انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

افگندن سهراب رستم را

.



دل من همی با تو مهر آورد/ همی آبِ شرمم به چهر آورد 

سهراب

نگارگر: آیدین سلسبیلی


http://www.facebook.com/Shahnameh3d




شاهنامه خوان: مرتضی امینی پور



افگندن سهراب رستم را


چو خورشیدِ تابان بگسترد فر،سیه زاغ پرٌان بینداخت پر،
3100تهمتن بپوشید ببرِ بیان،نشست از برِ اژدهای ژیان.

بیامد بدان دشتِ آوردگاه ؛نهاده ، به سر بر، ز آهن کلاه.

همه تلخی از بهرِ بیشی بُودمبادا که با آز خویشی بُود!

وز آن روی، سهراب با انجمنهَمی می گُسارید، با رودْزن.

به هومان چنین گفت:«کاین شیرْمردکه با من همی گردد اندر نبرد
3105زِ بالایِ من نیست بالاش کم؛به رزم اندرون، دل ندارد دُژم.

بَر و کتف و یالش همانند من؛تو گویی نگارنده برزد رَسَن.

ز پای و رِکیبش همی مهرِ منبجنبد به شرم آورد چهرِ من،

نشانهای مادر بیابم همی؛به دل نیز لختی بتابم همی.

گمانی برم من، که او رستم است؛که چون او نَبرده، به گیتی کم است.
3110نباید که من با پدر جنگجوی،شوم؛ خیره، روی اندر آرم به روی!».

بدو گفت هومان که:«در کارزار،رسیده است رستم به من اَند بار.

بدین رخش مانَد همی رخشِ اوی؛ولیکن ندارد پَی و پخشِ اوی».

بپوشید سهراب خَفتانِ رزم؛سرش پُر ز رزم و دلش پر ز بزم

بیامد خروشان بدان دشتِ جنگ،به دست اندرون ، چرخ و تیرِ خدنگ.
3115ز رستم بپرسید خندان دو لب؛تو گفتی که با او به هم بود، شب،

که:«شب چون بُدی؟ روز چون خاستی؟ز پیکار، بر دل ، چه آراستی؟

زِ تن دور کن بَبر و شمشیرِ کین،بزن جنگ و بیداد را بر زمین.

بیا تا نشینیم هر دو به هم؛به می تازه داریم رویِ دُژم.

به پیشِ جهاندار، پیمان کنیم؛دل از جنگ جستن پشیمان کنیم.
3120بمان تا کسی دیگر آید به رزم؛تو با من بساز و بیارای بزم.

دلِ من  همی با تو مهر آورد؛همی آبِ شرمم به چهر آورد.

همانا که داری ز نیرم نژاد؛بکن، پیشِ من، گوهرِ خویش یاد.

مگر پورِ دستانِ سامِ یلی؛گُزین نامور رستم زاولی!».

بدو گفت رستم که:«ای نامجوی!نبودیم هرگز بدین گفت و گوی.
3125ز کُشتی گرفتن سخن بود، دوش؛نگیرم فریبِ تو؛ زین در مکوش.

نه من کودکم، گر تو هستی جوان؛به کُشتی کمر بسته ام بر میان.

بکوشیم و فرجام کار آن بُود،که فرمان و رایِ جهانبان بُوَد.

بسی گشته ام در فراز و نشیب؛نی ام مرد دستان و بند و فریب».

بدو گفت سهراب:«کز مردِ پیر،نباشد سخن زین نشان دلپذیر.
3130مرا آرزو بُد که در بسترت،برآید بهنگام هوش از بَرَت؛

کسی کز تو مانَد سُتودان کند؛بپرٌد روان ، تن به زندان کند.

اگر هوشِ تو زیرِ دستِ من است،به فرمان یزدان بیازیم دست».

از اسپانِ جنگی فرود آمدند؛هشیوار با گَبر و خُود آمدند.

ببستند بر سنگ اسپِ نبرد؛برفتند هر دو، سرانْ پر ز گرد.
3135چو شیران به کُشتی برآویختند؛ز تنها، خُوَی و خون همی ریختند.

بزد دستْ سهراب، چون پیلِ مست؛برآوردش از جای و بنهاد، پست،

به کردارِ شیری که بر گورِ نر،زند دست و گور اندر آید به سر.

