2131 |
خبر یافت ز او رستم و گیو و توس؛ |
برفتند با لشکرِ گُشن و کوس. |
|
به رستم چنین گفت گودرزِ پیر، |
که:«تا کرد مادر مرا سیرشیر ، |
|
همی بینم اندر جهان تاج و تخت، |
کِهان و بزرگانِ بیداربخت، |
|
چو کاوس نشنیدم اندر جهان؛ |
ندیدم کَسی از کِهان و مِهان». |
2135 |
رسیدند پس پهلوانان بدوی، |
نکوهش کنان، تیز و پرخاشجوی. |
|
بدو گفت گودرز:«بیمارستان، |
تو را جای زیباتر از شارستان. |
|
به دشمن دهی، هر زمان، جایِ خویش؛ |
نگویی ،به کس، بیهده رای خویش. |
|
سه بارت، چنین، رنج و سختی فتاد؛ |
سرت، ز آزمایش،نگشت اوستاد. |
|
کشیدی سپه را به مازندران؛ |
نگر تا چه سختی رسید، اندر آن! |
2140 |
دگر باره ، مهمانِ دشمن شدی؛ |
صنم بودی او را؛ برهمن شدی. |
|
به گیتی، جز از پاک یزدان نماند، |
که منشورِ شمیشرِ تو برنخواند. |
|
به جنگِ زمین ، سر به سر تاختی؛ |
کنون به آسمان نیز پرداختی. |
|
ز یک دست چون برتر آیی همی، |
بر ایزد به جنگ اندر ایی همی. |
|
نگه کن که تا چند گونه بلا، |
به پیش آمد و یافتی ز او رها! |
2145 |
پس از تو بدین داستانی کنند؛ |
وز آن داستان، بوستانی کنند. |
|
همان کن که بیدار شاهان کنند؛ |
ستوده تن و نیکخواهان کنند. |
|
جز از بندگی، پیش یزدان ،مجوی؛ |
مزن دست در نیک و بد، جز بدوی. |
|
چه گفت آن سخنگویِ با ترس و هوش، |
که:"خسرو شدی، بندگی را بکوش". |
|
به یزدان هر آن کس که بُد ناسپاس، |
به دلش اندر آید ز هر سو هراس». |
2150 |
چنین داد پاسخ که :«از راستی، |
نیاید، به کار اندرون ، کاستی. |
|
همه داد گفتی و بیداد نیست؛ |
ز دامِ تو، جانِ من آزاد نیست». |
|
پسیچید و اندر عماری نشست؛ |
پشیمانی و درد ماندش به دست. |
|
چهل روز، بر پیش یزدان به پای، |
بپیمود خاک و بپرداخت جای. |
|
همی ریخت از دیدگان آبِ زرد؛ |
همی از جهان آفرین یاد کرد. |
2155 |
ز شرم ،از در کاخ بیرون نرفت؛ |
همی پوست بر تنش، گفتی ، بکَفت. |
|
همی ریخت از دیده پالوده خون؛ |
همی خواست آمرزش، از رهنمون. |
|
ز شرمِ دلیران، مَنِش کرد پست؛ |
خرام و در ِبار دادن ببست. |
|
پشیمان شد و درد بگزید و رنج؛ |
نهاده ببخشید بسیار گنج. |
|
همی رخ بمالید بر گرم خاک، |
نیایش کنان پیش ِیزدانِ پاک. |
2160 |
چو بگذشت یک چند و کرد اینچنین، |
ببخشود بر وی جهان آفرین. |
|
یکی دادِ نو ساخت اندر جهان، |
که تابنده شد بر کِهان و مهان. |
|
جهان، گفتی، از داد دیبا شده است؛ |
همان شاه بر گاه زیبا شده است. |
|
پراگنده آمد ز هر سو سپاه |
به نزدیکِ ایوان کاوس شاه . |
|
ز هر کشوری ، نامور مهتری |
به سر بر نهاده بلند افسری، |
2165 |
به در گاه کاوس شاه آمدند؛ |
وز آن سر کشیدن، به راه آمدند. |
|
زمانه چنان شد که بود از نخست؛ |
به آبِ وفا، رویِ خسرو بشست. |
|
همه مهتران کهترِ او شدند؛ |
پرستنده و چاکر او شدند. |
|
کجا پادشاه دادگر بود و بس، |
نیازش نیاید به فریاد ی کس. |
|
بدین داستان، گفتم آن کِم شنود؛ |
کنون رزم رستم بباید سرود. |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
واژه ها
2131-گشن:انبوه - بسیار
2132-سیرشیر:کودکی
2136-شارستان:در اینجا معنی کاخ و کوشک
2155-:بکفت:از هم دریدن شکافته شدن
2157-خرام: مهمانی
ک:107
ج:280682-2
دستان را با آوای فلورا از اینجا یا از اینجا گوش کنید.
2089 | چنان بُد که ابلیس روزی پگاه ، | یکی انجمن کرد پنهان ز شاه. |
2090 | به دیوان، چنین گفت:«کامروز کار | به رنج و به سختی است با شهریار. |
یکی دیو باید همی چربدست، | که داند با او به هر گونه نشست. | |
شود؛ جانِ کاوس بیره کند؛ | به دیوان بر، این رنج کوته کند. | |
بگرداندش سر ، ز یزدان پاک؛ | فشاند بر آن فرٌ یزدانش خاک». | |
نشستند و بر دل گرفتند یاد؛ | کس از بیم کاوس ، پاسخ نداد. | |
2095 | یکی دیوِ دُژخیم برپای خاست؛ | چنین گفت:«کاین نغزکاری مراست!». |
غلامی نکو ساخت از خویشتن، | سخنگوی و شایستۀ انجمن | |
همی بود یک چند؛ تا شهریار | به هامون برون شد، ز بهرِ شکار. | |
بیامد به پیشش؛ زمین بوس داد؛ | یکی دستۀ گل به کاوس داد. | |
چنین گفت:«کز بختِ زیبایِ تو، | همی چرخِ گردان سَزد جایِ تو. | |
2100 | به کامِ تو شد رویِ گیتی همه؛ | شُبانی و، گردنکشان چون رمه. |
یکی کار مانده است کاندر جهان، | نشانِ تو هرگز نگردد نهان: | |
چه دارد همی آفتاب از تو راز، | که: چون گردد اندر نشیب و فراز؟ | |
چگونه است ماه و شب وه روز چیست؟ | بر این گردشِ چرخ، سالار کیست؟» | |
دلِ شاه، از آن دیو، بیراه شد؛ | روانش از اندیشه کوتاه شد. | |
2105 | گمانش چنان بُد که گردان سپهر | به گیتی مر او را نموده است چهر. |
ندانست کاین چرخ را مایه نیست؛ | ستاره فراوان و یزدان یکی است. | |
همه پیش فرمانش بیچاره اند، | که با شورش و جنگ و پتیاره اند. | |
جهان آفرین بی نیاز است از این؛ | ز بهر تو باید سپهر و زمین. | |
پر اندیشه شد جانِ آن پادشاه، | که تا چون شود بی پر، اندر هوا! | |
2110 | ز دانندگان پس بپرسید شاه: | «کزاین خاک چند است تا چرخِ ماه؟». |
ستاره شمر گفت و خسرو شنید؛ | یکی کژ و ناخوب چاره گزید. | |
بفرمود پس تا به هنگام خواب، | برفتند سوی نِشیمِ عقاب. | |
از آن بچٌه بسیار برداشتند؛ | به هر خانه ای دو دو بگذاشتند. | |
همی پرورانیدشان ، سال و ماه، | به مرغ و به گوشتِ بره ، چند گاه. | |
2115 | چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر، | بدان سان که مَرد آوریدند زیر، |
ز عود قُماری ، یکی تخت کرد؛ | سرِ تختها را به زر سخت کرد. | |
به پهلوش بر نیزه های دراز | ببست و بر آن گونه بر ، کرد ساز. | |
بیاویخت بر نیزه ها بر، بره؛ | ببست اندر اندیشه دل، یکسره؛ | |
وزآن پس عقاب دلاور چهار، | بیاورد و بر تخت بست استوار. | |
2120 | چو شد گرسنه تیز پرٌان عقاب، | سوی گوشت کردند هر یک شتاب. |
ز رویِ زمین، تخت برداشتند؛ | ز هامون به ابر اندر افراشتند. | |
پریدند بسیار و ماندند باز؛ | چنین باشد آن را که گیردش آز. | |
چو با مرغ پرٌنده نیرو نماند، | غمی گشت و پرها به خُوی درنشاند، | |
نگونسار گشتند زابر سیاه، | کشان از هوا نیزه و تختِ شاه. | |
2125 | سوی بیشۀ شیرْ چین آمدند؛ | به آمل به رویِ زمین آمدند. |
نکردش تباه، از شگفتی، جهان؛ | همی بودنی داشت اندر نهان. | |
سیاوش از او خواست آمد پدید؛ | ببایست لختی چَمید و چرید. | |
به جایِ بزرگی و تختِ نشست، | پشیمانی و درد بودش به دست. | |
بمانده به بیشه درون، زاروار، | نیایش کنان پیشِ پروردگار. | |
2130 | همی کرد پوزش ز کرده گناه؛ | مر او را همی جست، هر سو سپاه. |
.
