داستان را از اینجا بشنوید
پیوند دانلود مستقیم از اینجا
زال در حین شکار مرغان وحشی، برگی از شاهنامه موزه فیتزویلیام در کمبریج
|
پرستنده برخاست از پیش اوی |
سوی چاره، بیچاره، بنهاد روی |
به دیبای رومی، بیاراستند | سر زلف، بر گل، بپیراستند | |
برفتند هر پنج تا رودبار ، | ز هر بوی و رنگی ،چو خرٌم بهار | |
2535 | مه فوردین و سر سال بود | لب رود، لشکرگهِ زال بود |
همی گل چِدند از لبِ رودبار | رخان چون گلستان وگل در کنار. | |
نگه کرد دستان، ز تخت بلند | بپرسید:«کاین گل پرستان که اند؟» | |
چنین گفت گوینده با پهلوان، | که: از کاخ مهراب، سرو روان، | |
پرستندگان را سُوی گلستان | فرستد همی، ماه کابلستان» | |
2540 | به نزد پریچهرگان رفت زال | کمان خواست از تُرک و بفراخت یال . |
پیاده، همی شد ز بهر شکار | خَشِنسار بُد، اندر آن رودبار. | |
کمان تُرکِ گل رخ به زه برنِهاد؛ | به دست چپ پهلوان، درنِهاد. | |
نگه کرد، تا مرغ برخاست ز آب | یکی تیر انداخت، اندر شتاب. | |
ز پروازش آورد، گُردان، فرود | چِکان خون و وَشّی شده آب رود | |
2545 | پرستنده، با ریدک پهلوان، | سخن گفت و بگشاد شیرین زبان، |
که:« این شیربازو گَو پیلتن | چه مرد است و شاهِ کدام انجمن؟ | |
| که بگشاد زین گونه تیر از کمان؛ | چه سنجد به پیش اندرش، بدگُمان؟ |
ندیدیم زیبنده تر ز این سوار | به تیر و کمان بر، چنین کامگار.» | |
پریروی دندان به لب برنهاد؛ | «مکن– گفت: ازین گونه از شاه یاد! | |
2550 | شه ِنیمروز است، فرزند ِسام، | که دستانش خوانند شاهان به نام. |
نگردد فلک بر چُنُو یک سوار؛ | زمانه نبیند چُنُو نامدار.» | |
پرستنده با ریدک ماهروی، | بخندید و گفتش که:«چندین مگوی! | |
که ماهی است مهراب را در سرای | به یک سر ز شاه تو برتر، به پای. | |
به بالای ِساج است و هم رنگ عاج | یکی ایزدی بر سر از مشک، تاج. | |
2555 | دو نرگس دُژم و دو ابرو به خَم؛ | ستون دو ابرو چو سیمین قلم . |
دهانش، به تنگی، دلِ مستمند؛ | سر ِزلف چون حلقه ی پایبند. | |
نفس را مگر بر لبش راه نیست؛ | چُنُو در جهان نیز یک ماه نیست.» | |
بدین چاره تا آن لب لعل فام | کنیم آشنا با لب پور سام، | |
چُنین گفت با بندگان خوبچهر | که:«با ماه، خوب است رخشنده مهر ؛ | |
2560 | ولیکن به گفتن مرا روی نیست؛ | بُود کآب را ره بدین جوی نیست! |
دلاور که پرهیز جوید ز جفت، | بماند به آسانی اندر نِهفت؛ | |
بدان تاش دختر نباشد ز بُن ؛ | بباید شنیدنْش ننگی سَخُن. | |
چنین گفت مر جفت را باز ِنر | چو بر خایه بنشست و گسترد پر: | |
"کزین خایه گر مایه بیرون کنی | ز پشتِ پدر خایه بیرون کنی | |
2565 | ازیشان چو برگشت خندان غلام | بپرسید ازو نامور پور سام |
که:«با تو چه گفت آن که خندان شدی؛ | شکفته رخ و سیم دندان شدی ؟» | |
بگفت آنچه بشنید، با پهلوان ؛ | ز شادی، دل پهلوان شد جوان. | |
چُنین گفت با ریدک ماه روی، | که:« رو مر پرستندگان را بگوی، | |
که:« از گلسِتان یک زمان مگذرید | مگر با گل از باغ گوهر برید!» | |
2570 | درم خواست ودینار و گوهر، ز گنج؛ | گرانمایه دیبای زربفت، پنج؛ |
