داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
کشته شدن سیاوش به دست گروی
|
|
|
|
نگه کرد گرسیوز اندر گُروی؛ |
گُرویِ ستمگر بپیچید روی. |
|
بیامد؛ چو پیشِ سیاوش رسید، |
جوانمردی و شرم شد ناپدید. |
2265 |
بزد دست و آن مویِ شاهان گرفت؛ |
به خواری کشیدش به کوی، ای شگفت! |
|
سیاوش بنالید با کردگار، |
که: "ای برتر از جای و از روزگار! |
|
یکی شاخ پیدا کن از تخمِ من، |
چو خورشید̊ تابنده بر انجمن، |
|
که خواهد از این دشمنان کینِ من؛ |
کند تازه، در کشور، آیینِ من." |
|
همی شد پسِ پشتِ او پیل̊سَم، |
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم. |
2270 |
سیاوش بدو گفت: "پَدرود باش! |
زمین تار و تو جاودان پود باش! |
|
درودی ز من سویِ پیران رسان؛ |
بگویش که: ̕گیتی دگر شد، به سان.̒ |
|
به پیران، نه ز این گونه بودم امید؛ |
همه پندِ او باد و من شاخ بید. |
|
مرا گفته بود او که: ̕ باصدهزار |
زرهدار و برگستوان̊وَر سوار، |
|
چو بد گرددت روز، یارِ توام؛ |
به گاهِ چَرا، مرغزارِ توام.̒ |
2275 |
کنون، پیشِ گرسیوز اندر، دوان |
پیاده، چنین خوار و تیرهروان، |
|
نبینم همی یار با من کسی، |
که بخ̊روشدی زار بر من بسی." |
|
چو از لشکر و شهر اندر گذشت، |
کَشانش ببردند هر دو به دشت. |
|
ز گرسیوز آن خنجرِ آبگون |
گُرویِ زره بس̊تد، از بهرِ خون. |
|
پیاده، همی بُر̊د مویش کَشان؛ |
چو آمد بدان جایگاهِ نشان، |
2280 |
بیفگن̊د پیلِ ژیان را به خاک؛ |
نه شرم آمدش ز او بنیز و نه باک. |
|
یکی تشتِ زرّین نهاد از برش؛ |
جدا کرد از آن سروِ سیمین سرش. |
|
به جایی که فرموده بُد، تشتِ خون |
گُرویِ زره بُرد و کردش نگون. |
|
یکی باد با تیره گَردی سیاه |
برآمد؛ بپوشید خورشید و ماه. |
|
کسی یکدگر را ندیدند روی؛ |
گرفتند نَفرین همی بر گُروی. |
2285 |
چو از سر̊وبُن دور گشت آفتاب، |
سرِ شهریار اندر آمد به خواب. |
|
چه خوابی؟ که چندین زمان برگذشت؛ |
نجنبید و بیدار هرگز نگشت |
|
چو از شاه شد گاه و میدان تهی، |
مَه خورشید بادا مَه سروِ سَهی! |
|
-چپ و راست، هر سو، بتابم همی؛ |
سر و پایِ گیتی نیابم همی. |
|
یکی بد کند، نیک پیش آیدش؛ |
جهان بنده و بخت خویش آیدش! |
2290 |
یکی جز به نیکی جهان نس̊پَرَد؛ |
همی، از نژندی، فرو پژمرد! |
|
مدار ایچ تیمار با او به هم؛ |
به گیتی، مکن جان و دل را دُژم. |
|
یکی دان از او هرچه آید همی؛ |
که جاوید با تو نپاید همی – |
|
ز خانِ سیاوش برآمد خروش؛ |
جهانی ز گرسیوز آمد به جوش |
|
همه بندگان موی کندند باز؛ |
فریگیس مشکین کمندِ دراز، |
2295 |
برید و میان را به گیسو ببست؛ |
به فندق، گل و ارغوان را بخَست. |
|
سرِ ماهرویان گسسته کمند، |
خراشیده روی و بمانده نِژَند، |
|
به آواز بر جانِ افراسیاب، |
بنَف̊رید، با نرگس و گل̊ پُر آب. |
|
خروشش به گوشِ سپهبَد رسید؛ |
چو آن نالۀ زار و نَفرین شنید، |
|
به گرسیوزِ بَد̊نِهان شاه گفت، |
که: "او را به کوی آورید از نِهفت. |
2300 |
ز پرده، به درگه بَریدش کَشان |
برِ روزبانانِ مردم̊کُشان، |
|
بدان تا بگیرند مویِ سرش؛ |
بدرّند، بر تن، همه چادرش. |
|
زنیدش همی چوب، تا تخمِ کین |
بریزد، بر این بوم، از ایران̊زمین. |
