.
.داستان را با صدای دکتر کزازی از اینجا بشنوید
.
رفتن کیخسرو به ایرانْ زمین
چو آمد به نزدیکِ سر، تیغِ شست، | مده می؛ که از سال شد مردْ مست. | |
به جایِ عنانم عصا داد سال؛ | پراگنده شد مال و برگشت حال | |
2520 | همان دیده بان بر سرِ کوهسار | نبیند همی لشکرِ شهریار. |
کشیدن ز دشمن نداند عِنان؛ | مگر پیشِ مژگانش آید سِنان. | |
گرایندۀ تیزْپایِ نوند، سراینده ز آواز برگشت سیر: | همان شستِ بدخواه کردش به بند. هَمَش لحن بلبل هم آوازِ شیر. | |
چو برداشتم جامِ پنجاه و هشت، | نگیرم مگر یادِ تابوت و دشت! | |
2525 | دریغ آن گُل و مشک و خوشّابْ سی! | همان تیغِ برّندۀ پارسی! |
نگردد همی گِردِ نسرین تذرو؛ | گلِ نارون خواهد و شاخِ سرو. | |
همی خواهم از روشنِ کردگار، | که چندان زمان یابم از روزگار، | |
کز این نامور نامۀ باستان، | به گیتی، بمانم یکی داستان، | |
که هر کس که اندر سخن داد داد، | ز من جز به نیکی نگیرند یاد. | |
بدان گیتیَم نیز، خواهشگر است؛ | که با تیغِ تیز است و با مِنبَر است. | |
2530 | به گفتارِ دهقان کنون باز گرد؛ | نگر تا چه گوید سراینده مرد: |
چو آگاهی آمد به کاوس شاه، | که شد روزگارِ سیاوش سیاه، | |
به کَردار مرغان سرش را ز تن، | جدا کرد سالارِ آن انجمن، | |
اَبَر بیگناهیش نخچیر، زار، | گرفتند شیون به هر کوهسار؛ | |
بنالد همی بلبل از شاخِ سرو، | چو دُرّاج زیر گُُلان با تذرو. | |
2535 | همه شهر ِ توران پر از داغ و درد؛ | به بیشه درون، برگِ گلنار زرد. |
یکی تشت بنهاد زرّین، گُروی؛ | بپیچید چون گوسپندانْش روی. | |
بریدند سر ، ز آن تنِ شاهوار؛ | نه فریادرس بود و نه خواستار. | |
چو این گفته بشنید کاوس شاه، | سرِ نامدارش نگون شد ز گاه. | |
بر و جامه بدْرید و رخ را بکَند؛ | به خاک اندر آمد، ز تختِ بلند. | |
2540 | برفتند با موبد ایرانیان، | بر آن سوگ بسته به زاری میان. |
همه دیده پر خون و رخساره زرد؛ | زبان از سیاوش پر از یادْ کرد؛ | |
چو توس و چو گودرز و گیوِ دلیر، | چو شاپور و بهرام و فرهادِ شیر. | |
همه جامه کرده کبود و سیاه؛ | همه خاک بر سر، به جایِ کلاه. | |
پس آگاهی آمد سویِ نیمروز، | به نزدیکِ سالارِ گیتی فروز، | |
2545 | که:«از شهرِ ایران برآمد خروش؛ | همی خاکِ تیره برآمد به جوش. |
پراگنْد کاوس بر تاج خاک؛ | همه جامۀ خسروی کرد چاک.» | |
تهمتن چو بشنید، از او رفت هوش؛ | ز زاوُل برآمد به زاری، خروش. | |
به چنگال رخساره بِشْخود زال؛ | پراگند خاک از بر ِ تاج و یال. | |
به یک هفته با سوگ بود و دُژَم؛ | به هشتم، برآمد ز شیپور دَم. | |
2550 | سپه سر به سر بر درِ پیلتن، | ز کشیمر و کابل شدند انجمن. |
به درگاه کاوس بنهاد روی، | دو دیده پر از خون و دل کینه جوی. | |
چو نزدیکیِ شهر ایران رسید، | همه جامۀ پهلوی بردرید. | |
به دادارِ دارنده سوگند خُوَرد، | که:«هرگز تنم بی سلیح نبرد، | |
نباشد، نه رخ را بشویم ز خاک؛ | سَزد گر نباشم، بر این سوگ، پاک. | |