بفرمود:« کین نزدِ ایشان برید؛ | کسی را مگویید و پنهان برید. | |
نباید شدنشان سویِ کاخ باز؛ | بدان تا پیامی فرستم ،براز.» | |
برفتند با ماه رخسار پنج ، | اَبا گرم گفتار و دینار و گنج . | |
بدیشان سپردند گنجی گهر ؛ | پیام جهان پهلوان، زال زر . | |
2575 | پرستنده با ماه دیدار گفت، | که:« هرگز نمانَد سخن در نِهفت ، |
مگر آنکه باشد میان دو تن؛ | سه تن نانِهان ست و چار انجمن . | |
بگوی، ای خردمندِ پاکیزه رای! | سخن گر به رازست، با ما سرای .» | |
پرستنده گفتند، یک با دگر | که:« آمد به دام اندرون شیر نر . | |
کنون کام ِرودابه و کامِ زال | بجای آمد، این بُوَد خوب فال | |
2580 | بیامد سیه چشم گنجور ِشاه، | که بود اندر آن کار دستورِ شاه؛ |
سخن هر چه بشنید از آن دلنواز، | همی گفت پیش ِ سپهبد براز . | |
سپهبد خرامید تا گلسِتان | به امیدِ خورشید کابلسِتان . | |
پریروی گلرخ بتان طراز | برفتند و بردند پیشش نماز. | |
سپهبد بپرسید ازیشان سَخُن | ز بالا و دیدارِ آن سرو بُن ؛ | |
2585 | ز گفتار و دیدار و رای و خرد ؛ | بدان تا به خویِ وی اندر خورد ، |
«بگویید با من یکایک سَخُن ؛ | به کژّی نگر نفگنید ایچ بُن ! | |
اگر راستی تان بُود گفت و گوی، | به نزدیک منتان بُوِد آبروی ؛ | |
وُگر هیچ کژّی گمانی برم، | به زیر پیِ پیلتان بسپَرم .» | |
رخ لاله رخ گشت چون سندروس | به پیش سپهبد زمین داد بوس. | |
2590 | چنین گفت:«کز مادر اندر جهان | نزاید کسی در میان مِهان ، |
به دیدار سام و به بالای اوی؛ | به پاکی دل و دانش و رای اوی؛ | |
دگر چون تو، ای پهلوانِ دلیر! | بدین برز بالا و بازوی شیر. | |
همی مَی چکد گویی از روی تو! | عبیر است گویی مگر بوی تو! | |
سه دیگر چو رودابه ی ماهروی | یکی سرو سیم است، با رنگ و بوی. | |
2595 | ز سر تا به پایش گل است و سمن؛ | به سرو سهی بر، سهیلِ یمن. |
از آن گنبدِ سیم، سر بر زمین، | فرو هشته بر ِگُل کمندِ کمین . | |
به مشک و به عنبر سرش تافته ؛ | به یاقوت و گوهر بُنش بافته . | |
سر زلف جعدش چو مشکین زره؛ | فگنده ست گویی گره بر گره . | |
ده انگشت بر سانِ سیمین قلم؛ | بر او کرده از غالیه صد رقم. | |
2600 | بت آرای چون او نبیند به چین؛ | برو ماه و پروین کند آفرین .» |
سپهبد پرستنده را گفت گرم، | سخن های شیرین، به آوای نرم؛ | |
که:« اکنون چه چاره ست-بامن بگوی- | یکی راه جُستن به نزدیک اوی؟ | |
که ما را دل و جان پر از مهر اوست ؛ | همه آرزو دیدن چهر اوست.» | |
پرستنده گفتا:« چو فرمان دهی، | گذاریم، تا کاخ سرو ِسهی . | |
2605 | ز فرخنده رای جهان پهلَوان، | ز دیدار ِو گفتار ِو روشن روان ، |
فریبیم و گوییم هر گونه ای؛ | میان اندرون، نیست وارونه ای. | |
سر ِمشکبویش به دام آوریم ؛ | لبش زی لبِ پور سام آوریم . | |
خرامد مگر پهلوان، با کمند ، | به نزدیکِ دیوار ِ کاخ بلند ؛ | |
کند حلقه در گردن کنگره | شود شیر شاد از شکار ِبره !» | |
2610 | برفتند خوبان و برگشت زال؛ | شبی دیدیازان به بالای ِسال. |
در ادامه:
معنی واژه ها
ادامه مطلب ...