|
نخواهم ز بیخِ سیاوش درخت، |
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت." |
|
همه نامدارانِ آن انجمن |
گرفتند نفرین بر او، تن به تن، |
2305 |
که: "از شاه و دستور و از لشکری، |
از اینگونه، نشنید کس داوری." |
|
بیامد، پر از خون̊ دو رُخ، پیل̊سَم |
روان پر ز داغ و رخان پر زِ نَم. |
|
به نزدیکِ لهّاک و فرشید̊ورد، |
سراسر سخنها همه یاد کرد، |
|
که: "دوزخ بِه̊ از تختِ افراسیاب؛ |
نشاید، بدین کشور، آرام و خواب. |
|
بتازیم و نزدیکِ پیران شویم؛ |
به تیمار و دردِ اسیران شویم. |
2310 |
سه اسپِ گرانمایه کردند زین؛ |
همی برنَوَشتند رویِ زمین. |
|
به پیران رسیدند هر سه سوار، |
رُخان پر ز خون، دیدگان پر ز خار. |
|
بر او برشُمَردند یکسر سخُن، |
که بخت از بدیها چه افگن̊د بُن: |
|
"یکی زاریی رفت کاندر جهان، |
نبیند کس، اندر مِهان و کِهان. |
|
سیاووش را دست بسته چو سنگ، |
فگنده به گردن̊ش در پالهنگ، |
2315 |
به دشتش کشیدند، پرآب̊ روی؛ |
همی شد پیاده به پیشش گُروی. |
|
تنِ پیلوارش بر آن خاکِ گرم، |
فگندند و شستند رخ را ز شرم. |
|
یکی تشت بنهاد پیشش گُروی؛ |
بپیچید، چون گوسپندان̊ش، روی. |
|
برید آن سرِ تاجدارش، ز تن؛ |
فگندش، چو سروِ سَهی بر چمن. |
|
همه شارس̊تان زاری و ناله گشت؛ |
به چشم اندرون، آب چون ژاله گشت." |
2320 |
چو پیران به گفتار بن̊هاد گوش، |
ز تخت اندر افتاد و ز او رفت هوش. |
|
همه جامهها بر تنش کرد چاک؛ |
همی کَن̊د موی و همی ریخت خاک. |
|
بدو پیلسم گفت: "بشتاب، زود؛ |
که دردی بر این درد خواهد فزود. |
|
فریگیس را نیز خواهند کشت؛ |
مکن، هیچگونه، بر این کار پشت؛ |
|
به درگاه بردند، مویشکَشان، |
برِ روزبانانِ مردم̊کُشان." |
2325 |
از آخور بیاور̊د پس پهلوان |
ده اسپِ سوار̊ آزموده جوان. |
|
خود و گُر̊د رویین و فرشید̊ورد |
برآوَر̊د از آن راه ناگاه گَرد. |
|
به دو روز و دو شب، به درگه رسید؛ |
درِ نامور پُر جفاپیشه دید. |
|
فریگیس را دید چون بیهُشان، |
گرفته ورا روزبانان کَشان. |
|
به چنگالِ هر یک، یکی تیغِ تیز؛ |
ز درگاه، برخاسته رستخیز. |
2330 |
همه دل پر از درد و دیده پرآب، |
ز کَردارِ بَد̊گوهر افراسیاب، |
|
که: "این هول̊ کاریست با درد و بیم: |
فریگیس را تن زدن به دو نیم. |
|
ز تندی، شود پادشاهی تباه؛ |
مر او را نخواند کسی نیز شاه." |
|
هم آنگاه پیران بیامد، چو باد؛ |
کسی کِش خِرَد بود، گشتند شاد. |
|
چو چشمِ گرامی به پیران رسید، |
شد از خونِ دیده رُخَش ناپدید. |
2335 |
بدو گفت: "با من چه بد ساختی؟ |
چرا زندهام بآتش انداختی؟" |
|
ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک؛ |
همه جامۀ پهلوی کرد چاک. |
|
بفرمود تا روزبانانِ در، |
ز فرمان زمانی بتابند سر. |
|
بیامد دمان پیشِ افراسیاب، |
دل از درد خسته دو دیده پرآب. |
|
بدو گفت: "شاها! انوشه بَدی! |
روان را، به دیدار، توشه بَدی! |
2340 |
چه آمد ز بد بر تو، ای نیکخوی! |
که آوَر̊د این، اخترت آرزوی؟ |
|
چرا بر دلت چیره شد خیره دیو؛ |
ببر̊د از رُخَت شرمِ گیهان̊ خدیو؟ |
|
بکشتی سیاووش را، بیگناه؟ |
به خاک اندر انداختی نام و جاه؟ |
|
به ایران، رسد ز این بدی آگهی؛ |
