240 | همه دختران را برِ خویش خواند | بیاراست و بر تختِ زرین نشاند. |
| چنین گفت با هَرزبدَ ماهروی ؛ | «کز ایدر برو با سیاوش بگوی، |
| که : " باید که رنجه کنی پایِ خویش؛ | نمایی مرا سروِ بالای خویش."» |
| خرامان، بیامد سیاوش برش؛ | بدید آن نشست و سر و افسرش. |
| به پیشش، بتان نو آیین بپای؛ | تو گفتی بهشت است گاه و سرای. |
245 | فرود آمد از تخت و شد پیشِ اوی، | به گوهر بیاراسته روی و موی. |
| سیاوش ابر تختِ زرین نشست | به پیشش به کَش کرده سوداوه دست |
| بدو گفت:«بنگر بدین تخت و گاه، | پرستنده چندین به زرٌین کلاه. |
| چنین نارسیده بتان طراز، | که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز. |
| کَسی کِت خوش آید از ایشان، بگوی؛ | نگه کن به بالای و دیدار اوی.» |
250 | سیاوش چشم اندکی بر گماشت؛ | از ایشان یکی چشم از او بر نداشت. |
| همی آن بدین ، این بدان گفت:«ماه | نیارَد بدین شاه کردن نگاه.» |
| برفتند هر یک سوی تخت خویش، | ژَکان و شمارندۀ بخت خویش. |
| چو ایشان برفتند، سوداوه گفت، | که:«چندین چه داری سخن در نهفت؟ |
| نگویی مرا تا نژادِ تو چیست؟ | که بر چهر تو فرٌِ چهرِ پری ست. |
255 | هر آن کس که از دور بیند تو را، | شود بیهُش و برگزیند تو را. |
| از این خوبرویان به چشمِ خرد، | نگه کن که با تو که اندر خورَد.« |
| سیاوش فرو ماند وپاسخ نداد، | چنین آمدش بر دلِ پاک یاد، |
| که: گر برِ دل پاک شیون کنم. | بِهْ آید که از دشمنان زن کنم. |
| شنیدستم از نامورْ مهتران، | همه داستان ها ی هاماوران، |
260 | که از پیشْ با شاه ایران چه کرد؛ | ز گُردان ایران بر آورد گَرد. |
| پر از بندْ سوداوه گر دختِ اوست، | نخواهد هم این دوده را مغز و پوست. |
| سیاوش به پاسخ چو نگشاد لب، | پری چهر برداشت از رخ قَصَب. |
| بدو گفت :«خورشید با ماه نو | گر ایدون که بینند بر گاهِ نو، |
| نباشد شگفت، ار شود ماه خوار، | تو خورشید داری خود اندر کنار. |
265 | کسی کو چو من دید بر تختِ عاج، | ز یاقوت و پیروزه بر سرْش تاج |
| نباشد شگفت،ار به مَه ننگرد؛ | کَسی را به خوبی به کَس نَشَمرد. |
| اگر با من اکنون تو پیمان کنی، | نپیچی و اندیشه آسان کنی، |
یکی دختری نارسیده به جای | کنم چون پرستار پیشت به پای. | |
به سوگند، پیمان کن اکنون یکی؛ | ز گفتارِ من، سر مپیچ اندکی. | |
270 | چو بیرون شود ز این جهان شهریار، | تو خواهی بُدن ز او مرا یادگار. |
نمانی که آید، به من بر، گزند؛ | بداری مرا هم چنو ارجمند. | |
من اینک به پیش تو استاده ام؛ | تن و جاِن روشن به تو داده ام | |
زِ من هر چه خواهی، همه کامِ تو | بر آرم؛ نپیچم سر از دامِ تو.» | |
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه چاک، | بداد نبود آگه از شرم و باک. | |
275 | رُخانِ سیاوش چو گل شد ز شرم؛ | بیاراست مژگان به خونابِ گرم. |
چنین گفت با دل که:« از راهِ دیو، | مرا دور داراد گیهان خدیو! | |
نه من با پدر بیوفایی کنم؛ | نه با اَهْرَمن آشتایی کنم؛ | |
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم، | بجوشد دلش؛ گرم گردد، ز خشم. | |
یکی جادوی سازد، اندر نهان؛ | بدو بگْرود شهریارِ جهان . | |
280 | همان بِهْ که به آوایِ نرم، | سخن گویم و دارمش خوب و گرم.» |
سیاوش، از آن پس، به سوداوه گفت، | که:«اندر جهان خود تو را نیست جفت. | |
