داستان را از اینجا بشنوید
3068 | به مهراب و دستان رسید این سَخُن؛ | که شاه و سپهبَد فگندند بُن. |
خروشان ز کابل همى رفت زال، | فروهِشته لَفج و برآورده یال. | |
3070 | همى گفت:« اگر اَژدهاىِ دُژم | بیاید که گیتى بسوزد به دَم، |
چو کابلستان را بخواهد پَسود، | نخستین، سرِ من بباید دُرُود.» | |
به پیش پدر شد، پر از خون جگر؛ | پر اندیشه دل، پر ز گفتار سر. | |
چو آگاهى آمد به سام دلیر | که آمد ز رَه بچّه نرّه شیر، | |
همه لشکر از جاى بر خاستند؛ | درفشِ فریدون بیاراستند. | |
3075 | پذیره شدن را، چَپیره شدند؛ | سپاه و سپهبَد پذیره شدند. |
همه پشتِ پیلان، به رنگین درفش، | بیاراسته، سرخ و زرد و بنفش. | |
چو روىِ پدر دید دستانِ سام، | پیاده شد از اسب و بگذارد گام. | |
بزرگان پیاده شدند، از دو روى، | چه سالار خواه و چه دیهیم جوى. | |
زمین را ببوسید زال دلیر؛ | سخن گفت با او پدر نیز، دیر. | |
3080 | نشست از برِ تازى اسبی سمند، | چو زرّین درخشنده کوهى بلند. |
بزرگان همه پیشِ اوی آمدند؛ | به تیمار و با گفت و گوی آمدند؛ | |
که:«آزرده گشته است بر تو پدر؛ | ره پوزش آر و مکش هیچ سر | |
چنین داد پاسخ:«کز این باک نیست؛ | مرا نیز بر جایِ خون خاک نیست. | |
پدر گر به مغز اندر آرد خِرَد، | همانا سخن بر سخن نگذرد؛ | |
3085 | و گر بر گشاید زبان را به خشم، | من از شرم آب اندر آرم به چشم.» |
چنین تا به درگاهِ سام آمدند؛ | گشاده دل و شادکام آمدند. | |
فرود آمد از اسپ سامِ سوار؛ | هم اندر زمان، زال را داد بار. | |
چو زال اندر آمد به پیش پدر، | زمین را ببوسید و گسترد بَر. | |
یکى آفرین کرد بر سام ِگُرد؛ | وز آبِ دو نرگس، همى گُل سترد؛ | |
3090 | که:«بیدار دل پهلوان شاد باد! | روانش گرایندۀ داد باد! |
ز تیغ تو، الماس بریان شود؛ | زمین، روز جنگِ تو، گریان شود. | |
کجا دیزۀ تو چمد روزِ جنگ، | شتاب آید اندر سپاهِ درنگ. | |
سپهرى کجا باد ِگرز ِتو دید. | بماند؛ ستاره نیارد کشید. | |
زمین سر به سر سبز، با داد تو؛ | روان و خرد گشت بنیاد تو. | |
3095 | همه مردم از داد تو شادمان؛ | ز تو داد یابد زمین و زمان؛ |
مگر من از داد بىبهرهام، | و گر چه به پیوندِ تو شهرهام. | |
یکى مرغ پروردهام، خاک خُورَد؛ | به گیتى، مرا نیست با کس نبرد. | |
ندانم همى خویشتن را گناه، | که بر من کسى را بدان هست راه، | |
مگر آنکه سام ِیَلَستَم پدر؛ | دگر هست با این نژادم هنر. | |
3100 | ز مادر بزادم، بینداختى؛ | به کوه اندرم، جایگه ساختى. |
نه گهواره دیدم، نه پستان، نه شیر؛ | نه از هیچ خُوَشی مرا بود وِیر. | |
ببردی؛ به کوهی بیفگندیَم؛ | دل از ناز و آرام برکندیم. | |
فگندى به تیمار، زاینده را؛ | به آتش سپردى فزاینده را. | |
تو را با جهان آفرین است جنگ، | که: از چه سیاه و سپید است رنگ! | |
3105 | کنون کِم جهان آفرین پرورید؛ | به چشم خدایى به من بنگرید؛ |
هنر هست و مردیّ و تیغ یلی؛ | یکی یاد چون مهتر کابلی. | |
اَبا گنج و با تخت و گرز گران؛ | ابا راى و با تاج و تاجِ سران. | |
