنگ به مازندران کرد چندی درنگ 

تهمتن چنین گفت با شهریار که هرگونه ای مردم آید به کار 

مرا این هنرها ز اولاد خاستکه بر هر سویی راه بنمود راست 
1720به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش نیکوی را نوید 

کنون خلعت شاه باید نخست یکی عهد و مُهری مر او را درست 

که تا زنده باشد به مازندران پرستش کنندش همه مهتران 

چو بشنید گفتار خسرو پرست جهاندارْ کاوس یازید دست 
1624
1625
ز مازندران مِهتران را بخواند
سپرد آن زمان تختِ شاهی بدوی
از اولاد چندی سخنها براند
وز آنجا سوی پارس بنهاد روی.  


.                       

واژه نامه:

1612-سراپرده: خرگاه

1617-آزادگان: ایرانیان , «ایران در اِران بوده است که از دو پاره اِر + ان (= پساوند جای )ساخته شده است ) پس اران یا ایران به معنی « سرزمین آزادگان یا به سخنی دیگر , «سرزمین آریاییان» 

است . ایر  ریخت پارسی شده اِر است که آن را در واژه هایی چون آریا و آریان و آرین باز میابیم .

در شاهنامه ، ایرانیان آزادگان یا آزاد مردان نیز خوانده شده اند که تازیان آن را به «بنوالاحرار» برگردانیده اند.

1621-زمین کوه آهن شده یکسره : با تشبیه رسا از بسیاری جنگ افزار به کوه آهن تشبیه شده است .

1623-شکن : شکست

1627-توفیدن : آشفتن و شور و هنگامه انگیختن است.

1628-انگیختن گرد از آب استعاره ای تمثیلی است از انجام کاریست شگرف و شگفت که هر کس به انجام آن توانا نیست.

1636-پیل مست:استعاره ای آشکار از رخش

         اژدها :استعاره ای از کمند که در فرو گرفتن دشمنان و به کام در کشیدن آنها به                           اژدها تشبیه شده است.

1637-عنان پیچیدن و گرد برخواستن : کنایه از اسب به هر سو تاختن

1638-بد نشان: بد کردار

1639-بخشایش:دلسوزی  

        آرایش :آمادگی


نام ها :

توس پسر نوذر یکی از پهلوانان بزرگ شاهنامه و سپهدار سپاه ایران است. وی ملقب به زرینه‌کفش است.

توس:

پدر وی نوذر شاه ایران بود که در جنگ با تورانیان به دست افراسیاب اسیر و سپس کشته شد. پس از مرگ نوذر بزرگان ایران به دلیل اینکه توس و گستهم فرزندان وی را لایق پادشاهی نمی‌دیدند شخص دیگری به نام زو را به شاهی برگزیدند.

طوس در جنگهای بسیاری به عنوان سپهدار ایران حضور دارد. در داستان سیاوش پس از آن که شاه ایران، رستم و سیاوش را متهم به تن آسایی می کند، توس را به فرماندهی سپاه ایران برای نبرد با تورانیان می فرستد. وی در یکی از جنگها که فرماندهی سپاه ایران برای جنگ با تورانیان را از طرف کیخسرو بر عهده دارد با بی تدبیری موجب کشته شدن فرود برادر کیخسرو می‌شود.



گودرز:

 پسر کشواد از پهلوانان بزرگ ایران در شاهنامه است. گودرزیان(خود گودرز و پسرانش رهام و گیو و نوه اش بیژن بقیه پسران و نوادگان گودرز) که از بزرگ‌ترین خاندانهای پهلوانی در شاهنامه‌اند از نسل اویند. در جنگهایی که به خونخواهی سیاوش انجام شد حضور داشت و گاه فرماندهی سپاه را بر عهده داشت. از کارهای مهم او یکی آنست که شبی خوابی دید که در آن سروش به او می‌گوید: رهایی از شر افراسیاب به دست کیخسرو ممکن است. کیخسرو پسر سیاوش است و از سوی مادر از نژاد تور است و اینک در توراناست و ...

پس گودرز پسر خود گیو را به دنبال کیخسرو فرستاد.

گودرز پس از کیخسرو نیز زنده بود. چرا که پس از مشایعت کیخسرو تا نیمهٔ راه (هنگامی که کیخسرو ترک سلطنت می‌کند) به پیشنهاد او به همراه رستم و زال باز گشت.

'گودرز نام شاه اشکانی [45-51 میلادی] که از سال 41 میلادی با وردان بر سر پادشاهی کشمکش داشت و سرانجام با کشته شدن وردان به دست بزرگان پارتی به پادشاهی رسید. کتیبه‌ای از او به زبان یونانی در بیستون باقی است.


گیو (بر وزن تیز):، پسر گودرز و برادر رُهام از پهلوانان بزرگ و خوشنام ایران در شاهنامه است. از بزرگ‌ترین کارهای او رفتن به توران در جستجوی کیخسرو و یافتن او پس از هفت سال و آوردن او و مادرش، فریگیس، به ایران است. او در این کار، خصوصاً هنگام بازگشت، رشادت‌ها و پهلوانی‌ها کرد.


