داستان را از اینجا بشنوید(مهرسا)
خدواند این را ندانیم کس - پژوهشی از محمود امید سالار
گرفتن رستم رخش را
۶۳۹ | گله هر چه بودش به زابلسِتان، | بیاورد و لختی ز کابلستان. |
640 | همه پیش رستم همی راندند؛ | بر او داغِ شاهان همی خواندند. |
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش، | به پشتش بر افشاردی دستِ خویش، | |
ز نیرویِ او، پشت کردی بخَم؛ | نهادی به روی زمین بر، شکم. | |
چنین تا ز کابل بیامد زَرَنگ؛ | فَسیله همی تاخت از رنگ رنگ. | |
یکی مادیان تیز بگذشت، خِنگ؛ | برش چون برِ شیر و کوتاه لِنگ. | |
645 | دو گوشش چو دو خنجرِ آبدار؛ | بر و یال فربه؛ میانش نِزار، |
یکی کُرٌه ار پس به بالایِ اوی؛ | سُرین و برش هم به پهنایِ اوی. | |
سیه چشم و بوراَبرَش و گاودُم؛ | سیه خایه و تند و پولادسُم. | |
تنش پر نگار، از کران تا کران، | چو داغ گلِ سرخ بر زعفران. | |
چو رستم بدان مادیان بنگرید؛ | مر آن کُرٌۀ پیلتن را بدید، | |
650 | کمندِ کَیانی همی داد خَم، | که آن کُرٌه را بازگیرد ز رَم. |
به رستم چنین گفت چوپانِ پیر، | که: «ای مهتر! اسپِ کسان را مگیر». | |
بپرسید رستم:« که این اسپ کیست، | که از داغ، رویِ دو رانش تهی است؟» | |
چنین داد پاسخ که:« داغش مجوی؛ | کز این هست هرگونه ای گفت و گوی. | |
خداونِدِ این را ندانیم کس؛ | همی رخشِ رستمش خوانیم و بس. | |
655 | سه سال است تا این بزین آمده است؛ | به نزدِ بزرگان، گُزین آمده است. |
چو مادرش بیند کمندِ سوار، | چو شیر اندر آید؛ کند کارزار». | |
بینداخت رستم کَیانی کمند؛ | سر اَبرَش آورد ناگه به بند. | |
بیامد، چو شیر ژیان، مادرش؛ | همی خواست کندن، به دندان، سرش. | |
بغریٌد رستم، چو شیرِ ژیان؛ | از آوازِ او، خیره شد مادیان. | |
660 | بیفتاد و برخاست و برگشت از اوی؛ | به سوی گله تیز بنهاد روی. |
بیفشارد ران رستمِ زورمند؛ | بر او تنگتر کرد خَمٌ کمند. | |
بیازید چنگالِ گُردی، به زور؛ | بیفشارد یک دست بر پشتِ بور. | |
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی؛ | تو گفتی ندارد همی آگهی. | |
به دل گفت:« کاین برنشست من است؛ | کنون، کار کردن به دستِ من است». | |
665 | ز چوپان بپرسید :« کاین اژدها | بچند است و این را که داند بها ؟» |
چنین داد پاسخ:« که گر رستمی، | بر او راست کن رویِ ایران زمی. | |
مر این را بر و بومِ ایران بهاست؛ | بر این بر، تو خواهی جهان کرد راست». | |
لب رستم از خنده شد چون بُسَد؛ | همی گفت:« نیکی ز یزدان سَزد». | |
به زین اندر آورد گلرنگ را؛ | سرش تیز شد، کینه و جنگ را. | |
670 | گشاده زَنخ کردش و تیزتگ؛ | بدیدش که دارد دل و تاو و رگ. |
چنان گشت اَبرَش که هر شب، سپند | همی سوختندش، ز بهرِ گزند. | |
چپ و راست، گفتی که جادو شده است ؛ | به آورد، تازنده آهو شده است. | |
زَنَخ نرم و کفک افکن و دست کَش، | سُرین گِرد و بینادل و گام خوش. | |
دل زالِ زر شد چو خرٌم بهار، | ز رخش نو آیین و فرٌخ سوار. | |
675 | در گنجِ دینار بگشاد و داد؛ | از امروز و فردا، نیامدش یاد. |
643-بزرنگ:رمۀ اسب
فَسیله :بر وزن وسیله،گله و رمه ایلخی اسب و استر و خر باشد وگلۀ آهو و گاو را نیز گفته اند(برهان قاطع)
644- مادیان اسب ماده
خنگ:به معنی سپید است،نیز نامی است اسب سپید فام را که اسبی نیرومند و نکو خوی شمرده می شده است.