نشستم به کابل، به فرمان تو؛ | نگه داشتم راى و پیمان تو؛ | |
که چون کینه جویى، به کار آیمت؛ | درختى که کشتى به بار آیمت. | |
3110 | ز مازندران هَدیه این ساختى؛ | هم از گرگساران بدین تاختى. |
که ویران کنى خانِ آبادِ من؛ | چنین داد خواهى همى دادِ من؟! | |
من اینک به پیش تو استادهام؛ | تن ِبنده، خشم ِتو را، دادهام. | |
به ارّه میانم به دو نیم کن؛ | ز کابل مَپیماى با من سَخِن.» | |
سپهبَد چو بشنید گفتارِ زال؛ | بر افراخت گوش و فرو برد یال. | |
3115 | بدو گفت:«آرى همین است راست؛ | زبانت بدین راستی پادشاست. |
همه کار من با تو بیداد بود؛ | دلِ دشمنان، بر تو بر، شاد بود. | |
ز من آرزو خود همی خواستى؛ | به تنگى دل از جاى بر خاستى. | |
مشو تیز! تا چارۀ کار تو؛ | بسازم؛کنون تیز بازار تو. | |
یکى نامه فرمایم اکنون به شاه؛ | فرستم به دست تو، اى نیکخواه! | |
3120 | سخن هر چه باید به یاد آورم؛ | روان و دلش سوىِ داد آورم. |
اگر یار باشد جهاندارِ ما؛ | به کام تو گردد همه کارِ ما . |
داستان را با آوای خوش «ساحل» از اینجا گوش کنید
2982 | پس آگاهى آمد به شاه بزرگ، | ز مهراب و دستان و سام ِسترگ؛ |
ز پیوندِ مهراب و از مهر ِزال؛ | وز آن ناهَمالان ِگشته هَمال. | |
سخن رفت هر گونه با موبدان، | به پیشِ سرافراز شاهِ رَدان. | |
2985 | چنین گفت با بخردان شهریار، | که:«بر ما شود، ز این، دُژم روزگار. |
چو ایران ز چنگالِ شیر و پلنگ | بِرون آوریدم به راى و به جنگ، | |
نباید که بر خیره از عشق ِزال | هَمالِ سر افگنده گردد هَمال. | |
چو از دختِ مهراب و از پور ِسام | بر آید یکى تیغ ِتیز از نیام. | |
به یکسو، نه از گوهر ما بُوَد؛ | چو تریاک با زهر همتا بُوَد؛ | |
2990 | وگر تاب گیرد سوى ِمادرش | ز گفتِ بد آگنده گردد سرش. |
کُند شهر ایران پر آشوب و رنج | بدو باز گردد مگر تاج و گنج!» | |
همه موبدان آفرین خواندند؛ | وُ را خسروِ پاک دین خواندند. | |
بگفتند:«کز ما تو داناترى؛ | به بایستها بر، تواناترى. | |
همان کُن کجا با خرد در خورَد؛ | دلِ اَژدها را خِرَد بِشکَرد.» | |
2995 | بفرمود تا نوذر آمدش پیش؛ | اَبا ویژگان و بزرگانِ خویش. |
بدو گفت:«رَو پیشِ سام ِسوار؛ | بپرسش که:چون آمد از کارزار. | |
چو دیدى، بگویش کز این سو گراى؛ | ز نزدیکِ ما کُن سوىِ خانه راى.» | |
ز پیشِ پدر، نوذر ِنامدار | بیامد به نزدیک ِسام ِسوار. | |
همه نامداران پذیره شدند؛ | اَبا ژَنده پیل و تَبیره شدند. | |
3000 | رسیدند پس، پیشِ سام ِسوار | بزرگان و کى نوذر ِنامدار. |
پیام ِپدر شاه نوذر بداد؛ | به دیدار او، سام یل گَشت شاد. | |
چنین داد پاسخ که:«فرمان کنم؛ | ز دیدار او رامشِ جان کنم.» | |
نهادند خوان و گرفتند جام؛ | نخست از منوچهر بردند نام؛ | |
پس، از نوذر و سام و هر مهترى؛ | گرفتند شادى ز هر کشورى. | |
3005 | به شادى برآمد شبِ دیرباز؛ | چو خورشید ِرخشنده بگشاد راز، |
خروش تبیره بر آمد ز در؛ | هیون ِتگاور بر آورد پر. | |
سوى بارگاهِ منوچهر شاه | به فرمان او، بر گرفتند راه. | |
منوچهر چون یافت ز او آگهى | بیاراست دیهیم شاهنشهى. | |
ز سارىّ و آمل بر آمد خروش، | چو دریاىِ جوشان بر آورد جوش. | |
3010 | ببستند آیین و ژوپین وَران | برفتند، با خشتهاىِ گران؛ |
سپاهى که از کوه تا کوه مَرد، | سپر در سپر بافته سرخ و زرد؛ | |
اَبا کوس و با ناىِ روئین و سنج؛ | ابا تازى اسپان و پیلان و گنج؛ | |
از این گونه لشکر پذیره شدند | همه با درفش و تبیره شدند. | |
چو آمد به نزدیکِ آن بارگاه | پیاده شد و راه بگشاد شاه. | |
3015 | چو شاهِ جهاندار بنمود روى، | زمین را ببوسید و شد پیش اوى. |
منوچهر برخاست از تختِ عاج؛ | ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج. | |
برِِ خویش بر تخت بنشاختش؛ | چنان چون سَزا بود، بنواختش؛ | |
وز آن گرگسارانِ جنگاوران؛ | و ز آن نرّه دیوانِ مازندران، | |
بپرسید و بسیار تیمار خُوَرد؛ | سپهبد سخن، یک به یک، یاد کرد؛ | |
3020 | که:« نوشِه زى، اى شاه و جاوید مان | ز جان تو کوته بدِ بدگمان! |
برفتم بدان شهرِ دیوانِ نر؛ | نه دیوان، که شیرانِ جنگى به بر؛ | |
که از تازى اسپان تگاورترند؛ | ز گُردان ایران دلاورترند. | |
سپاهى که سگسار خوانندشان؛ | پلنگان جنگى گُمانندشان. | |
ز من چون بدیشان رسید آگهى، | از آوازِ من مغزشان شد تهى. | |
3025 | به شهر اندرون، نعره برداشتند؛ | وز آن پس، همه شهر بگذاشتند. |
همه پیشِ من جنگجوى آمدند؛ | چنان خیره و پوى پوى آمدند؛ | |
سپه جُنب جُنبان شد و روز تار؛ | پس اندر، فراز آمد و پیش، غار؛ | |
زمین نیز جنبان شد از لشکرم؛ | ندیدم که تیمار آن چون خورم. | |
نبیرۀ جهاندار سلم ِسترگ | به پیشِ سپاه، اندر آمد چو گرگ. | |
3030 | جهانجوی را نام کَرکوی بود؛ | یکی سرو بالایِ مَهروی بود. |
به مادر هم از تخم ضحّاک بود؛ | سرِ سرورانِ پیش او خاک بود. | |
سپاهش به کردار ِمور و ملخ؛ | نبُد دشت پیدا، نه کوه و نه شَخ. | |
چو برخاست زان لشکر ِگُشن گَرد، | رُخ نامداران ما گشت زرد. | |
من این گرز ِ یک زخم برداشتم | سپه را همان جاى بگذاشتم. | |
3035 | خروشى خروشیدم از پشتِ زین، | که چون آسیا شد بر ایشان زمین. |
دل آمد سپه را همه بازِ جاى؛ | سراسر سوىِ رزم کردند راى. | |
چو بشنید کرَِکوى آواز ِمن، | چنان زخمِ گوپالِ سریازِ من، | |
بیامد به نزدیکِ من جنگساز، | چو پیل ژیانِ با کمندی دراز. | |
مرا خواست کآرَد به خَمّ ِکمند؛ | چو دیدم، خمیدم ز راهِ گزند. | |
3040 | کمان کیانى گرفتم به چنگ، | به پیکانِ پولاد و تیر ِخدنگ. |
عقابِ تگاور بر انگیختم؛ | چو آتش بر او بر ،همی ریختم. | |
گُمانم چنان بُد به سِندان سرش، | که شد دوخته مغز با مِغفَرش. | |
نگه کردم؛ از گَرد چون پیلِ مست | بر آمد یکى، تیغِ هندى به دست. | |
چنان آمدم، شهریارا! گمان، | کز او کوه زنهار خواهد به جان. | |
3045 | وى اندر شتاب و من اندر درنگ؛ | همى جستمش، تا کى آید به چنگ. |
چو آمد بَرَم مرد جنگی فراز، | من از چَرمِه چنگال کردم دراز. | |
گرفتم کمربندِ مردِ دلیر؛ | ز زین بر گسستم، به کَردار ِشیر. | |
زدم بر زمین بر، چو پیل ژیان | پر آهن بَر و دست و پای و میان. | |
چو افگنده شد شاه زین گونه خوار؛ | سپه روى برگاشت از کارزار. | |
3050 | نشیب و فراز و بیابان و کوه، | به هر سو شدند انجمن همگروه. |
سوار و پیاده ده و دو هزار، | فگنده، پدید آمد اندر شمار. | |
سپاهیّ و شهری و جنگی سوار | همانا که بودند سیصد هزار. | |
چه سنجد بد اندیش، با بختِ تو ، | به پیشِ پرستندۀ تختِ تو؟» | |
چو بشنید گفتار ِ سالار شاه | بر افراخت بر ماه فرّخ کلاه. | |
3055 | مَى و مجلس آراست و شد شادمان؛ | جهان پاک دید از بدِ بدگمان. |
به بَگماز کوتاه کردند شب؛ | به یاد سِپهَبد گشادند لب. | |
چو شب روز شد، پردۀ بارگاه | گشادند و دادند زى شاه راه. | |
بیامد سپهدار سامِ سِتُرگ | به نزد منوچهر، شاه بزرگ. | |
چنین گفت با سام شاهِ جهان: | «کز ایدر برو، با گزیده مِهان؛ | |
3060 | به هندوستان آتش اندر فروز؛ | همه کاخِ مهراب و کابل بسوز. |
نباید که او یابد از تو رها؛ | که او ماند از تخمۀ اَژدها. | |
زمان تا زمان زو بر آید خروش؛ | شود رام گیتى پر از جنگ و جوش. | |
هر آن کس که پیوستۀ او بُوَند | بزرگان که در بستۀ او بُوند، | |
سر از تن جدا کن؛ زمین را بشوى، | ز پیوند ضحّاک و خویشانِ اوى.» | |
3065 | چنین داد پاسخ که:« ایدون کنم؛ | که کین از دلِ شاه بیرون کنم.» |
ببوسید تخت و بمالید روى، | بر آن نامور مُهر و انگشتِ اوى. | |
سوى خانه بنهاد سر با سپاه، | بر آن باد پایانِ جوینده راه. |
داستان را از اینجا بشنوید
دکتر کزازی در شهر کتاب هفتم مهر ماه ۱۳۹۰ عکس از شاهین بهره مند
2901 | چو آمد ز درگاه مهراب شاد، | کزو او کرده بُد زال بسیار یاد، |
گرانمایه سیندخت را خفته دید؛ | رخش پژمریده، دل آشفته دید. | |
بپرسید و گفتش:« چه بودت بگوى؛ | چرا پژمریدی چو گلبرگ روى؟» | |
چنین داد پاسخ به مهراب باز، | که:« اندیشه اندر دلم شد دراز. | |
2905 | ازین کاخ ِ آباد و این خواسته؛ | وزین تازى اسپان آراسته؛ |
وز این رِیدکانِ سپهبَد پرست؛ | وز این باغ و این خسروانى نشست؛ | |
و ز این چهره و سروِ بالاى ما؛ | وزین نام و این دانش و راى ما، | |
-بدین آبدارىٌ و این راستى؛ | زمان تا زمان آیدش کاستى- | |
به ناکام باید به دشمن سپرد؛ | همه رنج ما باد باید شمرد. | |
2910 | یکى تنگ صندوق از این بهرِ ماست؛ | درختى که تریاکِ او زهر ماست، |
بکِشتیم و دادیم آبش برنج؛ | بیاویختیم از برش تاج و گنج. | |
چو برشدبه خورشید و شدسایه دار | بخاک اندر آمد سر ِمایه دار؛ | |
براین است انجام و فرجام ما؛ | ندانم کجا باشد آرام ما!» | |
به سیندخت مهراب گفت:«این سخن | نو آوردى و نو نگردد کهن. | |
2915 | سراى سِپنَجى بدین سان بٌوَد؛ | خِرَد یافته زو هراسان بٌوَد. |
یکى اندر آید؛ دگر بگذرد؛ | گذر نى؛ که چرخش همى بسپَرد؛ | |
به شادى و اندُوه نگردد دگر؛ | بدین، نیست پیکار با دادگر.» | |
