داستان را با صدای دکتر کزازی گوش کنید
کشتن رستم سوداوه را[1]
|
|
|
2570 |
تهمتن برفت از برِ تختِ اوی؛ |
سویِ خانِ سوداوه بن̊هاد روی. |
|
ز پرده، به گیسوش، بیرون کشید؛ |
ز تختِ بزرگیش، در خون کشید. |
|
به خنجر، به دو نیم کردش به راه؛ |
نجنبید بر تخت کاوس̊شاه. |
|
بیامد به درگاه، با سوگ و درد، |
پر از خون دو دیده، دو رخساره زرد. |
|
همه شهرِ ایران به ماتم شدند؛ |
پر از درد، نزدیکِ رستم شدند. |
2575 |
به یک هفته، با سوگ و با آبِ چشم، |
به درگاه بنشست، با درد و خشم. |
|
به هشتم، بزد نایِ رویین و کوس؛ |
بیامد به درگاه گودرز و توس؛ |
|
چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو؛ |
چو بهرام و خُرّاد و شاپورِ نیو؛ |
|
فریبرزِ کاوس و رُهّامِ شیر؛ |
گُرازه که بود اَژدهایِ دلیر، |
|
بدیشان چنین گفت رستم که: "من |
بر این کین، نهادم دل و جان و تن؛ |
|
که اندر جهان، چون سیاوش، سوار |
نبندد کمر نیز یک نامدار. 2580 |
|
چنین کینه، یکسر، مدارید خُرد؛ |
که این کینه را خُرد نتوان شمرد. |
|
ز دلها، همه، ترس بیرون کنید؛ |
زمین را، ز خون، رودِ جیحون کنید. |
|
به یزدان که تا در جهان زندهام، |
به دردِ سیاوش، دل آگندهام. |
|
بر آن تشتِ زرّین کجا خونِ اوی، |
فرو ریخت ناکار̊ دیده گُروی، |
2585 |
بمالید خواهم همی روی و چشم؛ |
مگر بر دلم کم شود درد و خشم! |
|
وگر همچنانم بَرَد بسته چنگ، |
نهاده به گردن یکی پالهنگ؛ |
|
به خاک افگنَد، خوار، چون گوسپند؛ |
دو دستم ببندد به خمَّ کمند، |
|
وگرنه من و گرز و شمشیرِ تیز! |
برانگیزم اندر جهان رستخیز، |
|
ببندد دو چشمم مگر گَردِ رزم؛ |
حرام است، بر جانِ من، جامِ بزم." |
2590 |
کَنارنگ با پهلوان هر که بود، |
چو ز آنگونه آوازِ رستم شنود، 2590 |
|
همه برگرفتند، یکسر، خروش؛ |
تو گفتی که میدان برآمد به جوش. |
|
از ایران، یکی بانگ برشد به ابر؛ |
تو گفتی زمین شد کنامِ هِزَبر. |
|
بزد مهره، بر پشتِ پیلان، به جام؛ |
سپه تیغِ کین برکشید از نیام. |
|
برآمد خروشیدنِ گاو̊دُم؛ |
دَمِ نایِ سَر̊غین و رویینه خُم. |
2595 |
جهان شد پر از کینِ افراسیاب؛ |
به دریا، تو گفتی به جوش آمد آب. |
|
نبُد جای̊ پوینده را، بر زمین؛ |
ز نیزه، هوا مان̊د اندر کمین. |
|
ستاره به جنگ اندر آمد نَخُست؛ |
زمین و زمان دست، بد را، بشُست. |
|
ببستند گُردانِ ایران میان؛ |
به پیش اندرون، اخترِ کاویان. |
|
گزین کرد پس رستمِ زابلی |
ز گُردانِ شمشیرزن، کابلی. |
2600 |
از ایران و از بیشۀ نارون، |
شدند از یلان دو هزار انجمن. |
|
|
|
[1] . کزازی، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامۀ فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. تهران، 1386
.
2570,2571 دکتر خالقی در این باره می نویسد:
« نه در خور مقام پهلوان است و نه در خور مقام پادشاه و نه در شان یک حماسه. ولی همخوای آن با غررالسیر ثعالبی روشن می کند که این مطلب در ماخذ مشترک شاهنامه و غررالسیر/ف یعنی در شاهنامه ابومنصوری بود و فردوسی آنرا نزده است.»ص 717 جلد نهم
.
.
.داستان را با صدای دکتر کزازی از اینجا بشنوید
.