گیو همچنین داماد رستم (از طریق وصلت با بانوگشسپ) بود. در شاهنامه او تنها دارای یک فرزند به نام بیژن است. بروز احساسات پدرانه از گیو در جای جای شاهنامه صحنه‌های دل‌انگیزی می‌آفریند که خطوط شخصیت او را پررنگ می‌کند.*[۱]

سرانجام کار گیو در شاهنامهٔ فردوسی این است که او همراه رهام و سه پهلوان دیگر همراه کیخسرو می‌شوند در سفر نهائی کیخسرو به سوی پروردگار و ترک این جهان سفلی. علی رغم گوشزدهای کیخسرو که فقط کسانی که از فرّ ایزدی برخوردار باشند می‌توانند این راه را طی کنند وگرنه نابود و یا ناپدید خواهند شد، پنج پهلوان (از جمله گیو) تصمیم گرفتند که با کیخسرو همراه شوند. سرانجام پس از برگذشتن کیخسرو بسوی عالم بالا، هر پنج پهلوان گرفتار برف و بوران شده و همانجا ناپدید شدند.

رهام:

  • از پهلوانان ایرانی شاهنامه فردوسی پسرگودرز*[۱] و نوه کشواد زرین کلاه و همچنین پدر فرهاد بود او از شجاعان گیتی بود و در زمان کیخسرو جنگهای مردانه نمود وی در جنگهایی که با تورنیان و خاقان چین و جنگهای که به خونخواهی سیاوش به فرماندهی گودرز پدر خود و یا رستم شرکت میکرد.

در فارسی و شاهنامه با نام رُهام و در زبان اوستایی رئوهوم یا رئو هائوم است. او همراه کاووس و دیگر پهلوانان به مازندران رفت و گرفتار شد تا رستم آنان را رهانید. در جنگهایی هم که به خونخواهی سیاوش انجام شد حضور داشت. از کارهای مهم او کشتن بارمان تورانی در جنگ دوازده رخ است.*[۳] در شاهنامه رُهام به همراه بسیاری دیگر از پهلوانان همانند برادرش گیو و برادر زاده اش بیژن پس از عروج کیخسرو به آسمان در توفان برف ناپدید می‌شود.

گرگین:

گرگین یکی از پهلوانان ایرانی شاهنامه و پسر میلاد یکی دیگر از پهلوانان شاهنامه است. نام او را به گرگ منسوب داشته اند، یعنی به حدت و نیروی گرگ. در زمان پادشاهی کیخسرو او را مأمور همراهی بیژن در جنگ گرازان می‌کنند ولی او بیژن را گمراه کرده و موجب گرفتار شدن او در دست تورانیان می‌شود.


گرازه:

نام پهلوانی نام بردار از تخمه گیو نام این پهلوان در نامه پهلوی «شهرستان های ایران » ورازاک گپگان آ مده است و بنیاد شهر نصبین بدو باز خوانده شده است :

شهرستان نسیبین(=نچیبین) ورازک گپکان کرت.

«گپکان » همان گیو گان است به معنی از دودمان گیو .

زنگۀ شاوران:

زنگهٔشاوران پهلوانی ایرانی در شاهنامه و پسر شاوران است. در داستان سیاوش هنگامی که در جنگ با تورانیان رستم به ایران بازگشت او به همراه بهرام دیگر پهلوان ایرانی مشاوران و دوستان سیاوش بودند. از دلاوریهای زنگه می‌توان به کشتن اخواست تورانیدر جنگ دوازده رخ اشاره کرد.

ذبیح الله صفا زنگه شاوران را یکی از پادشاهان اشکانی شمرده است :

«... دیگر زنگه شاوران که در شاهنامه از پهلوانان کیخسرو و صاحب لوایی خواص و عده ای سپاهی بود این اسم را در فهرست هایی که مورخان اسلامی برای سلاطین اشکانی ترتیب داده اند، میبینیم . و از آن جمله در تاریخ طبری به صورت« زنده ابن سابریغان» آمده است.»

فرهاد: پسر رهام

نام پادشاهان اشکانی


خُرٌاد:


بهرام: «مرگ» بهرام نام آورترین مرگ شاهنامه است.-پور ِ گودرز از پهلوانان به نام که در داستان فرود سیاوش از پهلوانانی است که به بالای کوه برای دیدن سیاوش می رود . داستان تازیانه بهرام از شایسته ترین داستان های شاهنامه است.بهرام پهلوانی است که عمری کوتاه با نام بلند و مرگی پرآوازه داشت.  

از پادشان کوشانی- کوشانیان از دودمان اشکانیان بودند



سکه زرین کانیشکا، شاه کوشان، در پشت این سکه (سمت راست)، نگاره‌ای از بهرام (به زبان کوشانی: ارلاگنو) حک شده‌است.

