انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

«لشکر کشیدن کاوس با رستم» و «کشتن رستم زندرزم را»

اثر از : حمید رحمانیان برداشت از اینجا


داستان را با آوای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید

لشکر کشیدن کاوس با رستم

2749دگر روز فرمود تا گیو و توسببستند شبگیر بر پیل  کوس.
2750درِ گنج بگشاد و روزی بداد؛سپه برنشاند و بُنه بر نهاد.

سپردار و جوشنوران، صد هزار،شمرده به لشکرگه آمد سوار.

یکی لشکر آمد ز پَهلو به دشت؛که از گردِ ایشان هوا تیره گشت.

سراپرده و خیمه زد بر دو میل ؛بجوشید گیتی ز نعل و ز پیل.

هوا نیلگون شد؛ زمین آبنوس؛همی کرٌ شد گوش، ز آوایِ کوس.
2755همی رفت منزل به منزل؛ جهانشده تیره و روز گشته نِهان.

بدین سان، بشد تا درِ دژ رسپد؛شده خاک و سنگ از زمین ناپدید.

خروشی بلند آمد از دیدگاه ؛به سهراب بنمود کآمد سپاه.

چو از دیده سهراب آوا شنید،به بارو بر آمد؛ سپه را بدبد.

به انگشت،  لشکر به هومان نمود،سپاهی که آن را کرانه نبود.
2760چو هومان ز دور آن سپه را بدبد،دلش گشت پر بیم و دَم درکشید.

به هومان چنین گفت سهرابِ گٌرد،که:«اندیشه از دل بباید سترد.

نبینی از این لشکرِ بیکران،یکی مردِ جنگی و گرزی گران،

که پیش من آید ، به آوردگاه،گر ایدون که یاری دهد هور و ماه.

سِلیح است و بسیار مردم بسی؛سرافراز و نامی نبینم کسی.
2765کنون من، به بختِ رد افراسیاب،کنم دشت پر خون چو دریای آب».

به تنگی نداد ایچ سهراب دل؛فرود آمد از باره ، شاداب دل.

یکی جامِ می خواست از  میگسار؛نکرد ایچ رنجه دل از کارزار؛

وز آن سو سراپردۀ شهریارکشیدند بر دشت، پیشِ حصار.

ز بس خیمه و مرد و پرده سرای،ندیدند بر دشت و بر کوه جای.




.

داستان را با آوای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید

.

کشتن رستم  زندرزم را

2770چو خورشید گشت از جهان ناپدیدشبِ تیره بر دشت لشکر کشید.

تهمتن بیامد به نزدیکِ شاه،میان بستۀ جنگ و دل کینه خواه؛

که: دستور باشد مرا تاجور!کز ایدر شوم، بی کلاه و کمر؛

ببینم که آن نوجهاندار کیست؛بزرگان کدامند و سالار کیست؟»

بدو گفت کاوس:«کاین کارِ تست- که بیدار دل بادی و تندرست!».
2775تهمتن یکی جامۀ تُرک وار،بپوشید و آمد دوان تا حصار.

پیاده چو نزدیکی دژ رسید،خروشیدن و نوشِ ترکان شنید.

بدان دژ در آمد تهمتن دلیر،چنانچون به آهو شود نرٌه شیر.

چو سهراب را دید بر تختِ بزم،نشسته به یک دست بر زندرزم،

به دیگر چو هومان، سوارِ دلیر،دگر بارمان، نامبردار شیر،
2780تو گفتی همه تخت سهراب بود؛بسانِ یکی سروِ شاداب بود.

دو بازو به کردارِ رانِ هیون؛بَرَش چون برِ پیل و چهره چو خون.

ز ترکان،به گِرد اندرش، صد دلیرجوان و سرافراز چون نرٌه شیر.

پرستار پنجاه ، با دستبند،به پیش دل افروز تختِ بلند.

همی یک به یک خواندند آفرین،بر آن بُرزبالا و تاج و نگین.
2785همی بود رستم بدانجا ؛ ز دور،نشستن همی دید و مردانِ سور.

به شایسته کاری برون رفت زند؛گَوی دید بر سانِ سروی بلند.

بدان لشکر اندر چنو کس نبود؛پسودش به تندی و پرسید زود؛

«چه مردی؟- بدو گفت: با من بگوی؛سوی روشنی آی و بنمای روی».

تهمتن یکی مشت بر گردنش،بزد تا برون شد روان از تنش.
2790بر آن جایگه، خشک شد زندرزم؛سر آمدش رزم و سرآمدش بزم.

زمانی همی بود سهراب، دیر،نیامد به نزدیک او زندِ شیر.

نگه کرد سهراب تا زندرزمکجا شد که جایش تهی شد به بزم.