646-سُرین
647-اَبرَش:واژه ای تازی است به معنی اسبی که خالهایی به رنگ دیگر سان با رنگ خویش بر تن دارد، یا اسبی که سپید آمیخته با سرخی است.
650-رَم: در معنی رمه به کار ر فته است
664-برنشست:اسب
666- زمی-ریختی است از زمین
670-زنخ:چانه
673-:کفک:کف
کفک افکنی:کنایۀ ایماست از دمندگی و بیتابی برای جستن و تاختن
سُرین گردی: کنایه ایما از رهواری و تیز پویی
نرمی زنخ:رام و آرام بودن
دست کش: اسب نژاده و با نام و نشان
675: از امروز و فردا ، نیامدش یاد: کنایه ای است فعلی و ایما از آسودگی و کامرانی زیستن.
عکس از João Coutinho
رخش نماد دولت و حکومت توانگر است تا رستم نماد ایران را به رویاها و استقلال برساند. انجا که می گوید مرای را برو بوم ایران بهاست؛ نشان میدهد رخش نمادی فراتر از یک حیوان است
با سلام حکیم ابوالقاسم فردوسی چنان با جزئیات همه چیز رو توضیح میده که میشه از شاهنامه به عنوان تاریخ ایران استفاده کرد.
حتی خودش اول شاهنامه میگه چون من زبان پارسی و پهلوی میدونستم و دستی در شعر داشتم به من پیشنهاد کردند که شاهنامه رو از روی الواح گلی که از باستان مانده بود و به زبان پهلوی بود با زبان پارسی بسرایم.
افسوس که ما دورهای رو میبینیم که هرچی فردوسی زنده کرد دارن زندهبگورش میکنن.
و اما رخش که خیلی شیوا گفته که یه اسب نریان خنگ به رنگ بورابرش با لکههای قرمز که همه ایران توی تصوراتشون رخش رو سفید میبینن
خنگ: نژادی از اسب ایرانیه که مرکب جنگ بوده اسبی تنومند و پرخاشگر با پاهایی کوتاه مثل اسبیهایی که در نقش برجستههای طاقبستان و نقش رجب و نقش رستم هست و هیچ ربطی به رنگ اسب نداره
سلام
کجای شاهنامه میگه الواح گلی؟!
فردوسی پهلوی نمی دانست و شاهنامه را از شاهنامه ابومنصوری که به فارسی دری نوشته شده بود به نظم درآورد.
رستم نماد رهایی از دنیا و وارستگی و رستن از قال و قیل زندگی روزنره است... مردی که سراسر خرد است و دانایی و همه جا مردمان را خوبی و داد و خرد دعوت میکند حتی با دشمنان و هم اوردان خود... بی شک رخشی که رستم باید سوار شود نماد زندگی در خور فردی وارسته و خردمند باید باشد زندگیی که بهای فراتر از زندگیهای پست که تاب خردمندان را تدارد و پس از یگانگی رستم و رخش انسان خرد مند و زندگی . رستم ماموریت میابد تا ایرانیان که همان ازاد مردانی که بر اثر طمع با ابر سیاه نابینا شده اند را نجات دهند.. بی شک هفت خوان رستم غیر از هفت شهر عطار نیست و رستم بعد از جهاد اکبر که همان جخاد با نفس است... دیو سفید.... عصار و نوش داری بینایی و اگاهی ایرانیان را پیدا میکند.
از این روست که ادم شاهنامه را نه تنها یک کتاب حماسی گه باید یک مثنوی عرفانی قلمداد کرد...... شاهنامه.. واقعا شاه نامه است
آفرین بر مهرسا
وآفرین بر شهرزاد گرامی
بسیار زیبا وعالی...
موفق باشید
.....