بدو گفت سیندخت:«کاین داستان | به روىِ دگر بر نِهد راستان؛ | |
خرد یافته موبدِ نیک بخت | به فرزند زد داستانِ درخت. | |
2920 | زدم داستان، تا ز راه ِخِرَد. | سپهبَد به گفتار من بنگرد، |
-فرو بُرد سر؛ سرو را داد خم؛ | به نرگس، گل ِسرخ را داد نم؛- | |
که: گردون به سر بر چنان نگذرد، | که ما را همى باید، اى پر خرد! | |
چنان دان که رودابه را پور سام | نهانى نهاده است هر گونه دام. | |
ببرده است روشن دلش را ز راه؛ | یکى چارهمان کرد باید نگاه. | |
2925 | بسى دادمش پند و سودش نکرد؛ | دلش خیره بینم همى، روى زرد.» |
چو بشنید مهراب، بر پاى جست؛ | نِهاد از برِ دستِ شمشیر، دست. | |
تنش گشت لرزان و رخ لاژورد؛ | پر از خون جگر؛ لب پر از بادِ سرد. | |
همى گفت:« رودابه را رودِ خون، | به روى زمین، بر کُنم هم کنون.» | |
چو آن دید سیندخت بر پاى جَست؛ | کمر کرد بر گِردگاهش دو دست. | |
2930 | چنین گفت:« کز کِهتر اکنون یکى، | سخن بشنو و گوش دار اندکى؛ |
وز آن پس همان کن که راى آیدت؛ | روان را خرد رهنماى آیدت.» | |
بپیچید و انداخت او را به دست؛ | خروشى بَر آوَرد چون پیل مست | |
«مرا- گفت: چون دختر آمد پدید | ببایستش اندر زمان سر بُرید؛ | |
نکُشتم؛نرفتم به راهِ نیا؛ | کنون ساخت بر من چنین کیمیا. | |
2935 | پسر کو ز راه پدر بگذرد، | دِلیرش ز پشتِ پدر نشمرد. |
یکی داستان زد بر این بر پلنگ، | بدان گه که در جنگ شد تیز چنگ؛ | |
"مرا کارزار است- گفت:آرزوی؛ | پدرم از نیا خود همین داشت خوی. | |
نشان پدر باید اندر پسر؛ | روا باشد ار کمتر آرد هنر. | |
هَمَم بیم جانست و هم جاىِ ننگ؛ | چرا باز دارى سرم را ز جنگ؟» | |
2940 | اگر سام یل با منوچهر شاه | بیابند بر ما یکى دستگاه، |
ز کابل بر آید به خورشید دود؛ | نه آباد مانَد، نه کِشت و درود.» | |
چنین گفت سیندخت با مرزبان: | «کزین در مگردان به خیره زبان! | |
کز این آگهى یافت سام ِسوار؛ | به دل ترس و تیمار چندین مدار! | |
وى از گرگساران بدین گشت باز؛ | گشاده شدست این سخن؛ نیست راز.» | |
2945 | چنین گفت مهراب:«کاى ماهروى! | سخن هیچ با من به کژّى مگوى! |
چنین خود کى اندر خورد با خِرَد، | که مر خاک را باد فرمان بَرَد! | |
مرا دل بدین نیستى دردمند، | اگر ایمنى یابمى از گزند. | |
که باشد که پیوندِ سام سوار | نخواهد، ز اهواز تا قندهار؟» | |
بدو گفت سیندخت:«کاى سرفراز! | بگفتارِ کژّى مبادم نیاز! | |
2950 | گزندِ تو، پیدا، گزندِ من است؛ | دلِ دردمندِ تو بندِ من است. |
چنین است واین نزدمن شد دُرست؛ | همین بُدگمانى مرا از نخست. | |
اگر باشد این، نیست کارى شگفت، | کز آن بر دل اندیشه باید گرفت. | |
فریدون به سروِ یمن گشت شاه؛ | جهانجوى دستان همین جُست راه؛ | |
که بی آتش،از آب و از باد و خاک | نشد تیره رویِ زمین تابناک. | |
2955 | هر آنگه که بیگانه شد خویش ِتو، | شود تیره راى ِبد اندیش تو.» |
به سیندخت بسپرد مهراب گوش، | دلی پر ز کینه، سری پر ز جوش؛ | |
به سیندخت فرمود پس نامدار، | که رودابه را خیز، پیش من آر.» | |
