داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید.
.
گرفتار شدن سیاوش[1].
|
|
|
|
چو یک نیم فرسنگ ببرّید راه، |
رسید اندر او شاهِ توران سپاه. |
|
سپه دید با تیغ و خُود و زره؛ |
سیاوش زده، بر زره بر، گره. |
2155 |
به دل گفت: "گرسیوز این راست گفت؛ |
چنین راستی را نباید نهفت." |
|
سیاوش بپرسیدش، از بیم جان؛ |
مگر گفتِ بدخواه گردد نِهان! |
|
همی بنگرید این بدان آن بدین، |
که کینه نبُد̊شان به دل، پیش از این. |
|
ز بیمِ سیاوش، سوارانِ جنگ |
گرفتند آرام و هوش و درنگ. |
|
چنین گفت ز آن پس به افراسیاب، |
که: "ای پرهنر شاهِ با جاه و آب! |
2160 |
چرا جنگجوی آمدی، با سپاه؟ |
چرا کشت خواهی مرا، بیگناه؟ |
|
سپاهِ دو کشور پر از کین کنی؟ |
زمان و زمین پر ز نَفرین کنی؟" |
|
چنین گفت گرسیوزِ کم̊خِرَد: |
"کز این سان سخن خود کی اندر خورَد؟ |
|
گر ایدر چنین بیگناه آمدی، |
چرا با زره نزدِ شاه آمدی؟ |
|
پذیره شدن ز این نشان راه نیست؛ |
کمان و سپر هدیۀ شاه نیست." |
2165 |
سیاوش بدانست کآن کارِ اوست؛ |
برآشفتنِ شاه بازارِ اوست. |
|
چو گفتارِ گرسیوز افراسیاب |
شنید و برآمد بلند آفتاب، |
|
به ترکان بفرمود: "کاندر دهید؛ |
بر این دشت، کشتی به خون برنِهید." |
|
از ایران̊ سپه، بود مردی هَزار، |
همه نامدار از درِ کار̊زار. |
|
رده بر کشیدند ایرانیان؛ |
ببستند، خون ریختن را، میان. |
2170 |
همه با سیاوش گرفتند جنگ؛ |
ندیدند جایِ فسوس و درنگ؛ |
|
"کنون، خیره_ گفتند: ما را کُُشند، |
نباید که بر خاک تنها کَشند. |
|
بمان تا ز ایرانیان دستبرد، |
ببینند و مشمر چنین کار خُرد." |
|
سیاوش چنین گفت: "کاین رای نیست؛ |
همان جنگ را مایه و پای نیست. |
|
چه گفت آن خردمندِ بسیار̊هوش، |
که: ̓با اخترِ بد، به مردی مکوش؛̒ |
2175 |
مرا چرخِ گردان اگر بیگناه |
به دستِ بدان کرد خواهد تباه، |
|
به مردی مرا زور و آهنگ نیست؛ |
که با کردگارِ جهان جنگ نیست." |
|
سرآمد بر ایشان، چنان، روزگار؛ |
همه کشته گشتند و برگشت کار. |
|
به تیر و به نیزه،ببُد خسته شاه |
نگون اندر آمد ز پشتِ سیاه. |
|
همی گشت بر خاک، نیزه به دست؛ |
گُرویِ زره دستِ او را ببست. |
2180 |
نِهادند بر گردنش پالهنگ؛ |
دو دست، از پس پِشت،بسته چو سنگ. |
|
دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان؛ |
چنان روز̊ نادیده چشمِ جوان. |
|
همی تاختندش پیاده کَشان، |
چنان روزبانانِ مردم̊کُُشان. |
|
برفتند سویِ سیاووش̊ کَرد؛ |
پسِ پشت و پیشِ سپه بود گَرد. |
|
چنین گفت سالارِ توران̊ سپاه، |
که: "اندر کشیدش به یک سو ز راه. |
2185 |
کُُنیدش به خنجر سر از تن جدا، |
به شَخّی که هرگز نروید گیا. |
|
بریزید خونش، بر آن گرم خاک؛ |
ممانید دیر و مدارید باک." |
|
چنین گفت با شاه یکسر سپاه: |
"کز او، شهریارا! چه دیدی گناه؟ |
|
چرا کشت خواهی کَسی را که تاج |
بگرید بر او زار با تخت عاج؟ |
|
به هنگامِ شادی، درختی مکار |
که زهر آوَرَد بارِ او روزگار." |
2190 |
همی بود گرسیوزِ بَد̊نشان، |
به بیهودگی، یارِ مردم̊کُشان، |