2089-ابلیس:دیو- اهریمن- این واژه در سریانی «دیبْلُس» به معنی نومید
2095- دژخیم: بدخوی و بدنهاد
2012-نشیم:آشیانه
2018-پتیاره:آسیب گزند
2116-عود قماری: چوب سختی که وزن حجمی آن از آب بیشتر است.ج
2123-غمی: سوده و مانده-
خوی: عرق
2125-شیرچین: احتمالا بیشه ای در آمل
106-ک
280689-1ج
ادامه مطلب ...عکس از اینجا
داستان را از اینجا با آوای ترانه بشنوید
آراستن کاوس جهان را
2066 | بیامد سویِ پارس کاوسْ کی ؛ | جهانی، به شادی، نو افگند پی. |
بیاراست تخت و بگسترد داد؛ | به شادیٌ و رامش در اندر گشاد. | |
فرستاد هر سو یکی پهلوان، | سرافراز و بیدار و روشن روان. | |
به مرو و نشابور و بلخ و هَری، | فرستاد بر هر سویی لشکری. | |
2070 | جهانی پر از داد شد یکسره؛ | همی روی برتافت گرگ از بره. |
ز بس گنج و شادی و بس فرٌهی، | پری مَردم و دیو گشتش رهی. | |
مِهان پیشِ کاوس کهتر شدند؛ | همه تاجدارانش لشکر شدند. | |
جهان پهلوانی به رستم سپرد؛ | همه روزگارِ بهی زو شمرد. | |
یکی جای کرد اندر البرز کوه، | که دیو، اندر آن رنجها، شد ستوه. | |
2075 | بفرمود تا سنگِ خارا کَنَند؛ | دو خانه پر از دانه اندر کنند. |
بیاراست آخور به سنگ اندرون، | ز بهر ستورانش سیصد فزون. | |
ببست، آن زمان، تازیان رادر اوی؛ | هم استر، عماری کش راهجوی. | |
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت؛ | زبر جد به هر جایش اندر نشاخت. | |
در او ساخت جایِ خُرام و خورش، | که باشد از آن خوردنی پرورش. | |
2080 | دو خانه ز بهرِ سلیح نبرد، | بفرمود کز سیمِ پالوده کرد. |
یکی جایگه ساخت بر سنگِ راست، | که روزش نیفزود هرگز نه کاست؛ | |
یکی کاخِ زرٌین ز بهر نشست، | بر آورد، بالاش داده دو شست. | |
نبودی در او تیر پیدا ز دی؛ | هوا عنبرین بود بارانش مَی. | |
بر ایوانش یاقوت برده به کار؛ | ز پیروزه کرده، بر او بر ، نگار. | |
2085 | همه ساله روزش بهاران بُدی | گلش چون رخ غمگساران بدی. |
ز دردِ دل و رنج و غم دور بود؛ | بدی با تنِ دیوِ رنجور بود. | |
به خواب اندر آمد سرِ روزگار، | ز خوبیٌ و از داد آن شهریار. | |
به رنجش گرفتار، دیوان بُدند؛ | ز پاداَفره او، غریوان بدند. | |
واژه نامه و توضیح ات:
2069:هری: ریختی از هرات
2070: روی برتافتن گرگ از بره:کنایه ای است ایما از دادگستری بسیار
2075: خانه: در معنی اتاق
2079: خرام:در معنی مهمانی و سور به کار رفته است
2081:نیفزودن و ناکاستن روز:کنایه ای ایما از بهاری بودن
2083:بارانش می: باران آنجا می بود
ج:280689-1
عکس از اینجا
داستان را با آوای استاد بشنوید
پیغام فرستادن کاوس به نزدیک قیصر روم و افراسیاب
2029 | فرستاده شد نزدِ قیصر ز شاه، | سواری که اندر نور دید راه. |
2030 | بفرمود:«کز نامداران روم، | کسی کو بیاید به مردی ز بوم، |
جهاندیده باید عنانْ پیچ و بس؛ | مبادا که آید جز این نیز کَس!» | |
پس آگاهی آمد ز هاماوران، | به دشت سوارانِ نیزه وران، | |
که: رستم به مصر و بربر چه کرد، | بدان شهریاران، به روز نبرد! | |
دلیران بجستند گُرد و سوار؛ | فرستاده آمد برِ شهریار؛ | |
2035 | که:«ما شاه را بنده و چاکریم؛ | زمین جز به فرمان او نسپَریم. |