بترسید سیندخت از ان تیز مَرد | که او را ز درد اندر آرد به گَرد. | |
بدو گفت:«پیمانت خواهم نخست | که:او را سپاری به من تندرست؛ | |
2960 | وز آن چون بهشتِ برین گلسِتان، | نگردد تهی رویِ کابلسِتان.» |
یکی سخت پیمان ستَد زو نخست؛ | به چاره ، دلش را ز کینه بشست. | |
زبان داد سیندخت را نامجوى، | که:رودابه را بد نیارد به روى. | |
بدو گفت:« بنگر که شاهِ زمین | سر از ما کند، ز این سخن، پر ز کین. | |
نمانَد بر و بوم و نه مام و باب؛ | شود پست رودابه با رودِ آب.» | |
2965 | چو بشنید سیندخت سر پیش ِاوى | فرو برد و بر خاک بنهاد روى. |
برِ دختر آمد، پر از خنده لب، | گشاده رخ ِ روزگون زیر شب، | |
همى مژده دادش که:« جنگى پلنگ | ز گور ِژیان کرد کوتاه چنگ. | |
کنون زود پیرایه بگشاى و رَو؛ | به پیشِ پدر شو؛ به زارى، بنَو.» | |
بدو گفت: «رودابه پیرایه چیست؟ | به جاى سر ِمایه بىمایه چیست؟ | |
2970 | روان مرا پور ِسام است جفت؛ | چرا آشکارا بباید نِهفت؟ |
به پیش پدر شد، چو خورشید شرق؛ | به یاقوت و زر اندرون، گشته غرق. | |
بهشتى بُد آراسته، پر نگار، | چو خورشید ِتابان، به خرّم بهار. | |
پدر چون ورا دید، خیره بماند؛ | جهان آفرین را نِهانى بخواند. | |
بدو گفت:«اى شُسته مغز از خرد! | ز بَر گوهران این کى اندر خورد، | |
2975 | که: با اهرمن جفت گردد پَرى؟ | که مَه تاج بادت، مَه انگشترى! |
گر از دشتِ قحطان سگِ مارگیر | شود مُغ، ببایدش کشتن به تیر.» | |
چو بشنید رودابه، پاسخ نتوخت؛ | ز شرم پدر، روی را برفروخت. | |
سیه مژّه بر نرگسانِ دُژم، | فرو خوابَنید و نزد هیچ دم. | |
پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ، | همى رفت غرّان به سانِ پلنگ. | |
2980 | سوى خانه شد دختر دلشده، | رخان مُعصفر به زر آژدِه. |
به یزدان گرفتند هر دو پناه؛ | هم آن دلشده ماه و هم پیشگاه. |
داستان با آوای فریما از اینجا
۲۸۴۱ | میانِ سپهدار با سروبُن، | زنی بود گویا و شیرین سَخُن. |
پیام آوریدی سوی پهلوان؛ | هم از پهلوان سوی سروِ روان. | |
سپهدار دستان مر او را بخواند؛ | سخن هر چه بشنید با او براند. | |
بدو گفت:«نزدیک رودابه شو؛ | بگویش که:"ای نیکدل ماهِ نو! | |
2845 | سخن چون ز تنگی به سختی رسید، | فراخیش را زود بینی کلید. |
فرستاده باز آمد از پیشِ سام | اَبا شادمانیٌ و فرخ پیام. | |
بسی گفت و جوشید و زد داستان | سرانجام، او گشت همداستان."» | |
سبک ،پاسخ نامه زن را سپرد؛ | زن از پیش او بازگشت و ببرد. | |
2850 | به نزدیک رودابه آمد چو باد؛ | بدین شادمانی ورا مژده داد. |
۲۸۵۰ | پریروی بر زن دِرَم برفشاند؛ | به کرسی زر پیکرش بر نشاند. |
یکی شاره سربند پیش آورید، | شده تار و پود اندرو ناپدید. | |
همه پیکرش سرخ یاقوت و زر؛ | شده زر همه ناپدید از گهر. | |
یکی جفت پرمایه انگشتری، | فروزنده چون بر فلک مشتری، | |
فرستاد نزدیکِ دستانِ سام؛ | بسی داد با آن درود و پیام. | |
۲۸۵۵ | زن از حجره رفت و به ایوان رسید؛ | نگه کرد سیندخت؛ او را بدید. |
زن از بیم او گشت چون سندروس؛ | بترسید و روی زمین داد بوس. | |
پر اندیشه شد جانِ سیندخت از اوی؛ | به آواز گفت :«از کجایی؟بگوی. | |
دلِ روشنم بر تو شد بد گمان؛ | نگویی مرا تا:زهی گر کمان؟» | |
بدو گفت زن:«من یکی چاره جوی؛ | همی نان فراز آرم، از چند روی. | |
۲۸۶۰ | بدین حجره، رودابه پیرایه خواست ؛ | همان گوهرانِ گرانمایه خواست؛ |
بیاوردمش افسری زرنگار؛ | یکی حلقه پر گوهر ِشاهوار.» | |
بدو گفت سیندخت:«بنماییَم! | دلِ بسته زِ اندیشه بگشاییم!» | |
«سپردم به رودابه-گفت: این دو چیز؛ | فزون خواست؛اکنون بیارَمش نیز.» | |
«بها- گفت:بگذار بر چشمِ من؛ | یکی آب برزن بر این خشمِ من.» | |
2865 | «درم- گفت:فردا دهد ماهروی؛ | بها، تا نیابم، تو از من مَجوی!» |
همی کژٌ دانست گفتار اوی ؛ | بیاراست دل را به پیکار اوی. | |
بیامد؛بجستش بَر و آستی؛ | همی جُست از او کژی و کاستی. | |
چون آن جامه های گرانمایه دید؛ | هم از دست رودابه پیرایه دید، | |
درِ کاخ ،بر خویشتن بر، ببست؛ | از اندیشگان، شد به کَردارِ مست. | |
2870 | بفرمود تا دخترش رفت پیش؛ | همی دست برزد به رخسارِ خویش. |
دو گل را به دو نرگسِ خوابدار | همی شست، تا شد گُلان آبدار. | |
به رودابه گفت:«ای سرافراز ماه! | گزین کردی از ناز بر گاه، چاه! | |
چه ماند از نکوداشتی در جهان، | که ننمودمت آشکار و نهان؟ | |
ستمگر چرا گشتی، ای ماهروی! | همه رازها پیش مادر بگوی؛ | |
2875 | که: این زن زِ پیش کهِ آید همی؟ | به نزدت ز بهر چه آید همی؟ |
سخن بر چه سان است و این مرد کیست؟ | که زیبای سربند و انگشتری است. | |
ز گنجِ بزرگ افسرِ تازیان، | به ما ماند بسیار سود و زیان . | |
بدین نامِ بد داد خواهی به باد؛ | چو من زاده ام، دخت هرگز که زاد؟!» | |
زمین دید رودابه و پشتِ پای؛ | فروماند، از شرم مادر، به جای. | |
2880 | فرو ریخت از دیدگان آبِ مهر؛ | به خون ِ دو نرگس بیاراست چهر. |
به مادر چنین گفت:«کای پر خرد! | همی مهر جان مرا بِشکَرَد. | |
مرا مامِ فرٌخ نزادی ز بُن، | نرفتی ز من نیک یا بد سَخُن. | |
سپهدار دستان به کابل بماند؛ | چنین مهرِ اویم بر آتش نشاند. | |
چنان تنگ شد بر دلم بر جهان، | که گریان شدم، ز آشکار و نهان. | |
2885 | نخواهم بُدن زنده، بی رویِ اوی؛ | جهانم نیرزد به یک مویِ اوی. |
بدان کو مرا دید و با من نشست؛ | به پیمان گرفتیم دستش به دست. | |
فرستاده شد نزدِ سام یزرگ؛ | فرستاد پاسخ به زالِ سترگ. | |
زمانی بپیچید و رنجور بود؛ | سخنهای بایسته گفت و شنود. | |
فرستاده را داد بسیار چیز؛ | شنیدم همه پاسخِ نامه نیز، | |
2890 | به دست همین زن که کندیش موی؛ | زدی بر زمین و کشیدی به روی. |
فرستاده آرندۀ نامه بود؛ | مرا پاسخِ نامه این جامه بود.» | |
فروماند سیندخت از این گفت و گوی | پسند آمدش زال را جفتِ اوی. | |
چنین داد پاسخ که :«که این خُرد نیست ؛ | چو دستان ز پر مایگان گرُد نیست. | |
بزرگ است و پور جهان پهلوان؛ | هَمَش نام و هم رای و روشن روان. | |