برفتند و دیدند افگنده خوار،برآسوده از رزم و از روزگار.

خروشان از آن جای باز آمدند،شگفتی فرو مانده از کارِ زند.
2795یه سهراب گفتند:«شد زندرزم؛سرآمد بر او روزِ پیکار و بزم».

همان گَه چو بشنید، برجست زود؛بیامد برِ زند، بر سانِ دود.

شگفت آمدش سخت و خیره بماند؛دلیران و گردنکشان را بخواند.

چنین گفت:«کامشب نباید غنود؛همه شب همی نیزه باید پَسود؛

که گرگ آمد اندر میان رمه؛سگ و مرد را آزمودش همه.
2800اگر یار باشد جهان آفرین،چو نعلِ سمندم بساید زمین،

زِ فتراکِ زین برگشایم کمند؛بخواهم از ایرانیان کینِ زند».

بیامد نشست از برِ گاه خویش؛گرانمایگان را، همه، خواند پیش؛

که: «گر کم شد از پیشِ من زندرزم؛نیامد همان سیر جانم زِ بزم».

چو آمد تهمتن برِ شهریار،از ایران سپه گیو بُد پاسدار.
2805به ره بر،گَوِ پیلتن را بدید؛بزد دست و تیغ از میان برکشید.

یکی برخروشید ، چون پیلِ مست؛سپر بر سرآورد و بنمود دست.

بدانست که رستم کز ایران سپاه،به شب، گیو باشد طلایه به راه.

بخندید و زآن پس، فغان برکشید؛طلایه، چو آوازِ رستم شنید

پیاده بیامد به نزدیک اویبدو گفت:« کای مهترِ جنگجوی!

پیاده، کجا بوده ای تیره شب؟»؛تهمتن، به گفتار، بگشاد لب؛

بدو باز گفت آن کجا کرده بود،چنان شیرْمردی که آورده بود؛

وزآن جایگه، رفت نزدیکِ شاه ؛ز ترکان سخن گفت و از بزمگاه؛

ز سهراب، وز از برزْ بالای او؛ ز یالِ یلی و برو جایِ او؛

که:«هرگز ز ترکان چُنو کَس نخاست؛ به کردارِ سرو است بالاش راست.

به توران و ایران، نمانَد به کَس؛تو گویی که سامِ سوار است و بَس»؛

وز آن مُشت بر گردنِ زندرزم،کزان پس نیاید به رزم و به بزم،

بگفتند و پس رود و می خواستند؛همه شب ، همی لشکر آراستند.






.

.

.

.

.

نظرات 10 + ارسال نظر
فلورا شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:06 ب.ظ

درود به آقای صدری گرامی که پنجره ی نوینی رو برای ما گشودن و اون خوندن و مقابله شاهنامه به زبانهای دیگره!


منتظرم نظرات دوستان رو درباره ی پرسش فرانک گرامی بخونم

فرانک چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:00 ق.ظ

درود
با آقایی دوستدار شاهنامه که شاهنامه می خواند و بسیار هم در موردش پی جو است آشنا شدم پس از صحبت هایی در مورد ماجراهای شاهنامه، بحث به رستم و سهراب و نبردشان رسید ایشان پرسیدند چرا در نبرد رستم و سهراب ابتدا سهراب چیره می شود و بعد رستم؟
سوالشان را یادداشت کردم چون فرصتی برای گفت و گوی بیش تر نبود و بعد هم، دیگر یکدیگر را ندیدیم اما به ایشان گفتم با همراهان وبلاگ انجمن شاهنامه خوانی پیوند مهر سوالتان را درمیان می گذارم و کلیه نظرات را برایتان می فرستم ایشان هم بسیار استفبال کردند.
چرا در نبرد رستم و سهراب ابتدا سهراب چیره می شود و بعد رستم؟

Ahmad Sadri سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:54 ب.ظ http://sadri@lakeforest.edu

This is the song of the vagrant Rostam who is branded
By a life that only offers him grief and sorrows.
Fate leads him on and leaves him stranded

In strange climes, entangled in clashes.
His gardens are barren mountains and his orchards
Are wastelands and ashes.

Dragons and lions confront Rostam in every labor
He is attacked by the demons of the desert
Whom he slays by his unsheathed saber.

Fate doesn’t grant him companions, or wine
His portion of the luxuries of life


بنده در این ترجمه اخیر تنها صدای فردوسی را به نظم انگلیسی در آورده ام. داستانها به نثر اند. تنها استثنا جائی است که شعر در شعر است یعنی جائی که قهرمان داستان خود شعر میسراید. یکی از این موارد شعری است که رستم در وصف خود میگوید و به آن در فوق اشاره کردم. برای تفریح خاطر دوستان آنرا در این مکان به اشتراک میگذارم:‌

This is the song of the vagrant Rostam who is branded
By a life that only offers him grief and sorrows.
Fate leads him on and leaves him stranded

In strange climes, entangled in clashes.
His gardens are barren mountains and his orchards
Are wastelands and ashes.