بگرید، بر این، تختِ شاهنشهی. |
|
بسا تاجدارانِ ایران̊زمین |
که با لشکر آیند، پر درد و کین. |
2345 |
جهان آرمیده ز دستِ بدی؛ |
شده آشکارا رهِ ایزدی؛ |
|
فریبنده دیوی، ز دوزخ، بجَست؛ |
بیامد؛ دلِ شاه، از این سان، بخَست. |
|
بر آن اهرِمَن نیز نَفرین سَزد، |
که پیچید رایت سویِ راهِ بد. |
|
پشیمان شوی ز این، به روزِ دراز؛ |
ببینیّ و مانی به گُرم و گداز. |
|
ندانم که این گفتنِ بد ز کیست! |
وز این، آفریننده را رای چیست! |
2350 |
کنون ز او گذشتی، به فرزندِ خویش؛ |
رسیدی به تیمارِ پیوندِ خویش. |
|
چو دیوانه، از جای برخاستی؛ |
چنین خیره، بد را بیاراستی. |
|
نجوید فریگیسِ برگشته بخت |
نه اورنگِ شاهی، نه تاج و نه تخت. |
|
به فرزند، با کودکی در نِهان، |
درفشی مکن خویشتن در جهان؛ |
|
که تا زندهای، بر تو نَفرین بُوَد؛ |
پس از زندگی، دوزخ آیین بُوَد. |
2355 |
اگر شاه̊ روشن کند جانِ من، |
فرستد ورا سویِ ایوانِ من، |
|
گر ایدون که اندیشه ز آن کودک است، |
همانا که این درد و رنج اندک است. |
|
بمان تا جدا گردد از کال̊بَد؛ |
به پیشِ تو آرم؛ بدو ساز بَد." |
|
بدو گفت: "از این سان که گفتی، بساز؛ |
مرا کردی از خونِ او بینیاز." |
|
سپهدار̊ پیران بدان شاد گشت؛ |
از اندیشه و از غم آزاد گشت. |
2360 |
بیامد به درگاه و او را ببُرد؛ |
بسی نیز بر روزبانان شمرد. |
|
بیآزار، بُردش به سویِ ختن؛ |
خروشان همه درگه و انجمن. |
|
چو آمد به ایوان، به گلشهر گفت، |
که: "این خوب̊رخ را بباید نِهفت. |
|
تو بر پیشِ این نامور، زینهار |
بباش و بدارش، پرستاروار." |
.
. نقل از کزازی، میرجلالالدین. نامهی باستان. ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 103-107
سلام میخواستم بپرسم که 1 متن یعنی مال قبل از این اطفاقات مال موقعه اشنا شدن مادر اصلی سیاوش با طوس و گیو رو هم تا اینجا دارید اگر ندارید می شه بزارید ممنون میشم
سلام به فهرست بایگانی در گوشه سمت راست مراجعه کنید.
مثلا این داستان مربوط به اردیبهشت 1393 است تاریخ پیش از آن را می توانید ببینید.
در اشعار و خلاصه : قسمتی گفته میشود گیسوان خود را بریده به کمر میبنددچه می خواهد بگوید .
بریدن گیسو و به کمر بستن از آیین سوگواری بوده است. مانند «جامه دریدن » ،که امروز هم گاهی میبینیم. دراینجا پیران با شنیدن خبر کشته شدن سیاوش لباسهای تنش را پاره می کند.
همه شارس̊تان زاری و ناله گشت؛
به چشم اندرون، آب چون ژاله گشت
با خواندن این بیت به دنبال معنی «شارستان» رفتم و خواندم که حدود صد باراین واژه در شاهنامه به کار رفته است پیش از این یادم بود که معنی شهر و کشور را در شاهنامه داشت ولی در اینجا سیاوشگرد ، شهری است که با همه شهرهای عادی و معمولی تفاوت دارد شهری که اثری از آن نمانده است شهری که با رفتن سیاوش نابود شد . شهری که سیاوش آن را ساخته بود بی گمان به فکر جنگ نبود و در آن همه صلح و آرامش و زیبایی بود.
مقاله ای خواندنی در باره «شارستان» یافتم که درآدرس زیر می توانید بخوانید. نویسنده مقاله را نمی شناسم ولی با جستجوی نام ایشان به نظر می آید ایشان فوق لیسانس معماری باشند. اگر دوستان ایشان را می شناسند بفرمایند سپاسگزار خواهم شد.