2555 | کُله ترگ و شمشیر جامِ من است؛ | به بازو، خمِ خام دامِ من است.» |
چو آمد برِ تختِ کاوس کی، | سرش بود پر خاک و پر خاکْ پی. | |
بدو گفت:«خویِ بد ای شهریار! | پراگندی و تخمت آمد به بار. | |
تو را مهرِ سوداوه و بدْخُوِی، | ز سر برگرفت افسر خسروی. | |
کنون آشکارا ببینی همی، | که بر موجِ دریا نشینی همی. | |
2560 | از اندیشۀ ِخُردِ شاهِ بزرگ | نماند روان بی زیانِ سترگ. |
کسی کو بُوَد مهترِ انجمن، | کفن بهتر او را که فرمانِ زن. | |
سیاوش، ز گفتارِ زن شد به باد؛ | خجسته زنی کو ز مادر نزاد! | |
ز شاهان کسی چون سیاوش نبود؛ | چُنو راد و آزاد و خامُش نبود. | |
دریغ آن بر و بُرز بالای اوی! | رِکیب و خَم و خسروی پای اوی! | |
2565 | چو در بزم بودی بهاران بُدی؛ | به رزم، افسر نامداران بُدی. |
کنون من دل و مغز، تا زنده ام، | بر این کینه، از آتش آگنده ام. | |
همه جنگ با چشمِ گریان کنم؛ | جهان، چون دلِ خویش، بریان کنم.» | |
نگه کرد کاوس در چهرِ اوی، | چنان اشکِ خونین و آن مهرِ اوی، | |
نداد ایچ پاسخ مر او را، ز شرم؛ | فرو ریخت ، از دیده خونابِ گرم. | |
.نامه باستان دکتر کزازی جلد سوم- داستان سیاوش صفحه 114
بیت های 2517 تا 2529 مویه های فردوسی از روزگار پیری
2518- عنان نماد جوانی و عصا نماد پیری
2520- دیده بان استعاره از چشم، کوهسار استعاره از سر و شهریار ،مرگ
2520 تا2529-دیده بان(چشم) بالا کوهسار(سر) بع علت پیری توانایی دیدن لشکر دشمن(مرگ) را به سرزمین تن ندارد و آنچنان ناتوان است که تا تیر به نوک مژگانش نرسد نمی تواند ببیند و توانایی بازگشت و گریختن از برابر دشمن را ندارد چون پیری (شست سالگی) او را به بند کشیده است. سراینده(فردوسی) به دلیل پیری از همه چیز دلسرد و بیزار شده است هم از آواز بلبل و هم از غرش شیر .
شاعر می فرماید از پنجاه و هشت سالگی تنها به یاد تابوت و گور است به چیزی دیگری فکر نمی کند.
2524- گل استعاره از رخسار، مشک از مو، سی خوشاب از دندان های سی گانه و تیغ برنده پارسی زبان سخنور
نسرین استعاره چهره زرد پیری و گل نارون از روی سرخ و شاخ سرو از بالای بلند که نشانه های جوانی اند.
استاد در اینجا به سن شصت سالگی رسیده و از کردگار می خواهد توان به پایان رساندن شاهنامه را داشته باشد.
بیت های 2531 تا 2543 آگاهی یافت کاوس از مرگ سیاوش است و سوگ کاوس و حیوانات شکارگاه و پرندگان همه نارحتند و حتی برگ درختان زرد شد. ایرانیان به مویه و زاری می نشینند و پهلوانان همه بر سرشان خاک می ریزند و می نالند
بیتها 2545 تا2555- خبر به رستم و زال میرسد. رستم از هوش می رود و زال به سر و صورتش می زند و خاک بر سرش میریزد
یک هفته به سوگ می نشینند و روز هشتم رستم و سپاهش به سوی درگاه کاوس می روند. رستم در انجا سوگند می خورد که لباس رزم از تن بیرون نیاورد تا کین سیاوش را بگیرد.
بیت های 7255 تا 2569 سخنان تند رستم به کاوس و کاوس از شرم سرافکنده است هیچ پاسخی نمی دهد.