.
.
کشته شدن سهراب به دست رستم
3171 | دگر باره، اسبان ببستند سخت؛ | به سر بر، همی گشت بدخواه ْ بخت. |
به کُشتی گرفتن نهادند سر؛ | گرفتند هر دو دوالِ کمر. | |
هر آن گه که خشم آورد بختِ شوم، | کند سنگِ خارا به کردارِ موم. | |
سرافرازْ سهراب و آن زورِ دست، | تو گفتی سپهرِ بلندش ببست. | |
3175 | غمی گشت رستم؛بیازید چنگ؛ | گرفتش بر و یالِ جنگی پلنگ. |
خَم آورد پشتِ دلیرِ جوان؛ | زمانه بیامد؛ نماندش توان. | |
زدش ، بر زمین بر به کردارِ شیر؛ | بدانست کو هم نماند به زیر. | |
سبک، تیغ تیز از میان برکشید؛ | برِ شیرِ بیداردل بردرید. | |
بپیچید، از آن پس ؛ یکی آه کرد؛ | ز نیک و بد ، اندیشه کوتاه کرد. | |
3180 | بدو گفت:«کاین بر من از من رسید؛ | زمانه به دستِ تو دادم کلید. |
تو ز این بیگناهی؛ که این گوژ پشت | مرا برکشید و بزودی بکشت. | |
به بازی به کوی اند همسالِ من؛ | به ابر اندر آمد چنین یالِ من. | |
نشان داد مادر مرا از پدر؛ | ز مهر اندر آمد روانم به سر. | |
همی جستمش تا ببینمش روی؛ | چنین جان بدادم ، به دیدارِ اوی. | |
3185 | کنون گر تو در آب ماهی شوی ، | وگر چون شب اندر سیاهی شوی، |
وگر چون ستاره شوی بر سپهر، | ببرٌی ز رویِ زمین پاک مهر؛ | |
بخواهد هم از تو پدر کینِ من، | چو داند که خاک است بالین من. | |
از این نامدارانِ گردنکشان، | کسی هم بَرَد سویِ رستم نشان، | |
که:"سهراب کشته است و افگنده ، خوار؛ | تو را خواست کردن همی خواستار"» | |
3190 | چو بشنید رستم، سرش خیره گشت؛ | جهان پیشِ چشم اندرش، تیره گشت. |
بشد هوش و توشش ز مغز و ز تن؛ | بیفتاد چون سروی اندر چمن. | |
بپرسید، از آن پس که آمد به هوش، | بدو گفت، با ناله و با خروش، | |
که:«اکنون، چه داری ز رستم نشان؟ | - که کم باد نامش ز گردنکشان! | |
که دادت ز دستان و سام آگهی؟ | - که بادا تنِ رستم از جان تهی!» | |
3195 | بدو گفت:« ار ایدون که تو رستمی، | چرا گشتی از کشتنِ من غمی؟! |
ز هر گونه ای بودمت رهنمای؛ | نجنبید یکباره، مهرت زجای. | |
کنون بند بگشای از جوشنم؛ | برهنه نگاه کن تنِ روشنم. | |
چو برخاست آوایِ کوس از درم، | بیامد، پر از خون دو رخْ، مادرم. | |
همی جانش، از رفتنِ من، بخَست؛ | یکی مهره بر بازوی من ببست. | |
3200 | مرا گفت:"کاین از پدر یادگار، | بدار و ببین تا کیْ آید به کار". |
کنون کارگر شد که بیکار گشت؛ | پسر پیشِ چشمِ پدر خوار گشت». | |
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید، | همه جامه بر خویشتن بردرید. | |
همی گفت:«کای کشته بر دستِ من! | دلیر و ستوده به هر انجمن!» | |
همی ریخت خون و همی کند موی؛ | سرش پر زِ خاک و پر از آب روی. | |
3205 | بدو گفت سهراب:«کاین بتٌری است؛ | به آبِ دو دیده نباید گریست. |
از این خویشتن خَستن اکنون چه سود؟ | چنین بود این بودنی کار بود». | |
چو خورشیدِ تابان ز گنبد بگشت، | تهمتن نیامد به لشکر ز دشت. | |
ز لشکر بیامد هُشیوار بیست؛ | که تا، اندر آوردگه، کار چیست! | |
دو اسپ، اندر آن دشت، بر پای بود؛ | پر از گَرد رستم دگر جای بود. | |
3210 | گوِ پیلتن را چو بر پشتِ زین | ندیدند گردان بر آن دشتِ کین، |
چنان شد گمانشان که او کشته شد؛ | سرِ نامداران، همه، گشته شد. | |
به کاوس کی تاختند آگهی، | که: «تختِ مهی شد ز رستم تهی». | |
ز لشکر برآمد سراسر خروش؛ | برآمد زمانه یکایک به جوش. | |
بفرمود کاوس تا بوق و کوس، | دمیدند و آمد سپهدارْ توس؛ | |
3215 | وز آن پس به لشکر چنین گفت شاه: | «کز ایدر هیونی سویِ رزمگاه، |
بتازید تا کارِ سهراب چیست! | که بر شهرِ ایران بباید گریست. | |
اگر کشته شد رستمِ جنگجوی، | از ایران که یارَد شدن پیشِ اوی؟ | |
به انبوه زخمی بباید زدن؛ | بر این رزمگه بر، نباید بُدن». | |
چو آشوب برخاست ز آن انجمن، | چنین گفت سهراب با پیلتن، | |
3220 | که:«اکنون که روزِ من اندر گذشت، | همه کارِ ترکان دگرگونه گشت. |
همه مهربانی بدان کن که شاه | سویِ جنگِ ترکان نراند سپاه؛ | |
که ایشان ز بهر مرا، جنگجوی، | سویِ مرزِ ایران نهادند روی. | |
نباید که بینند رنجی به راه؛ | مکن جز به نیکی در ایشان نگاه». | |
نشست از برِ رخش رستم ، چو گَرد، | پر از خون رخ و لب پر از بادِ سرد. | |
3225 | بیامد به پیشِ سپه، با خروش، | دل از کردۀ خویش پر درد و جوش. |
چو دیدند ایرانیان رویِ اوی، | همه برنهادند برخاک روی. | |
ستایش گرفتند بر کردگار؛ | که او زنده باز آمد از کارْزار. | |
چو ز آن گونه دیدند پر خاکْ سر، | دریده بر او جامه، خسته جگر، | |
به پرسش گرفتند:«کاین کار چیست؟ | تو را دل بر این گونه از بهرِ کیست؟» | |
3230 | بگفت آن شگفتی که خود کرده بود؛ | گرامی تنی را بیازَرده بود. |
همه بر گرفتند با او خروش؛ | نماند،آن زمان با سپهدار توش. | |
چنین گفت،با سرفرازان که:«من | نه دل دارم امروز، نه هوش و تن. | |
شما جنگِ ترکان مجویید کَس؛ | همین بَد که من کردم امروز، بس». | |
زُواره بیامد برِ پیلتن، | دریده همه جامه بر خویشتن؛ | |
3235 | فرستاد نزدیک هومان پیام، | که:«شمشیرِ کین مانْد اندر نیام. |
نگهدارِ آن لشکر، اکنون، توی؛ | نگه کن بدیشان؛نگر، نغنوی". | |
تو با او برو تا لبِ رودِ آب؛ | مکن برکسی بر، به رفتن شتاب». | |
چو برگشت از آن جایگه پهلوان، | بیامد برِ پورِ خسته روان. | |
بزرگان برفتند با او به هم؛ | چو توس و چو گودرز و چون گستهم. | |
3240 | همه لشکر، از بهرِ آن ارجمند، | زبان برگشادند یکسر ز بند، |
که:«درمانِ این کار یزدان کند؛ | مگر کاین سخن بر تو آسان کند!». | |
یکی دشنه بگرفت رستم به دست، | که از تن ببرٌد سرِ خویش، پست. | |
بزرگان بدو اندر آویختند؛ | ز مژگان همی خون فرو ریختند. | |
بدو گفت گودرز:«کاکنون چه سود | که از رویِ گیتی برآری تو دود؟ | |
3245 | تو بر خویشتن گر کنی صد گزند، | چه آسانی آید بدان ارجمند؟ |
اگر هیچ ماندش به گیتی زمان، | بمانَد؛تو، بی رنج، با او بمان. | |
وگر زین جهان این جوان رفتنی است، | به گیتی، نگه کن که جاوید کیست! | |
شکاریم یکسر همه پیشِ مرگ: | سری زیرِ تاج و سری زیرِ ترگ». | |
به گودرز گفت،آن زمان پهلوان: | «کز ایدر برو، زود، روشنْ روان. | |
3250 | پیامی ز من سویِ کاوس بر؛ | بگویش که ما را چه آمد به سر؛ |
"به دشنه ، جگرگاهِ پورِ دلیر | دریدم که دستم مماناد دیر! | |
گرت هیچ یاد است کردارِ من، | یکی رنجه کن دل به تیمارِ من. | |
از آن نوشدارو که در گنجِ تُست، | کجا خستگان را کند تن درست، | |
به نزدیکِ من، با یکی جامْ می، | سَزد گر فرستی هم اکنون ز پی؛ | |