رفتن کیخسرو به ایرانْ زمین
چو آمد به نزدیکِ سر، تیغِ شست، | مده می؛ که از سال شد مردْ مست. | |
به جایِ عنانم عصا داد سال؛ | پراگنده شد مال و برگشت حال | |
2520 | همان دیده بان بر سرِ کوهسار | نبیند همی لشکرِ شهریار. |
کشیدن ز دشمن نداند عِنان؛ | مگر پیشِ مژگانش آید سِنان. | |
گرایندۀ تیزْپایِ نوند، سراینده ز آواز برگشت سیر: | همان شستِ بدخواه کردش به بند. هَمَش لحن بلبل هم آوازِ شیر. | |
چو برداشتم جامِ پنجاه و هشت، | نگیرم مگر یادِ تابوت و دشت! | |
2525 | دریغ آن گُل و مشک و خوشّابْ سی! | همان تیغِ برّندۀ پارسی! |
نگردد همی گِردِ نسرین تذرو؛ | گلِ نارون خواهد و شاخِ سرو. | |
همی خواهم از روشنِ کردگار، | که چندان زمان یابم از روزگار، | |
کز این نامور نامۀ باستان، | به گیتی، بمانم یکی داستان، | |
که هر کس که اندر سخن داد داد، | ز من جز به نیکی نگیرند یاد. | |
بدان گیتیَم نیز، خواهشگر است؛ | که با تیغِ تیز است و با مِنبَر است. | |
2530 | به گفتارِ دهقان کنون باز گرد؛ | نگر تا چه گوید سراینده مرد: |
چو آگاهی آمد به کاوس شاه، | که شد روزگارِ سیاوش سیاه، | |
به کَردار مرغان سرش را ز تن، | جدا کرد سالارِ آن انجمن، | |
اَبَر بیگناهیش نخچیر، زار، | گرفتند شیون به هر کوهسار؛ | |
بنالد همی بلبل از شاخِ سرو، | چو دُرّاج زیر گُُلان با تذرو. | |
2535 | همه شهر ِ توران پر از داغ و درد؛ | به بیشه درون، برگِ گلنار زرد. |
یکی تشت بنهاد زرّین، گُروی؛ | بپیچید چون گوسپندانْش روی. | |
بریدند سر ، ز آن تنِ شاهوار؛ | نه فریادرس بود و نه خواستار. | |
چو این گفته بشنید کاوس شاه، | سرِ نامدارش نگون شد ز گاه. | |
بر و جامه بدْرید و رخ را بکَند؛ | به خاک اندر آمد، ز تختِ بلند. | |
2540 | برفتند با موبد ایرانیان، | بر آن سوگ بسته به زاری میان. |
همه دیده پر خون و رخساره زرد؛ | زبان از سیاوش پر از یادْ کرد؛ | |
چو توس و چو گودرز و گیوِ دلیر، | چو شاپور و بهرام و فرهادِ شیر. | |
همه جامه کرده کبود و سیاه؛ | همه خاک بر سر، به جایِ کلاه. | |
پس آگاهی آمد سویِ نیمروز، | به نزدیکِ سالارِ گیتی فروز، | |
2545 | که:«از شهرِ ایران برآمد خروش؛ | همی خاکِ تیره برآمد به جوش. |
پراگنْد کاوس بر تاج خاک؛ | همه جامۀ خسروی کرد چاک.» | |
تهمتن چو بشنید، از او رفت هوش؛ | ز زاوُل برآمد به زاری، خروش. | |
به چنگال رخساره بِشْخود زال؛ | پراگند خاک از بر ِ تاج و یال. | |
به یک هفته با سوگ بود و دُژَم؛ | به هشتم، برآمد ز شیپور دَم. | |
2550 | سپه سر به سر بر درِ پیلتن، | ز کشیمر و کابل شدند انجمن. |
به درگاه کاوس بنهاد روی، | دو دیده پر از خون و دل کینه جوی. | |
چو نزدیکیِ شهر ایران رسید، | همه جامۀ پهلوی بردرید. | |
به دادارِ دارنده سوگند خُوَرد، | که:«هرگز تنم بی سلیح نبرد، | |
نباشد، نه رخ را بشویم ز خاک؛ | سَزد گر نباشم، بر این سوگ، پاک. | |
2555 | کُله ترگ و شمشیر جامِ من است؛ | به بازو، خمِ خام دامِ من است.» |
چو آمد برِ تختِ کاوس کی، | سرش بود پر خاک و پر خاکْ پی. | |
بدو گفت:«خویِ بد ای شهریار! | پراگندی و تخمت آمد به بار. | |
تو را مهرِ سوداوه و بدْخُوِی، | ز سر برگرفت افسر خسروی. | |
کنون آشکارا ببینی همی، | که بر موجِ دریا نشینی همی. | |
2560 | از اندیشۀ ِخُردِ شاهِ بزرگ | نماند روان بی زیانِ سترگ. |
کسی کو بُوَد مهترِ انجمن، | کفن بهتر او را که فرمانِ زن. | |
سیاوش، ز گفتارِ زن شد به باد؛ | خجسته زنی کو ز مادر نزاد! | |
ز شاهان کسی چون سیاوش نبود؛ | چُنو راد و آزاد و خامُش نبود. | |
دریغ آن بر و بُرز بالای اوی! | رِکیب و خَم و خسروی پای اوی! | |
2565 | چو در بزم بودی بهاران بُدی؛ | به رزم، افسر نامداران بُدی. |
کنون من دل و مغز، تا زنده ام، | بر این کینه، از آتش آگنده ام. | |
همه جنگ با چشمِ گریان کنم؛ | جهان، چون دلِ خویش، بریان کنم.» | |
نگه کرد کاوس در چهرِ اوی، | چنان اشکِ خونین و آن مهرِ اوی، | |
نداد ایچ پاسخ مر او را، ز شرم؛ | فرو ریخت ، از دیده خونابِ گرم. | |
.نامه باستان دکتر کزازی جلد سوم- داستان سیاوش صفحه 114
بیت های 2517 تا 2529 مویه های فردوسی از روزگار پیری
2518- عنان نماد جوانی و عصا نماد پیری
2520- دیده بان استعاره از چشم، کوهسار استعاره از سر و شهریار ،مرگ
2520 تا2529-دیده بان(چشم) بالا کوهسار(سر) بع علت پیری توانایی دیدن لشکر دشمن(مرگ) را به سرزمین تن ندارد و آنچنان ناتوان است که تا تیر به نوک مژگانش نرسد نمی تواند ببیند و توانایی بازگشت و گریختن از برابر دشمن را ندارد چون پیری (شست سالگی) او را به بند کشیده است. سراینده(فردوسی) به دلیل پیری از همه چیز دلسرد و بیزار شده است هم از آواز بلبل و هم از غرش شیر .
شاعر می فرماید از پنجاه و هشت سالگی تنها به یاد تابوت و گور است به چیزی دیگری فکر نمی کند.
2524- گل استعاره از رخسار، مشک از مو، سی خوشاب از دندان های سی گانه و تیغ برنده پارسی زبان سخنور
نسرین استعاره چهره زرد پیری و گل نارون از روی سرخ و شاخ سرو از بالای بلند که نشانه های جوانی اند.
استاد در اینجا به سن شصت سالگی رسیده و از کردگار می خواهد توان به پایان رساندن شاهنامه را داشته باشد.
