.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
پاسخ نامۀ سیاوش از کاوس
هیونی بیاراست کاوْس شاه؛ | بفرمود تا بازگردد به راه. | |
نویسندۀ نامه را پیش خواند؛ | بر ِ تختِ خویشش، به کرسی نشانْد. | |
970 | یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ، | زبان تیز و رخساره چون بادْرنگ. |
نخست آفرین کرد بر کَردگار، | خداوندِ آرامش و کارزار. | |
«خداوندِ کیوان و بهرام و ماه، | خداوندِ نیک و بد و فرّ و جاه؛ | |
به فرمانِ اوی است گردان سپهر؛ | از او بازگسترْد ،هر جای، مهر. | |
تو را ای جوان! تندرستی و بخت | همیشه بماناد، با تاج و تخت! | |
975 | اگر بر دلت رایِ من تیره گشت، | زِ خوابِ جوانی سرت خیره گشت، |
شنیدی که دشمن به ایران چه کرد، | چو پیروز شد روزگارِ نبرد. | |
کنون،خیره ، آزرمِ دشمن مجوی؛ | بر این بارگه بر مبر آبِ روی. | |
منه با جوانی سر اندر فریب، | گر از چرخِ گردان نخواهی نِهیب. | |
گروگان که داری به درگه فرست؛ | ندیده ست کَس جفت با پایْ دست. | |
980 | تو را گر فریبد، نباشد شگفت؛ | مرا از خود اندازه باید گرفت؛ |
که من، ز آن فریبنده گفتارِ اوی، | بسی بازگشتم ز پیکارِ اوی. | |
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی؛ | ز فرمانِ من، روی برگاشتی. | |
تو باخوبرویان برآمیختی، | به بازیّ و از جنگ بگریختی؛ | |
همان رستم از گنجِ آراسته، | نخواهد شدن سیر و از خواسته؛ | |
985 | وز آن مُردْریْ تاجِ شاهنشهی، | تو را شد سر از جنگ جُستن تُهی. |
درِ بی نیازی، به شمشیر، جوی؛ | به کشور، بُوَد شاه را آبِ روی. | |
چو توسِ سپهبد رسد پیشِ تو، | بسازد ، چو باید ، کم و بیشِ تو. | |
هم اندر زمان بار کن بر خران، | گروگان که داری، به بندِ گران. | |
از این آشتی رایِ چرخِ بلند | بِدان است کآید به جانت گزند. | |
990 | به ایران رسد زین بدی آگهی، | بر آشوبد این روزگارِ بهی. |
تو شَوْ؛ کین کَش؛ آویختن را، بساز؛ | از این در سخنها مگردان دراز. | |
چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی، | ز خاکِ سیه رودِ جیحون کنی، | |
سپهبد سر اندر نیارد به خواب؛ | بیاید به جنگِ تو افراسیاب؛ | |
وگر مهر داری بر آن اهرمن، | نخواهی که خوانَدْت پیمان شکن، | |
995 | سپه توس را دِهْ؛ تو خود بازگرد؛ | نه ای مردِ پرخاش و ننگ و نبرد.» |
نهادند ، بر نامه بر، مُهرِ شاه؛ | هیون پَر برآورد و بُبْرید راه. | |
چو نامه به نزدِ سیاوش رسید، | بر آن گونه ناخوبْ گفتار دید، | |
فرستاده را خواند و پرسید،چُست؛ | از او کرد یکسر سخنها درست. | |
بگفت آنچه با پیلتن رفته بود؛ | ز توس و ز کاوس کآشفته بود. | |
1000 | سیاوش چو بشنید گفتارِ اوی، | ز رستم غمی گشت و از کار اوی. |
