.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
بازگشت گرسیوز و بدگویی از سیاوش نزد افراسیاب
چو نزدیک سالارِِ تورانْ سپاه | رسیدند و پرسید هر گونه شاه، | |
فراوان سخن رفت و نامه بداد | بخواند و بخندید و زاو گشت شاد | |
نگه کرد گرسیوز کینه دار | بدان تازه رخسارۀ شهریار | |
1850 | همی بود یک دل پر از کین و درد | بدان گه که خورشید لاژورد |
همه شب بپیچید تا روز پاک | چو شب جامۀ تیره را کرد چاک | |
سرِ مردِ کین اندر آمد ز خواب | بیامد به نزدیک افراسیاب | |
ز بیگانه پردخت کردند جای | نشستند و جستند هر گونه رای | |
بدو گفت گرسیوز:« ای شهریار! | سیاوش دگر دارد آیین و کار. | |
1855 | فرستاده آمد ز کاوس شاه، | نِهانی، به نزدیک او چند راه. |
ز روم و ز چین، نیزش آمد پیام | همی یادِ کاوس گیرد، به جام | |
بر او انجمن شد فراوان سپاه | بپیچد به ناگاه ، از او جانِ شاه | |
اگر تور را دل نگشتی دُژم | ز گیتی بر ایرج نکردی ستم | |
دو کشور که چون آتش تیز وآب | به دل یک ز دیگر گرفته شتاب، | |
1860 | تو خواهی کِشان خیره، جفت آوری | همی باد را در نهفت آوری! |
اگر کردمی بر تو این بد نِهان | مرا زشتْ نامی بُدی در جهان.» | |
دلِ شاه از آن کار شد دردمند | پر از غم شد از روزگار گزند | |
بدو گفت:« بر من تو را مهر ِ خون | بجنبید و او بُد تو را رهنمون | |
سه روز اندر این نامه رای آوریم | سخنهاش بهتر به جای آوریم. | |
1865 | چو این رای گردد خِرَد را درست، | بگویم که درمان چه بایدْت جست.» |
چهارم چو گرسیوز آمد به در | کُلَه بر سر و تنگ بسته کمر | |
سپهدار ِ توران ورا پیش خواند | ز کارِِ سیاوش، فراوان براند | |
بدو گفت:« کای یادگار پشنگ | چه دارم جز از تو به گیتی به چنگ؟ | |
همه رازها بر تو باید گشاد | به ژرفی ببین تا چه آیدْت یاد | |
1870 | از آن خوابِِ بَد چون دلم شد غمی، | به مغز اندر آورد لختی کَمی؛ |
نبستم به جنگ ِ سیاوش میان | نیامد از او نیز ما را زیان. | |
چو آن تخت ِ پر مایه پدرود کرد، | خرد تار کرد و مرا پود کرد. | |
ز فرمان من یک زمان سر نتافت | چو از من چنان نیکوِیها بیافت. | |
سپردم بدو کشور و گنج ِ خویش؛ | نکردیم یاد از غم و رنج ِ خویش. | |
1875 | به خون نیز، پیوستگی ساختیم؛ | دل از کین ِ ایران بپرداختیم. |
بپیچیدم از گنج و فرزند روی | گرامیْ دو دیده سپردم بدوی. | |
پس از نیکویها و هر گونه رنج | فِدی کردن کشور و تاج و گنج | |
گر ایدون که من بد سگالم بر اوی | ز گیتی برآید یکی گفت و گوی | |
بر او بر، بهانه ندارم به بد | گر از من بدو اندکی بد رسد، | |
1880 | زبان برگشایند بر من مِهان؛ | درفشی شوم در میانِ جهان. |
نباشد پسندِ جهان آفرین | نه نیز از بزرگانِ روی زمین | |
ز دَد تیز دندان تر از شیر نیست | که اندر دلش بیم شمشیر نیست. | |
اگر بچّه ای ز آنِ خود دردمند | ببیند، کند دادم و دد را گزند. | |
اگر ما بشوریم بر بیگناه، | پسندد چنین داور هور و ماه؟ | |
1885 | ندانم جز آن کِش بخوانم به در؛ | وز ایدر، فرستمْش سویِ پدر. |
اگر گاه جوید گر انگشتری، | از این بوم و بر بگسلد داوری.» | |
بدو گفت گرسیوز:« ای شهریار | مگیر این چنین کار پر مایه خوار. | |
از ایدر گر او سوی ایران شود | بر و بوم ما پاک ویران شود | |
هر آنگه که بیگانه شد خویش ِ تو | بدانست رازِ کم و بیش تو | |
1890 | چو جویی دگر ز او تو بیگانگی، | کنی رهنمونی به دیوانگی. |
یکی دشمنی باشد اندوخته | نمک را مَپَرْگَن تو بر سوخته. | |
براین داستان زد یکی رهنمون | که:" آبی که از خانه آید برون، | |
ندانند درمان ِ آن را به بند". | اگر بد نخواهی تو، بنیوش پند. | |
نبینی که پروردگارِ ِ پلنگ | نبیند ز پرورده جز درد و جنگ؟ | |
1895 | چو افراسیاب آن سخن باز جست، | همه گفتِ گرسیوز آمد درست. |
پشیمان شد از رای و کردار خویش؛ | همی تیره دانست بازارِ خویش | |
چنین داد پاسخ که:« من زاین سخن | نه سر نیک بینم بلا را ،نه بُن | |
بباشیم تا رازِ گردان سپهر | چگونه گشاید بدین کار، چهر | |
به هر کار، بهتر، درنگ از شتاب؛ | بمان تا بتابد، براین، آفتاب | |
1900 | ببینم که رایِ جهاندار چیست! | رخِ شمعِ چرخِ روان سویِ کیست! |
وگر سوی درگاه خوانمْش باز | بجویم سخن تا چه دارد براز! | |
نگهبان او من بَسَم، بی گمان؛ | همی بنگرم تا چه گردد زمان. | |
چو از او کژّیی آشکارا شود | که ناچار دل بی مدارا شود | |
از آن پس نکوهش نیاید ز کَس | مکافات بد جز بدی نیست پس.» | |
1905 | چنین گفت گرسیوزِ کینه جوی، | که:«ای شاهِ بینا دلِ راستگوی! |
سیاوش بدان آلت و فرّ و بُرز | بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز، | |
گر آید به درگاه تو با سپاه | شود بر تو بر تیره خورشید و ماه. | |
سیاوش نه آن است کِش دید شاه | همی ز آسمان برگذارَد کلاه | |
فریگیس را هم ندانی تو باز، | که گویی شده ست از جهان بی نیاز. | |
1910 | سپاهت بدو بازگردد همه؛ | بترسم که مانَد شُبان بی رمه! |
سپاهی که شاهی ببیند چُنُوی | بدان بخش و آن رای و آن ماهِ روی | |
نخواهد از آن پس به شاهی تو را | بره گاهِ او را و ماهی تو را؛ | |
دو دیگر که از شهر آباد اوی | چنان بوم فرخنده بنیاد اوی | |
تو خواهی که:" ایدر مرا بنده باش | به خواری، به مهر من آگنده باش!" | |
1915 | ندیده ست کَس جفت با پیلْ شیر، | نه آتش دمان از بر و آبْ زیر. |
اگر بچّۀ شیر ِ ناخورده شیر | بپوشد کسی در میان حریر | |
به گوهر شود باز، چون شد بزرگ؛ | نترسد از آهنگ ِ پیل سترگ.» | |
پس افراسیاب اندر آن بسته شد | غمی گشت و اندیشه پیوسته شد | |
اکر باد خیره بجستی ز جای | مگر یافتی چهره و دست و پای ! | |
1920 | همی از شتابش بِهْ آمد درنگ؛ | که پیروز باشد خداوندِ سنگ. |
ستوده نباشد سرِ بادْسار | بر این داستان زد یکی هوشیار: | |
«سبکسار مردم نه والا بود | وگر چه گََوَی سروْبالا بود.» | |
برفتند پیچان و لب پر سخن، | پر از کین دل از روزگارِ کهن. | |
بر شاه رفتی زمان تا زمان | بداندیش گرسیوز بدگمان. | |
1925 | ز هر گونه رنگ اندر آمیختی؛ | دلِ شاهِ توران برانگیختی؛ |
چنین تا برآمد بر این روزگار | پر از درد و کین شد دلِ شهریار | |
سپهبد چنان دید یک روز رای | که پردخت مانَد ز بیگانه جای | |
به گرسیوز این داستان برگشاد | ز کار سیاوش بسی کرد یاد | |
«تو را گفت از ایدر ، بباید شدن | بر ِ او فراوان بباید بُدَن | |
1930 | بپرسیّ و گویی که:" ز آن جشنگاه، | نخواهی کرد همی کَس را نگاه؟ |
بهشتی همانا بجنبد ز جای | یکی با فریگیس خیز،ایدر آی. | |
نیاز است ما را به دیدار تو | بدان پر هنر جانِ بیدار تو | |
بدین کوه ِ ما نیز، نخچیر هست | به جام زبر جد، می و شیر هست | |
گذاریم یک چند و باشیم شاد؛ | چو آیدْت از آن شهر ِ آباد یاد، | |
1935 | به رامش بباش و به شادی ، خَرام؛ | مَی و جام با من چرا شد حرام؟"» |
.