 

جویان :نام سرداری مازندرانی است که رستم او را به نیزه از زین بر میگیرد ، آن چنان که گویی مرغیست بر بابزن (سیخ) .


 :

آمدن رستم نزدیک شاه مازندران به پیغمبری(1553-1610)


عکس مازندران از فرشته


داستان را با آوای فریما از اینجا گوش کنید

یا از اینجا






1553چو نامه به مُهر اندر آورد شاه،جهانجویْ رستم بپیمود راه.

به زین اندر افگند گرزِ گران؛ چو  آمد به نزدیکِ  مازندران 
1555به شاه آگهی شد که:«کاوسْ شاهفرستاده ای کرد دیگر به راه؛ 

فرستاده ای چون هزبرِ دُژم، کمندی به فتراک بر، شصت خَم. 

به زیر اندرش، باره ای گام زن؛ یکی ژنده پیل است، گویی، به تن». 

چو بشنید سالارِ مازندران،ز مردان گزین کرد جنگیْ سران.

بفرمودشان تا   چپیره  شدند؛ هزبرِ ژیان را پذیره شدند. 
1560چو چشمِ تهمتن بدیشان رسید،به ره بر، درختی گَشْن شاخ دید.

بکَنْد و چو ژوبین به کف درگرفت؛ بماندند لشکر همه ز او شگفت. 

بینداخت، چون نزدِ ایشان رسید؛ فراوان بپرسید و گفت و شنید.

گرفتش یکی دست و بفشارْدش؛ همی، آزمون را، بیازاردش. 

بخندید از او رستمِ پیلتن؛ شده خیره ز او چشم ِآن انجمن. 
1565مر او را، در آن خنده بفشارْد چنگ؛ببردش ز دست و ز روی آب و رنگ.
 بشد هوش از آن مردِ زور آزمای؛ ز بالایِ اسپ، اندر آمد به پای. 
 یکی شد برِ شاهِ مازندران؛ بگفت آنچه دید، از کران تا کران. 

سواری که نامش کلاهور بود،که مازندران ز او پر از شور بود، 

بسانِ پلنگ ژیان بُد به خوی، نکردی جز از جنگ هیچ آرزوی، 
1570پذیره شدن را، برِ خویش خوانْد؛ به مردیش بر چرخِ گردان نشانْد. 

بدو گفت: «رو پیشِ آن مرد شَو؛ هنرها پدیدار کن، نو به نو. 

چنان کن که گردد رُخَش پر ز شرم ؛به چشم اندر آرَد ز شرم ،آبِ گرم».

بیامد کلاهور، چون نرٌه شیر، به پیشِ جهانجویْ مردِ دلیر.

بپرسید، پرسیدنی چون پلنگ؛دُژمْروی، ز آن پس، بدو داد چنگ.
1575بیفشارْد دستِ سرافرازْ پیل؛ شد، از درد، دستش به کردارِ نیل.

نپیچید، کاندیشۀ زور داشت؛ به مردی، ز خورشید، منشور داشت. 

بیفشارد چنگِ کلاهور، سخت؛فروریخت ناخن، چو برگ از درخت. 

کلاهور، با دستِ آویخته، پی و پوست و ناخن فرو ریخته، 

بیاورد و بنمود و با شاه گفت، که:« بر خویشتن، درد نتوان نهفت. 
1580تو را آشتی بهتر آید، ز جنگ؛  فراخی مکن، بر دلِ خویش، تنگ. 

تو را با چنین پهلوان تاو نیست؛ اگر رام گردد، بِهْ از ساو نیست .

پذیرد بدو شاهِ مازندران، زما، باژ و ساو ، از کران تا کران.

چنین، رنج دشوار آسان کنیم، بِه آید که جان را هراسان کنیم».

تهمتن بیامد هم اندر زمان،چو پیلِ سر افراز و شیرِ دمان.
1585چو مازندرانْ شاه او را بدید، بپرسید و بنواختش چون سزید.

نگه کرد و بنشاند اندر خورش؛از کاوس پرسید و از لشکرش. 
 بپرسیدش از رنج و راهِ دراز،  که:«چون راندی، در نشیب و فراز؟»؛

وز آن پس، بدو گفت:«رستم تُوِی،که داری بر و پیکر و پهلوی؟».

چنین داد پاسخ که:«من چاکرم  اگر چاکری را خود اندر خورم. 
1590کجا او بُوَد من نیایم به کار؛  که او پهلوان است و گُرد و سوار». 

بدو داد پس پهلوان نامه را؛پیام جهاندارِ خودکامه را.

بگفت:«آنکه شمشیر بار آوَرد، سرِ سرکشان در کنار آورد».

چو بشنید پیغام و نامه بخواند، دُژَم گشت و در وی شگفتی بماند.

به رستم، چنین گفت:«کاین جست و جوی چه باید همی خیره، و این گفت و گوی؟»
1595بگویش که:«سالارِ ایران تویی؛اگر چه دل و چنگ شیران تویی،

منم شاهِ مازندران، با سپاه؛رسیده مرا از نیاکان کلاه.

مرا بیهده خواندن پیشِ خویشنه رسمِ کیان است و آیینِ کیش.

براندیش و تختِ بزرگان مجوی؛کز این بد، تو را خواری آید به روی.

سویِ گاهِ ایران بپیچان عِنان؛وگر نه، زمانت سر آرَد سِنان؛
1600که گر با سپه من بجنبم زجای،تو نشناسی آنگه سرت را ز پای.

تو افتاده ای، بی گمان ،در گمان؛یکی راهِ زه گیر و بفکن کمان.

چو من تنگ روی اندر آرم به روی،سر آید تو را این همه گفت و گوی».

نگه کرد رستم، به روشن روان،به شاه و سپاه و رَد و پهلوان؛

پسنده نیامْدش کردارِ اوی؛سرش تیزتر شد ز گفتارِ اوی.
1605نپذرفت از او جامه و اسپ و زر؛که ننگ آمدش ز آن کلاه کمر.

برون آمد از پیش ِ او خشمناک؛دلی پر زکینه،نه ترس و نه باک.

چو آمد به نزدیکِ شاه اندرون،دلِ کینه دارش پر از جوشِ خون،








ز مازندران هر چه دید و شنید همه کرد بر شاهِ ایران پدید؛       

وزآن پس،ورا گفت:«مندیش هیچ؛دلیری کن و رزمِ دیوان پسیچ.
1610سواران و گُردانِ آن انجمن،همه خوار و زارند بر چشمِ من».






واژه ها :

1556-هزبر:شیر

        دژم:خشمگین

1557-  گام زن:کنایۀ ایماست از رهوار و چالاک

1559-چپیره: گروه مردمان که در جایی گرد آمده اند.

1560-درخت گشن: درخت پر شاخ و برگ

1561- ژوپین:زوبین، نیزه ای کوچک و دو شاخه

1572- آب گرم: کنایه ایما از اشک

1574-دُژمروی:دُژم روی- روی درهم و خشمناک

1581-ساو:خراج ،باج 

         تاو: تاب

1588-پهلوی: در معنی پهلوانی به کار رفته است

1589-90- رستم به پیروی ا راه و رسم پهلوانی نام خود را پنهان می کند و می گوید چاکر رستم          است اگر او بپذیرد!

1599- عنان:افسار اسب و مرکب

          سنان:سر نیزه




نام ها و جای ها:

کلاهور:نام پهلوان مازندرانی که به خواست شاه مازندران به پإیره رستم می رود و به زور آزمایی دست او را می فشارد.

نامه نوشتن کاوس نزد شاه مازندران(1498-1552)


نگاه فردوسی به آرامگاهش


داستان را با آوای فرانک گرامی بشنوید:

از اینجا

یا از اینجا




نامه نوشتن کاوس نزد شاه مازندران

1498یکی نامه ای بر حریرِ سپید،بدوی اندرون،چند بیم و امید،

دبیرِ خردمند بنبشت خوب؛پدید آورید، اندر او، زشت و خوب.
1500نخست آفرین کرد بر دادگر،کز او دید پیدا به گیتی هنر.