بیت های 2531 تا 2543 آگاهی یافت کاوس از مرگ سیاوش است و سوگ کاوس و حیوانات شکارگاه و پرندگان همه نارحتند و حتی برگ درختان زرد شد. ایرانیان به مویه و زاری می نشینند و پهلوانان همه بر سرشان خاک می ریزند و می نالند
بیتها 2545 تا2555- خبر به رستم و زال میرسد. رستم از هوش می رود و زال به سر و صورتش می زند و خاک بر سرش میریزد
یک هفته به سوگ می نشینند و روز هشتم رستم و سپاهش به سوی درگاه کاوس می روند. رستم در انجا سوگند می خورد که لباس رزم از تن بیرون نیاورد تا کین سیاوش را بگیرد.
بیت های 7255 تا 2569 سخنان تند رستم به کاوس و کاوس از شرم سرافکنده است هیچ پاسخی نمی دهد.
نگاره از شاهنامه شاه تهماسبی( عکس از سالار)
داستان را با صدای دکتر کزازی از اینجا بشنوید
بردن پیران کیخسرو را به نزدیک افراسیاب[1]
به نزدیکِ کیخسرو آمد دمان، |
به رخ، ارغوان و به دل، شادمان. |
|
بدو گفت: "کز دل، خِرَد دور کن؛ |
چو رزم آوَرَد، پاسخش سور کن. |
|
مرو پیشِ او، جز به بیگانگی؛ |
مگردان زبان، جز به دیوانگی. |
|
مگرد، ایچگونه، به گِردِ خِرَد؛ |
یک امروز بر تو مگر بگذرد!" |
2470 |
به سر بر نهادش کلاهِ کَیان؛ |
ببستش کَیانی کمر بر میان، |
|
یکی بارۀ گامن خواست، نغز؛ |
بر او برنشست آن گَوِ پاکْ مغز. |
|
بیامد به درگاهِ افراسیاب، |
جهانی بر او دیده کرده پرآب. |
|
رَوارَو برآمد که: "بگشای راه؛ |
که آمد نوآیین گَوِ تاج̊خواه." |
|
همی رفت پیش اندرون شاهِ گُرد؛ |
سپهدار̊ پیران ورا پیش بُر̊د. |
2475 |
بیامد به نزدیکِ افراسیاب؛ |
نیا را رخ، از شرمِ او، شد پرآب. |
|
بر آن خسروی یال و آن چنگِ اوی، |
بر آن رفتن و شاخ و اورنگِ اوی، |
|
زمانی نگه کرد و او را بدید؛ |
همی گشت رنگِ رُخَش ناپدید. |
|
تنِ پهلوان گشت لرزان، چو بید؛ |
ز کیخسرو آمد دلش ناامید. |
|
ز دردِ دلش هیچ نگشاد چهر؛ |
زمانه، به دل̊ش اندر، آورد مهر. |
2480 |
بدو گفت: "کای نو رسیده شُبان! |
چه آگاهی استَت ز روز و شَبان؟ |
|
برِ گوسپندان، چه کردی همی؟ |
زمین را چگونه سپَر̊دی همی؟" |
|
چنین داد پاسخ که: "نخچیر نیست؛ |
مرا خود کمان و زِه̊ و تیر نیست." |
|
بپرسید بازش، از آموزگار؛ |
بد و نیک و از گردشِ روزگار. |
|
بدو گفت: "جایی که باشد پلنگ، |
بدرّد دلِ مردمِ تیز̊چنگ." |
2485 |
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب؛ |
از ایوان و از شهر و از خورد و خواب. |
|
چنین داد پاسخ که: "درّنده شیر |
نیارد سگِ کار̊زاری به زیر." |
|
بخندید خسرو ز گفتارِ اوی؛ |
سویِ پهلوانِ سپه کرد روی. |
|
بدو گفت: "کاین دل ندارد به جای؛ |
ز سر پرسمش؛ پاسخ آرَد ز پای. |
|
نیاید همانا بد و نیک از اوی؛ |
نه ز این سان بُوَد مردمِ کینه جوی. |
2490 |
شَو̊؛ این رو به خوبی به مادر سپار؛ |
به دستِ یکی مردِ پرهیزگار، |
|
گُسی کُن̊ش سوی سیاوو̊ش گِرد؛ |
مگردان بدآموز را هیچ گِرد. |
|
بده هر چه باید ز گنجِ دِرَم، |
ز اسپ و پرستنده و بیش و کم." |
|
سپهبَد بر او کرد لَختی شتاب؛ |
برون آمد از پیشِ افراسیاب. |
|
به ایوانِ خویش آمد، افروخته، |
خرامان و چشمِ بدی دوخته. |
2495 |
همی گفت: "کز دادگر کَردگار، |
درختی نو آمد، جهان را، ببار." |
|
درِ گنجهای کهن باز کرد؛ |
ز هر گونهای، شاه را ساز کرد: |
|
ز دینار و دیبا و تیغ و گهر، |
ز اسپ و سِلیح و کلاه و کمر؛ |
|
هم از تخت و از بدرههایِ دِرَم، |
ز گستردنیها و از بیش و کم، |
|
همه پیش کیخسرو آوَر̊د زود؛ |
به داد و دِهِش، آفرین برفزود. |
2500 |
گُسی کردشان سویِ آن شار̊س̊تان، |
کجا گشته بُد باز چون خار̊س̊تان. |
|
فریگیس و کیخسرو آنجا رسید؛ |
بسی مردم آمد، ز هر سو، پدید. |
|
به دیده، سپَر̊دند یکسر زمین؛ |
زبانِ دد و دام پر آفرین: |
|
"کز آن بیخ̊ برکنده فرّخ درخت، |
از اینگونه شاخی برآوَر̊د بخت. |
|
ز شاهِ جهان، چشمِ بد دور باد! |
روانِ سیاوش پر از نور باد!" |
2505 |
همه خاکِ آن شار̊س̊تان شاد گشت؛ |
گیا، بر چمن، سروِ آزاد گشت. |
|
ز خاکی که خونِ سیاوش بخُوَر̊د، |
به ابر اندر آمد یکی سبز̊ نَرد. |
|
نگاریده بر برگها چهرِ اوی؛ |
همی بوی مشک آمد از مهرِ اوی. |
|
به دَی̊ مه، به سانِ بهاران بُدی؛ |
پرستشگهِ سوگواران بُدی. |
|
کسی کو ز بهرِ سیاوش گریست، |
به زیرِ درختِ بلندش بزیست. |
2510 |
-چنین است کَردار این گَنده پیر: |
ستانَد ز فرزند پستانِ شیر. |
|
چو پیوسته شد مهرِ دل بر جهان، |
به خاک اندر آرَد همی ناگهان. |
|
از او، تو جز از شادمانی مجوی؛ |
به باغِ جهان، برگِ اندُه مبوی. |
|
اگر تاجداری و گر دست̊تنگ، |
نبینم همی روزگارِ درنگ. |
|
مرنجان روان؛ کاین سرایِ تو نیست؛ |
جز از تنگ̊تابوت جایِ تو نیست. |
2515 |
نهادن چه باید؟ به خوردن نشین، |
بر اومیدِ گنجِ جهان̊آفرین.- |
|
[1] کزازی، میرجلالالدین، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهناۀ فردوسی.
