انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

بازگفتنِ سیاوش بودنیها را

.

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

.

  بازگفتنِ سیاوش بودنیها را[1]


 


سیاوش بدو گفت: "کآن خوابِ من

به جای آمد و تیره شد آبِ من.

مرا زندگانی سرآید همی؛

غمِ روزِ تلخ اندرآید همی.

چنین است کارِ سپهرِ بلند:

گهی شاد دارد، گهی مستْمند.

گر ایوانِ من سر به کیوان کشید،

همان زهرِ گیتی بباید چشید.

اگر سال گردد هَزار و دویست،

جز از خاکِ تیره مرا جای نیست.

یکی سینۀ شیر باشد̊ش جای؛

یکی کرگس و دیگری را همای.

ز شب، روشنایی نجوید کسی،

کجا بهره دارد ز دانش بسی.

تو را پنج ماه است از آبستنی،

از این نامور بچّۀ رُستنی.

درختِ تو گر نرّ بار آوَرَد،

یکی نامور شهریار آوَرَد.

سرافراز کیخسروش نام کن؛

به غم خوردن، او را دل آرام کن.

ز خورشیدِ تابنده تا تیره خاک،

گذر نیست از دادِ یزدانِ پاک.

نِهالی مرا خاکِ توران بُوَد؛

که گوید که: خاکم به ایران بُوَد؟

چنین گردد این گنبدِ تیز̊رَو؛

سرایِ کهن را نخوانند نو؛

وز این پس، به فرمانِ افراسیاب،

مرا تیره بخت اندر آید به خواب.

ببرّند، بر بیگنه بر، سرم؛

ز خونِ جگر، بر نهند افسرم.

نه تابوت یابم، نه گور و کفن؛

نه بر من بگرید کسی ز انجمن.

بمانم، به سانِ غریبان، به خاک،

سرم کرده از تن به شمشیر̊ چاک.

به خواری تو را روزبانانِ شاه،

سر و تن برهنه، برندت به راه.

بیاید سپهدار̊ پیران به در؛

به خواهش، بخواهد تو را از پدر.

به جان، بیگنه، خواهدت زینهار؛

به ایوانِ خویشت بَرَد، خوار و زار.

از ایران بیاید یکی چاره گر،

به فرمانِ دادار̊ بسته کمر.

از ایدر تو را با پسر ناگهان،

سویِ رودِ جیحون برد، در نهان.

نشانند بر تختِ شاهی ورا؛

به فرمان بُوَد مرغ و ماهی ورا.

از ایران، بسی لشکر آرَد به کین؛

پرآشوب گردد، سراسر زمین.

بر این گونه، خواهد گذشتن سپهر؛

نخواهد شدن رام با ما به مهر.

بسا لشکرا کز پیِ کینِ من،

بپوشند جوشن، بر آیینِ من!

ز گیتی، برآید سراسر خروش؛

زمانه، ز کیخسرو، آید به جوش.

پیِ رخش رویِ زمین بسپَرَد؛

ز توران، کسی را به کس نشمُرَد.

به کینم، از امروز تا رستخیز،

نبینی جز از گرز و شمشیرِ تیز."

فریگیس را کرد پَدرود و گفت،

که: "من رفتنی گشتم، ای نیک̊جفت!

بر این گفته‌ها بر، تو دل سخت کن؛

تن از ناز و از تخت پَر̊دَخت کن."

سیاوش چو با جفت غمها بگفت،

خروشان، بدوی اندر آویخت جفت.

رُخَش پر ز خونِ دل و دیده گشت؛

سویِ آخورِ تازی اسپان گذشت.

بیاورد شبرنگِ بهزاد را،

که دریافتی روزِ کین باد را.

خروشان، سرش را به بر درگرفت؛

لگام و فَسارش ز سر برگرفت.

به گوش اندرش، گفت رازی دراز،

که: "بیدار̊دل باش و با کس مساز.

چو کیخسرو آید به کین خواستن،

عنانش تو را باید آراستن.

از آخور، ببُر دل به یکبارگی؛

که او را تو باشی، به کین، بارگی."

دگر مرکبان را همه کرد پی؛

برافروخت، بر سانِ آتش ز نی.

خود و سرکشان سویِ ایران کشید،

رخ از آبِ دیده شده ناپدید.

 



[1] . نقل از کزازی، میرجلال‌الدین. نامه‌ی باستان. ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 99-97

.

.ک:0159

روشنایی از شب جستن: روشنایی خواستن از شب کاری است غیر ممکن؛ در پی کاری ناشدنی بودن


نِهال: بستر- آرامگاه


نظرات 3 + ارسال نظر
سیما شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 03:03 ب.ظ

پروانه جان
خیلی بیشتر ترجیح می دادم که شاهنامه ی دکتر خالقی را تایپ کنم. شاید وقتی دیگر، صفحه ی دیگری باز کنی که بر اساس متن دکتر خالقی باشد.
به هرحال من اجرم را درجا، در هنگام نوشتن می گیرم، نیازی به تشکر نیست.

سیما جان
خوب می دانی شاهنامه دکتر خالقی راهم مرتب می خوانم ولی اینجا قرار بر این است نامه باستان بخوانیم چون دوستان نامه باستان را تهیه کرده اند و داستان ها را از روی آن می خوانند. دوستانی هستند که می آیند و می خوانند و خاموش هستند . امیدوارم به زودی وقت به آنها هم اجازه دهد وارد گفتگوها شوند . اگر هم که تعدامان همین اندازه هم بود باز هم خوشحالم که شما را دارم و همراهی می کنید.
حال که تو هستی بیشتر به مقایسه با شاهنامه خالقی می پردازیم.

فریناز جمعه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:20 ق.ظ http://ferdosi-toosi.blogsky.com/

سیاوش گفت : دیگر زندگی من سرآمده . بالاخره همه می میرند . اکنون تو پنج ماهه آبستن هستی و بزودی فرزندی بدنیا می آوری که شهریاری نامدار می شود پس نامش را کیخسرو بگذار . اکنون افراسیاب مرا بی گناه سر می برد و من غریبانه می میرم و تو را به خواری می برند پس باید پیران تو را با خواهش از پدرت بخواهد و تو در خانه او فرزندت را بدنیا می آوری و مدتی نمی گذرد که خسرو جهان را در نفوذ خود در می آورد . از ایران شخصی پرمایه به نام گیو تو و پسرم را به ایران می برد و بعد کیخسرو به خونخواهی من به توران حمله می برد و همراه رستم توران را با خاک یکسان می کند .
پس از این سخنان سیاوش به فرنگیس گفت : من دیگر باید بروم . تو سعی کن با سختیها بسازی .
جهانا ندانم چرا پروری چو پرورده خویشرا بشکری
فرنگیس صورت می خراشید و موی می کند و به سیاوش آویخت و گریه میکرد . سپس سیاوش شبرنگ بهزاد را آورد و افسارش را باز کرد و به او گفت : برو و با کسی دمساز مشو تا وقتی که کیخسرو بیاید و تو را ببرد . پس سر بقیه اسبها را برید و هرچه از تاج و تیغ و کلاه و کمر و گرز همه را سوزاند و به سوی سپاه توران رفت و با خود گفت گرسیوز راست می گفت .

چه داستان غم انگیزی!

پروانه چهارشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:54 ب.ظ

.

این بیتها منو خیلی تحت تاثیر قرار داده اند و موج سنگینی را روی خودم احساس می کنم.

سیما جان زحمت کشیدی و این داستان را تایپ کردی . جالبه این کارت باعث شد احساس کنم با هم بیتها را می خوانیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد