.
.
.
.. عکس از اینجا
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
هنر نمودن سیاوش پیش افراسیاب
1310 | شبی با سیاوش چنین گفت شاه، | که:«فردا بسازیم هر دو پگاه، |
که با گوی و چوگان به میدان شویم؛ | زمانی ، بتازیم و خندان شویم. | |
ز هر کس شنیدم که چوگانِ تو | نبینند گُردان به میدانِ تو.» | |
بدو گفت:« شاها انوشه بَدی! | روان را، به دیدار، توشه بَدی! | |
همی از تو جویند شاهان هنر، | که یابد، به هر کار، بر تو گذر؟ | |
1315 | مرا روزْ روشن به دیدارِ ِتُست؛ | همی از تو خواهم بد و نیک جُست. |
تو فرّ ِ هماییّ و زیبایِ گاه؛ | تو تاجِ کیانی و پشتِ سپاه.» | |
به شبگیر، گُردان به میدان شدند؛ | گرازان و با رویِ خندان شدند. | |
چنین گفت پس شاهِ توران بدوی | که:« یاران گزینیم، در زخمِ گوی. | |
تو باشی بدان روی و ز این روی من؛ | به دو نیمه هم، ز این نشان، انجمن.» | |
1320 | سیاوش چنین گفت با شهریار، | که:«کی باشدم دست و چوگان بکار؟ |
برابر، نیارم زدن با تو گوی؛ | به میدان هماورد دیگر بجوی؛ | |
چو هستم سزاوار، یار ِ توام؛ | بدین پهنْ میدان، سوارِ توام.» | |
سپهبَد، زِ گفتارِ او، شاد شد؛ | سخن گفتنِ هر کسی باد شد. | |
«به جان و سرِ شاهْ کاوس- گفت، | که: با من تو باشی و هماورد و جفت. | |
1325 | هنر کن به پیشِ سواران پدید، | بدان تا نگویند تا بَد گُزید. |
کنند آفرین بر تو مردانِ من؛ | شکفته شود رویِ خندان ِمن.» | |
سیاوش بدو گفت:« فرمان تو راست | سواران و میدان و چوگان تو راست.» | |
سپهبد گزین کرد کلباد را، | چو گرسیوز و جهنِ پولاد را؛ | |
چو پیران و نَستِیْهَن جنگجوی، | چو هومان، که برداشتی زآب گوی. | |
1330 | به نزدِ سیاوش فرستاد یار، | چو رویین و چون شیدۀ نامدار؛ |
دگر اَنْدَرِیمان، سوارِ دلیر، | چو اَخْواستِ مردافگنِ نرّه شیر. | |
سیاوش چنین گفت:«کای نامجوی! | از ایشان که یارَد شدن پیشِ گوی؟ | |
همه یارِ شاهند و تنها منم؛ | نگهبان ِ چوگان و یکتا منم. | |
گر ایدون که فرمان دهد شهریار، | بیارم از ایران به میدان سوار؛ | |
1335 | مرا یار باشند بر زخمِ گوی، | بدان سان که آیین بُوَد بر دو روی.» |
سپهبد چو بشنید از او داستان، | بدان داستان گشت همداستان. | |
سیاوش از ایرانیان هفت مرد، | گزین کرد، شایسته اندر نبرد. | |
خروش تبیره، ز میدان، بخاست؛ | همی خاک با آسمان گشت راست: | |
از آواز صنج و دَِم کرّنای، | تو گفتی بجنبید یکسر ز جای. | |
1340 | سپهدار گُو را -ز بالا بزد؛ | به ابر اندر آمد چنانچون سزد. |
سیاوش برانگیخت اسپِ نبرد؛ | چو گوی اندر آمد، نَهشتَش به گَرد. | |
بزد همچنان ، چون به میدان رسید، | بدان سان که از چشم شد ناپدید. | |
بفرمود پس شهریارِ بلند، | که گویی به نزدِ سیاوش برند. | |
سیاوش بر آن گوی بر، داد بوس؛ | بر آمد خروشیدن ِ نای و کوس. | |
1345 | سیاوش به اسپی دگر بر نشست؛ | بینداخت آن گوی لَختی به دست؛ |
وز آن پس، به چوگان، بر او کار کرد؛ | چنان شد که با ماه دیدار کرد. | |
ز چوگانِ او، گوی شد ناپدید؛ | تو گفتی سپهرش همی برکشید! | |
به میدان درون، اسپ چندان نبود؛ | کسی را چنان رویِ خندان نبود. | |
از آن گوی، خندان شد افراسیاب؛ | سرِ نامداران بر آمد زِ خواب. | |
1350 | به آواز گفتند:«هرگز سوار، | ندیدم بر زین چنین نامدار.» |
کیِ نامور گفت:«از این سان بُوَد | هر آن کس که با فرّ یزدان بُوَد. | |
ز خوبیّ و دیدار و فرّ و هنر، | بر آنم که دیدنْش بهْ از خبر.» | |
ز میدان، به یک سو نهادند گاه؛ | بیامد؛ نشست از برِ گاه شاه. | |
سیاووش بنشست با او به تخت؛ | به دیدارِ او شاد شد شاه سخت. | |