نشست از برِ سینۀ پیلتن،پر از خاک چنگال و روی و دهن.

یکی خنجری آبگون برکشید؛همی خواست از تن سرش را برید.
3140نگه کرد رستم؛ به آواز گفت،که:«این راز باید گشاد از نهفت».

به سهراب گفت ای یلِ شیرگیر!کمند افگن و گُرد و شمشیرگیر!

دگرگونه تر باشد آیین ما؛جز این باشد آرایشِ دینِ ما.

کسی کو  به کُشتی نبرد آورد،سرِ مهتری زیرِ گَرد آورد، 

نخستین که پشتش نهد بر زمین،نبرٌد سرش، گرچه باشد بکین.
3145اگر بارِ دیگرْش زیر آورد،به افکندنش، نامِ شیر آورد؛

روا باشد ار سر کُنَد ز او جدا؛چنین بود، تا بود، آیین ما».

بدین چاره از چنگِ آن اژدها،همی خواست کآید ز کشتن رها.

دلیر و جوان سر به گفتارِ پیر،بداد و ببود این سخن دلپذیر.

رها کرد از او دست و آمد به دشت؛به دشتی که بر پیشش آهو گذشت،
3150همی کرد نخچیر و یادش نبود،از آن کس که با او نبرد آزمود.

همی دیر شد باز؛ هومان چو گَرد،بیامد بپرسید از او، وز نبرد.

به هومان بگفت آن کجا  رفته بود؛سخن هر چه رستم بدو گفته بود.

بدو گفت هومانِ گُرد:«ای جوان!به سیری رسیدی همانا، ز جان.

دریغ این بر و برزْ بالایِ تو!رِکیبِ دراز و یلیْ پایِ تو
3155هزبری که آورده بودی به دام،رها کردی از دام و شد کار خام.

نگه کن کز این بیهده کارْکرد،چه آرَد به پیشت، به دیگر نبرد!»

بگفت و دل از جانِ او برگرفت؛براند و همی ماندْ اندر شگفت.

به لشکرگه خویش بنهاد روی،بخشم و پر از غمْ دل از کارِ اوی.

نکو گفت، از این روی آموزگارکه:«دشمن مدار، ار چه خُرد است، خوار».
3160چو رستم زِ چنگِ وی آزاد گشت،بسانِ یکی تیغِ پولاد گشت.

خرامان بشد سوی آبِ روان،چنانچون شده باز یابد روان.

بخورد آب و روی و سر و تن بشست؛به پیشِ جهان آفرین شد، نخست.

همی خواست پیروزی و دستگاه؛نبود آگه از بخشِ خورشید و ماه،

که:چون رفت خواهد سپهر، از برش؛بخواهد ربودن کلاه از سرش؛
3165وز آن آب چون شد به جایِ نبرد،پر اندیشه بودش دل و رویْ زرد.

همی تاخت سهراب، چون پیلِ مست،کمندی به بازو کمانی به دست.

گرازان و بر گور نعره زنان؛سمندش جهان و جهان را کَنان.

غمی گشت و ،ز او ماند اندر شگفت؛ز پیکارش، اندازه ها بر گرفت.

چو سهراب باز آمد، او را بدید؛ز بادِ جوانی دلش بردمید.
3170چنین گفت:«کای رَسته از چنگِ شیر!جدا ماندی از زخمِ شیرِ دلیر».









.

.



3099-فر: فروغ و روشنایی 

         سیه زاغ  :استعاره ای آشکار از شب

3100-ببر بیان:

اژدهای ژیان: استعاره ای آشکار از رخش

3102: همۀ تلخکامیها از فزون جویی است و هر گز مباد که کسی با فزون جویی و آزمندی پیوندی داشته باشد

3103-رودزن: نوازنده رود(نوعی ساز زهی)

3106-رسن: ریسمان- طناب

رسن زدن: اندازه زدن

3110-اند: چند

3112- پی و پخش: تاب و توان

3112-3106:سهراب آنچه در فکرش می گذرد با هومان در میان می گذارد . از دید سهراب قد و بالی او با رستم یکی است و در ضمن در دلش مهری نسبت به رستم احساس می کند . از آنجایی که هومان مامور افراسیاب بود تا سهراب رستم را نشناسد ، این فکر را از سر سهراب بیرون می کند

3114-چرخ:کمانِ سخت

..

ک: 127