چون آخر از همه نوشته ام چیزی دیگه نمانده برای گفتن جز اینکه حس این قسمت خیلی زیبا بود
اگر قرار بود یک فیلم کوتاه از روی این بخش از شاهنامه ساخته شود ، فیلم نامه ، هیچ چیزی کم و کسر نداشت. چنان صحنه ها و جزئیات را خوب توضیح داده که آدم خودش رو وسط اون ماجرا احساس می کنه.

در ضمن ، من الان دلم اسب خواست ...
و ...
یه تربیک جانانه به مهرسای نازنین بابت این همه درست خوندن و قشنگ و محکم و با احساس خوندن این بخش.
و یه تبریک خیلی جانانه تر به شهرزاد بانوی نازنین ، بابت داشتن چنین فرشته ای . مطمئنم که برای تربیتش خیلی زحمت کشیدن . دستشون واقعن درد نکنه .
خوب این هنر فردوسی و مهرسا با هم هست که تو الان اسب می خوایی

پ. ن: اسپ درست است
آن طرف آب هم داستان رخش و رستم برقرار است. منظورم در همایش است. در ورژنی کمی تا قسمتی ارمنی.
در آنجا یادی کردم از این داستان که خیلی سال پیش شنیده بودم.
مادر من هنوز هر وقت می خواهد نام رستم را ببرد می گوید رستم ِ زال.
پیوند این ورزن ارمنی را در خط پس از صدای مهرسا گذاشته شده است.
خیلی نقل جالبی است با اجازه شما پیام شما را از آنجا به اینجا می آورم چون بسیار خواندنی است:
محسن گرامی در آنجا نوشته اند:
«ین قصه را من جایی از یکی از خویشاوندان مادری ام که ارمنی است خیلی وقت پیش ها شنیدم. به قول خانم فرناز، شاید هزار سال پیش. به جز کلماتی از آن به یادم نمانده بود. در واقع هنوز با شاهنامه آشنا نشده بودم. ینی بیسواد بودم. بعدها باسواد شدم فکر کردم او در شاهنامه خوانده و آن وقت به عنوان ادبیات ارمنی تحویل ما بچه ها داده بود. هیچ وقت بعد از آن با او دمخور نشدم که از او بیشتر بپرسم. می دانستم که سواد پارسی ندارد. و شاید حتمن در قهوه خانه ای شنیده بود و ترجمه ی از آن را به زبان ارمنی برای ما تعریف کرد.آن وقت ها نقال ها در قهوه خانه ها شاهنامه می خواندند. پس آن خدابیامرز راست می گفت. روایتی ارمنی هم از این داستان هست. او جوری داستان را تعریف می کرد که من که در آن زمان بی سواد بودم معتقد شده بودم که رستم و زال ارمنی بوده اند. ینی در واقع من قبل از این که بدانم رستم و زال ارمنی نبوده اند و شاید هم بوده اند، باور داشتم که ارمنی بوده اند.
من یک ارمنی با نام رستم می شناختم. در میان ارامنه نام فامیلی رستمیان هم هست.»
یک - در متن آمده است :
به دل گفت:« کاین برنشست من؛
کنون، کار کردن به دستِ من است».
که بنا به خوانش مهرسای عزیز باید بصورت زیر تصحیح شود
به دل گفت:« کاین برنشست من است؛
کنون، کار کردن به دستِ من است».
دو - آرامش و زیبایی خوانش ِ مهرسای گرامی آن چنان گیراست که آدمی را به شوق شنیدن وامیدارد . سپاس و تشکر فراوان از مهرسای گرامی
یک- بی گمان مهرسا درست می خواند!
دو- از مامانش بهتر می خونه
خوشحالم که این یادداشت را خواندنی یافته اید. من این داستان گرفتن رخش را یک جور خیلی عجیبی دوست دارم یک جوری که هر بار میخوانمش ارزش رخش و تاثیرش در پهلوانی های رستم و پاسداری از ایران زمین را بیشتر حس می کنم. رخشی که بهایش بر و بوم ایران است، چقدر می تواند برای نماد و الگوی پهلوانی - رستم - و ایرانیان ارزش داشته باشد؟ شاید به ارزش و تعیین کنندگی همان تیری که آرش به همراه آن جانش را در چله کمانش گذاشت و کشید... وقتی نگاه می کنیم می بینیم این گزینه ها در طول شاهنامه در موقعیت هایی بس تعیین کننده ظاهر می شوند و نقش آفرینی می کنند، نقش آفرینیهای که پایداریشان به طول عمر اساطیر و داستان های حماسی مان بازمیگردد.