1355 | به لشکر، چنین گفت پس نامجوی | که:«میدان شما را و چوگان و گوی!» |
همی ساختند آن دو لشکر نبرد؛ | برآمد هم تا به خورشید گَرد. | |
چو ترکان به تندی بیاراستند، | همی بردنِ گوی را خواستند، | |
سیاوش غمی گشت از ایرانیان | سخن گفت بر پهلوانی زبان، | |
که:« میدان بازی است گر کارزار؟ | بدین گردش و پیچش و کار و بار؟ | |
1360 | چو میدان سرآید، بتابید روی؛ | بدیشان، سپارید یکباره گوی.» |
سواران عنانها کشیدند، نرم؛ | نکردند، از آن پس، کَسی اسپ گرم. | |
یکی گوی ترکان بینداختند؛ | به کَردارِ آتش، همی تاختند. | |
سپهبد چو آوازِ ترکان شنود، | بدانست کآن پهلوانی چه بود. | |
چنین گفت پس شاه تورانْ سپاه، | که:«گفته ست با من یکی نیکخواه، | |
1365 | که:"او را ز گیتی کسی نیست جفت، | به تیر و کمان، چون گشاید دو سُفت."» |
سیاوش چو گفتارِ مهتر شنید، | ز ترکش کَمانِ کَیی برکشید. | |
سپهبد کمان خواست تا بنگرد؛ | یکی برگراید که فرمان بَرَد. | |
کمان را نگه کرد و خیره بماند؛ | بسی آفرین بر گرامی بخواند. | |
به گرسیوزِ تیغ زن داد مِهْ | که:«خانه بمال و برآور به زِه.» | |
1370 | بکوشید تا بر زه آرد کمان؛ | نیامد به زه؛ خیره شد بدگمان. |
از او شاه بستد؛ به زانو نشست؛ | بمالید خانۀ کمان را، به دست. | |
بِزِه کرد؛ خندان چنین گفت شاه | که:«اینت کمانی، چو باید، به راه! | |
مرا نیز، گاهِ جوانی ،کمان | چنین بود و اکنون دگر شد زمان. | |
به توران و ایران، کس این را به چنگ | نیارد گرفتن، به هنگامِ جنگ. | |
1375 | بر و یال و کِفتِ سیاوش جز این، | کمان نخواهد، بر این بر، گزین.» |
نشانه نهادند بر اَسپْریس؛ | سیاوش نکرد ایچ با کَس مِکیس. | |
نشست از برِ بادپایی چو دیو؛ | بیفشارد ران و برآمد غریو. | |
یکی تیر زد بر میانِ نشان؛ | نهاده بدو چشم گردنکشان. | |
خدنگی دگر باره با چارپَر، | بینداخت از باد و بگشاد بر. | |
1380 | نشانه دوباره، به یک تاختن، | مُغَرْبل ببود، اندر انداختن. |
عنان را بپیچید بر دستِ راست؛ | بزد بارِ دیگر بر آن سو که خواست. | |
کمان را، به زه بر، به بازو فگنْد؛ | بیامد بر ِ شهریار ِ بلند. | |
فرود آمد و شاه بر پای خاست؛ | بر او، آفرین ز آفریننده خواست؛ | |
وز آن جایگه، سویِ کاخِ بلند | برفتند شادان دل و ارجمند. | |
1385 | نشستند و خوان و می آراستند؛ | کسی کو سزا بود، بنشاستند. |
میی چند خوردند و گشتند شاد؛ | به نامِ سیاوش گرفتند یاد. | |
به خوان بر، یکی خلعت آراست شاه، | از اسپ و سِتام و ز تیغ و کلاه؛ | |
دو صد دست جامه، همه نابُرید | که اندر جهان آنچنان، کس ندید؛ | |
پرستار چندیّ و چندی غلام، | یکی پُر ز یاقوتِ رخشنده جام. | |
1390 | ز دینار و از بدره های درم، | ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم؛ |
بفرمود تا خواسته بشمُرَند؛ | همه سویِ کاخِ سیاوش برند. | |
ز هر کِش به توران زمین خویش بود، | ورا مهربانی بر او بیش بود. | |
به خویشان چنین گفت:«کو را، همه، | شما خیل باشید و جمله رمه.» | |
.
برگی از شاهنامه ایلخانی
محل نگهداری موزه مترو پولیتن
Par. 33 How Siyawush displayed his Prowess before Afrasiyab One night the king spake thus to Siyawush :- "To-morrow morning let us play at polo; I hear that none among the warriors Can face thy mall on thine own ground:' "O king!" Said Siyawush, " be fortunate and ever Beyond the reach of ill! Kings look to thee For teaching.; who surpasseth thee? Day shineth When I behold thee, from thee I accept Both good and ill." |p264 Afrasiyab replied:- "My son! be ever glad and