خرد داد و گردان سپهر آفرید؛درشتی و تندی و مهر آفرید.
 خداوندِ گردنده خورشید و ماه،که او داد بر نبک و بد دستگاه:
 «اگر دادگر باشی و پاکدین،ز هر کس نیابی بجز آفرین؛
 وگر بدْنهان باشی و بدْکنش،ز چرخِ بلند، آیدت سرزنش.
1505سَزای تو دیدی که یزدان چه کرد!ز دیو و زجادو، برآورْد گَرد.
کنون گر شدی آگه از روزگار،روان و خرد بادت آموزگار!
اگر تختِ خواهی به مازندران،بدین بارگاه آی، چون کِهتران؛
که با چنگِ رستم، نداری تو تاب؛بمانی تو ، بی تخت و بی کام و آب.
اگر تاجِ مازندران بایدت،مگر ز این نشان راه بگشایدت!
1510وگرنه، چو ارژنگ و دیوِ سپید،دلت کرد باید ز جان ناامید».
بخوانْد آن زمان شاه فرهاد را،گزارندۀ تیغِ پولاد را؛
گزینِ سوارانِ آن شهر بود؛ ز پیکار، بی رنج و بی بهر بود.
بدو گفت:«کاین نامۀ پند مند،ببر پیشِ آن دیو ِ جسته زِ بند».
چو از شاه بشنید فرهادِ گُرد،زمین را ببوسید و نامه ببُرد،
1515به مرزی کجا سستْ پایان بٌدند،سوارانِ پولادخایان بدند؛
کسانی که بودند پای از دوال؛لقبشان چنین بود بسیار سال.
بدان شهر بٌد شاهِ مازندران؛هم آنجا دلیران و گٌند آوران.
چو بشنید کز نزدِ کاوسْ شاه،فرستاده آمد سواری ز راه،
ز لشکر تنی چند را برگزید؛از ایشان هنر خواست کآید پدید.
1520چنین گفت:«کامروز مردانگی،جدا کرد نتوان ز دیوانگی.
همه رسم و راهِ پلنگ آورید؛سرِ مردِ جنگی به تنگ آورید».
پذیره شدندش، پر از چین بٌروی؛سخنها نرفت ایچ بر آرزوی.
یکی دست بگرفت و بفشارْدش؛پی و استخوانها بیازارْدش.
نگشت ایچ فرهاد را روی زرد؛نیامد بر او رنجِ بسیار و درد.
1525ببردند فرهاد را نزدِ شاه؛ز کاوس پرسید و از رنجِ راه.
پس، آن نامه بنهاد پیش دبیر؛می و مٌشک بٌد بیخته بر حریر.
چو آگه شد از رستم و کارِ دیوپر از خون شدش چشم و سر پر غریو.
به دل ،گفت:«پنهان شود آفتاب؛شب آید، شود گاهِ آرام و خواب.
ز رستم، نخواهد جهان آرمید؛نخواهد شدن نامِ وی ناپدید».
1530غمی شد ز ارژنگ و دیو سپید؛که شد کشته کولادِ غندی و بید.
چو آن نامۀ شاه یکسر بخواند،دو دیده به خونِ دل اندر نشاند.
فرستاد پاسخ به کاوس کی،که:«بی آبِ دریا، بٌوَد تیره می.
مرا پایگه ز آنِ تو برتر است؛هزاران هزارم فزون لشکر است.
به هر سو که دارند زی جنگ روی،نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی.
1535بیارم، کنون، لشکری شیرْفش؛برآرم شما را سر، از خوابِ خٌوَش.
ز پیلانِ جنگی هزار و دویست،-که بارگاه تو یک پیل نیست-
از ایران برآرم یکی تیره خاک؛بلندی ندانند باز از مَغاک».
چو بشنید فرهاد از او داوری،بلندی و تندی و گٌندآوری،
بیامد؛ بگفت آنچه دید و شنید؛همه پردۀ رازِ پنهان درید؛
1540چنین گفت:«کو ز آسمان برتر است؛که رایش به رزم و به کین اندر است».
چنین گفت کاوس با پیلتن،«کز این ننگ، بگذارم این انجمن.
تو را برد باید سویِ وی پیام،که: "من برکشم تیغِ تیز از نیام".
یکی نامه باید چو غرٌنده میغ؛پیامی به کردار ِ برٌنده تیغ».
چنین گفت رستم که:«من بنده ام؛به فرمانِ تو بر زمین زنده ام.
1545شوم، چون فرستاده ای، نزدِ اوی؛به گفتار، خون اندر آرم به جوی».
به پاسخ چنین گفت کاوسْ شاه،که:«از تو فروزد نگین و کلاه. 
پیامی کجا تو گزاری دلیر،بدرٌد دلِ پیل و چنگال ِ شیر».
بفرمود تا رفت پیشش دبیر؛سرِ خامه کرد او چو پیکانِ تیر.
چنین گفت:«کاین گفتنِ نابکار،نه خوب آید از مردمِ هوشیار.
1550اگر سرکشی و فزونی نهی،به فرمان نیایی بسانِ رهی،
بیارم سپاه و تو را بشکرم؛همه کشورت را همی بسپرَم.
روان بد اندیشه دیوِ سپیددهد کرگسان را به مغزت نوید».


واژه نامه:

1512-و1511- فرهاد:یکی از پهلوانان مازندرانی که در نبردهای ایرانیان با مازندرانیان شرکت                                      نداشته است.(ز پیکار بی رنج و بی بهر بود)

                           ذبیح الله صفا از میان شاهان اشکانی پنج تن به نام فرآتس راهمان                                          فٌرهات(پهلوی) و یا فرهاد(فارسی) می داند.(این فرهاد را با فرهاد ایرانی زمان                            کیخسرو نباید یکی دانست)


1513: جسته زبند: مانند گسسته لگام کنایه ای از نافرمان و سرکش(هم اکنون در مازندران                                    "اوسار گسیخته" (اوسار=افسار) به کار می رود)

1515: پولاد خای:کنایۀ ایما از جنگاور و دلیر

1515و1516- سست پایان و دوال پایان:این دو گروه در افسانه های ایرانی مرمانی نمادین که                          پاهای دراز و باریک و نرم دارند.

1524-ایچ:هیچ

1522-بٌروی:ابروی


1526-بیخته:افشانده و پاشیده

         دبیر: نویسنده

 بیت1528:استعاره تمثیلی از« پنهان شدن آفتاب و آمدن شب هنگام آرام خواب» تیره روزی  و نگونبختی و مرگ خواسته شده است.