2895 | هنرها همه هست و آهو یکی، | که گردد هنر پیش او اندکی. |
شود شاه گیتی از این خشمناک | ز کابل بر آرد به خورشید،خاک. | |
نخواهد که از تخمِ ما بر زمین، | کسی پای خوار اندر آرد به زین.» | |
رها کرد زن را و بنواختش؛ | چنان کرد پیدا که نشناختش. | |
چنان دید دخترش را در نهان، | کجا نشنود پندِ کس در جهان. | |
2900 | بیامد به تیمار گریان بخَفت؛ | همی پوست بر تنش گفتی بکَفت. |
داستان را از اینجا گوش کنید
تندیس فردوسی و زال - اثر استاد صدیقی -عکس از شاهین بهره مند
چو بر خاست از خواب ، با موبدان، | یکی انجمن کرد و با بخردان | |
2810 | گشاد آن سخن بر ستاره شُمَر؛ | که:«فرجامِ این بر چه باشد؟نگر! |
دو گوهر چو آب و چو آتش بهم، | بر آمیختن باشد از بُن ستم. | |
همانا که باشد، به روز شمار، | فَریدون و ضحٌاک را کارزار. | |
از اختر بجویید و پاسخ دهید؛ | سرِ خامه بر بخشِ فرٌخ نهید.» | |
ستاره شناسان، به روزِ دراز، | همی ز آسمان باز جستند راز. | |
2815 | بدیدند و با خنده پیش آمدند؛ | که: دو دشمن، از بخت، خویش آمدند. |
به سامِ نریمان ، ستاره شمر | چنین گفت:« کای گُردِ زرٌین کمر! | |
تو را مژده از دختِ مهراب و زال! | که گردند هر دو، دو فرٌخ هَمال. | |
از این دو، هنرمند پیلی ژیان | بیاید؛ ببندد به مردی میان. | |
جهانی به پای اندر آرد، به تیغ؛ | نَهد تختِ شاه از برِ پشتِ میغ. | |
2820 | ببُرٌد پی بد سِگالان زخاک؛ | به روی زمین بر نماند مَغاک. |
نه سگسار مانَد نه مازندران | زمین را بشوید، به گُرز گران. | |
به خواب اندر آرد سرِ دردمند | ببندد درِ جنگ و راهِ گزند. | |
بدو باشد ایرانیان را امید؛ | از او پهلوان را خُرام و نُوید. | |
پَی باره ای کو چَماند به جنگ، | بمالد بَر و رویِ جنگی پلنگ. | |
2825 | خُنُک پادشاهی که هنگام اوی، | زمانه به شاهی بَرَد نام اوی!». |
چو بشنید گفتار اختر شناس، | بخندید و پذرفت از ایشان سپاس | |
ببخشیدشان بیکران زرٌ و سیم، | چو آرامَش آمد به هنگام ِ بیم. | |
فرستادۀ زال را پیش خواند؛ | ز هر گونه با او سخنها براند. | |
بگفتش که با او به چربی بگوی، | که:" این آرزو را نبُد هیچ روی؛ | |
2830 | ولیکن چو پیمان چنین بُد نخست؛ | بهانه نشاید به بیداد جُست. |
من اینک به شبگیر از این رزمگاه، | سوی شهر ایران گذارم سپاه."» | |
فرستاده را داد چندی درم؛ | بدو گفت: «خیره مَزَن هیچ دَم» | |
گُسی کردش وخود، به راه ایستاد؛ | سپاه و سپهبد از آن کار شاد. | |
ببستند از آن گرگساران، هَزار؛ | پیاده، به خواری کشیدند،زار. | |
2835 | دو بهره چو از تیره شب برگذشت، | خروش سواران برآمد زدشت. |
همان نالۀ کوس با کَرٌنای، | بر آمد ز دهلیزِ پرده سرای. | |
سپهبَد سویِ شهرِ ایران کشید؛ | سپه را به نزدِ دلیران کشید. | |
فرستاده آمد دوان سوی زال، | اَبا بخت پیروز و فرخنده فال. | |
گرفت آفرین زال بر کَردگار؛ | بر آن بخشش و شادمان روزگار. | |
2840 | درم داد و دینار، درویش را؛ | نوازنده شد مردمِ خویش را |