conquering. Thou art a prince, the glory of the throne, A royal crown and backbone of the host." They went out laughing to the Ground at morn In gallant trim. Then said Afrasiyab To Siyawush: "Let us be opposites, Select our partners, and make up our sides." He answered: "What will hand and mall avail? I cannot play against thee. Take some other As thine antagonist, I am thy partner - One of thy horsemen on this spacious Ground." The monarch was delighted at his words, Esteeming those of others only wind. "Nay, by the life and head of Shah Kaus," Said he, " thou shalt be friend and opposite. Display thy prowess to the cavaliers, So that they may not say: 'He chose amiss,' But give thee praise while I laugh out with wonder." Then Siyawush replied: "'Tis thine to bid The cavaliers, the Ground, and malls are thine." Afrasiyab selected for his side Kulbad, Pulad, Piran, Jahn, Garsiwaz, With Nastihan the gallant, and Human, Who would drive balls from water. Then the king Sent over to the side of Siyawush Ruin, illustrious Shida, and Arjasp The mounted Lion, and Andariman The doughty cavalier.2 Said Siyawush "Ambitious king! will any of these dare To face the ball? They side with thee, while I Shall have to play alone arid watch them too. So with the king's leave I will bring to help me A few Iranian players on the Ground In order that both sides may play the game." |p265 The monarch heard the words, gave his consent, And from the Iraanians Siyawush chose seven Well skilled. The tymbals sounded, dust arose, While what with cymbal-clash and clarion-blare Thou wouldst have said: "The ground is all a-quake Afrasiyab hit off and drove the ball Up to the clouds just as it should be struck. Then Siyawush urged on his steed and smote The ball, or ever it could reach the ground, So stoutly that it disappeared from sight. Thereat the exalted monarch bade his men To give another ball to Siyawush, Who as he took it kissed it, and there rose A flourish from the pipes and kettledrums. He mounted a fresh steed, threw up the ball, And drove it out of sight to see the moon. Thou wouldst have said: "The sky attppcted it." There was not on the ground his peer, and none, Had such a beaming face. The monarch laughed, The nobles grew attentive and exclaimed "We never saw a rider like this chief!" The famous monarch said: "Of such a kind Is each one gifted with the Grace of God; But Siyawush hath bettered all report." The attendants set a throne beside the Ground, The monarch beaming sat down with the prince, And told the company: "The Ground and balls Are at your service." Then the fraanians played A match with the Turanians. Dust flew up With shouts as these or those bore off the ball; But when the Turkmans played too angrily In their endeavours to obtain a goal, And when the Iranians intercepted them So that the Turkmans' efforts were in vain, Displeased with his own people Siyawush |p266 Cried to them in the olden Persian tongue :- "Is this a playground, or would ye cause strife In our dependent and precarious state? When ye