نمانی مگر نیمۀ ماه را؛ | نشایی کسی را جز از شاه را. | |
کنون ، دخترت بس که باشد مرا؛ | نباید جز او کَس که باشد مرا. | |
بر این باش و با شاهِ ایران بگوی؛ | نگه کن که پاسخ چه یابی از اوی. | |
285 | بخواهم من او را و پیمان کنم؛ | روان، پیش، با تو گروگان کنم. |
که تا او نگردد به بالایِ من، | نیاید به دیگر کَسی رایِ من؛ | |
دو دیگر که پرسیدی از چهرِ من، | بیامیخت جانِ تو با مهرِ من! | |
مرا آفریننده، از فرٌِ خویش، | بپرورد و بنشاند در پرٌِ خویش. | |
تو این راز مگشای و با کَس مگوی؛ | مرا جز نهفتن همان نیست روی. | |
290 | سَرِ بانوانی و هم مهتری؛ | من ایدون گمانم که تو مادری.» |
چو کاوس کی در شبستان رسید، | نگه کرد سوداوه؛ او را بدید. | |
برِ شاه شد؛ زآن سخن مژده داد؛ | ز کارِ سیاوش بسی کرد یاد، | |
که:«آمد نگه کرد ایوان همه؛ | بتانِ سیه چشم کردم رمه. | |
چنان بود ایوان ز بس خوبْچهر، | که گفتی همه بارد از ماه مهر. | |
295 | جز از دخترِ من پسندش نبود؛ | ز خوبان، کَسی ارجمندش نبود.» |
چنان شاد زان سخن شهریار، | که ماه آمدش گفتی اندر کنار. | |
درِ گنج بگشاد و چندی گهر، | چه دیبای زربفت و زرٌین کمر، | |
همان یاره و تاج و انگشتری، | همان تخت وهم طوق و گُندآوری، | |
ز هر چیز گنجی بُد آراسته؛ | جهانی سراسر پر از خواسته. | |
300 | نگه کرد سوداوه خیره بماند؛ | به اندیشه، افسون فراوان بخوانْد، |
که :«گر او نیاید به فرمانِ من، | روا دارم، ار بگسلد جانِ من. | |
بد و نیک، هر چاره کاندر جهان | کنند آشکارا و اندر نِهان، | |
بسازم،گر او سر بپیچد ز من؛ | کنم ز او فغان بر سرِ انجمن.» | |
نشست از برِ تخت، با گوشوار؛ | به سر بر نهاد افسر پُر نگار. | |
305 | سیاووش را در برِ خویش خوانْد؛ | ز هر گونه، با او سخن ها برانْد؛ |
بدو گفت:« گنجی بیاراست شاه، | کز آن سان ندیده ست کَس تاج و گاه. | |
ز هر چیز چندان کِش اندازه نیست؛ | اگر برنهی پیل، باید دویست. | |
به تو داد خواهم همی دخترم؛ | نگه کن به روی و سر و افسرم | |
بهانه چه داری که از مهرِ من | بپیچی، ز بالای و از چهرِ من؟ | |
310 | که من، تا تو را دیده ام، بَرده ام؛ | خروشان و جوشان و آزَرْده ام. |
همی روزِ روشن نبینم، ز درد؛ | بر آنم که خورشید شد لاژورد. | |
کنون هفت سال است تا مهرِ من، | همی خون چکانَد بر این چهرِ من. | |
یکی شاد کن در نِهانی مرا؛ | ببخشای روزِ جوانی مرا. | |
فزون زآنکه دادت جهاندارْ شاه، | بیارایمت یاره و تاج و گاه؛ | |
315 | وگر سر بپیچی ز فرمانِ من، | نیاید دلت سوی ِ پیمان من |
کنم بر تو این پادشاهی تباه؛ | شود تیره رویِ تو بر چشمِ شاه.» | |
سیاوش بدو گفت :«هرگز مباد، | که از بهرِ دل من دهم دین به باد! | |
چنین با پدر بیوفایی کنم؛ | ز مردیٌ و دانش، جدایی کنم. | |
تو بانوی شاهیٌ و خورشیدِ گاه ؛ | سزد کز تو ناید بدین سان گناه.» | |
320 | وز آن تخت برخاست با خشم و جنگ؛ | بدوی اندر آویخت سوداوه چنگ. |
بدو گفت :«من رازِ دل پیش تو | بگفتم نهانِ بد اندیش تو. | |
مرا خیره خواهی که رسوا کنی | به پیش خردمند رعنا کنی.» | |
بزد دست و جامه بدرٌید، پاک؛ | به ناخن دو رخ را همی کرد چاک | |
بر آمد خروش از شبستانِ اوی؛ | فغانشان ز ایوان بر آمد به کوی. | |