|
که خونِ سیاوش بریزد به درد، |
کز او داشت در دل، به روزِ نبرد. |
|
ز پیران یکی بود کِهتر، به سال؛ |
برادر بُد او را و فرّخ هَمال، |
|
کجا پیل̊سَم بود نامِ جوان؛ |
گَوِی پُرهنر بود و روشن̊ روان. |
|
چنین گفت با نامور پیل̊سَم، |
که: "این شاخ را بار درد است و غم. |
|
ز دانا، شنیدم یکی داستان؛ |
خِرَد شد بر آن نیز همداستان، |
|
که: ̓آهسته دل کم پشیمان بُوَد؛ |
هم آشفته را هوش درمان بُوَد. |
|
شتاب و بدی[2] کارِ آهِر̊مَن است؛ |
پشیمانیِ جان و رنجِ تن است.̒ |
|
سری را که باشی بر او پادشا، |
به تیزی بریدن نبینم روا. |
|
به بندش همی دار، تا روزگار |
بر این بر، تو را باشد آموزگار. |
2200 |
چو بادِ خِرَد بر دلت بر وزد، |
از آن پس، ورا سر بریدن سَزد. |
|
مفرمای و اکنون تو تیزی مکن؛ |
که تیزی پشیمانی آرَد، به بُن |
|
سری را کجا تاج باشد کلاه، |
نشاید بُرید، ای خردمند̊ شاه! |
|
چه بُرّی سری را همی بیگناه، |
که کاوس و رستم بُوَد کینهخواه؟ |
|
پدر شاه و رستم̊ش پروردگار؛ |
بپیچی، به فرجام، از این روزگار. |
2205 |
چو گودرز و گرگین و فرهاد و توس |
ببندند بر کوهۀ پیل کوس، |
|
دمنده سپهبَد، گَوِ پیلتن، |
که خوار است بر چشم او انجمن، |
|
فریبرزِ کاوس، درّنده شیر، |
که هرگز ندیدش کَس از جنگ سیر، |
|
بر این کین ببندند یکسر کمر؛ |
در و دشت گردد پر از نیزهور. |
|
نه من پای دارم نه مانندِ من، |
نه گُُردی ز گُردانِ این انجمن. |
2210 |
همانا که پیران بیاید پگاه؛ |
از او بشنود داستان نیز شاه؛ |
|
مگر خود نیازت نیاید بدین! |
مگستر یکی، تا جهان است، کین." |
|
بدو گفت گرسیوز: "ای هوشمند! |
به گفتِ جوانان، هوا را مبند. |
|
از ایرانیان، دشتها پُر کَس است؛ |
گر از کین بترسی، تو را این بس است. |
|
همین بد که کردی تو را خود نه بس، |
که خیره همی بشنوی رایِ کس؟! |
2215 |
سپَر̊دی دُمِ مار و خَستی سرش؛ |
بپوشید خواهی، به دیبا، برش؟! |
|
گر ایدون که او را به جان زینهار، |
دهی، من نباشم بَرِ شهریار. |
|
به بیغولهای خیزم، از بیمِ جان؛ |
مگر خود سرآید به زودی جهان!" |
|
برفتند پیچان دَمور و گُروی، |
برِ شاهِ توران، پر از رنگ و بوی، |
|
که: "چندین به خونِ سیاوش مپیچ؛ |
که آرام خوار آید، اندر پسیچ. |
2220 |
به گفتارِ گرسیوزِ رهنمای، |
بیارای و بردار دشمن ز جای. |
|
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی؛ |
مکََش دست و خیره مَبَر تاب روی. |
|
سر این است از ایران که داری به دست؛ |
دلِ بدسگالان بباید شکست. |
|
سپاهی بر این گونه کردی تباه؛ |
نگر تا چگونه بُوَد با تو شاه! |
|
اگر خود نیازَر̊دیی از نخست، |
به آب، این گنه را توانست شُست. |
2225 |
کنون آن بِه̊ آید که اندر جهان، |
نباشد پدید آشکار و نِهان." |
|
بدیشان چنین پاسخ آوَر̊د شاه؛ |
"کز او من ندیدم، به دیده، گناه؛ |
|
ولیکن ز گفتِ ستاره شٌمَر، |
به فرجام، ز او سختی آید به سر؛ |
|
ور ایدون که خونش بریزم به کین، |
یکی گَرد خیزد از ایران̊زمین. |
|
به توران، گزندِ مرا، آمدهست؛ |