are near the limits look aside And let the Turkmans have the ball for once." His horsemen rode more gently after this And did not heat their steeds, then as the Turkmans Were shouting for a goal Afrasiyab Perceived the purpose of the words, and said:- "I have been told by one of mine own friends That Siyawush hath no peer in the world For archery and might of neck and shoulder." Thereat the prince uncased his royal bow; The monarch, having asked to see it first That one of his own kin might prove its strength, Regarded it with wonder, and invoked Full many a royal blessing, then presented The bow to Garsiwaz the sworder, saying:- "Bend thou this bow and string it." That malignant Failed, to his great amazement. Siyawush Took back the bow and sitting on his knees Bent it and strung it, smiling. Said the king :- "With this one might shoot over sky and moon! I too in days of youth had such a bow, But times are changed, and no one in our lands Would dare to grasp this bow when war is toward, Save Siyawush, and he with such a chest And arms would wish none other on his charger." They placed a target on the riding-ground, And Siyawush, who challenged none to shoot, Bestrode his wind-foot charger like a div, Gripped with his legs, and shouted as he went. In sight of all the chiefs his arrow hit The bull's eye. Then he set upon his bow Another shaft, of poplar wood, four feathered, |p267 And in the same course hit the second time. Next wheeling to the right he hit the target Just as he would. This being done he flung The bow upon his arm, approached the king, And lighted from his steed. The monarch rose:- "Thy skill," said he, " is witness to thy race." Returning to the lofty palace thence They went with happy hearts as bosom-friends; There took their seats, arranged a drinking-bout, And summoned skilful minstrels to attend. They quaffed no little wine, grew glorious, And drank the health of Siyawush. The king While sitting at the board arranged a gift - A horse and trappings, throne and diadem, Uncut stuffs, such as none had seen before, Gold coins, and silver coins in bags, turquoises, With many girl and boy slaves, and a cup Which brimmed with shining rubies. Then the king Commanded to count up those precious gifts, And certain of the dearest of his kinsmen To bear them to the house of Siyawush. Thus said he to his troops: "In everything Regard the prince as if he were your king."
..
One night the king spake thus to Siyawush :-
"To-morrow morning let us play at polo;
شبی با سیاوش چنین گفت شاه،
که:«فردا بسازیم هر دو پگاه،
به نظر من بیت فوق، اینطور می بایستی ترجمه می شد
An evening, so said to Siavash , the King
We both wake up tomorrow, early morning
*************
توضیح:
یک -در مصرع دوم سخنی از بازی چوگان نیست ولی در ترجمه منتشر شده ...در مصرع دوم از چوگان سخن به میان آمده.
دو - دربیت فوق "پگاه" آمده است ، اما در ترجمه اشاره ای به پگاه نشده است.
سه - در ترجمه منتشر شده، مصرع چهارم از قلم افتاده است
********
شما با تبحری که در زبان فارسی و ترجمه دارید بهتر می توانید تفاوت های ترجمه را با اصل مشاهده کنید.