325 | یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست، | که گفتی شبِ رستخیز است، راست. |
به گوشِ سپهبد رسید آگهی؛ | فرود آمد از تختِ شاهنشهی. | |
پر اندیشه از تخت زرٌین برفت | به سویِ شبستان خرامید، تفت. | |
بیامد چو سوداوه را دید رویْ؛ | خراشیده و کاخْ پر گفت و گوی، | |
ز هر کس بپرسید و شد تنگدل؛ | ندانست کَردارِ آن سنگدل. | |
330 | خروشید سوداوه، در پیش اوی؛ | همی ریخت آب و همی کند موی. |
چنین گفت :«کآمد سیاوش به تخت؛ | بیاراست چنگ و بر آویخت سخت؛ | |
که:«از توست جان و دلم پر ز مهر؛ | چه پرهیزی از من ؟تو، ای خوبْ چهر! | |
که جز تو نخواهم کسی را ز بُن؛ | چنینت همی راند باید سخن. | |
بینداخت افسر زمشکین سَرَم؛ | چنین چاک زد جامه اندر برم.» | |
335 | پر اندیشه شد زین سخن شهریار؛ | سخن کرد هر گونه ای خواستار. |
به دل گفت:«ار این راست گوید همی، | وز این روی زشتی نجوید همی، | |
سیاووش را سر بباید برید؛ | بدین سان بُود بندِ بد را کلید. | |
خردمند مردم چه گوید کنون؟ | خُوِی شرم، از این داستان گشت خون.» | |
کَسی را که اندر شبستان بُدند، | هُشیوار ومهتر پرستان بُدند، | |
345 | گُسی کرد و بر گاه تنها بماند؛ | سیاووش و سوداوه را پیش خواند. |
به هوش و خرِد، با سیاوش بگفت، | که:«این راز بر من نشاید نهِفت. | |
نکردی تو این بد، که من کرده ام؛ | زِ گفتار بیهوده ، آزَرده ام. | |
چرا خواندم اندر شبستان تو را؟ | کنون غم مرا بند و دستان تو را. | |
همه راستی جوی و با من بگوی؛ | سخن بر چه سان رفت؟ بنمای روی.» | |
345 | سیاوش بگفت آن کجا رفته بود؛ | وز آن در که سوداوه آشفته بود. |
درود پروانه ام
در حال خواندن مقاله مفصل زنان در همایش شاهنامه هستم.
سپاس از فرصتی که فراهم کردی. سیاوش بحث های بسیاری دارد. امیدوارم با توجه به گفت و گوی کوتاهی که مدتی پیش با هم داشتیم در این جا بتوان با همراهی دیگر دوستان به این موضوع پرداخت که واقعن سیاوش نماد یا ایزد نباتی است یا خیر؟ یادم هست شما بحثی در این خصوص داشتید
درود
بله موضوع خوبی است که باید به آن بپردازیم : آیت سیاوش نماد یا ایزد نباتی است؟
زن در شاهنامه
در دورانی که جوامع در آتش جنگ و ستیز ها و تاخت و تازها می سوخت شاهنامه نوشته شد. در زمانی که زنان در شبستان ها، مزارع و جنگ ها از کمترین حقوق بشری برخوردار بودند و برای فرزندان خود حتی حق تصمیم گیری نداشتند شاهنامه نوشته شد . فردوسی برخلاف روندِ زن ستیزی جامعه، قلم به دست گرفت و زنانی آفرید که در جامعه خود، نه تنها نقشی پررنگ داشتند، بلکه حماسه آفرین بودند و قید و بند های جامعه بی رحمانه مرد سالاری را با شهامت و از خود گذشتگی، بگسلیدند .
برخلاف سلطه زن سیتیزی جامعه، زنان شاهنامه خرد مند، شجاع و سالارِ ِ از خود گذشتگی و مقاومت بودند. به عنوان مثال، فرانک مادر فریدون یکی از خجسته زنانی است که خردمندی اش شمع افروز شاهنامه است.
خردمند مام فریدون چودید
که برجفت او برچنان بدرسید
زنی بود آرایش روزگار
درختی کزو فرشاهی به بار
فرانک بدش نام وفرخنده بود
بمهر فریدون دل آکنده بود
تهمینه زنی است که بر خلاف آداب و رسوم جامعه مرد سالاری، خودش همسرش رستم( دشمن تورانیان) را انتخاب می کند. عشق تهمینه فرا تر از مرزها و فراتر از وطن گرایی می رود. تهمینه نمونه ارزشمند انسان گرایی است. تهمینه یک مادر نمونه و مظهر از خود گذشتگی است.