خرم باشید
تجربه خواندن این داستان را برای کیمیا دختر ده ساله و سوار کار دارم .. چشاش برق می زد از اون قسمت هایی که از قد و بالا و هیکل اسب میگه خیلی خوشش اومد و گفت : عجب اسبی بوده!
این داستان افزون بر اینکه شیرینی خاصی داره بیشتر ویژگی های رخش رو بیان می کنه.ابتدا از مادر رخش میگه :
سپید رنگ
برش چون برِ شیر و کوتاه لِنگ.
دو گوشش چو دو خنجرِ آبدار؛ بر و یال فربه؛ میانش نِزار،
پس از آن هم رخش دنبالش میاد که عین مادرشه
تصورش بکن: مثل هیکل شیر کمر باریک ولی حسابی عضلات قوی
گوشهاش هم تیزه شاید کنایه از اینه که حواسش حسابی جمع هست
که این را بعدها در داستان هایی مانند هفت خوان و هنگام رفتن به چاه می بینیم
و پس ازآن از زیبایی ظاهرش...
باز هم همه چیز به رمز و راز گفته شده..
که تو با تیر آرش چه زیبا همانند کردی!
سپاس
شهرزاد جان
پزوهش «خداوند این را ندانیم کَس» را خواندم و بسیار برایم خواندنی و جالب بود و جالب اینکه این روایت ها سینه به سینه در جای ها گوناگون چه شنیدنی هستند!
پیش از این در منابعی که در اختیار داشتم و در گوگل به دنبال این که رخش از کجا آمده است گشته ام و لی این داستان ارمنی را نخوانده بودم.
این داستان شبییه طومارهای نقال های ما می ماند!
با خواندن این روایت باز گشتم به بیت های فردوسی می بینم بیت ها قشنگ تر از داستان هستند و برداشت من از این که مشخص نیست رخش از کجا آمده این است که رخش گویا جزیی از وجود رستم است! با هم وارد داستان ها می شوند و با می روند!
آماده است. راستش از اونجا که خیلی از نوبتهای همایش شاهنامه سر در نمیارم، منتشرش نکردم، پس با اجازه همین حالا منتشرش میکنم.
امیدوارم بتوانیم نظمی به آن بدهیم ولی تا آن زمان کافیست منو خبر کنی تا با دیگر دوستانی که در چرکنویس یادداشتی دارند هماهنگی انجام شود.
محمود امیدسالار در مقالهای با عنوان «خداوند این را ندانیم کس»
داستانی مشابه از یک حماسه ارمنی درباره گرفتن رخش را مطرح میکند که علاوه بر ادعای موضوع پژوهش که نگارنده تلاش در اثباتش دارد، خواندن همین داستان هم از حیث مطالعه سایر منابع مشابه خالی از لطف نیست.
خلاصهای از این داستان را در نوبت یادداشتهای چرکنویس همایش شاهنامه میگذارم.
اگر آماده است منتشرش کن تا بخوانیم. الان بهترین زمان برای خواندن این مقالات است.
مرسی از وبلاگ خوبتون :) اینکه این همه کتاب خوب معرفی میکنید تو اون وبلاگ واقعا خیلی خوبه :)
وبلاگ «کتاب هایی که می خوانیم» گروهی است و من یکی از اعضای کوچک آنجا هستم. چه خوب که خوشتان آمده است.
داستان گرفتن رستم رخش را با صدا و احساسات ناب مهرسای نازنین بشنوید.
آفرین بر مهرسا و خانواده اش
این روزها خیلی پیش می آید که حتا مردم از خودشان ضرب المثل هایی درست می کنند و خودشان را به رستمی تشبیه می کنند که رخش ندارد. نه این که حالا رخش را اتومبیل آن ها بدانیم. نه. ینی یک یاری که بتواند آن ها کمک کند از چیزی که در آن گرفتار آمده اند رهایی یابند. ینی نقش رخش در زندگی رستم انکار ناپذیر است.
انگار رخش جزیی از زندگی رستم است !رخش و رستم با هم می میرند و با هم در خاک می شوند.