3255 | مکر کو، به بختِ تو بهتر شود؛ | چو من، پیشِ تختِ تو، کهتر شود!». |
بیامد سپهبد به کردارِ باد؛ | به کاوس، یکسر پیامش بداد. | |
بدو گفت کاوس:«کز پیلتن، | که را بیشتر آب از این انجمن؟ | |
اگر یک زمان ز او به من بد رسد، | نسازیم پاداش او جز به بد، | |
کجا گنجد او در جهانِ فراخ، | بدان فرٌ و آن یال و آن بٌرز و شاخ؟ | |
3260 | کجا باشد او پیشِ تختم بپای؟ | کجا رانَد او، زیرِ پرٌِ همای؟ |
شود پشتِ رستم بنیرو ترا؛ | هلاک آوَرَد بی گمانی، مرا. | |
شنیدی که او گفت:"کاوس کیست؟ | گر او شهریار است، پس توس کیست؟"» | |
چو بشنید گودرز ، برگشت زود؛ | برِ رستم آمد به کردارِ دود. | |
بدو گفت:«خویِ بدِ شهریار | درختی است جنگی، همیشه ببار. | |
3265 | تو را رفت باید به نزدیک اوی؛ | تو روشن کنی جان تاریکِ اوی». |
.
.
.
.
سهراب کشی یکی از غم انگیز ترین تراژدی های ایران باستان است که باز خوانی آن، دل هر کس مصیبت دیده را به درد می آورد و ناخودآگاه اشکها را از دیده جاری می کند::
بسیار جالب؟؟ و لی ناراحت کننده خدا میداند چه حالی بدست میاد موقعی که جگر گوشه جانت را آسیبی بزنی ؟ چه رسد که بکشی ؟؟؟
درود پروانه بانو
فرصتی نشد تا سوگ جاودان سهراب را مروری دوباره داشته باشم اما نمی توان از این ابیات گذشت که رستم خودش را سزاوار نفرین می داند و از ننگی می گوید که او همواره از ان بیم داشت.
چه گویم چو آگـــه شود مادرش چگونه فرستم کسی را برش
چه گویم چرا کشتمش بی گناه چــرا روز کردم بر او بر سیــــاه
بر این تخمه ی سام نفرین کند همــه نام من پیر بی دین کند
دو گفت:« ار ایدون که تو رستمی، چرا گشتی از کشتنِ من غمی؟!
ز هر گونه ای بودمت رهنمای؛ نجنبید یکباره، مهرت زجای.
نمی دونم کی سنگینی این فراز شاهنامه رو می تونم هضم کنم که دست کم بتونم درباره اش حرف بزنم...
پروانه ی گرامی
رستم، طبق هیچ تعبیر و تفسیری خونخوار نیست،.
اما سهراب هم، نفس سرکش رستم نیست، سهراب اون نفس مطمئنه یا اون کودک درون رستم هست که بارها حضورش رو به رستم به شکلهای مختلف نشون میده، اما رستمی که از هفت خوان گذشته، باز مرتکب خطا میشه... یعنی بشر همیشه مستعد افتادن در کمین خطا و آزمندیست حتی اگر رستم باشه ، حتی اگر مدارج سلوک رو طی کرده باشه، اما خطای رستم خطایی نابخشودنی نیست... او برای نجات سهراب دست به دامان کاووسی میشه که تمام کیانش رو از رستم داره... اما بیفایده ست... "در آن درگاه درد خویش رو فریاد کردن " بی فایده ست! کاخ صد ستون کبریا با هیچ فریادی نمیلرزه
فلورا
سه شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 23:15
*
درود
در پاسخ بانو پروانه
اگر به داستان « خشم گرفتن کاووس بر رستم» برگردیم ، متوجه می شویم که هدف رستم برای مبارزه با سهراب چه چیزی بوده است...
زمانی که بین رستم و کاووس درگیری زبانی پیش می آید و رستم جایگاه را ترک می کند گودرز به دنبال رستم می رود و از او خواهش می کند به خاطر ایرانیان برگرد:
تهمتن گر آزرده باشد ز شاه / ایرانیان را نباشد گناه
اما رستم نمی پذیرد .
در ادامه گودرز به او می گوید همه فکر می کنند تو از او ترسیده ای به خاطر حفظ نامت هم که شده برگرد.
اینجاست که رستم می پذیرد و بر می گردد.