ستاره نهان کرده زیر عقیق
تو گفتی ورا زهره آمد رفیق
و رخ چون عقیق یمانی به رنگ
دهان چون دل عاشقان گشته تنگ
روانش خرد بود و تن جانِ پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
******
ز شبـنم شـد آن غنـچـه تـازه پـر
و یــا حــقـه لـــعـل شــد پــر ز در
به کام صدف قطره اندر چـکید
مــیانــش یــکی گــوهــر آمد پدید
فرنگیس( همسر سیاوش) مظهر فداکاری ، از خود گذشتگی و عشق است. وقتی سیاوش به فرمان پدر فرنگیس کشته می شود ، فرنگیس به خاطر عشق اش به سیاوش سرگشته و آواره کوه و دشت می شود.
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی
نبینی به گیتی چنان موی و روی
به بالا ز سرو سهی برترست
ز مشک سیه بر سرش افسرست
هنرها و دانش ز اندازه بیش
خرد را پرستار دارد به پیش
********
فرنگیس بگرفت گیسو بـه دست
بــه فــنـدق گل ارغوان را بخست
پر از خون شد آن سنبل مشکبوی
به دو رخ گشاده هم از دیده جوی
همی اشک بـاریـد بر کــوه سیم
دو لاله ز خــوشـاب کرده دو نیم
هــمه بندگان مــوی کـــردند با
فـــرنگیس مشـکـین کــمـند دراز
بکند و میان را به گــیسو ببست
بــه نــاخن گـل ارغوان را بخست
پراوانه گرامی پرسیده اند "راستی معنی عشق چیست؟ " در پاسخ به این سئوال باید بگویم « عشق یعنی فرنگیس، فرنگیس یعنی عشق»
در واقع، شاهنامه پرده های سیاه جامعه مرد سالاری را کنار می زند و پنجره ای بروی جامعه می گشاید که از آن خورشیدِ برابری و آزاده خواهی می در خشد و ما از این پنجره، زنانی را می بینیم که مظهر زیبایی، عشق، از خود گذشتگی، مقاومت، درایت و خرد اند.
فریدون گرامی
چه خوب که از زنان بزرگ شاهنامه یاد کردید فرانک و فرنگیس از دید من از برجسته ترین ها هستند ولی تهمینه را مادری نمونه نمی دانم زیرا پسری گستاخ به بار آور که موجب دردسر شد.
بسیار سپاسگزارم
موسسه رخداد تازه برگزار می کند:
«رنج پهلوانی:قرائت تازه ای از داستان رستم و سهراب بر پایه متن»
سخنران: مرجان فولادوند
زمان: پنج شنبه 20 تیرماه ساعت 18-16
شماره تماس: 88245220 و 88245221
شرکت در این سخنرانی برای عموم آزاد می باشد.
فریدون گرامی در ستون پیام های داستان پیشین پیوندی را با نام «زنان در شاهنامه» را گذاشتند که خواندنی است متن کامل آن را می توانید در پیوند زیر بخوانید.
نوشتار آقای علی اوحدی را خواندم و گفتگو در باره ان کمی به درازا خواهد کشید این بحث زنان در شاهنامه و ایران باستان از موضوعات قابل توجه بسیاری است.
پژوهشگران به نامی همانند ژاله آموزگار و کتایون مزدا پور نیز در این باره بسیار نوشته اند که با آوردن مطالبی از پژوهش های آنان می توانیم به این مسئله بیشتر بپردازیم که بحث ان را موکول می کنیم به وبلاگ همایش و زمان بیشتر.
فریدون گرامی
نوشتار ایشان دارای کاستی هایی است که جای بحث دارد می توانیم به عنوان نمونه کوتاه بنویسیم.
تا دیدگاه دوستان در این باره چه باشد!
http://nashibofaraz.blogsky.com/1392/04/12/post-283/%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D8%B4%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%A7%D9%88%D8%AD%D8%AF%DB%8C
.
با درود به دوستان گرامی
و با سپاس فراوان از همراهی شما
به نخستین آزمون «پیمان» سیاوش می رسیم. سودابه که نخستین بار در داستان جنگ کاوس با شاه هاماوران، همسری وفادار و از خودگذشته و دلسوز برای کاوس بود این بار با چهره ای برخلاف آن ظاهر می شود! آیا سودابه عاشق کاوس بود؟ آیا سودابه عاشق سیاوش بود؟ آیا کاوس عاشق سودابه بود؟ راستی معنی عشق چیست؟
تصاویر:
با اینکه یت های شاهنامه تصاویر بسیار درستی از شبستان و خواهران سیاش و سودابه می دهد ولی تا کنون گویا موضوع هیچ نگارگری نبوده است . این قسمت داستان پاره شدن پیراهن سیاوش به دست سودابه مانند پاره شدن پیراهن یوسف به دست زلیخا است که مورد توجه نگارگران بوده است که در متن آورده شده است. شما هم اگر نگاره ای را سراغ دارید سپاسگزار خواهم شد راهنمایی فرمایید.