جلد سوم: داستان سیاوش. تهران: سمت، 1386 ص111 تا 113
.
یادداشت هایی بر این داستان:
دکتر خالقی در یادداشتهای خود نوشته اند که یک سال پیش پژوهنده المانی بهنام پیریچک در مقاله ای با عنوان " هاملت در ایران" داستان سیاوش را با هاملت مقایسه کرده و معتقد است شکسپیر در اثر خود از شاهنامه استفاده کرده است و معتقد است در پاسخ های به ظاهر بی معنی کیخسرو رمزی نهفته است که می توانید در صفحه 711 جلد نهم شاهنامه خالقی مطلق آن را بخوانید.
باغ شاهنامه:
درخت کیخسرو به بار آمد:
وقتی کیخسرو سالم از پیش افراسیاب بیرون می آید پیران می گوید:
2496: درختی نو آمد جهان را به بار
سیاوش درختی که از بیخ کنده شده بود و شاخی مانند کیخسرو از آن برآمد:
2504: کز آن بیخ برکنده فرّخ درخت، / از این گونه شاخی برآورد بخت.
خلاصه داستان:
افراسیاب دچار پشیمانی شده و با کشتن سیاوش خواب راحت را از خودش گرفته است ومرتب دچار نگرانی از کودک سیاوش است . قرار بر این شد که پیران کیخسرو را نزد افراسیاب ببرد.
پیران نفس زنان و هیجان زده به نزد کیخسرو میآید و به او می گوید در برابر افراسیاب خود را به دیوانگی زده و پاسخ های نامربوط به پرسش ها بدهد تا افراسیاب گمان برد که او عقل و شعور درستی ندارد.
پیران کیخسرو را با تاج و کمر بند پادشاهی سوار بر اسبی تند رو کرده و با هم به سوی کاخ افراسیاب می روند.
این دو به درگاه افراسیاب می رسند . مردم با دیدن کیخسرو و به یاد آوردن آنچه بر سر سیاوش آمده اشک می ریزند و برو و بیایی در کاخ می شود و با فریاد دور شوید دور شوید راه برای آنان به درگاه افراسیاب باز می شود.
کیخسرو به نزد افراسیاب می رود و چهره افراسیاب از شرم خیس عرق می شود. با دیدن این قد و بالا و راه رفتن مودبانه و حرکات خوب کیخسرو شگفت زده شده و رنگش می پرد.
پیران موضوع را می فهمد و از ترس مثل بید میلرزد که مبادا جان کیخسرو در امان نباشد. اما افراسیاب درد دلش را پنهان می کند و روزگار مهری به دل افراسیاب نسبت به کیخسرو می آورد.
پرسش ها آغآز می گردد . به او می گوید:این شبان جوان با گوسپندان چگونه شب و روز می گذراندی؟
چنین پاسخ می دهد: اینجا شکارگاه نیست و ابزار شکار ندارم
از آموزگارش می پرسد و بد و خوب روزگار. در پاسخش می گوید: پلنگ هر آدم شجاعی را می تواند از بین ببرد.
از پدر و مادر و از شهر و از خورد و خوابش می پرسد و پاسخ می دهد: شیر درنده را سگ نمی تواند از بین ببرد.
شاه خنده اش می گیرد رو به پیران کرده و می گوید: از سر می پرسم از پا پاسخ میدهد و خوب و بدش به کسی نخواهد رسید. اور را به مادرش بسپار و زیر نظر مرد پرهیزگاری نگهداری شود. انها را به سیاوشگرد باز گردان و کسی دور و برش نباشد که چیزهای بدی به او یاد دهد . گنج و اسپ و هر چهمورد نیازشان است به اندازه کافی در اختیارشان بگذار.
پیران خیلی سریع تا افراسیاب پشیمان نشده از پیش افراسیاب بیرون می آیند.
پیران بسیار خوشحال است و در گنج را باز کرده و همه دادنیها به آنها می دهد و به سوی سیاوشگرد روانه شان می کند. در این سالها سیاوشگرد بههمان شکل پیش از آبادی برگشته بود و به خارستانی تبدیل گشته بود.
ورود فریگیس و کیخسرو به سیاوشگرد از صحنه های دیدنی شاهنامه است. مردم بسیاری جمع می شوند و همه سر بر زمین می گذارند .
همه چیز شاداب و همه کس خوشحال و دعا گو بودند، زمین آن شهر هم شاد و سبز شد.
جایی که خون سیاوش ریخته بود درختی سبز بر آمد که بر همه برگهایش چهره او نقش بسته بود و بوی خوش میداد. در ماه دی هوا مانند بهار بود و مردم پرستشگاهی دور آن درخت درست کرده و به سوگواری می پرداختند .