غم و درد و بندِ مرا، آمدهست. |
2230 |
رها کردنش بتّر از کشتن است؛ |
همان کشتنش درد و رنجِ تن است. |
|
خردمند گر مردمِ بدگمان، |
نداند کسی چارۀ آسمان." |
|
فریگیس بشنید؛ رخ را بخَست؛ |
میان را به زنّار خونین ببست. |
|
پیاده بیامد به نزدیکِ شاه، |
به خون رنگ داده دو رخساره ماه. |
|
به پیشِ پدر شد، پر از درد و باک؛ |
خروشان، به سر بر، پراگن̊د خاک. |
2235 |
بدو گفت: "کای پرهنر شهریار! |
چرا کرد خواهی مرا خاکسار؟ |
|
دلت را چرا بستی اندر فریب؟ |
همی از بلندی نبینی نشیب. |
|
سرِ تاجداری مبُر، بیگناه؛ |
که نپ̊سندد این داورِ هور و ماه. |
|
سیاوش که بگذاشت ایران̊زمین، |
همی از جهان بر تو کرد آفرین. |
|
بیازَر̊د از بهر تو شاه را؛ |
چنان افسر و تخت و بُنگاه را. |
2240 |
بیامد؛ تو را کرد پشت و پناه؛ |
کنون ز او چه جویی؟ که بردت ز راه؟ |
|
سرِ تاجداران نبُرّد کسی، |
که با تاج بر تخت مانَد بسی. |
|
مکن، بیگنه، بر تنِ من ستم؛ |
که گیتی سپنجیست پُر باد و دم. |
|
یکی را به چاه افگنَد، بیگناه؛ |
یکی با گنه بر نشانَد به گاه؛ |
|
سرانجام، هر دو به خاک اندراند؛ |
از اختر، به چنگِ مَغاک اندراند. |
2245 |
به گفتارِ گرسیوز ِبَد̊نِهان، |
درفشی مکن خویشتن، در جهان. |
|
شنیدی که از آف̊ریدونِ گُرد، |
ستمگاره ضَحّاکِ تازی چه بُرد! |
|
همان از موچهر، شاهِ بزرگ، |
چه آمد به تور و به سلمِ سترگ! |
|
کنون، زنده بر گاه̊ کاوس̊ شاه؛ |
چو دستان و چون رستمِ کینهخواه. |
|
جهان از تهمتن بلرزد همی، |
که توران به جنگش نیَر̊زَد همی؛ |
2250 |
چو گودرز کز گرزِ او، روزِ جنگ، |
بدرّد دلِ شیر و چنگِ پلنگ؛ |
|
چو بهرام و چون زنگۀ شاوُران، |
که نندیشد از گرزِ گُنداوران. |
|
درختی نشانی همی بر زمین، |
کجا برگ خون آوَرَد؛ بار̊ کین. |
|
به کینِ سیاوش، سیه پوشد آب؛ |
کند روز نفرین بر افراسیاب. |
|
ستمگارهای بر تنِ خویشتن؛ |
بسی یادت آید، ز گفتارِ من. |
2255 |
نه اندر شکاری که گور افگنی؛ |
وگر آهوان را به شور افگنی. |
|
همی شهریاری رُبایی ز گاه، |
که نَفرین کند بر تو تخت و کلاه. |
|
مده شهرِ توران تو، خیره، به باد؛ |
نباید که روزِ بد آید̊ت یاد!" |
|
بگفت این و رویِ سیاوش بدید؛ |
دو رخ را بکَن̊د و فغان برکشید. |
|
دلِ شاهِ توران، بر او بر، بسوخت؛ |
همی، خیره، چشمِ خِرَد را بدوخت. |
2260 |
بدو گفت: "برگرد و ایدر مپای؛ |
چه دانی کز این پس مرا چیست رای؟" |
|
به کاخِ بلندش، یکی خانه بود؛ |
فریگیس ز آن خانه بیگانه بود. |
|
بدان تیرگیش، اندر انداختند؛ |
درِ خانه را بند برساختند. |
|
|
|
[1] . کزازی، میرجلالالدین، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی، جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 103-99
[2] . آقای دکتر خالقی در شب بخارای بزرگداشت دکتر خالقی، در اردیبهشت 93 در مورد "شتاب و بدی" در این مصرع گفتند که تصمیم دارند آن را به "شتابندگی" تبدیل کنند. با دلایلی و البته ذکر نام کسی که این پیشنهاد را به ایشان داده بود.
.
.
.
پرسش من از دکتر عبدالهیان:
چرا در توطئه گرسیوز چرا سیاوش با گرسیوز نجنگید؟
پاسخ:سیاوش پناهنده بود
نه راه پس داشت و نه پیش
کشور بیگانه، لشکریان کم،و به نظر می آید سیاوشگرد خیلی شهر محکم و جنگی نبود، داخل سرزمین آنها بود، دلش شکسته شده بود، وقتی آدم میمیرد که تسلیم مرگ شود و مقاومت نکند، انگیزه حیات نداشت، نوعی خودکشی اختیاری، مثل داش آکل که دشنه را سر راه کا کا رستم می گذاره
پرسش: آیا سیاوش نماد پیمان، نخواست پیمان شکنی کند؟
پاسخ: خوب وقتی طرف مقابل پیمان را شکست دیگه پیمان معنایی ندارد
به هنگام شادی درختی مکار / که زهر آورد بار او روزگار
فاطمه گرامی اشاره ات به بیت بالا در گفتگویی که داشتیم برایم نکته ای داشت که تا کنون نشنیده بودم
گفتی :" میگن وقتی آدم شاده بره درخت بکاره"
این جمله ات و این بیت چه پیوند جالب توجهی دارند. یعنی درست است که باید هنگام شادی درختی کاشت ولی نه هر درختی. اما برایت گفتم که در باره درخت شاهنامه کتابی است که برایت می نویسم:
"درخت شاهنامه " اثر دکتر مهدخت پورخاقی چترودی به ارزشهای فرهنگی و نمادین درخت در شاهنامه پرداخته است. قسمت جالب این کتاب پنجاه صفحه آخر آن است که نویسنده از ابتدای شاهنامه شروع کرده و درخت می کارد و رشد می دهد و کنده شدنشان را به دست شاهنامه شرح می دهد .
آغاز شرح درختان شاهنامه را در داستان "پدید آمدن مردم" می خوانیم:
آدم، درخت اندیشه و کردار
سرش راست برشد چو سرو بلند / به گفتار خوب و خرد کار بند
پذیرندۀ هوش و رای و خرد / مر او را دد و دام فرمان برد
پس از آن :
ابو منصور عبدالرزاق ، درخت سخاوت
کیومرث ، نخستین درخت
فریدون، کیانی درخت
آبتین، درخت خرد.
افراسیاب درخت تلخ
.
.
.هومان درخت شوم
.باربد، درخت آوازه خوان
یزد گرد، درخت گفتار نیک و کردار نیک
کتاب بسیار خواندنی است.
سلام بانو پروانه : بیت زیبا .که آهسته دل کم پشیمان بود هم آشفته را هوش درمان بود
سلام
فاطمه گرامی بیت خوبی را انتخاب کردی من هم چند بیت انتخابیم را برایت می نویسم
وقتی دستور کشتن سیاوش را داده می شود سپاه افراسیاب به او می گوید:
به هنگام شادی ، درختی مکار / که زهر آوَرَد بار او روزگار
و در ادامه پیلسم با افراسیاب از آهستگی در کار می گوید که یک بیتش را نوشتی و بیتهای بعدیش را من انتخاب می کنم:
شتابندگی کارِ آهرمن است / پشیمانی ِ جان و رنجِ تن است
..