چو از گرگساران بیامد سپاه، | که جویند گاهِ سرافرازْ شاه، | |
دلِ ما شد از کارِ ایشان بِدَرد، | که دلشْان چنین بد چرا یاد کرد! | |
همی تاجِ او خواست افراسیاب، | ز راهِ خرد سرْش گشته به تاب. | |
برفتیم، با نیزه های دراز؛ | بر او، تلخ کردیم آرام و ناز. | |
2040 | از ایشان، به هر جا، بسی کشته شد؛ | زمانه به هر نیک و بد، گشته شد. |
کنون آمد از کارِ شاه آگهی، | که:"تازه شد آن فرُ شاهنشهی". | |
همه نامدارانِ شمشیرزن، | بر این کینه گه بر، شدند انجمن. | |
چو شه برگراید ز بربر عِنان، | به گردن بر آریم یکسر سِنان. | |
زمین کوه تا کوه، پر خون کنیم؛ | ز خونِ یلان، رودِ جیحون کنیم». | |
2045 | فرستاده را با رَه افکَند و رفت؛ | به بربرسِتان روی بنهاد تفت. |
چو نامه برِ شاهِ ایران رسید، | بر آن گونه گفتارِ بایسته دید، | |
از ایشان پسند آمدش کارْکرد؛ | به افراسیاب ، آن زمان، نامه کرد، | |
که:«ایران بپرداز و بیشی مجوی؛ | سرِ ما شد از تو، پر از گفت و گوی؛ | |
که خیره همی دست یازی به بد؛ | تو را شهرِ ایران نه اندر خورد. | |
2050 | فزونی مجوی، ار شدی بی نیاز؛ | که درد آرِدت پیش و رنجِ دراز. |
تورا، کهتری کار بستن نکوست؛ | نگه داشتن، بر تنِ خویش، پوست. | |
ندانی که: ایران نشستِ من است؟ | جهان، سر به سر، زیر دستِ من است؟ | |
پلنگِ ژیان گرچه باشد دلیر، | نیارَد شدن پیشِ چنگالِ شیر». | |
چو این نامه برخواند افراسیاب، | سرش پر زکین گشت و دل پر شتاب. | |
2055 | چنین داد پاسخ که:«ایران مراست؛ | سر تخت ِو جای دلیران مراست. |
به گُردان جنگی و شمیشر زن، | تهی کردم از تازیان انجمن. | |
به پیغام نسپارم این تاج و تخت، | مگر تیره گردد به ما رویِ بخت». | |
چو بشنید کاوس گفتار اوی، | بیاراست لشکر به پیکارِ اوی. | |
به جنگش بر آراست افراسیاب؛ | به گردون همی خاک برزد ز آب. | |
2060 | جهان پر شد، از نالۀ بوق و کوس ؛ | زمین آهنین شد؛ سپهر آبنوس. |
ز زخمِ تبرزین و از بس جَرَنگ، | همی موجِ خون خاست از دشتِ جنگ. | |
چو رستم ز قلب اندر آمد به پیش، | همان اژدها نیزه در دست ِخویش، | |
سر بختِ گُردانِ افراسیاب ، | بر آن رزمگاه، اندر آمد به خواب. | |
دو بهره ز توران سپه کشته شد؛ | سر هر کَس، از رزم برگشته شد. | |
2065 | به دل ، خسته و کشته لشکر دو بهر؛ | همی نوش جُست از جهان؛ یافت زهر. |
واژه ها:
2035: چاکر-خدمتکار -چَکَر در زبان پهلوی
پلنگ ژیان: استعاره ای آشکار از افراسیاب
دست یاختن: کنایه فعلی ایما از به کار آغازیدن
جرنک: نام آوایی از گونۀ«چکاچک»
خیره: گستاخ و ناپروا
ناز: آسایش
نگه داشتن پوست: کنایه از زنده ماندن و آسیب نادیدن
ابیات
در ادامه داستان را از شاهنامه خالقی مطلق بخوانید
ادامه مطلب ...داستان را با آوای فیروز و تمبک سالار از اینجا یا از اینجا شنوید
رزم رستم با سه شاه و رهایی کاوس از بن
1995 | دگر روز، لشکر بیاراستند؛ | درفش از دو رویه بپیراستند. |
پس پشتِ پیلان، دِرفشان درفش | به گَرد اندرون، سرخ و زرد وبنفش. | |
به هاماوران، بود صد ژَنده پیل؛ | یکی لشکری ساخته بر دو میل. | |
از آوازِ گُردان بتوفید کوه؛ تو گفتی جهان،سر به سر، ز آهن است؛ | زمین آمد، از نعلِ اسپان ستوه. وگر کوهِ البرز در جوشن است. | |