1532-«بی آبِ دریا بٌود تیره می»

       آب دریا موجب باران می شود تا تاک انگور دهد. یعنی شاه مازندران به کاوس پاسخی درشت می دهد که هستیش در گرو وی است.

1534- رنگ و بوی: زیبایی و آراستگی برونی

1537- برآوردن تیره خاک: نابود کردن

         بلندی ندانند باز از مغاک: آبادیها را با خاک یکسان کردن

1538- داوری: در اینجا به معنی ستیز و ناسازی به کار رفته است

1546- نگین و کلاه: نماد شاهی

1548- خامه: قلم

          سر خامه کرد او چو پیکانِ تیر:تیز کردن قلم  و یا آمادگی برای نوشتن

1552- نوید دادن کرگساران به مغز: کنایه از مرگ او در آینده ای نزدیک

خوان هفتم : کشتن رستم دیوِ سپید را(1432-1497)



نگاره از شاهنامه بایسنقری

داستان را با صدای محسن م. ب از اینجا بشنوید



1432وز آن جایگه، تنگ بسته کمر،بیامد پر از کینه و جنگْ سر.

چو رخش اندر آمد بدان هفت کوه،بدان نرٌه دیوانِ گشته گروه،

به نزدیکی آن غار و آن چَه رسید،به گِرد اندرش، لشکرِ دیو دید.
1435به اُولاد گفت :«آنچه پرسیدمت،همه بر رهِ راستی دیدمت.

کنون،چون گهِ کینه آمد فراز،مرا راه بنمای و بگشای راز».

بدو گفت اُولاد:«چون آفتاب،شود گرم، دیو اندر آید به خواب.

بر ایشان، تو پیروز گردی، به جنگ؛تو را، یک زمان، کرد باید درنگ.

ز دیوان نبینی نشسته یکی؛جز از جاودان، پاسبان اندکی.
1440بدان گه تو پیروز گردی مگر،اگر یار باشدْت پیروز گر!»

نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب؛بدان تا برآمد بلند آفتاب.

سراپای اُولاد بر هم ببست،به خَمٌ کمند؛ آنگهی برنشست؛

بر آهیخت جنگی نهنگ از نیام؛ بغرٌید، چون رعد و برگفت نام.

میانِ سپاه اندر آمد، چو گَرد؛سر از تن ، به خنجر، همی دور کرد.
1445ناِستاد پیش او در، به جنگ؛ نجستند با او کسی نام و ننگ؛ 

وز آن جایگه، پیشِ دیوِ سپید، بیامد دلی پر زبیم و امید. 

به کردارِ دوزخ یکی چاه دید؛تنِ دیو از آن تیرگی، ناپدید.

زمانی همی بود، در چنگْ تیغ؛ نبُد جایِ دیدار و جایِ گُریغ.

چو دیده بمالید و مژگان بشست، در آن چاهِ تاریک، لختی بجُست. 
1450به تاریکی اندر، یکی کوه دید؛سراسر شده چاه از او ناپدید.

به رنگِ شَبَه روی و چون شیرْ موی؛ جهان پر زپهنا و بالایِ اوی. 

سویِ رستم آمد، چو کوهی سیاه؛ از آهنْش، ساعد؛ وز آهن، کلاه. 

از او شد دلِ پیلتن پر نِهیب؛ بترسید؛ کآمد به تنگی نشیب. 

برآشفته بر سانِ پیلِ ژیان، یکی تیغِ تیزش بزد بر میان. 
1455ز نیروی، رستم ز بالای، اوی، بینداخت یک ران و یک پای، اوی. 

بریده، برآویخت با او به هم ،چو پیلِ سرافراز و شیرِ دُژم. 

همی پوست کَنْد این از آن، آن از این؛ همی گِل شد از خون سراسر زمین 

به دل گفت رستم که:«امروز جان، نخواهم همی بُرْد از این بد گمان». 

هم ایدون به دل گفت دیوِ سپید، که:«از جانِ شیرین، شدم ناامید.
1460گر ایدون که از چنگِ این اَژدها،بریده پی و پوست، یابم رها، 

نه مهتر نه کهتر، به مازندران، بمانم به جای از کران تا کران». 

بزد دست و برداشتش نرٌه شیر؛به گردن برآورْد و افگنْد زیر.

فرو برد خنجر؛ دلش بر درید؛جگرْش از تنِ تیره بیرون کشید.

همه غار، یکسر، تنِ کشته بود؛جهان همچو دریایِ خون گشته بود.
1465بیامد؛ ز اُولاد بگشاد بند؛ به فتراک؛ بربست یازانْ کمند

به اولاد داد آن فسرده جگر؛سویِ شاهْ کاوس، بنهاد سر.

بدو گفت اُولاد:« کای نرٌه شیر! جهان را، به تیغ، آوریدی به زیر.

به شاهی، نویدِ تو دارد تنم، چو زیر کمند تو شد گردنم.

به چیزی که دادی دلم را امید،همی باز خواهد امیدم نوید.
1470به پیمان شکستن، نه اندر خوری؛ که شیرِ ژیان و بلند اختری».

بدو گفت رستم که:«مازندران، سپارم تو را، از کران تا کران. 

یکی کار پیش است و رنج دراز؛ که هم با نشیب است و هم با فراز: 

همی شاهِ مازندران را ز گاه بباید ربودن، فگندن به چاه. 

سرِ دیو و جادو، هزاران هزار، بیفگند باید به خنجر، ز بار.
1475از آن پس، مگر خاک را بسپرم، وگرنه ز پیمانِ تو نگذرم». 

رسید آنگهی نزدِ کاوسْ کی، گَوِ گیتی افروزِ فرخنده پی. 

چنین گفت:«کای شاهِ دانش پذیر! به مرگِ بد اندیش، رامش پذیر! 

دریدم جگرگاهِ دیوِ سپید؛ندارد بدو شاه، از این پس، امید. 

ز پهلوش، بیرون کشیدم جگر؛چه فرمان دهد شاهِ پیروزگر؟»
1480بر او آفرین کرد فرخنده شاه، که:« بی تو، مبادا نگین و کلاه!

بر آن مام کو چون تو فرزند زاد، نشاید جز از آفرین کرد یاد.

مرا بخت از این هر دو فرٌختر است، که پیلِ هزبرافکنم کهتر است». 

به چشمش چو اندر کشیدند خون، شد آن تیرگی از دو دیده ش برون.

نهادند زیر اندرش تخت عاج ؛بیاویختند، از برِ عاج، تاج.
1485نشست از برِ تختِ مازندران، اَبا رستم و نامور مهتران؛ 

چو توس و فریبرز و گودرز و گیو؛ چو رُهٌام و گرگین و بهرامِ نیو.

بر این گونه، یک هفته،با رود و می همی رامش آراست کاوسْ کی.

به هشتم، نشستند بر زین همه: جهانجوی و گردنکشان و رمه. 

همه برکشیدند گرزِ گران،پراگنده در شهر مازندران. 
1490برفتند یکسر به فرمانِ کی، چو آتش که برخیزد از خشکْ نَی. 

ز شمشیرِ تیز، آتش افروختند؛همه شهر، یکسر، همی سوختند.

به لشکر چنین گفت کاوسْ شاه، که:«اکنون، مکافاتِ کرده گناه،

چنانچون سَزا بُد، بدیشان رسید؛ ز کشتن همی، دست باید کشید.

بباید یکی مردِ باهوش و سنگ، کجا باز داند شتاب از درنگ؛
1495شود نزدِ سالارِ مازندران؛ کند دلْش بیدار و مغزش گران». 

بدان رای، خشنود شد پورِ زال، بزرگان که بودند با او همال: 

فرستادنِ نامه نزدیکِ اوی؛ برافروختن جانِ تاریکِ اوی.

واژه نامه
1434:چَه: چاه
1475: سپردن خاک
1449:گریغ: گریز
1475:سپردن خاک: کنایه ایما از مردن و در دل خاک آرمیدن
1486:فریبرز: این بیت نشان می دهد فریبرز پسر کاووس همراه شاه اسیر دیوان مازندران بوده است.
1494: گرانمایه با وقار
1495: گرانی مغز:خردمندی و دانایی-وارون سبک مغزی

 زینه(مرحله) های هفت گانه در سه سامانه نمادشناختی و باور شناختی در کنار هم:

آیین مهریپهلوانیدرویشی
1سربازکشتن شیرطلب
2شیرچیرگی بر تشنگیعشق
3کلاغکشتن اژدهامعرفت
4شیر- شاهینکشتن زن جادواستغنا
5پارسیچیرگی بر اولادتوحید
6خورشیدکشتن ارژنگ دیوحیرت
7پدرکشتن دیو سپیدفنا


آیی از

خوان ششم:جنگ رستم و ارژنگ دیو(1389-1431)



نگاره جنگ رستم و ارژنگ دیو از شاهنامه شاه طهماسبی


داستان خوان ششم را از اینجا با صدای ترانه از اینجا 

یا از اینجا دریافت کنید


خوان ششم:جنگ رستم و ارژنگ دیو

1389یکی مغفری خسروی بر سرش؛خُوَی آلود ببرِ بیان در برش.
1390به ارژنگِ سالار بنهاد روی ؛چو آمد برِ لشکر نامجوی،

یکی نعره زد، در میان گروه؛تو گفتی برآشفت دریا و کوه.

برون آمد از خیمه ارژنگِ دیو،چو آمد به گوش اندرش آن غریو.

چو رستم بدیدش،برانگیخت اسپ؛بدو تاخت، مانندِ آذر گشسب.