من در میهن پرستی رستم شکی ندارم. به نظر می رسد فردوسی می خواهد در این داستان به ما بگوید ، دیو پلید آز بسیار خطرناک است و همه را در بر می گیرد.باید مواظب باشیم.
بدرود.
من رو این بیت مشغول کرده. و چگونگی انجام این کار. حتمن سابقه هم داشته و ایده ی خود رستم نبوده. ینی شکل خودکشی:
یکی دشنه بگرفت رستم به دست،
که از تن ببرٌد سرِ خویش، پست.
بانو پروانه به نکته ای اشاره کرد که از یاد مه رفته بود...آز کاووس...
سپاس بانو
داستان رستم و سهراب همانند هفت خوان رستم ، بسیار مورد نقد و گفتگوی اهل عرفان بوده است.
از دید عرفان سهراب نفس سرکش (نفس اماره و دیو درون)رستم است دیدگاه علقلی محمودی بختیاری را از اینجا بخوانید:
http://s4.picofile.com/file/7743967739/noormags_%D9%88_%D8%A8%D8%A7%D8%B1_%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1_%D8%B4%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%D8%8C_%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D9%85_%D9%88_%D8%B9%D8%B1%D9%81%D8%A7%D9%86.pdf.html
آزمندی کاوس در اینجا در اوج خود است رستم وقتی آگاه می شود پهلوان تورانی فرزندش است آرزوی مرگ می کند و از کاوس نوشدارو می خواهد کاوس ِ آزمند که حتی پیش خودش فکر نمی کند و تا کنون نفهمیده است که شاهی برای پهلوانی چو رستم مقام بالایی نیست از ترس از دست دادن تاج و تخت ، نوشدارو را به گودرز نداده تا به درد دل رستم که او را با گذر از هفت خان از دست دیو و همچنین از زندان شاه هماوران نجات داده بود و.... برسدو گودرز چه خوب می گوید:
بدو گفت خویِ بدِ شهریار
درختی است جنگی، همیشه ببار.
رستم در راه ایران فرزندش را از دست داد.
خیلی متاسف می شوم وقتی می خوانم که رستم را «خونخوار » می خوانند.
درود
.... و نوش داروی رستم ، خون سهراب بود....رستم خوب می شود و از بیماری آز رهایی می یابد.
آخر حیف است این تصویر زیباییست ای کاش کامل باشد...
بابت اشکال خوانش هم بروی چشم بفرمایید کدام داستان است حتما...
سپاس...امیدوارم دوستان راضی باشند
ع
این عکس از کتاب هم بهتره
یک عکس از صفحه کتاب میگیرم تا ببینید8
درود...بلاخره درناک ترین جای شاهنامه فرا رسید....بیت هایی که بانو فلورا عزیز فرمودند نه تنها برای فروپاشی رستم بلکه برای فروپاشی هر آدمی و هر خواننده ای کافیست...
اول بپرسم چرا تصویر کامل نیست ؟ به همین گونه گذاشتید یا من مشکل دارم برای دیدنش؟تنها سهراب پیداست و تصویر رستم کات شده...
بانو با احترام و سپاس از زحمات فراوانتان داستان اشتباه تایپی و جا افتادگی کلمات دارد که بی شک دلیلش عجله برای گذاشتن داستان است
حرفی برای گفتن نیست جز اینکه به احترام سهراب سکوت کرد و درد کشید...
تصویر را به همین شکل نگارگر هنرمند آیدین سلسبیلی برایم فرستادند .چهره رستم باشد برای پست بعدی.
تایپ: اشتباهات گرفته شد اگر باز هم موردی هست بفرمایید اصلاح شود.
شاهنامه خوانی شما: صداهای شما در داستانهای پیشین هم جایگزین شد راستش جایی گذاشته بودم که توانستم امروز به آنها دست پید ا کنم . برای این کوتاهی پوزش می خواهم
به هر روی این مجموعه با شاهنامه خوانی شما اینجا یادگار می ماند یکی از داستانها کمی اشکال دارد که زحمت دوباره خوانیشان را خواهم داد
بدو گفت:« ار ایدون که تو رستمی،
چرا گشتی از کشتنِ من غمی؟!
ز هر گونه ای بودمت رهنمای؛
نجنبید یکباره، مهرت زجای.
این پاره بیتها برای فروپاشیدن رستم کافیه... دریغا...
.
با درود به دوستان گرامی
به یکی از غم انگیزترین های داستان شاهنامه رسیدیم. داستان را آقای امینی پور بسیار در خور اجرا کرده اند حتما گوش کنید.