ز کارِ پدر، دل پر اندیشه کرد؛ | زِ ترکان و از روزگار ِ نبرد. | |
همی گفت:«صد مردِ گُرد ِ سوار | زِ خویشانِ شاهی چنین نامدار، | |
همه نیکخواه و همه بیگناه، | اگرشان فرستم به نزدیکِ شاه، | |
نپرسد؛نیندیشد از کارشان؛ | هم آنگه، زنده بر دارشان. | |
1005 | به نزدیکِ یزدان چه پوزش کنم؟ | بد آمد، زِ کارِ جهان، بر تنم؛ |
ور ایدون که جنگ آورم بیگناه | اَبَر خیره با شاهِ تورانْ سپاه، | |
جهاندار نپْسندد این بد ز من؛ | گشایند بر من زبان انجمن؛ | |
وگر بازگردم به درگاه شاه؛ | به توسِ سپهبد سپارم سپاه، | |
از او نیز هم بر تنم بد رسد؛ | چپ و راست، بد بینم و پیش، بد. | |
1010 | نیاید، ز سوداوه، خود جز بدی؛ | ندانم چه خواهد رسید، ایزدی!» |
دو تن را ز لشکر، ز گُندآوران | چو بهرام و چون زنگۀ شاوران، | |
بدان رازشان خوانْد نزدیک خویش؛ | بپرداخت ایوان و بنْشانْد پیش؛ | |
که رازش به هم بود با هر دو تن، | از آن پس که رستم شد از انجمن. | |
بدیشان چنین گفت:«کز بختِ بد، | فراوان همی بر تنم بد رسد. | |
1015 | بدان مهربانیِ دلِ شهریار، | به سانِ درختی پر از برگ و بار، |
چو سوداوه او را فریبنده گشت، | تو گفتی که زهرِ گَزاینده گشت. | |
شبستانِ او گشت زندانِ من؛ | غمی گشت از او بختِ خندانِ من. | |
چنین رفت بر سر مرا روزگار، | که با مهرِ او آتش آورد بار. | |
گُزیدم، بر آن سوزِ بی آب، جنگ؛ | مگر دور مانم ز چنگِ نهنگ! | |
1020 | به بلخ اندرون، بود چندان سپاه ؛ | سپهبد چو گرسیوزِ نیکخواه. |
نشسته به سُغد اندرون شهریار، | پر از کینه، با تیغزن صد هزار. | |
برفتیم بر سانِ بادِ دمان؛ | نجُستیم، در جنگِ ایشان زمان. | |
چو کشور سراسر بپرداختند، | گروگان و آن هدیه ها ساختند، | |
همه موبدان آن نمودند راه ؛ | که ما باز گردیم از این رزمگاه. | |
1025 | ورا گر ز بهر فزونی است جنگ؛ | چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ، |
چه باید همی خیره خون ریختن؟ | چنین ، دل به کین اندر آویختن؟ | |
سری کِش نباشد ز مغز آگهی، | کجا باز داند بدی از بهی؟ | |
قَباد آمد و رفت و گیتی سپرد؛ | ورا، نیز هم، رفته باید شمرد. | |
پسندش نیاید همی کارِ من؛ | بکوشد به رنج و به آزارِ من. | |
1030 | به خیره، همی جنگ فرمایدم؛ | بترسم که سوگند بگْزایدم. |
همی سر ز یزدان بباید کشید؛ | فراوان نکوهش بباید شنید. | |
دو گیتی همی بُرد خواهد ز من؛ | بمانم به کامِ دلِ اهرمن؛ | |
وز آن پس که داند کز این کارزار، | که را برکشد گردشِ روزگار؟ | |
نزادی کاشکی مرا مادرم! | وگر زاد مرگ آمدی بر سرم! | |
1035 | که چندین بلاها بباید کشید، | ز گیتی همه زهر باید چشید. |
درختی است این برکشیده بلند | که بارش همه زهر و برگش گزند. | |