در پایان این داستان، فردوسی به یاد سیاوش بیتهایی را می سراید که نشان از دلسوختگی شاعر دارد.
|
| |
بر این نیز بگذشت یک چند روز؛ | گران شد فریگیسِ گیتیفروز. |
|
شبی قیرگون، ماه پنهان شده، | به خواب اندرون مرغ و دام و دده، | 2365 |
چنان دید سالار̊ پیران به خواب، | که شمعی برافروختی ز آفتاب؛ |
|
سیاوش برِ شمع، تیغی به دست؛ | به آواز، گفتی: "نشاید نشست. |
|
از این خوابِ نوشین سر آزاد کن؛ | ز فرجام گِیتی، یکی یاد کن؛ |
|
که روزی نو آیین و جشنی نو است؛ | شبِ سورِ آزاده کیخسرو است." |
|
سپهبَد بلرزید، در خوابِ خٌوَش؛ | بپیچید گلشهرِ خورشید̊فش. | 2370 |
بدو گفت پیران که: "برخیز و رَو̊؛ | خردمند، پیشِ فریگیس شَو̊ |
|
سیاووش را دیدم اکنون به خواب، | درخشانتر از بر سپهر̊ آفتاب، |
|
که گفتی مرا: ̓چند خُسپی؟ مپای؛ | به جشنِ جهاندار کیخسرو آی.̒" |
|
همی رفت گلشهر تا پیشِ ماه؛ | جدا گشته بود از برِ ماه شاه. |
|
بدید و به شادی، سبک، بازگشت؛ | هم آنگاه گیتی پرآواز گشت. | 2375 |
بیامد؛ به شادی به پیران بگفت، | که: "اینَت بآیین خور و ماه جفت! |
|
یکی اندر آی؛ این شگفتی ببین، | بزرگیّ و رایِ جهان̊آفرین! |
|
تو گویی نشاید جز از تاج را، | وگر جوشن و تَرگ و تاراج را." |
|
سپهبَد بیامد برِ شهریار؛ | بدید و بخندید و کردش نثار. |
|
بدان بُرز̊ بالا و آن شاخ و یال، | تو گفتی بر او بر گذشتهست سال. | 2380 |
ز بهرِ سیاوش، دو دیده پرآب، | همی کرد نَفرین بر افراسیاب. |
|
چنین گفت با نامور انجمن، | که: "گر ز این سخن بگسلد جانِ من، |
|
نمانم که یازد بدین، شاه چنگ، | مرا گر سپارد به چنگِ نهنگ." |
|
بدانگه که بن̊مود خورشید̊ تیغ، | به خواب اندر آمد سرِ تیره میغ، |
|
چو بیدار شد پهلوانِ سپاه، | دمان، اندر آمد به نزدیکِ شاه. | 2385 |
همی بود، تا جای پَر̊دَخت شد؛ | به نزدیکِ آن نامور تخت شد. |
|
بدو گفت: "خورشید̊فش مِهترا! | جهاندار و بیدار و افسونگرا! |
|
به در بر، یکی بنده افزود دوش، | که گویی ورا مایه دادهست هوش! |
|
نماند ز خوبی، به گیتی، به کس؛ | تو گویی که برگاه̊ ماه است و بس؛ |
|
وگر تور را روز باز آمدی، | به دیدار و چهرش نیاز آمدی. | 2390 |
فریدونِ گُرد است گویی به جای، | به فرّ و به چهر و به دست و به پای. |
|
بر ایوان، چُنو کس نبیند نگار؛ | بدو، تازه شد فرّهِ شهریار. |
|
از اندیشۀ بد، بپرداز دل؛ | برافروز تاج و برافراز دل." |
|
چنان کرد روشن جهان̊آفرین | کز او دور شد جنگ و بیداد و کین. |
|
روانش ز خونِ سیاوش به درد، | برآور̊د بر لب یکی بادِ سرد. | 2395 |
پشیمان شد از بد که خود کرده بود؛ | دَم از شهرِ توران برآورده بود. |
|
بدو گفت: "من ز این نوآمد بسی، | سخنها شنیدهستم از هر کسی. |
|
پرآشوب و جنگ است از او روزگار؛ | همه یاد دارم از آموزگار، |
|
که: ̓از تخمۀ تور و از کیقَباد، | یکی شاه سر بر زند با نژاد. |
|
جهان را به مهرِ وی آید نیاز؛ | همه شهرِ توران برندش نماز.̒ | 2400 |
کنون بودنی، هرچه بایست، بود؛ | ندارد غم و رنج و اندیشه سود. |
|
مدار ایدرش، در میانِ گروه؛ | به نزدِ شُبانان فرستش، به کوه؛ |
|
بدان تا نداند که: ̓من خود کِیَم! | بدیشان سپرده ز بهرِ چیَم.̒ |
|
نیاموزدش کس خِرَد گر نژاد؛ | نیاید̊ش از این کار و کَردار یاد." |
|
بگفت آنچه یاد آمدش ز این سخن؛ | همی نو شُمَرد این سرایِ کهن. | 2405 |
-چه سازی؛ که چاره به نزدِ تو نیست؛ | دراز است و ماه اورمزدِ تو نیست. |
|
گر ایدون که بد بینی از روزگار، | به نیکی هم او باشد آموزگار- |
|
بیامد بدر پهلوان، شادمان؛ | همه نیک بودش زبان و گمان. |
|
جهان̊آفرین را نیایش گرفت؛ | به شاه جهان بر، ستایش گرفت. |
|
پراندیشه بُد، تا به ایوان رسید، | که: "تا بر ز رنجش چه آید پدید!" | 2410 |
شُبانانِ کوهِ قلا را بخواند؛ | وز آن خُرد، چندی سخنها براند، |
|
که: "این را بدارید، چون جانِ پاک؛ | نباید که بیند ورا باد و خاک. |
|
نباید که تنگ آیدش روزگار، | وگر دیده و دل کند خواستار. |
|
شُبان را ببخشید بسیار چیز؛ | یکی دایه با او فرستاد نیز. |
|
