۶۳۹ | گله هر چه بودش به زابلسِتان، | بیاورد و لختی ز کابلستان. |
640 | همه پیش رستم همی راندند؛ | بر او داغِ شاهان همی خواندند. |
| هر اسپی که رستم کشیدیش پیش، | به پشتش بر افشاردی دستِ خویش، |
| ز نیرویِ او، پشت کردی بخَم؛ | نهادی به روی زمین بر، شکم. |
| چنین تا ز کابل بیامد زَرَنگ؛ | فَسیله همی تاخت از رنگ رنگ. |
| یکی مادیان تیز بگذشت، خِنگ؛ | برش چون برِ شیر و کوتاه لِنگ. |
645 | دو گوشش چو دو خنجرِ آبدار؛ | بر و یال فربه؛ میانش نِزار، |
| یکی کُرٌه ار پس به بالایِ اوی؛ | سُرین و برش هم به پهنایِ اوی. |
| سیه چشم و بوراَبرَش و گاودُم؛ | سیه خایه و تند و پولادسُم. |
| تنش پر نگار، از کران تا کران، | چو داغ گلِ سرخ بر زعفران. |
| چو رستم بدان مادیان بنگرید؛ | مر آن کُرٌۀ پیلتن را بدید، |
650 | کمندِ کَیانی همی داد خَم، | که آن کُرٌه را بازگیرد ز رَم. |
| به رستم چنین گفت چوپانِ پیر، | که: «ای مهتر! اسپِ کسان را مگیر». |
| بپرسید رستم:« که این اسپ کیست، | که از داغ، رویِ دو رانش تهی است؟» |
| چنین داد پاسخ که:« داغش مجوی؛ | کز این هست هرگونه ای گفت و گوی. |
| خداونِدِ این را ندانیم کس؛ | همی رخشِ رستمش خوانیم و بس. |
655 | سه سال است تا این بزین آمده است؛ | به نزدِ بزرگان، گُزین آمده است. |
| چو مادرش بیند کمندِ سوار، | چو شیر اندر آید؛ کند کارزار». |
| بینداخت رستم کَیانی کمند؛ | سر اَبرَش آورد ناگه به بند. |
| بیامد، چو شیر ژیان، مادرش؛ | همی خواست کندن، به دندان، سرش. |
| بغریٌد رستم، چو شیرِ ژیان؛ | از آوازِ او، خیره شد مادیان. |
660 | بیفتاد و برخاست و برگشت از اوی؛ | به سوی گله تیز بنهاد روی. |
| بیفشارد ران رستمِ زورمند؛ | بر او تنگتر کرد خَمٌ کمند. |
| بیازید چنگالِ گُردی، به زور؛ | بیفشارد یک دست بر پشتِ بور. |
| نکرد ایچ پشت از فشردن تهی؛ | تو گفتی ندارد همی آگهی. |
| به دل گفت:« کاین برنشست من است؛ | کنون، کار کردن به دستِ من است». |
665 | ز چوپان بپرسید :« کاین اژدها | بچند است و این را که داند بها ؟» |
| چنین داد پاسخ:« که گر رستمی، | بر او راست کن رویِ ایران زمی. |
| مر این را بر و بومِ ایران بهاست؛ | بر این بر، تو خواهی جهان کرد راست». |
| لب رستم از خنده شد چون بُسَد؛ | همی گفت:« نیکی ز یزدان سَزد». |
| به زین اندر آورد گلرنگ را؛ | سرش تیز شد، کینه و جنگ را. |
670 | گشاده زَنخ کردش و تیزتگ؛ | بدیدش که دارد دل و تاو و رگ. |
| چنان گشت اَبرَش که هر شب، سپند | همی سوختندش، ز بهرِ گزند. |
| چپ و راست، گفتی که جادو شده است ؛ | به آورد، تازنده آهو شده است. |
| زَنَخ نرم و کفک افکن و دست کَش، | سُرین گِرد و بینادل و گام خوش. |
| دل زالِ زر شد چو خرٌم بهار، | ز رخش نو آیین و فرٌخ سوار. |
675 | در گنجِ دینار بگشاد و داد؛ | از امروز و فردا، نیامدش یاد. |