بررسی پدیدار شناسی شارستان در شاهنامه
http://rasekhoon.net/article/show/665094/
در پانوشت یک نوشته شده است :.دانشجوی کارشناسی ارشد مرمت و احیای بناها و بافت های تاریخی، دانشگاه هنر اصفهان
سلام بانو پروانه : ممنون از اینکه در مورد درخت توضیح دادید وخلاصه را نوشته اید .
خواهش میکنم فاطمه جان
.
دوستان ،
هزار تن از پهلوانان و جنگاوران ایرانی همراه سیاوش کشته شده و همه جا پر از کرکس و دستور کشتن سیاوش داده شده است . دستان سیاوش را گروی زره از پشت بسته به گردنش پالهنگ انداخته و مانند قاتل ها کشان کشان به سوی سیاوشگرد می برندش . پیلسم جوان و فریگیس سعی در بازداشتن افراسیاب از این کار دارند، پند و نصیحت و با آوردن نام یک به یک پهلوانان، رستم و گودرز و زنگه شاوران و تو س و فریبرز و گرگین و فرهاد و شاه ایران ، افراسیاب را ا ز آینده می ترسانند. با یاد آوری گذشتگانشان، ضحاک و فریدون و کشته شدن ایرج به دست سلم و تور و پس از آن جنگهای زیادی بین ایران و توران و کشته شدن سلم و تور به دست منوچهر می خواهند او را از این کار منع کنند. ولی از آن سو گرسیوز و گروی زره و دمور افراسیاب را تحریک می کنند و افراسیاب عاقبت می گوید او هیچ بدی از سیاوش ندیده است و تنها ستاره شمرها این طور پیش بینی کرده اند و رها کردنش بدتر از کشتنش است . با اینکه دلش به حال فریگیس می سوزد ولی خردشو کنار می گذارد و دستور زندانی شدن فریگیس را می دهد.
تا اینجا داستان را خواندیم و اکنون به پایان زندگی سیاوش رسیدیم.
در اینجا می خوانیم سیاوش از کردگار می خواهد تا فرزندش کین او را بگیرد.
پیلسم گریه کنان پشت سیاوش در حرکت است و سیاوش به او پیامی می دهد تا به پیران برساند.
گویا گرسیوز نامرد هم به تماشای مرگ سیاوش رفته است !همه چیز را کارگردانی می کند تا افراسیاب پشیمان نشده کار تمام شود.
گروی شمشیر گرسیوز را گرفته و گردن سیاوش را می زند. نشده کار سیاوش تمام شود.
آسمان سیاه شده و بادی برمی خیزد و گردی بلند می شود و همه گروی را نفرین می کنند.
فریگیس مویش را می بُرّد و به کمرش می بندد و با ناخن ها صورتش را می خراشد چنان عزاداری به راه می اندازد که گرسیوز به افراسیاب می گوید بهتر است فریگیس را آنقدر بزنند تا بچه اش بیفتد تا از تحم سیاوش بچه ای به دنیا نیاید.
همه بزرگان گرسیوز را نفرین می کنند
از آن سو پیلسم با دل خون نزد لهاک و فرشیدورد می رود و همه چیز را بازگو می کند و هر سه به سوی پیران حرکت می کنند . پیران از شنیدن خبر از اسب به زمین افتاده و بیهوش می شود لباسهای تنش را میدرد و موهایش را کنده و خاک بر سرش می ریزد.
پیلسم به او می گوید زودتر برویم اگر دیر کنی فریگیس را هم خواهند کشت .
پیران به همراه ده سوار و رویین و فرشیدورد و پیلسم به سمت سیاوشگرد راه می افتند .پیران با دیدن فریگیس در آن حال و روز و شنیدن سخنان فریگیس از اسب به زمین می افتد و لباسهایش را همه بر تنش پاره می کند و از نگهبانان می خواهد کمی در اجرای فرمان دست نگه دارند.
پیران نزد افراسیاب رفته و شدیدا او را سرزنش می کند و به او می گوید از این کار پشیمان خواهی شد و حالا دستور آزار زن بادار را داده ای! با این کار آبروی خودت را می بری و همه تا ابد تو را نفرین خواهند کرد و آن دنیا به جهنم خواهی رفت.اگر بچه را می خواهی فریگیس را من می برم نگاه می دارم تا بچه دنیا آمد پیش تو می آورم و هر چه خواستی با او بکن.
افراسیاب می پذیرد و پیران فریگیس را نزد خود برده و به همسرش گلشهر می سپارد و از او می خواهذ به خوبی از او پرستاری کند.
فریناز گرامی مدتی نیستند و من سعی کردم خلاصه ای از داستان بنویسم که میدانم در این کار توانا نیستم.
با سپاس و پوزش از دوستان