بر این گونه پیمان که من کرده ام، | به یزدان و سوگندها خورده ام، | |
اگر سر بگردانم از راستی، | فراز آید از هرسُوِی کاستی. | |
پراگنده شد در جهان این سخُن، | که با شاه ِ توران فگندیم بُن. | |
1040 | زبان برگشایند هر کَس به بد، | به هر جای بر من، چنانچون سَزد. |
به کین بازگشتن ، بریدن ز دین، | کشیدن سر از آسمان و زمین، | |
چنین کِی پسندد ز من کردگار؟ | کجا بر دهد گردشِ روزگار؟ | |
شوم؛ کشوری جویم اندر جهان، | که نامم ز کاوس گردد نِهان. | |
رَوِْشن ِ زمانه بر آن سان بُوَد، | که فرمانِ دادارِ گیهان بُوَد. | |
1045 | تو، ای نامور زنگۀ شاوران! | بیارای دل را، به رنجِ گران؛ |
برو تا به درگاهِ افراسیاب ؛ | درنگی مباش و منه سر به خواب. | |
گروگان و این خواسته هر چه هست، | ز دینار و از تاج و تختِ نشست، | |
چنین هم، همه ، باز بَر پیشِ اوی؛ | بگویش که ما را چه آمد به روی.» | |
بفرمود بهرامِ گودرز را، | که:« این نامور لشکر و مرز را، | |
1050 | سپردم تو را جمله؛ با پیل و کوس، | بمان، تا بیاید سرافرازْ توس. |
بدو دِهْ تو این لشکر و خواسته؛ | همه کارها یکسر آراسته. | |
یکایک بدو بر شُمَر هر چه هست، | ز گنج و ز تاج و ز تختِ نشست.» | |
چو بهرام بشنید گفتارِ اوی، | دلش گشت پیچان ز تیمارِ اوی. | |
ببارید خون زنگۀ شاوران؛ | بنَفرید بر بومِ هاماوران. | |
1055 | پر از غم ، نشستند هر دو به هم؛ | روانْشان ز گفتار او شد دُژم. |
بدو گفت بهرام:«کاین رای نیست؛ | تو را بی پدر، در جهان جای نیست. | |
یکی نامه بنویس نزدیکِ شاه؛ | دگرباره، ز او پیلتن را بخواه. | |
اگر جنگ فرمان دهد، جنگ ساز؛ | سخن کوته است، ار نگردد دراز. | |
نَوا گر فرستی به نزدیک اوی، | بخندد دل و جانِ تاریک اوی. | |
1060 | دلت گر چنین رنجه گشت از نوا، | رها کن؛ نه جنگ است بر تو گُوا؟ |
به نامه، جز از جنگ فرمانش نیست. | نرفته است کاری که درمانش نیست. | |
به فرمانِ کاوس جنگ آوریم؛ | جهان بر بد اندیش تنگ آوریم. | |
مکن، خیره، اندیشه بر دل دراز؛ | سرِ او به چربی، به دام آر باز. | |
مگردان، به ما بر، دُژم روزگار؛ | چو آمد درختِ بزرگی به بار، | |
1065 | پر از خون مکن دیدۀ تاج و تخت؛ | مَخُوشان تنِ خسروانی درخت. |
نه نیکو بُوَد، بی تو، تخت و کلاه؛ | سپاه و سراپرده و بارگاه. | |
سر و مغز ِ کاوس آتشکده است؛ | همه مایه و جنگِ او بیهُده است. | |
مگر آسمانی جز این است راز؛ | چه باید سخنها کشیدن دراز؟» | |
نپذرفت از آن دو خردمند پند؛ | دگرگونه بُد رازِ چرخِ بلند. | |
1070 | چنین داد پاسخ که:«فرمانِ شاه، | بر آنم که برتر ز خورشید و ماه؛ |
ولیکن به فرمانِ یزدانِ دلیر، | نباشد کِهْ و مِهْ، نه پیل و نه شیر. | |
کسی کو زفرمانِ یزدان بتافت، | سرآسیمه شد خویشتن را نیافت. | |
همی دست یازید باید به خون؛ | به کین دو کشور، بُدن رهنمون؛ | |
زِ بهرِ نوا، هم بیازارد اوی، | سخنهای دیرینه یاد آرَد اوی؛ | |
1075 | وگر باز گردم از این رزمگاه، | شوم کارْناکرده نزدیک شاه، |
همان خشم و پیکار بار آورَد؛ | سرشکِ غم اندر کنار آورْد. | |
اگر تیره تان شد دل از کارِ من، | بپیچد سرْتان ز گفتارِ من، | |
فرستاده خود باشم و رهنمای؛ | بمان؛ بر این دشت، پرده سرای. | |
کسی کو نبیند همی گنجِ من، | چرا برگمارم بر او رنجِ من؟» | |
1080 | سیاوش چو پاسخ چنین داد باز، | بپژمرد جانِ دو گردنفراز. |
ز بیم جداییش گریان شدند؛ | چو بر آتش تیز، بریان شدند. | |
همی دید چشم و دلِ روزگار، | که اندر نِهان چیست با شهریار. | |
نخواهد بُدن نیز دیدارِ اوی؛ | از آن، چشم گریان شد از کارِ اوی. | |
چنین گفت زنگه که :« ما بنده ایم ؛ | به مهرِ سپهبد دل آگنده ایم. | |
1085 | فدایِ تو باد این تن و جانِ ما ! | چنین باد، تا مرگ، پیمانِ ما!» |
چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه، | چنین گفت با زنگه بیدارْشاه، | |
که:«شَو؛ شاهِ توران سپه را بگوی، | "کز این کار ما را چه آمد به روی: | |
از این آشتی جنگ بهرِ من است ؛ | همه نوشِ تو درد و زهرِ من است؛ | |
ز پیمانِ تو ، سر نگردد تهی، | وگر دور مانم ز تختِ مهی. | |
1090 | جهاندارْ یزدان پناه ِ من است؛ | زمین تخت و گردون کلاهِ من است؛ |
دو دیگر که برخیره ناکرده کار، | نشایست رفتن برِ شهریار. | |
یکی راه بگشای تا بگذرم، | به جایی که کرد ایزد آبشخورم. | |
یکی کشوری جویم اندر جهان، | که نامم ز کاوس گردد نِهان؛ | |
ز خویِ بد او، سخن نشنوم؛ | ز پیکارِ او، یک زمان بغنوم."» | |
.
.
970- بادرنگ:نام دیگر ترنج در پنداشناسی شاهنامه نماد زردی
975- خیره: بیهوده
980- اندازه گرفتن: سنجیدن
982- برگاشتن:برگشتن
1006- زبان برگشادن:کنایه ایما از بد گفتن و نکوهیدن و سرزنش کردن
نفریدن: نفرین کردن
روشن- روش
خوشاندن: خشکاندن
شما اصللن قبول نیست. خودتان کلی شیرینی خوردید. فک کردم آنهایی که نخورده اند بلکه به هوای شیرینی این رابخوانند.
بله به هوای خوردن خیلی ها در برخی جمع ها شرکت می کنند! این هم روشی است
هم من غلط خوانشی داشتم و هم شما نوشتاری. هر کس که این ها را پیدا کرد به او یکی از شیرینی های جشن مهرگان بدهید.
موافقید؟
من تقلب کردم و دو تا اشتباه رو درست کردم هنوز هم غلط دارم؟ یا خرابترش کردم
در ضمن اینجا که خوانشی نیست!
سلام پروانه خانم
در مورد بیت :جز از تخت زرین که او شاه نیست
تن پهلوان از درگاه نیست
من درست نظرم را ننوشته بودم .من اینطور برداشت کرده بودم پهلوانان مقامشان بالا است و به دنبال تاج و تخت نیستند.