مفرمای و اکنون تو تیزی مکن / که تیزی پشیمانی آرَد به بُن
«تیزی» و «شتابندگی» هر دو در برابر «آهستگی» قرار گرفته و نکوهش شده اند.
درود
مدتی میخوام دور از دنیای مجازی باشم بعد از کمی استراحت به امید خدا بر میگردم .
میبوسمت.
چشم به راهت هستم
روی ماهتو می بوسم
به امید دیدار
پروانه جان، من صلاحیت ندارم که نظر بدهم. چیزی که من می فهمم این است که دکتر خالقی در زیرنویس هرچه کرده است را شرح داده و این امنیت خاطر می آورد. برای مثال همین مسئله ی جابجایی را ببین، در نسخه ی دکتر خالقی زیرنویس دارد که نسخه ی ل یعنی دستنویس کتابخانه ی بریتانیا در لندن که مورخ 675 است و دومین دستنویس اساس تصحیح دفتر خالقی است، تنها نسخه ای است که این بیت ها در آن درهم ریخته است. یعنی آن جور آمده است که دکتر کزازی ترجیح داده است. به این ترتیب هیچ کدام از دستنویس های دیگر مثل این دستنویس ننوشته اند. یعنی فلورانس که 614 است و بقیه ی دستنویس های اساس که 12 دستنویس هستند. خود این مطلب پایه ی کار دکتر کزازی را سست می کند. بماند که در معنا هم اگر دقت کنیم می بینیم که نسخه ی دکتر خالقی می گوید که با این که سیاوش از "بیم جان" احوال افراسیاب را می پرسد اما سپاه سیاوش نمی ترسد و اعتراض می کند که بگذار بجنگیم. در متن دکتر کزازی این موضوع پس از آن آمده است که سیاوش از شاه می پرسد که چرا می خواهی بجنگی؟ چرا می خواهی مرا بکشی. در حالی که منطق حکم می کند که قهرمان ما سیاوش نخست پشتیبانی سپاه خود را داشته باشد آنگاه دم از صلح بزند.
یک نکته از یادداشت های دکتر خالقی جالب است که می آورم: " پرسیدن یعنی "احوال پرسی کردن": سیاوش از ترس جان، شروع کرد از افراسیاب احوال پرسی کردن تا شاید با این کار نظر افراسیاب نسبت به او تغییر کند و بدگویی دشمن بی اثر گردد. توجه گردد که در این بیت شاعر حالت روانی سیاوش را چه استادانه بیان کرده است که از ترس جان از افراسیاب احوال پرسی می کند. این نکته در عین حال نشان می دهد که سیاوش طبیعت پهلوانی نداشته است. واکنش پهلوانان ایرانی در مقابل این اقدام او و تسلیم سیاوش در برابر افراسیاب نیز این نظر را تأیید می کند. از سوی دیگر همین "تسلیم" است که عنصر مهمی را در بینش آرمان خواهی و آشتی گرایی بی چون و چرای سیاوش می سازد که پیش از این در ایرج نیز دیدیم، در مقابل واقع بینی و عمل گرایی کیکاوس و فریدون. در شاهنامه رفتار اسفندیار را باید به عنوان راهی سوم و میانه دانست." دکتر خالقی. یادداشت های شاهنامه، ج 9
سیما جان
چرا نتوانیم دیدگاهمان را بنویسیم بااجازه تو و دیگر دوستان می نویسم.
ما اینجا به اندازه خودمان دیدگاهمان را می نویسم و جایی هم منتشر نمی شود و تنها محل انتشار آن همین گوشۀ وبلاگستان است و گفتگویی است دوستانه . ممکن است دیدگاههای ما در آینده تغییر کند من گاهی که پیام های اوایل شاهنامه خوانی در اینجا را می خوانم می بینم دیدگاهم تغییر کرده است. به هر حال با اجازه چند خطی می نویسم.