رخش را نمیتوان تنها و تنها مرکب رستم دانست،بلکه حیوانی است که بار عظیمی از حماسهی رستم بر دوش آن نهاده شده است.«در حماسه،حیوانات نقشهای بزرگی دارند و نمیتوان آنها را جانوران معمولی بهشمار آورد.خانتوس ṣxanthos اسب آشیل قدرت پیشگویی و سخن گفتن دارد و در جنگ تروآ مرگ آشیل را ابراز میدارد.رخش اسب عادی نیست.با شیر میجنگد و در2 برخی از جنگها خود تصمیماتی میگیرد».
سیروس شمیسا - انواع ادبی- ص 76
به درستی که رستم شاهنامه باید دارای چنین اسبی باشد و اینچنین انتخاب کند.
بله رخش در شاهنامه حیوانی است که نامش بیشتر از همه تکرار شده است و بیشتر از دیگر اسبان به آن پرداخته شده است. دارای خصوصیات شگفت انگیزی است.
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش،
به پشتش بر افشاردی دستِ خویش،
ز نیرویِ او، پشت کردی بخَم؛
نهادی به روی زمین بر، شکم
اگر آن روزها سازمان حمایت از حیوانان وجود داشت، نمی گذاشتند آقا رستم با این حیوان های زبان بسته این چنین رفتار کند.
هنوز خاطره غم انگیز آن فیل به دست همین آقا رستم از یاد مان نرقته است . این آقا رستم با آن زور ی که داره کافی بود فیل را بگیرد ببرد به جای دیگر ی نه اینکه اورا با آن ضربه از پا در آورد ...
ولی از آقا رستمی که با دوز و کلک فرزندش را به قتل می رساند و افراسیاب را توسط اندرز مادربزرگش (سیمرغ) می کشد چه انتظاری می توان داشت که به حیوانات رحم کند؟؟؟؟
یادتان می آید که در آن قلعه نیز شبخون زد و از جان زن و بچه هم نگذشت؟
همچنانکه پیش می رویم، دورنمای وحشت ناکی از شخصیت رستم این نوه ی ضحاک مار بدوش در ذهن مان نقش می بندد.
من از خواندن این بیت ها احساس بدی نداشتم!
اول که این بیت ها ایجاز است!
رستم سوار نمیشده دستش پشت اسب می گذاشته تا ببیند می تواند سوار شود اسب هم روی زمین می خوابیده ! آیا به نظر شما اسب آسیب می دیده است؟
داستان رستم و سهراب را در جای خودش بحث خواهیم کرد.
اگر یادتان باشد آن داستان ها به نظر الحاقی می آمدند چون بیت های این داستان نشان می دهند هنوز زال خیلی اطمینان به بزرگ شدن رستم ندارد.
نوه ی ضحاک: آیا مطمئن هستید من و یا شما یا همسرانمان و یا دوستان خوبمان از نوادگان ضحاک نیستیم؟
.
با درود به دوستان گرامی
زو طهماسب پادشاهی دادگر بود که پنج سال بر تخت بود و از دنیا رفت و تخت شاهی بیکار شد. افراسیاب لشگری بزرگ می سازد و به سوی گرفتن تخت مِهی!
خبر به گوش زال می رسد . زال پیر شده است و توان جنگاوری ندارد با رستم مشورتی می کند به او می گوید با اینکه هنوز گاه رزم تو نرسیده است«چه سازم؛ که هنگامۀ بزم نیست.»
رستم پاسخ می دهد:
«من نیستم مردِ آرام و جام»
و برای رفتن به میدان نبرد و راندن تورانیان از سرزمین ایران اعلام آمادگی می نماید.
زال می دانست که رستم اسب مناسبی ندارد:
«یکی اسب جنگیش باید همی
کز این تازی اسپان نشاید همی»
اسب برای گرفتن اسب جنگی مناسب دست به کار می شود که سپاه توران در راه است!
----
هنگام پست کردن این داستان پیامی از فریدون گرامی برای شما دوستان آمد که در اینجا می نویسم:
فریدون:
«روز جهانی زن را به پروانه گرامی و دوستان و همکاران این انجمن صمیمانه تبریک می گویم
به پیش به سوی جهانی خالی از تبعیض ها و سرشار از عدالت و رفاه اجتماعی
پیروز و پاینده باشید»
برای فریدون گرامی آرزوی شادی و خرمی دارم.