بر این نیز بگذشت چندی سپهر؛ | به آواز، از این راز نگشاد چهر. | 2415 |
چو شد هفتساله گَوِ سرفراز، | هنر با نژادش همی گفت راز. |
|
ز چوبی، کمان کرد و از رود، زِه̊؛ | ز هر سو، برافگن̊د زه را گِرِه̊. |
|
اَبی پَرّ و پیکان، یکی تیر کرد؛ | به دشت اندر، آهنگِ نخچیر کرد. |
|
چو دهساله شد، گشت گُردی سترگ؛ | به خرس و گراز آمد و زخمِ گرگ؛ |
|
و از آن جایگه شد به شیر و پلنگ؛ | همان چوبِ خمّیده بُد سازِ جنگ. | 2420 |
چنین، تا برآمد بر این روزگار؛ | نیامد به فرمانِ پروردگار. |
|
شُبان اندر آمد ز کوه و ز دشت؛ | بنالید و نزدیکِ پیران گذشت؛ |
|
که: "من ز این سرافراز شیرِ یله، | سویِ پهلوان آمدم با گِله. |
|
همی کرد نخچیرِ آهو، نَخُست؛ | برِ شیر و جنگِ پلنگان نجُست. |
|
کنون نزدِ او جنگِ شیرِ دمان | همان است و نخچیرِ آهو همان. | 2425 |
نباید که آید، بر او بر، گزند؛ | بیاویزدم پهلوانِ بلند!" |
|
چو بشنید پیران، بخندید و گفت: | "نماند نژاد و هنر در نِهفت." |
|
نشست از برِ بارۀ دست̊ کَش؛ | بیامد؛ اَبَر شیرِ خورشید̊فش. |
|
بفرمود تا پیشِ او شد جوان؛ | نگه کرد بالایِ او پهلوان. |
|
برافگن̊د پیران برِ شیر زاد (؟)؛ | بیامد؛ ابَر دستِ او بوسه داد. | 2430 |
نگه کرد پیران بدان فرّ و چهر؛ | رُخَش گشت پرآب و دل پر ز مهر. |
|
به بر درگرفتش، زمانی دراز؛ | همی گفت از او با دلِ پاک راز. |
|
بدو گفت کیخسروِ پاکدین: | "به تو باد رخشنده رویِ زمین! |
|
ازیرا کسی کِت نداند همی، | جز از مهربانت نخواند همی. |
|
شُبان̊زادهای را چنین در کنار، | بگیریّ و ز این مِی نیایدت عار!" | 2435 |
خردمند را دل، بر او بر، بسوخت؛ | به کَردارِ آتش، رُخَش بر فروخت. |
|
بدو گفت: "کای یادگارِ مِهان! | پسندیده و ناسپَرده جهان! |
|
شُبان نیست از گوهرِ تو کسی؛ | واز این، داستان هست با من بسی." |
|
ز بهرِ جوان، اسپ و بالای خواست؛ | همان جامۀ خسروآرای خواست. |
|
به ایوان، خرامید با او به هم؛ | روانش، ز بهرِ سیاوش، دُژم. | 2440 |
همی پرورانیدش، اندر کنار؛ | بدو شادمان بود و بِه̊ روزگار. |
|
بر این نیز بگذشت چندی سپهر؛ | به مغز اندرون، داشت از شاه مهر. |
|
شبی تیره، هنگامِ آرام و خواب، | کس آمد، ز نزدیکِ افراسیاب؛ |
|
بدان تیرگی، پهلوان را بخوان̊د؛ | گذشته سخنها فراوان براند: |
|
"کز اندیشۀ بد، همه شب دلم | بپیچید و از غم همی بگسلم. | 2445 |
از این کودکی کز سیاوش رسید، | تو گفتی مرا روز شد ناپدید. |
|
نبیرۀ فریدون شُبان پرورد! | ز رایِ بلند، این کی اندر خورَد؟ |
|
از او گر نبشته به من بر بدیست، | نگردد به پرهیز؛ کآن ایزدیست. |
|
چو کارِ گذشته نیارد به یاد، | زیَد شاد و ما نیز باشیم شاد؛ |
|
وگر هیچ خویِ بد آرَد پدید، | به سانِ پدر، سر بباید بُرید." | 2450 |
بدو گفت پیران که: "ای شهریار! | تو را خود نمیباید آموزگار. |
|
یکی کودکی خُرد چون بیهُشان | ز کارِ گذشته چه دارد نشان؟ |
|
تو خود این میندیش و بد را مکوش؛ | چه گفت آن خردمند̊ گوهرفروش؟ |
|
که: ̓پروردگار از پدر برتر است، | اگر زاده را مهر بر مادر است.̒ |
|
نخستین، به پیمان، مرا شاد کن؛ | ز سوگندِ شاهان، یکی یاد کن. | 2455 |
فریدون، به ماه و به تخت و کلاه، | همی داشتی راستی را نگاه. |
|
همان تور کِش تخت و اروند بود، | به دادار و گیهان̊ش سوگند بود. |
|
نیا، زاد̊شَم، را به دیهیم و زور، | به دادار و هرمزد و کیوان و هور. |
|
پدر را به فرهنگ و هوش و خِرَد، | بدان کس که روز آرَد و شب بَرَد." |
|
ز پیران چو بشنید افراسیاب، | سرِ مردِ سنگی برآمد ز خواب. | 2460 |
یکی سخت سوگندِ شاهان بخٌوَر̊د، | به روزِ سپید و شب لاژورد، |
|
به آب و به آتش، به خاک و به باد، | به تاج و به تخت و به فرّ و نژاد، |
|
بدان دادگر کاین جهان آفرید؛ | سپهر و دد و دام و جان آفرید، |
|
که: "ناید بدین کودک از من ستم؛ | نه هرگز، بر او بر، زنم تیز دَم." |
|
زمین را ببوسید پیران و گفت، | که: "ای دادگر شاهِ بیدار̊ جفت! | 2465 |
بر این بند و سوگندِ تو اِیمِنم، | کز آن یافت آرام جان و تنم." |
|
[1] . کزازی، میرجلالالدین. نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامۀ فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص107 تا 111
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
کشته شدن سیاوش به دست گروی
|
|
|
|
نگه کرد گرسیوز اندر گُروی؛ |
گُرویِ ستمگر بپیچید روی. |
|
بیامد؛ چو پیشِ سیاوش رسید، |
جوانمردی و شرم شد ناپدید. |
2265 |
بزد دست و آن مویِ شاهان گرفت؛ |
به خواری کشیدش به کوی، ای شگفت! |
|
سیاوش بنالید با کردگار، |
که: "ای برتر از جای و از روزگار! |
|
یکی شاخ پیدا کن از تخمِ من، |
چو خورشید̊ تابنده بر انجمن، |
|
که خواهد از این دشمنان کینِ من؛ |
کند تازه، در کشور، آیینِ من." |
|
همی شد پسِ پشتِ او پیل̊سَم، |
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم. |
2270 |
سیاوش بدو گفت: "پَدرود باش! |
زمین تار و تو جاودان پود باش! |
|
درودی ز من سویِ پیران رسان؛ |
بگویش که: ̕گیتی دگر شد، به سان.̒ |
|
به پیران، نه ز این گونه بودم امید؛ |
همه پندِ او باد و من شاخ بید. |
|
مرا گفته بود او که: ̕ باصدهزار |
زرهدار و برگستوان̊وَر سوار، |
|
چو بد گرددت روز، یارِ توام؛ |
به گاهِ چَرا، مرغزارِ توام.̒ |
2275 |
کنون، پیشِ گرسیوز اندر، دوان |
پیاده، چنین خوار و تیرهروان، |
|
نبینم همی یار با من کسی، |
که بخ̊روشدی زار بر من بسی." |
|
چو از لشکر و شهر اندر گذشت، |
کَشانش ببردند هر دو به دشت. |
|
ز گرسیوز آن خنجرِ آبگون |
گُرویِ زره بس̊تد، از بهرِ خون. |
|
پیاده، همی بُر̊د مویش کَشان؛ |
چو آمد بدان جایگاهِ نشان، |
2280 |
بیفگن̊د پیلِ ژیان را به خاک؛ |
نه شرم آمدش ز او بنیز و نه باک. |
|
یکی تشتِ زرّین نهاد از برش؛ |
جدا کرد از آن سروِ سیمین سرش. |
|
به جایی که فرموده بُد، تشتِ خون |
گُرویِ زره بُرد و کردش نگون. |
|
یکی باد با تیره گَردی سیاه |
برآمد؛ بپوشید خورشید و ماه. |
|
کسی یکدگر را ندیدند روی؛ |
گرفتند نَفرین همی بر گُروی. |
2285 |
چو از سر̊وبُن دور گشت آفتاب، |
سرِ شهریار اندر آمد به خواب. |
|
چه خوابی؟ که چندین زمان برگذشت؛ |
نجنبید و بیدار هرگز نگشت |
|
چو از شاه شد گاه و میدان تهی، |
مَه خورشید بادا مَه سروِ سَهی! |
|
-چپ و راست، هر سو، بتابم همی؛ |
سر و پایِ گیتی نیابم همی. |
|
یکی بد کند، نیک پیش آیدش؛ |
جهان بنده و بخت خویش آیدش! |
2290 |
یکی جز به نیکی جهان نس̊پَرَد؛ |
همی، از نژندی، فرو پژمرد! |
|
مدار ایچ تیمار با او به هم؛ |
به گیتی، مکن جان و دل را دُژم. |
|
یکی دان از او هرچه آید همی؛ |
که جاوید با تو نپاید همی – |
|
ز خانِ سیاوش برآمد خروش؛ |
جهانی ز گرسیوز آمد به جوش |
|
همه بندگان موی کندند باز؛ |
فریگیس مشکین کمندِ دراز، |
2295 |
برید و میان را به گیسو ببست؛ |
به فندق، گل و ارغوان را بخَست. |
|
سرِ ماهرویان گسسته کمند، |
خراشیده روی و بمانده نِژَند، |
|
به آواز بر جانِ افراسیاب، |
بنَف̊رید، با نرگس و گل̊ پُر آب. |
|
خروشش به گوشِ سپهبَد رسید؛ |
چو آن نالۀ زار و نَفرین شنید، |
|
به گرسیوزِ بَد̊نِهان شاه گفت، |
که: "او را به کوی آورید از نِهفت. |
2300 |
ز پرده، به درگه بَریدش کَشان |
برِ روزبانانِ مردم̊کُشان، |
|
بدان تا بگیرند مویِ سرش؛ |
بدرّند، بر تن، همه چادرش. |
|
زنیدش همی چوب، تا تخمِ کین |
بریزد، بر این بوم، از ایران̊زمین. |
|
نخواهم ز بیخِ سیاوش درخت، |
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت." |
|
همه نامدارانِ آن انجمن |
گرفتند نفرین بر او، تن به تن، |
2305 |
که: "از شاه و دستور و از لشکری، |
از اینگونه، نشنید کس داوری." |
|
بیامد، پر از خون̊ دو رُخ، پیل̊سَم |
روان پر ز داغ و رخان پر زِ نَم. |
|
به نزدیکِ لهّاک و فرشید̊ورد، |
سراسر سخنها همه یاد کرد، |
|
که: "دوزخ بِه̊ از تختِ افراسیاب؛ |
نشاید، بدین کشور، آرام و خواب. |
|
بتازیم و نزدیکِ پیران شویم؛ |
به تیمار و دردِ اسیران شویم. |
2310 |
سه اسپِ گرانمایه کردند زین؛ |
همی برنَوَشتند رویِ زمین. |
|
به پیران رسیدند هر سه سوار، |
رُخان پر ز خون، دیدگان پر ز خار. |
|
بر او برشُمَردند یکسر سخُن، |
که بخت از بدیها چه افگن̊د بُن: |