بیتهای زیبا.سری کیش نباشد ز مغز آگهی
کجا باز داند بدی از بهی
اگر سر بگردانم از راستی
فراز آید از هر سوی کاستی
سلام فاطمه جان
چه خوب که همداستان بودیم
بیت هایی که نوشتی در متن رنگی می شود.
درود بر بانو پروانه عزیز و دیگر دوستان بزرگوارم
ابتدا پوزش می خواهم ازینکه مدت طولانی حضور نداشتم ولی خرسندم که دوباره درکنار دوستان خواهم بود و از آنها درس خواهم آموخت...
من گمان می کنم باید یک موزه چندین طبقه از بی خردی های کاووس دایر شود...
درست است کاووس نخستین بانی مرگ سیاوش است...
سیاوشی که ما دراینجا میبینیم سیاوشی متفاوت از پیش است . سیاوشی ست که از اتش گذشته...آتشی که او را پاک تر کرده و منشی پیامبرگونه به او داده است...شاید دوستان فیلم ارباب حلقه ها را دیده باشند.شخصیت گاندولف پیش از مرگش پیرمدی با ریش و مو و لباس خاکستری ست و میدانیم که خاکستری نماد انسانهایی ست که هم خوبند و هم بد...اما گاندولف پس از مرگش که دوباره زنده می شود تماما سفید است و این نشان پاکی خالص اوست.سیاوش هم بدینگونه است او پس از آتش سیاوشی ست که هیچ بدی در او رخنه نمی کند و به همین دلیل است که نمی تواند مردم بیگناه را بکشد حتی به فرمان پدرش !!! و فرق او با دیگر پهلوانان در همین است چرا که بعد از مرگش رستم به توران حمله می کند و زن و بچه بیگناه بسیاری را هلاک می کند اما این کار از سیاوش بر نمی آید...
واقعا دو راهی سختی ست تا حدی که سیاوش دعا می کند کاش مادر او را نمی زایید...
تعجب است از کاووس پسری با این کردار و خردمندی ... البته نباید نادیده گرفت که این فرزند نزد نیکمردی چون رستم پرورش یافته است...
منتظر ادامه داستان هستم
شاداب باشید و سرزنده
درود بر شما
از دید من سیاوش همان سیاوش پیش از آتش است . پیش از این سیاوش چه کرده بود که پس از این نخواهد کرد؟
فرستاده پیام شاه را برای سیاوش برد و همه ماجرا را درباره رستم و شاه بیان کرد . سیاوش غمگین شد و فکر کرد اگر صد گروگان را نزد پدر بفرستد بی درنگ آنها را خواهد کشت و اگر این طور به آنها هجوم ببرم شایسته نیست و خداوند نمی پسندد و اگر به ایران بازگردم و سپاه را به طوس واگذارم از دست شاه و سودابه خلاصی ندارم. پس دو تن از بزرگان لشکر به نامهای بهرام و زنگه شاوران را فراخواند و با آنها راز دل گفت و بیان کرد که برای اینکه از شر سودابه خلاص شوم به جنگ رونهادم و حالا شاه از من می خواهد که پیمان شکنی کنم حال که چنین است به گوشه ای می روم و انزوا می جویم . سپس به زنگه شاوران گفت : نزد افراسیاب برو و این اموال و گروگانها را به او بده و ماجرا را بازگو و بگو راه مرا بازکند تا از کشورش عبور کنم و به گوشه ای بروم.
امان از دست کاووس . به نظرم در درجه اول خون سیاوش به گردن اوست.
بله این کاوس است که موجب می شود سیاوش به توران رود در واقع کاوس از سیاوش می خواهد پیمان شکنی کند ولی سیاوش به بهرام و زنگۀ شاوران می گوید:
اگر سر بگردانم از راستی
فراز آید از هر سوی کاستی
.
درود بر دوستان گرامی
رستم رفت و دیگر فرزند خوانده خود را نخواهد دید و چقدر داستان این هفته دل آزار است!