با صمیمانه ترین درود ها
شاد و پاینده باشید
چون هیچ تخصصی در ترجمه ندارم از پوران گرامی خواسته ام در این باره پاسخ بنویسد.
بسیار سپاسگزارم
چه جالب که ترجمه انگلیسی این بخش را نیز درج نموده اید.
با اجازه بیت اول را برای نمونه و مقایسه ترجمه نمودم
شبی با سیاوش چنین گفت شاه،
که:«فردا بسازیم هر دو پگاه،
َAn evening, so said to Siavash , the King
We both wake up tomorrow, early morning
شاد و پاینده باشید
فریدون گرامی
گذاشتن یک ترجمه نسبتا درست در اینجا از برنامه های اولیه ام برای راه اندازی اینجا بود که با یاری دوست گرامی ام پوران که رساله دکترایشان در رشته جامعه شناسی ، با عنوان «زن در شاهنامه » بود به این سایت رسیدم . همانگونه که ذکر شده از سایت پروژه شاهنامه دانشگاه پریستون برداشته شده است .
بیتی که انتخاب کرده اید درست ترجمه شده است آیا از دید شما همه داستان خوب ترجمه شده است؟
سپاسگزارم
از نقطه نظر آثار بزرگان تاریخ این گوشه از جهان -نمی گویم ایران کنونی- کاملن و دربست با کل یادداشت خانم سیما موافقم.
آنچه را هم که نوشتم شکلی از قضیه بود برای آنهایی که دارند تاریخی برای ملت خودشان می نویسند.
عرض هم کردم که در این گونه قضاوت ها حیرانم.
به نظرم اگر هموطنی با نظامی افتخار است، که هست، این افتخار که او به زبان فارسی سخن گفته است، بیش از آن است. اگر مولانا بزرگ است که هست، این که کجا به خاک سپرده شده کمتر اهمیت دارد تا این که به چه زبانی و در نتیجه با چه فرهنگی، سخن گفته است. مولانا و نظامی ستاره هایی نیستند که ناگهان و بی دلیل در آسمانی تابیدن گرفته باشند، آنان ادامه ی اندیشه ای هستند که در خاک فرهنگی خاص با تاریخی مشخص رشد کرده است. واقعیت این است که بُرد با آن کس است که حرف های نظامی و مولانا را می فهمد نه آن که تنها در میدان ادعا پهلوان است.
کسی چند روز پیش به من گفت که برو سعدی بخوان، با اکنون تو هماهنگ است، گفتم حالا دل با مولانا دارم. گفت راستش این است که ما ایرانیان در هر برهه از عمرمان با یکی از این ها همدلیم: خیام، سعدی، مولانا، حافظ و فردوسی. و خارج از این هم نیست. می خواهم بگویم که وقتی ملتی سرنوشت فکری خود را خارج از این چند ناظم منظومه ی فرهنگی نمی بیند، بی شک به آن ها سزاوارتر است تا دیگرانی که به سودای ورود به فرهنگی بیگانه، حتی خط خود را تغییر داده اند و اگر مولانا به زبان آن ها سخنی هم گفته بود دیگر خطش را نمی خواندند، چه رسد به حالا که مولانا به زبانی بیگانه با آن ها سخن از خموشی گفته است.
چوگان را هم به نظرم این جور باید دید که ورزش مشترکی بوده است که آذربایجانیان و ایرانیان و تورانیان و احتمالاً دیگرانی به آن می پرداخته اند، وزیر ارشاد هم گویا از این حرف زده که چوگان و از قبیل آن را برای مجموعه ی فرهنگ مشترک منطقه ای تعریف کنیم نه خاص یک نام و یک کشور. البته که پیشدستی در ثبت آن کار نادرستی نیست، اما پیش از آن، پیشدستی در همدلی جوانانمان با خرد و ورزش مهم تر از آن است.