Dragons and lions confront Rostam in every labor
He is attacked by the demons of the desert
Whom he slays by his unsheathed saber.

Fate doesn’t grant him companions, or wine
His portion of the luxuries of life
Is a parched wilderness and an ocean of brine.

Rostam is ever contending with the whales at the sea
Or else he is in a dense forest, entangled
With leopards one, two or three.

Ahmad Sadri سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:49 ب.ظ http://lakeforest.edu

دوستان
با اظهار خوشحالی که مجدداَ اجازه حضور در چنین جمعی را می یابم میخواهم مطالبی چند را به استحضار برسانم:
۱- اینکه رستم مثلاَ میدانست یا نمیدانست سهراب پسرش است را شاید نتوان با یک آری یا نه پاسخ گفت. آنها که داستان را موشکافی میکنند و به نظرات غیر متعارفی مانند علم رستم به داستان میل میکنند نیز منظورشان علم خود آگاهانه نیست بلکه نوعی شهود ناخودآگاه است... یا لااقل فکر میکنم که باید یا بهتر است نظرشان علم ضمنی باشد نه علم عینی و یقینی. بهر حال این استنباطات بیشتر گمانی و ذوقی هستند. من هیچ اشکالی در این حدس و گمانها نمیبینم بلکه آنها را بهانه ای برای تعمیق بیشتر در داستانها و اساطیر میدانم. بیاد داشته باشیم که فروید عقده ادیپ را از این قبیل افکار استخراج کرد. هیچ عیبی ندارد ما هم در مورد عقده سیاوش و یا سهراب و دوستانه گفتگو کنیم.
۲- در پاسخ به رفتار رستم در قضیه مازندران و هاماوران نیز داستان اطاعت محض و عشق به رهبری نبود. آنجا هم رستم تنها برای حفظ ایران و علیرغم میل خود تن به خطر میدهد همانگونه که از سخنان او با رودابه و نیز در شعری که در یکی از خوانها در مورد خور میسراید آشکار است. در آن داستان نیز کیکاووس خیره سر با سرکشی از نصایح زال و در اثر فریب دیوی که آن شعر معروف در مورد مازندران را میخواند دست به حمله به مازندران میزند.
۳- خود حکیم نیز در آن داستان با ذکر قتل عام و نابودی شهرهای مازندران توسط کیکاووس و سپس پشیمانی او با شاه همدل نیست.
۴- قضیه سرکشی و مقابله با شاهان از سوی پهلوانان اختصاصی به این داستان ندارد و در جاهای دیگر هم (مثلاَ در قضیه غیبت کیخسرو)‌ آمده است.

محسن دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ب.ظ

سلام.خسته نباشین.من یه شاهنامه با قدمت 23 سال دارم.که حدود 980 برگه و کاملا رنگی و شیرازه بندی شده.اثر 10 استاد برتر خوشنویسی
به خاطر مشکل مالی میخوام بفروشمش.
اگه علاقه مندیو میشناسین که میتونه ازش خوب مراقبت کنه.ممنون میشم بهش معرفی کنین.
09369409144

دوستان گرامی مشخصات شاهنامه اینها است


ناشر:انتشارات آتلیه هنر محمد سلحشور
خوشنویسی:مربیان انجمن خوشنویسی ایران
مقدمه:استاد دکتر منوچهرآدمیت
تصییح و مقابله:محمد شهریاری(مهر)
چاپ از شازمان چاژ و انتشارات ارشاد اسلامی
صحافی از گروه صحافی ترنج
مرکزپخش :شمال شرقی میدان انقلاب شماره ی 1119
تذهیب و تشعیر:استادصادق صندوقی

فکر می کنم فلورای گرامی این شاهنامه را دیده باشد

پروانه دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:35 ق.ظ

http://www.bashgah.net/fa/content/print_version/34955

فلورا یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:48 ب.ظ

درود به دوستان
حقیقت اینه که من صاحبنظر نیستم و محقق و جستجوگر در مسائل شاهنامه هم نیستم ...ادعایی هم ندارم...اما اینکه وقتی شباهتی در انسانی با انسان دیگر ببینیم و متعجبانه بیانش کنیم هیچگاه نمیتونه دلیل محکمه پسندی برای شناختن اصل و نسب ش باشه رستم هم تنها از دیدن بر و یال و کوپال سهراب متعجب شده و میگه که "تو گویی که سامِ سوار است و بَس"

