.
.
.
خواب دیدن گودرز سروش را
2947 | چنان دید گودرز یک شب به خواب ، | که ابری بر آمد از ایران پر آب |
بر آن ابرِ باران ، خجسته سروش | به گودرز گفتی که بگشای گوش! | |
ز تنگی چو خواهی که یابی رها، | وز این نامور ترکِ نَرْ اژدها، | |
2950 | به توران، یکی نامداری نو است، | کجا نامِ آن شاه، کیخسرو است. |
ز پشتِ سیاوش، یکی شهریار | هنرمند و از گوهرِ نامدار. | |
از این تخمه، از گوهرِ کیقباد، | ز مادر، سوی تور دارد نژاد. | |
چو آید به ایران پیِ فرّخش، | ز چرخ آنچه خواهد دهد پاسخش. | |
میان را ببندد به کینِ پدر؛ | کند کشور تور زیر و زِبَر. | |
2955 | به دریای قُلزُم، به جوش آرَد آب؛ | نخارد سر، از کینِ افراسیاب. |
شب و روز ، در جنگ، بر زین بُوَد؛ | همه ساله، در جوشنِ کین بُوَد. | |
ز گُردان ایران و گردنکشان؛ | نیابد جز از گیو از او ، کَس نشان. | |
چنین است فرمان ِ گردان سپهر؛ | بدو دارد ، از داد، گسترده مهر.» | |
چو از خواب گودرز بیدار شد | نیایش کنان پیش ِ دادار شد. | |
2960 | بمالید بر خاک ریش ِ سپید؛ | ز شاهِ جهان شد دلش پر امید. |
چو خورشید پیدا شد از پشت راغ | بیامد به کردارِ زّرین جُناغ، | |
سپهبد نشست از برِ تختِ عاج؛ | بیاراست ایوان، به کرسیّ ساج. | |
پر اندیشه دل گیو را پیش خواند؛ | وز آن خواب چندی سخنها براند. | |
بدو گفت:«فرّخ پی و روزِ تو! | همان اخترِ گیتی افروزِ تو! | |
2965 | تو تا زادی از مادر ِ بافرین، | پر از آفرین شد سراسر زمین. |
به فرمان یزدان خجسته سروش | مرا روی بنْمود در خواب، دوش. | |
نشسته بر ابری پُر از باد و نم، | بشُستی جهان را سراسر ز غم. | |
مرا دید ؛ گفت:"این همه غم چراست؟ | جهانی پر از کین و بی نم چراست؟ | |
ازیرا که بی فرّ و پیر است شاه، | ندارد همی راه شاهان نگاه. | |
2970 | چو کیخسرو آید ز توران زمین، | سویِ دشمنان افگَنَد رنج و کین. |
نبیند کَس او را ز گُردانِ نیو، | مگر نامورِ پورِ گودرز، گیو." | |
چنین کرد بخشش سپهر بلند، | که از تو گشاید غم و رنج و بند. | |
همی نام جُستی، میانِ دو صف؛ | کنون نامِ جاویدت آمد به کف؛ | |
که تا در جهان مردم است و سخن، | چنین نام هرگز نگردد کهن. | |
2975 | زمین را همانا سپهر بلند، | به دستِ تو، خواهد گشادن ز بند؛ |
بِرَنج است و با رنج، نام است و گنج؛ | همانا که نامت برآید، ز رنج. | |
اگر جاودانه نمانی به جای، | همان نام بِهْ ز این سپنجی سرای. | |
جهان را یکی شهریار آوری؛ | درختِ وفا را به بار آوری.» | |
بدو گفت گیو:«ای پدر! بنده ام؛ | بکوشم به رایِ تو ، تا زنده ام. | |
2980 | خریدارم این را، گر آید به جای، | به فرخندگیْ نام، بی رهنمای.» |
به ایوان شد و سازِ رفتن گرفت، | ز خوابِ پدر مانده اندر شگفت. | |
چو خورشید رخشنده آمد پدید، | زمین شد به سانِ گلِ شنبلید، | |
بیامد کمر بسته گیوِ دلیر، | یکی بارکشْ بادپایی به زیر. | |
به گودرز گفت:«ای جهان پهلوان! | دلیر و سرافراز و روشنْ روان! | |
2985 | کمندیّ و اسپی مرا یار بس؛ | نشاید کشیدن بدان مرز کَس. |
چو مرْدُم بَرَم، خواستار آیدم؛ | وز آن پس مگر کارزار آیدم! | |
کمندی به فتراک و اسپی دوان، | پرنداور و جامۀ پهلوان. | |
مرا دشت و کوه است یک چند جای؛ | به چنگ آورم شاه، بی رهنمای. | |
به پیروز بختِ جِهان پهلوان، | نیایم جز از شاد و روشنْ روان. | |
2990 | تو پَدرود باش و مرا یاد دار؛ | روان را، ز دردِ من ، آزاد دار. |
ندانم که دیدار باشد جز این! | که داند چنین جز جهان آفرین؟ | |
چو شویی ز بهرِ پرستش رُخان ، | به من برْ، جهان آفرین را بخوان؛ | |
مگر باشدم یاور و رهنمای، | به نزدیکِ آن نامور کدخدای!» | |
به فرمان، بیاراست و آمد بِرون، | پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون. | |
2995 | پدر پیرْسر بود و برنا دلیر؛ | دهان، جنگ را باز کرده چو شیر. |
ندانست کِش باز بیند پسر؛ | ز رفتن، دلش گشت زیر و زبر. | |
- بسا رنجها کز جهان دیده اند! | ز بهرِ بزرگی، پسندیده اند. | |
سرانجام بستر جز از خاک نیست؛ | از او بهره زهر است و تریاک نیست. | |
چو دانی که ایدر نمانی دراز، | به تارَک، چرا بر نهی تاجِ آز! | |
3000 | همان آز را زیرِ خاک آوری؛ | سرش با سر ، اندر مَغاک آوری. |
تو را ، ز این جهان، شادمانی بس است ؛ | کجا رنجِ تو بهرِ دیگر کَس است. | |
تو رنجیّ و آسان دگر کَس خورد؛ | سویِ خاک و تابوت تو ننگرد. | |
بر او نیز شادی سر آید همی؛ | سرش زیر گَرد اندر آید همی. | |
ز روزِ گذر کردن، اندیشه کن؛ | پرستیدنِ دادگر پیشه کن.- | |
ک:169 | ||
.
پیوند های خواندنی:
ایزد سروش در شاهنامه و اوستا شهره انصاری
در اینجا دو بیت خواندنی طلوع خورشید را داریم که بسیار شادی بخش هستند:
455 چو خورشید پیدا شد از پشت راغ ---- بر آمد به کردار زِّرین جناغ
خالقی: راغ در اینجا معنی کوه را دارد
جناغ برآمدگی جلوی زین
شب پیش از این بیت گودرز پهلوان بزرگ ایرانی ، سروش را در خواب دیده که به او می گوید: کیخسرو فرزند سیاوش شاه ایران خواهد شد و کین سیاوش را خواهد گرفت
گودرز گیو را می خواند و از او می خواهدکه برود و کیخسرو را بیاورد و گیو آماده رفتن به توران می شود.آن شب می گذرد و فردای آن روز صبح:
بیت 2982:
چو خورشید رخشنده آمد پدید ---- زمین شد به سانِ گلِ شنبلید
شنبلید: گیاهی است از تیرۀ سوسن ها با گل سپید
گیو به سوی توران یکه و تنها همراه با اسبش به راه می افتد.