گرفتش گریبان و یالْ آن دلیر؛سر از تن بکَنْدش، به کردارِ شیر.
1395پر از خون سر دیو کنده ز تن بینداخت ز آن سو که بود انجمن 

چو دیوان بدیدند گوپالِ اوی، بدرٌیدشان دل ز چنگالِ اوی. 

نکردند یاد از بر و بوم و رُست؛پدر، بر پسر بر، همی راه جُست. 

برآهیخت شمشیرِ کین پیلتن؛بپرداخت یک بهره ز آن انجمن.

چو برگشت پیروز و لشکر فروز،بیامد دمان تا به کوهْ اسپروز.
1400ز اُولاد، بگشاد خَمٌ کمند؛ نشستند زیرِ درختی بلند.

تهمتن ز اولاد پرسید راه، به شهری کجا بود کاوس شاه .

چو بشنید از او، تیز بنهاد روی؛ پیاده، دوان، پیش او راهجوی .

چو آمد به شهر اندرون تاجبخش، خروشی بر آورد چون رعد رخش.

به ایرانیان گفت، پس شهریار ،که:«بر ما سر آمد بدِ روزگار. 
1405خروشیدنِ رخشم آمد به گوش؛روان و دلم، تازه شد ز این خروش ».

چو نزدیکِ کاوس شد پیلتن،همه نامداران شدند انجمن. 

فراوان غریوید و بردش نماز؛ بپرسیدش از رنجهایِ دراز،

گرفتش در آغوش کاوس شاه؛ ز زالش بپرسید و از رنجِ راه.

بدو گفت:« پنهان از این جادوان، همی رخش را کرد باید روان.
1410گر آید به دیو ِسپید آگهی ،کز ارژنگ کردی تو گیتی تهی، 

همه رنجهایِ تو بی بر شود؛ ز دیوان، جهان پر ز لشکر شود.

تو، اکنون، رهِ خانه دیو گیر؛ به رنج اندر آور تن و تیغ و تیر.

مگر یار باشدت یزدانِ پاک!سرِ جادوان اندر آری به خاک!

گذر بایدت کرد از هفت کوه؛ ز دیوان، به هر جای، بینی گروه.
1415یکی غار پیش آیدت هولناک، چنانچون شنیدم تلی بی مَغاک. 

گذرگاه پر نرٌه دیوانِ جنگ؛ همه، رزم را، ساخته چون پلنگ. 

به غار اندرون، جایِ دیو ِسپید؛ کز اوی است لشکر به  بیم و امید. 

توانی مگر کردن او را تباه! که اوی است سالارِ جنگیْ سپاه.

مرا و تو را بیم از اوی است و بس؛ چو او کشته شد، نیست بیمی ز کس؛ 
1420که او کرد ما را چنین بی بها ؛بدانست کز این بَد نیابم رها.

ببست و بخَست این سپاهِ مرا؛سیه کرد خورشید و ماهِ مرا. 

سپه را، ز غم، چشمها تیره شد؛ مرا دیده، از تیرگی، خیره شد. 

پزشکان به درمانْش کردند امید، به خون و دل و مغزِ دیوِ سپید.

چنین گفت فرزانه مردِ پزشک،که:" چون خون او را بسانِ سرشک،
1425چکانی سه قطره به چشم اندرون، شود تیرگی پاک با خون برون"»

گوِ پیلتن رزم را ساز کرد؛از آن جایگه، رفتن آغاز کرد. 

به ایرانیان گفت:« بیدار بید؛که من کردم آهنگِ دیوِ سپید.

یکی دیوِ جنگی و چاره گر است؛ فراوان، به گِرد اندرش، لشکر است. 

گر ایدون که پشتِ من آرَد بخم ،شما دیر مانید خوار و دُژم؛ 
1430وگر یار باشد خداوندِ هور،دهد مر مرا اخترِ نیک زور، 

همه بوم را باز یابید و  بخت؛ به بار آید آن خسروانی درخت ؛



واژه نامه

آذر گشسب: یکی از سه آتش سپند و مینو بوده است و آتش جنگاوران .

رستم در تیز تازی و شور و شتاب با تشبیهی آشکار به این آتش مانند شده است.

1397- رُست: خاک سرزمین

    بر و بوم و رُست: آمیغی(ترکیب) که نشان دهنده میهن است

1398- بپرداخت: پیراستن - از میان بردن

1402- راهجوی- اولاد

1407- غریویدن: خروشیدن

1412- به رنج اندر آورد تن و تیغ و تیز: آرایه هم آوایی

1413- سر جادوان:سر جادوگران ، دیو سپید

1415-تل بی مغاک:تلی است که هیچ گودال و شکاف و دره ای در آن نیست.

1417-به بیم و امید کسی بودن-بر آن کس بنیاد نهادن و او را سالار و پشتیبان خویش دانستن

1421-خورشید و ماه: استعاره از چشمان کاوس

1424- فرزانه بسیار دان

          سرشک: قطره - چکه

1427-بید- بُوید

1431-درخت: دودمان شاهی