همانطور که خود دکتر خالقی در مراسم بزرگداشتشان درآن روز گفتند شاید یک روز نسخه ای پیدا شود اصلا مسائل به گونه ای دیگر شوند دکتر امید سالار هم از جوانان خواستند که با دید انتقادی به این شاهنامه نگاه کنند خوب من و تو هم جوان
پایه کار دکتر کزازی آن طور که در ابتدای جلد یکم نوشته اند برا اساس نسخه مسکو و شاهنامه خالقی مطلق است و دکتر رواقی انتقادی که به نسخه دکتر خالقی مطلق دارنداین است که تمام نسخه های انتخابی در غرب ایران برنویسی شده اند پس نمی توان گفت پایه کار دکتر کزازی سست است.
معنا: این معنایی است که دکتر خالقی برداشت کرده است و برداشت معنای دکتر کزازی اینطور است:
داماد و پدرزن ، به شیوه ای شگفت که آمیزه ای از مهر و کین بود ، یکدیگر را نگریستند. سیاوش به آهنگِ آنکه شاید بتواند افراسیاب را از خشم و کین باز آورد ، او را گفت که چرا جنگجوی و با سپاه به دیدار وی آمده است . دراین هنگام به ناگاه گرسیوز تیره جان به میان سخن درآمد و گفت که اگر سیاوش بیگناه است و اندیشه ی تباه در سر ندارد، چرا با زره به نزد شاه آمده است. سیاوش دانست که آن همه نیرنگ و دستان گرسیوز است و اوست که دل افراسیاب را از راه به در برده است ....یاران سیاوش هزار تن بودند .. وآماده شدند که دمار از روزگار تورانیان برآورند لیک سیاوش آنان را گفت که نتازندو... زیرا اگر برنهاده شده است که سیاوش بیگناه در خاک و خون بغلتد او را با کردگار جهان جنگ نیست"(دفتر دانایی و داد ص 206)
..
اساس برداشت دکتر کزازی بر مهری که بین این دو بوه گذاشته شده و اینکه سیاوش به جبر اعتقاد داشت.
ا
ینکه دکتر خالقی نوشته اند سیاوش طبیعت پهلوانی نداشت به نظرم باید کمی روی آن بمانیم و دیدگاههای دیگر پژوهشگران را ببینیم.
راستی سیما جان اگر اشتباه نکنم نظر دکتر ماحوزی در اینجا این بود که سیاوش پیمان دوستی با افراسیاب بسته بود و به دلیل زیر پا نگذاشتن این پیمان با افراسیاب نجنگید. یادت هست؟
سلام. با موبایلم تو اتوبوس. خوب نمیتونم تایپ کنم اما حیفم اومد در مورد بیت ۲۱۸۵ چیزی نگم. اینجا تقابل اسطوره باروری و خشکسالی به طرز جالبی آشکار میشه. افراسیاب میخواد سیاوش رو بر زمین سختی که هیچ گیاهی از آن نمیروید بکشه. کشف این موضوع (در این بیت) برام لذت بخش بود
سلام
چه اشاره به جا و مناسبی!
بله افراسیاب نماد خشکسالیست .یک نمونه وقتی زمان نوذر به ایران حمله می کند و مدتی حکومت می کند و در آن دوران خشکسالی می شو د
اما در با ره سیاوش باید بیشتر بگوییم که منبعی را که می خواهم به آن ارجاع دهم د ر دسترسم نیست من مانند شما در سفر هستم .هفته آینده خواهم نوشت.
بسیار سپاسگزارم
درود سیما جان
وبلاگ من به انتها رسید . مدتی برای رفع خستگی میروم. شاید وقتی دیگر با وبلاگی دیگر بازگردم.
بدرود.
درود بر فریناز گرامی
یعنی کلا وبلاگستا ن را ترک می کنید؟
پروانه
با خود گفت گرسیوز راست می گفت .