2000 | بدرٌید چنگ ودلِ شیر نر؛ | عقابِ دلاور بیفگند پر. |
همی ابر بُگداخت اندر هوا؛ | برابر که دید ایستادن روا؟ | |
سپهبد چو لشکر به هامون کشید؛ | سپاه سه شاه و سه کشور بدید، | |
چنین گفت با لشکرِ سرفراز، | که:« از تیر مژگان مَدارید باز. | |
سرِ باره بینید و یال و عنان، | دو دیده نهاده به نوکِ سنان. | |
2005 | اگر صد هزارند و ما صد سوار، | فزونیِ لشکر نیاید به کار». |
بر آمد درخشیدن ِ تیغ و خشت؛ | تو گفتی هوا بر زمین لاله کِشت. | |
ز خون،دشت گفتی میستان شده است | ز نیزه، هوا چون نیستان شده است. | |
تهمتن مر آن رخش را تیز کرد؛ | ز خونِ فرومایه پرهیز کرد. | |
همی تاخت اندر پیِ شاهِ شام؛ | بینداخت، از باد، خمیده خام. | |
2010 | میانش به حلقه در آورد گُرد؛ | تو گفتی خَم اندر میانش فسرد. |
ز زین برگرفتش به کردار گوی، | چو چوگان به زخم اندر آید بر اوی. | |
بیفگند و بهرام دستش ببست؛ | گرفتار شد نامبردار شست. | |
ز خون، خاکْ گِل گشت و هامون چو کوه، | ز بس کشته افگنده از هر دو گروه. | |
شهِ بربرستانِ گردنفراز | گرفتار شد با چهل رزم ساز. | |
2015 | ز کشته، زمین گشت با کوه راست؛ | چو هاماوران شاهْ زنهار خواست، |
به پیمان که کاوس را با سران، | سوی رستم آرَد ز هاماوران، | |
سرا پرده و گنج و تاج و گُهر، | پرستنده و تخت و زرین کمر؛ | |
بدین بر نهادند و بر ساختند؛ | سه کشور، سراسر ، بپرداختند. | |
چو از دژ رها کرد کاوس را، | همان گیو و گودرز و هم طوس را. | |
2020 | سلیح سه کشور، سه گنجِ سه شاه. | سرا پرده و لشکر و تاج و گاه، |
سپهبد جز این خواسته هر چه دید، | به گنج سپهدارِ ایرا ن کشید. | |
بیاراست کاوس ِ خورشیدْفر، | به دیبای رومی یکی تختِ زر، | |
ز پیروزه پیکر، ز یاقوت گاه؛ | گهر بافته بر جُلَیل سیاه | |
یکی اسپ رهوار، زیر اندرش؛ | لگامی ز یاقوت و زر بر سرش. | |
2025 | به سوداوه گفتا که:«اندر نشین | نهان رو ز خورشید، گردِ زمین». |
به لشکرگه آورد لشکر ز شهر، | ز گیتی، بر این گونه جوینده بهر. | |
سپاهش فزون شد ز سیصد هزار، | زره دار و برگستوانوَر سوار | |
برآمد گران لشکری بربری؛ | سوارانِ جنگاورِ لشکری. | |
/
1995-پیراستن درفش:آماده شدن برای پیکار
بیت2004:این بیت سوار را در حال تاختن توصیف می کندسوار خم می شود و در راستای سو یال
اسب قرار می گیرد ، جلو را نگاه می کند و سنان را در کنار گوش اسب جای می دهد
2008- خون فرومایه: خون مردم عادی
2009- خمیٌده خام:کنایه ایما از کمند که پرچین است و از چرم خام ساخته شده است.
2010-فسردن خم در میان سوار:سخت پیچیدن در او و با آن یکی شدن
2011- زخم: ضربه - کوبه
2012-رفتار شد نامبردار شست:شصت جنگاور نامبردار گرفتار می شوند.
2020- سه کشور و سه شاه: هاماوران و مصر و بربرستان
2023-پیکر: در معنی نقش و نگار به کار رفته
2025- نهان از خورشید:کنایه ایما از سخت پوشیده
گرد زمین:کنایه ای از راه دراز
در این بیت کاوس از سودابه می خواهد که بر تخت روان نشیند و سخت پوشیده راه درازی را طی کند تا به ایران زمین برسد
در ادامه متن شاهنامه خالقی مطلق را ببینید