|
"یکی زاریی رفت کاندر جهان، |
نبیند کس، اندر مِهان و کِهان. |
|
سیاووش را دست بسته چو سنگ، |
فگنده به گردن̊ش در پالهنگ، |
2315 |
به دشتش کشیدند، پرآب̊ روی؛ |
همی شد پیاده به پیشش گُروی. |
|
تنِ پیلوارش بر آن خاکِ گرم، |
فگندند و شستند رخ را ز شرم. |
|
یکی تشت بنهاد پیشش گُروی؛ |
بپیچید، چون گوسپندان̊ش، روی. |
|
برید آن سرِ تاجدارش، ز تن؛ |
فگندش، چو سروِ سَهی بر چمن. |
|
همه شارس̊تان زاری و ناله گشت؛ |
به چشم اندرون، آب چون ژاله گشت." |
2320 |
چو پیران به گفتار بن̊هاد گوش، |
ز تخت اندر افتاد و ز او رفت هوش. |
|
همه جامهها بر تنش کرد چاک؛ |
همی کَن̊د موی و همی ریخت خاک. |
|
بدو پیلسم گفت: "بشتاب، زود؛ |
که دردی بر این درد خواهد فزود. |
|
فریگیس را نیز خواهند کشت؛ |
مکن، هیچگونه، بر این کار پشت؛ |
|
به درگاه بردند، مویشکَشان، |
برِ روزبانانِ مردم̊کُشان." |
2325 |
از آخور بیاور̊د پس پهلوان |
ده اسپِ سوار̊ آزموده جوان. |
|
خود و گُر̊د رویین و فرشید̊ورد |
برآوَر̊د از آن راه ناگاه گَرد. |
|
به دو روز و دو شب، به درگه رسید؛ |
درِ نامور پُر جفاپیشه دید. |
|
فریگیس را دید چون بیهُشان، |
گرفته ورا روزبانان کَشان. |
|
به چنگالِ هر یک، یکی تیغِ تیز؛ |
ز درگاه، برخاسته رستخیز. |
2330 |
همه دل پر از درد و دیده پرآب، |
ز کَردارِ بَد̊گوهر افراسیاب، |
|
که: "این هول̊ کاریست با درد و بیم: |
فریگیس را تن زدن به دو نیم. |
|
ز تندی، شود پادشاهی تباه؛ |
مر او را نخواند کسی نیز شاه." |
|
هم آنگاه پیران بیامد، چو باد؛ |
کسی کِش خِرَد بود، گشتند شاد. |
|
چو چشمِ گرامی به پیران رسید، |
شد از خونِ دیده رُخَش ناپدید. |
2335 |
بدو گفت: "با من چه بد ساختی؟ |
چرا زندهام بآتش انداختی؟" |
|
ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک؛ |
همه جامۀ پهلوی کرد چاک. |
|
بفرمود تا روزبانانِ در، |
ز فرمان زمانی بتابند سر. |
|
بیامد دمان پیشِ افراسیاب، |
دل از درد خسته دو دیده پرآب. |
|
بدو گفت: "شاها! انوشه بَدی! |
روان را، به دیدار، توشه بَدی! |
2340 |
چه آمد ز بد بر تو، ای نیکخوی! |
که آوَر̊د این، اخترت آرزوی؟ |
|
چرا بر دلت چیره شد خیره دیو؛ |
ببر̊د از رُخَت شرمِ گیهان̊ خدیو؟ |
|
بکشتی سیاووش را، بیگناه؟ |
به خاک اندر انداختی نام و جاه؟ |
|
به ایران، رسد ز این بدی آگهی؛ |
بگرید، بر این، تختِ شاهنشهی. |
|
بسا تاجدارانِ ایران̊زمین |
که با لشکر آیند، پر درد و کین. |
2345 |
جهان آرمیده ز دستِ بدی؛ |
شده آشکارا رهِ ایزدی؛ |
|
فریبنده دیوی، ز دوزخ، بجَست؛ |
بیامد؛ دلِ شاه، از این سان، بخَست. |
|
بر آن اهرِمَن نیز نَفرین سَزد، |
که پیچید رایت سویِ راهِ بد. |
|
پشیمان شوی ز این، به روزِ دراز؛ |
ببینیّ و مانی به گُرم و گداز. |
|
ندانم که این گفتنِ بد ز کیست! |
وز این، آفریننده را رای چیست! |
2350 |
کنون ز او گذشتی، به فرزندِ خویش؛ |
رسیدی به تیمارِ پیوندِ خویش. |
|
چو دیوانه، از جای برخاستی؛ |
چنین خیره، بد را بیاراستی. |
|
نجوید فریگیسِ برگشته بخت |
نه اورنگِ شاهی، نه تاج و نه تخت. |
|
به فرزند، با کودکی در نِهان، |
درفشی مکن خویشتن در جهان؛ |
|
که تا زندهای، بر تو نَفرین بُوَد؛ |
پس از زندگی، دوزخ آیین بُوَد. |
2355 |
اگر شاه̊ روشن کند جانِ من، |
فرستد ورا سویِ ایوانِ من، |
|
گر ایدون که اندیشه ز آن کودک است، |
همانا که این درد و رنج اندک است. |
|
بمان تا جدا گردد از کال̊بَد؛ |
به پیشِ تو آرم؛ بدو ساز بَد." |
|
بدو گفت: "از این سان که گفتی، بساز؛ |
مرا کردی از خونِ او بینیاز." |
|
سپهدار̊ پیران بدان شاد گشت؛ |
از اندیشه و از غم آزاد گشت. |
2360 |
بیامد به درگاه و او را ببُرد؛ |
بسی نیز بر روزبانان شمرد. |
|
بیآزار، بُردش به سویِ ختن؛ |
خروشان همه درگه و انجمن. |
|
چو آمد به ایوان، به گلشهر گفت، |
که: "این خوب̊رخ را بباید نِهفت. |
|
تو بر پیشِ این نامور، زینهار |
بباش و بدارش، پرستاروار." |
.
. نقل از کزازی، میرجلالالدین. نامهی باستان. ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 103-107