ایرانیان به سیاوش گفتند: چرا ما صبر کنیم تا ما را بکشند ؟ سیاوش گفت : من ننگ دارم که با شاه بجنگم. سپس به افراسیاب گفت : چرا با سپاه به جنگ من آمدی؟ گرسیوز گفت : تو چرا با زره نزد شاه آمدی ؟
سیاوش گفت : ای زشتخو با سخنان تو بود که به بیراهه کشیده شدم سپس به شاه گفت : خون مرا مریز و به بیگناهان ستم مکن و به حرفهای گرسیوز دل نده . گرسیوز به شاه گفت : چراباید با دشمن گفت و شنود کنیم ؟
افراسیاب به لشکر گفت که جنگ را شروع کنند . سیاوش به یارانش گفت : نجنگند پس همه سپاهیان ایران کشته شدند . سالار توران گفت که سر سیاوش را از تن جدا کنند . سپاه به او گفت : از او چه دیدی ؟ ای شاه او جز نیکویی چه کرده است ؟ پیران برادر جوانی به نام پیلسم داشت که او به شاه گفت که عجله مکن که ممکن است پشیمان شوی چون عجله کار شیطان است. او شایسته تاج و تخت است . پدرش شاه است و رستم او را پرورده . به یاد بیاور نامداران ایران را که به کینخواهی خواهند آمد . افرادی نظیر گودرز و گرگین و فرهاد و طوس و علاوه برآنها رستم پهلوان و برادر سیاوش فریبرز و بهرام و زنگه شاوران و گستهم و گژدهم و زواره و فرامرز و زال همه به خونخواهی سیاوش می آیند ومن و امثال من نمی توانیم در برابر آنها ایستادگی کنیم . صبر کن تا پیران بیاید و باتو صحبت کند .
افراسیاب نرم شد ولیکن گرسیوز گفت : نباید به سخنان این جوان خام گوش دهی . افراسیاب گفت : من با چشم خودم گناهی از او ندیدم ولیکن ستاره شمار گفت اگر او را بکشم توران تباه می شود . نمیدانم عاقبت چه می شود . فرنگیس در حالیکه صورت می خراشید دوان نزد شاه آمد و با رخی خونین به سر خاک می ریخت و به شاه گفت : چرا می خواهی مرا خاکسار کنی ؟ او را بیگناه مکش . او جز نیکی چه کرده است؟ به من ستم مکن . سرانجام همه خاک است . به سخنان گرسیوز بدگمان گوش مده که اگر چنین کنی تا زنده ای مورد نفرت عموم خواهی بود . آیا نشنیدی چه از فریدون به سر ضحاک آمد ؟ یا منوچهر با سلم و تور چه کرد ؟ اکنون کاووس زنده است و زال و رستم و گودرز و بهرام و زنگه و گیو و طوس و گستهم و گرگین و خراد و رهام و شیدوس همه به خونخواهی او خواهند آمد . گرسیوز تو را فریب داده . من ای پدر به تو امید داشتم و تو با من ستم می کنی .
وقتی شاه سخنان دخترش را شنید جهان پیش چشمش سیاه شد و دلش سوخت و به او گفت : برو تو چه میدانی من چه خواهم کرد . پس با زور او را بردند و زندانی کردند .
.
آقای محسن که داستان را خواندید و سیمای گرامی که داستان را وارد کردید واقعا کار شواری انجام دا ید . گاهی فکر میکنم شاید جادویی در این بیتها وجود دار ک ها اینچنین خوانندا یا شونده را به عالم خیال و تصویرپردازی می برد.
سیما جان
در این داستان گفتگوهای زیادی می بینیم که همه سنگین هستند . بیتها را با نسخه دکتر خالقی مقایسه کردم تنها اختلاف دو گفت وگوی ابتدای داستان است که جابه جا شده است.
به نظرت کدام درست تر می آید؟
برای اطلاع دوستان می نویسم: در اینجا می خوانیم که سیاوش ابتدا از بیم جان و با فکر اینکه شاید حرف بد خواهان بی اثر شود از افراسیاب می پرسد چرا به قصد جنگ آمده ای و گرسیوز در این بین به افراسیاب می گوید سیاوش چون با سپاه آمده و... و افراسیاب دستور جنگ میدهد و پس از آن سپاه سیاوش با او وارد بحث شده که آنها هم بجنگند.
در نسخه خالقی این دو گفتگو جابجا شده اند .