"ناظم منظومه های فرهنگی" چه ترکیب درست و شایسته ای رابرای بزرگان ادب و فرهنگ مان به کار می بری.
چوگان: بله من هم نوشته ام "کشورهای مشترک" .
اگر جامعه به گونه ای بود که جوانان با خرد و ورزش همدل بودند بی گمان در نگهداری و شناخت بیشتر ورزشهای دیرینه بیش از این اهمیت می داد و برای ثبت آن هم پیشدستی می کرد.
شبی شاه به سیاوش گفت که فردا صبح به میدان برویم و کمی بتازیم و شاد باشیم . صبح روز بعد از خواب برخاستند . شاه گفت باید یاران خود را انتخاب کنیم . سیاوش گفت : من با تو برابری نمی کنم بهتر است هماورد دیگری انتخاب کنی . افراسیاب گفت : تو هماورد شایسته ای برای من هستی پس هنرت را نشان بده تا همه ببینند و نگویند شاه بد کسی را انتخاب کرد .
پس شاه گلباد و گرسیوز و جهن و پولاد و پیران و نستهین و هومان را انتخاب کرد و برای سیاوش هم رویین و شیده و اندریمان و ارجاسپ راتعیین نمود .
سیاوش گفت : از اینها کدامشان می توانند گوی بزنند چون همه در اصل یار شاه هستند . اگر اجازه دهید من از ایرانیان چند تن را انتخاب می کنم . افراسیاب پذیرفت و سیاوش هفت تن را انتخاب کرد . صدای طبلها بلند شد . شاه گویی را در میدان زد که به آسمان برآمد . سیاوش سوار بر اسب گوی را چنان زد که از نظرها پنهان شد . بار دیگر گویی به او دادند و این بار گوی را چنان زد که گویا تا نزدیک ماه رسید و ناپدید شد . افراسیاب خوشحال شد و همه گفتند که در میان سواران تا کنون چنان کسی را ندیده اند . شاه برتخت نشست و سیاوش هم در کنارش بود . شاه به افرادشان گفت : این گوی و این میدان از آن شماست پس ترکان و ایرانیان شروع به بازی کردند و کم کم بازی به تندی کشید . سیاوش ناراحت شد و گفت : این بازی است یا کارزار است؟ پس ایرانیان کوتاه آمدند.
افراسیاب گفت : کسی به من گفته که کمانی داری که نظیر ندارد . سیاوش کمانش را پیش آورد و افراسیاب آن را به گرسیوز داد تا کمان را برزه آورد اما نتوانست . افراسیاب گفت : من نیز در جوانی چنین کمانی داشتم اما حالا دیگر آن زمان گذشته است . این کمان را کسی جز رستم نمی تواند استفاده کند . پس نشانه نهادند و سیاوش تیری به میانش زد و چندین بار تکرار کرد . شاه بسیار او را ستایش کرد و هدایای بسیاری به او داد و مهر زیادی نسبت به او پیدا کرد و به لشکریانش گفت : همه مطیع او باشید
خب جمهوری آذربایجان یک وقتی خودش ایرانی بود و این بازی را آن ها هم از دیرباز می کردند. حال که جدا شده اند نمی توانند مدعی باشند؟
به نظامی گنجوی می بالند. خب نظامی اهل گنجه است. و گنجه اکنون آنجاست. او اکنون ایرانی است یا آذربایجانی یا ؟
من در این گونه قضاوت ها حیرانم.
.
بی گمان همه می دانید که جمهوری آذربایجان کاندید بازی چوگان بهعنوان میراث ناملموس شده است و این داستان یکی از سندهایی است که نشان می دهد ایران باید برای این درخواست پیشدستی می کرد.
سازمان میراث فرهنگی نامه ای به دبیر کل یونسکو نوشته است و خواهان تعلیق اخذ رای تا تکمیل مدارک دیگر کشورهای مشترک شده است.
جالب است که آذربایجان به عنوان سند از مینیاتورهای ایرانی برای این ادعا استفاده کرده است.