.
.
ز کوی یار می آ ید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی .
سال نو مبارک.
فریناز جان
پیام هایت مانند نسیم باد نوروزی ، چراغ دل ما را می افروزد.
همیشه شاد باشی و تندرست
نوروزت خجسته
وقتی گرسیوز نزد افراسیاب آمد نامه سیاوش را به او داد و چیزی نگفت اما دلش پر از کینه بود و فردای آن روز افراسیاب را تنها گیر آورد و شروع به بدگویی از سیاوش کرد و گفت : فرستاده ای از طرف کاووس نهانی پیش او بود . افراسیاب ناراحت شد . سه روز فکر کرد و روز چهارم به گرسیوز گفت که من نباید او را بکشم چون به من بد می رسد و تا کنون هم با او به خوبی رفتار کرده ام و از او جز نیکویی ندیدم حال اگر بر او بشورم بهانه ای ندارم و همه بزرگان به من خرده می گیرند پس بهتر است او را نزد خود بخوانم و به سوی پدرش بفرستم . گرسیوز گفت : اگر او به ایران رود برو بوم ما ویران می شود و تو مطمئن باش که از او جز بدی به تو نمی رسد . افراسیاب گفت : او را نزد خود می خوانم تا چندی نزد من باشد شاید به کارش پی ببرم اگر دیدم درست است دیگر درنگ نمی کنم و او را به جرم خیانت می کشم . گرسیوز گفت: ای شاه سیاوش آن سیاوش قبلی نیست و با سپاهیانش می آید . فرنگیس هم عوض شده است . تو مطمئن باش که سپاهیان سیاوش تا او را دارند به انقیاد تو در نمی آیند . مدتی گذشت و شاه به گرسیوز گفت : نزد سیاوش برو و بگو تا با فرنگیس چندی نزد ما بیاید .
به عبارتی افراسیاب عقل خودشو میده به دست افراسیاب!
.
«حسد میتواند ناشی از این احساس باشد که سعادت یا سودی که دیگری از آن برخوردار است، نصیب ما نشده؛ یا چیزی که مورد میل ما بوده، دیگری از آن تمتّع گرفته، یا چیزی که دیگری را نصیب شده موجب زیان یا آسیب ما گردیده است. خلاصه اگر ما چیزی را بخواهیم و دیگری آن را برباید، حالت اندوهی در ما بر انگیخته میشود که رشک نام دارد و این حالت ایجاد خشم میکند و آرزوی انتقام را میپروراند.» ( اسلامی ندوشن ، زندگی ومرگ پهلوانان )
در این فکر بودم چرا واژه «رشک» در شاهنامه زیاد به کار نرفته است و به نظرم آمد باید زیر مجموعه مفهومی دیگر باشد آیا به نظر شما می توان آن را شاخه ای از «آز» دانست؟
افراسیاب:
افراسیاب این نماد «خشم» و تزلزل در رفتار نیز در این داستان به خوبی خود را به نمایش می گذارد.