چه بسا در اون زمانه انسانهایی عظیم الجثه و تنومند در ایران و توران بودن که شناسایی نشده بودن ، چنانکه امروزه در عصر اینترنت و ماهواره و ... شناخته نمیشن! فکر میکنید حسین رضا زاده چطور شناسایی و کشف شد... هرچند کاش نمیشد

مرتضی امینی پور چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ق.ظ http://kamyab7.blogfa.com

درود بانو پروانه

این را خوب می دانم که شما با نظر من و مهدی عزیز و بانو فرانک و بانو نیره کاملا مخالفید...
من خودم تا همین سال گذشته حتی زمانی که نمایش شاهنامه را به روی صحنه بردم به نشناختن سهراب معتقد بودم ولی وقتی توسط یکی از دوستانم با این نظریه که رستم سهراب را شناخت آشنا شدم برایم جالب بود که چقدر دلیل متقاعد کننده هست و به همین خاطر در این زمینه خیلی تحقیق و پژوهش کردم و بعد که بالا و پایین کردم دیدم آره به این باور رسیدم که رستم سهراب را شناخت...
نظر دکتر صدری کاملا محترم و زیباست اما یک سوال دارم...دلیل اول دکتر صدری این است که رستم به کارها و حرفهای کاووس بی توجه است به همین خاطر این همه تعلل و بی میلی دارد...اما آیا واقعا این در داستانهای پیش دیده می شود؟ مگر نه همین رستم بود که بخاطر نجات کاووس از راه پرخطری می رود فقط به این خاطر که زودتر برسد؟ مگر نه این رستم بود که بی معطلی برای آوردن کاووس به مازندران و هاماوران رفت؟؟؟با اینکه می دیدم که در آنجا کاووس چقدر بی خردی کرده بود؟ اما اینکه رستم در سیستان معطل می کند نمی تواند دلیل بر بی توجهی به کارهای کاووس باشد.در داستانهای قبل کاووس بی خردی می کرد و رستم بی خردی او را چشم پوشی می کرد.اما اینجا هنوز از کاووس بی خردی رخ نداده تنها نامه ای به رستم نوشته و از او کمک خواسته و رستم اولین باریست که به دستور و خواسته شاه بی اهمیت است...و حتی بعد از داستان سهراب باز رستم همان رستم قبل است و در خدمت شاه...
مطمعنا شما نوشته دکتر جلیل دوستخواه رو در این زمینه مطالعه کرده اید...اما خوب من فکر می کنم به همان اندازه که موافق این نظریه هست...مخالف هم هست و همین است که ماجرا و بحث ها را زیباتر می کند تا نتایج بهتر و تازه تری بتوان گرفت...

کاش دوستان زودتر بیایند...
شاداب باشید و سر سبز

مرتضی امینی پور سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:58 ق.ظ http://kamyab7.blogfa.com

درود بر همه دوستان
فردوسی بزرگ بسیار زیبا حضور لشکریان ایران را تصویر سازی می کند و به زیبایی سهراب از این همه بزرگی و هیبت لشکر نمی هراسد .جالب است سهراب هیچ یادی از دلیل فرعی خویش برای آمدن به ایران یادی نمی کند...
در داستان دوم به گمان من رستم دیگر دلش طاقت این را ندارد که تا روز نبرد صبور باشد و سهراب را ببیند...حال که به نزدیکی سهراب آمده دلش طاقت نمی آورد و برای دیدن فرزندش در حال شادی و میگساری پنهانی به دیدن او می رود.
زندرزم دایی سهراب است و تهمینه او را می فرستد که به محض دیدن رستم او را به سهراب بشناساند...اما به محض اینکه رستم را می بیند مرگش فرا می رسد و مهلت شناساندن پدر را به پسر نمی یابد.این داستان زیباست و هنرمندی فردوسی را در پیش بردن داستان با تنوعات موضوعی می رساند...
سهراب نخست خشمگین می شود اما بزودی این مرگ زندرزم از یادش می رود و به میگساری می پردازد و به قول خودش حتی مرگ زندرزم هم باعث نمی شه که از می سیر بشه...
تا به حال رستم فقط شنیده بود که همه می گویند سهراب سام سوار است و بس!!!! اما حال خود با چشمهایش دیده بود و به این واقعیت اعتراف کرد!

منتظر گفته های خواندنی دوستان هستم !

پیش از این هم نوشته ام که کاملا با این نظر شما مخالفم رستم نمی دانست سهراب پسرش است .


نظر دکتر صدر را در داستان پیشین خواندیم.
شاید بهتر باشد نظر پژوهشگران را در این باره گردآوری کنیم.

پروانه سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:06 ق.ظ

.

درود بر دوستان گرامی
داستان غم انگیز رستم و سهراب ادامه دارد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد