انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

خشم گرفتن کاوس بر رستم(2674-248)

نگار گر: منصور وفایی



داستان را با  آوای مرتضی امینی پور از اینجا گوش کنید


.

.

خشم گرفتن کاوس بر رستم


2674گُرازان، به درگاه شاه آمدند؛گشاده دل و نیکخواه آمدند.
2675چو رفتند، بردند پیشش نماز؛برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز.

یکی بانگ بَرزد به گیو،از نخستپس، آنگاه شرم از دو دیده بشست،

که:«رستم که باشد که فرمانِ من،کند سست و پیچد ز پیمانِ من؟

بگیرش؛ ببر؛ زنده بر دار کن؛وز او نیز مگشای پیشم سَخُن».

ز گفتارِ او، گیو را دل بِخَست؛که بُردی به رستم، بر آن گونه، دست؟
2680برآشفت با گیو و با پیلتن؛وز او، مانده خیره همه انجمن.

بفرمود پس توس را شهریار،که:«رَو؛ هر دو را، زنده ، برکن به دار».

خود از جای برخاست کاوس کی؛برافروخت، بر سانِ آتش زِ نی.

بشد توس و دستِ تهمتن گرفت؛-بدو مانده پرخاشجویان شگفت-

که از پیشِ کاوس بیرون بیرون بَرَد؛مگر کاندر آن تیزی، افسون برد.
2685تهمتن برآشفت با شهریار،که:«چندین مدار آتش، اندر کنار.

همه کارَت از یکدگر بَتٌر است؛تو را شهریاری نه اندر خور است.

تو سهراب را زنده بر دار کن؛بر آشوب و بدخواه را خوار کن.»

بزد، تند، یک دست بر دستِ توس؛تو گفتی، زپیلِ ژیان یافت کوس.

ز بالا نگون اندر آمد به سر؛بر او کرد رستم به تندی، گذر.
2690به در شد؛ بِخَشم اندر آمد به رخش؛«منم- گفت:شیر اوژن تاجبخش!

چه خشم آورَد؟شاهْ کاوس کیست؟چرا دست یازد به من؟ توس کیست؟

زمین بنده و رخشْ گاهِ من است؛نگینْ گرز و مغفر کلاهِ من است.

شبِ تیره از تیغ رخشان کنم؛به آوردگه بر، سرْافشان کنم.

سِر نیزه و تیغ یارِ منند؛دو بازو و دل شهریارِ منند.
2695که آزادْزادم؛ نه من بنده ام؛یکی بندۀ آفریننده ام».

به ایرانیان گفت:«سهرابِ گُردبیاید؛ نماند بزرگ و نه خُرد.

شما هر کسی چارۀ جان کنید؛خِرد را بدین کار پیچان کنید.

به ایران نبینید از این پس مرا؛شما راست خسرو؛ از او ، بس مرا».

غمین شد دل و جان ایشان همه؛که رستم شُبان بود و ایشان رمه.
2700به گودرز گفتند:«کاین کارِ تُست؛شکسته، به دستِ تو،گردد درست؛

که خسرو جز از تو سخن نشنود؛همی بخت ِ او، زین سخن، بغنود.

به نزدیکِ این شاهِ دیوانه شو؛وز این در، سخن یاد کن نو به نو.

مگر بختِ گم بوده باز آوری،سخن های درخور فراز آوری!».

سپهدار گودرزِ گشواد رفت؛به نزدیکِ خسرو خرامید، تفت.
2705به کاوسْ کی گفت:«رستم چه کرد،کز ایران برآوردی امروز گَرد؟

چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ،اَبا پهلوانی به کردارِ گرگ،

که داری که با او به دشتِ نبرد،شود؛ برفشاند بر او تیره گَرد؟

یلانِ تو را یک به یک، گُژدهمشنیده است و دیده همه بیش و کم.

همی گوید:" آن روز هرگز مباد،که با او سواری کند رزم یاد!"
2710کسی را که جنگی چو رستم بُوَد،براند خرد در سرش کم بُوَد».

به گودرز گفت:«این سخن درخور است،لبِ پیر با پند نیکوتر است.

خردمند باید دلِ پادشاهکه تیزی  و تندی نیارد بها.

شما را بباید پسِ او شدن؛به خوبی، بسی داستان ها زدن.

سرش کردن از تیزیِ من تهینمودن بدو روزگارِ بهی».
2715چو گودرز برخاست از پیشِ اوی،پسِ پهلوان تیز بنهاد روی.

برفتند با او سرانِ سپاه؛پسِ رستم اندر گرفتند راه.

چو دیدند گٌردِ گوِ پیلتن،همه نامداران شدند انجمن.

ستایش گرفتند بر پهلوان،که جاوید بادی و روشن روان!

جهان سر به سر زیرِ پای تو باد!همیشه سرِ تخت،جایِ تو باد!
2720تو دانی که کاوس را مغز نیست؛به تندی، سخن گفتنش نغز نیست.

بجوشد؛ همانگه پشیمان شود؛به خوبی، ز سر، بازِ پیمان شود. 

تهمتن گر آزرده باشد ز شاه،مر ایرانیان را نباشد گناه؛

هم او ز آن سخنها پشیمان شده است؛ز تندی، لب و دستْ خایان شده است».

تهمتن چنین پاسخ آورد باز،که:«هستم ز کاوس کی بی نیاز.
2725مرا تختْ زین باشد و تاجْ تَرگ؛قبا جوشن و دل نهاده به مرگ.

چه کاوس پیشم چه یک مشتْ خاک؛چرا دارم ، از خشمِ او ترس و باک؟

سرم کرد سیر و دلم کرد بس؛جز از پاکْ یزدان ، نترسم ز کَس».

ز گفتار چون سرد گشت انجمن،چنین گفت گودرز با پیلتن،

که:«شاه و دلیرانِ لشکر، گمان،به دیگر سخن ها برند این زمان،
2730کز این تُرک ترسیده شد سرفراز؛همی گوید این گفته هر کس به راز:

"کز آن سان که گژدهم داد آگهی،همه مرزِ ایران بباشد تهی.

چو رستم همی ز او بترسد به جنگ، مرا و تو را ، نیست جایِ درنگ".

از آشفتنِ شاه و پیکارِ اوی،ندیدم به درگاه بر، گفت و گوی.

ز سهرابِ تُرک است یکسر سَخُن؛چنین ، پشت بر شاهِ ایران مکن،
2735چنین بر شده نامت اندر جهان،بدین باز گشتن مگردان نهان؛

دو دیگر که تنگ اندر آمد سپاه؛مکن تیره، بر خیره، این تاج و گاه».

به رستم بر، این داستان ها بخواند؛تهمتن در آن کار خیره بماند.

بدو گفت:«اگر بیم یابد دلم،نخواهم که باشد، دلم بگسلم».

از آن ننگ برگشت و آن دید راه،که آید به دیدارِ کاوس شاه.
2740چو در شد ز در، شاه بر پای خاست؛بسی پوزش او از گذشته بخواست،

که:«تندی مرا گوهر است و سرشت؛چنان رُست باید که یزدان بکشت؛

وز این ناسگالیده بدخواهِ نو،دلم گشت باریک چون ماهِ نو.

بدین چاره جستن تو را خواستم؛چو دیر آمدی تندی آراستم».

بدو گفت رستم که:«گیهان تو راست؛همه بندگانیم و فرمان تو راست.
2745کنون، آمدم تا چه فرمان دهی؛روانت، ز دانش، مبادا تهی!».

بدو گفت کاوس:«کامروز بزم،گزینیم و فردا بسازیم رزم».

بیاراست رامشگهی شاهوار؛شد ایوان به کردارِ خرٌم بهار.

همی باده خوردند تا نیمشب،به یادِ بزرگان گشاده دو لب.











.

2674-گرازان: از گرازیدن به معنی خرامیدن و به بزرگ منشی راه سپردن

گشاده دل: شادمان(در برابر تنگدل)

2675- نماز بردن- کرنش کردن

شستن شرم از دو دیده: چشم آیینۀ دل است و آنچه درون آدمی می گذرد، آشکارا به گونه ای ناخواسته در چشما ن او پدیدار می گردد.

2674-2680- نمونه ای از هنر صحنه آرایی فردوسی را در این بیتها می بینیم. گیو و رستم شادمان و خرامان به درگاه کاوس می آیند کاوس از دیرکرد آنان به شدت خشمگین است و  بدون توجه به رستم به گیو می گوید که رستم کیست که فرمان او را بپیچاند و به گیو دستور می دهد رستم را ببرد و بر دار کند. وقتی کاوس می بیند گیو فرمان را اجرا نمی کند به توس دستور می دهد هر دو را ببرند و بر دار بیاویزند!

2684- افسون بردن: چاره کردن

2685- آتش در کنار داشتن:بیتاب و تافته و نا آرام بودن

2686-بتٌر:بدتر از wattarپهلوی بر آمده است

2691- در این بیت رستم می گوید کاوس و توس را هیچ می داند

2692- در این بیت نشانه های پهلوانی  و  شاهی را رستم با هم می سنجد:

زمین  بندۀ کسی بودن: سخت قدرتمند بودن

 رخش برابر با تخت شاهی

گرز برابر با نگین و انگشتری

مغفر برابر با  تاج شاهی

با این برابری رستم خود را کم از شاه کاوس نمی داند.

 

2693- تیغ با استعاره ای کنایی خورشید پنداشته شده که شب تیره را مانند روز رخشان می کند

2696: رستم به ایرانیان می گوید: سهراب گُرد خواهد آمد  و خرد و بزرگ را زنده نخواهد گذاشت

پیچان کردن: در شاهنامه بارها به معنی در رنج افکندن و تلاش کردن آمده است 

2698- بس بودن: به معنی بیزار بودن آمده است

2702-شاه دیوانه: فردوسی این سخن درشت را زمانی به کاوس می گوید که شاهی ارزش بالایی داشته است این یکی از نشانه هایی است که «شاهنامه نامۀ شاهان » نیست.


2700-2703: ایرانیان از گودرز می خواهند نزد کاوس دیوانه رود و در این باره با شاه گفتگو کند تا مگر بخت گمشده را بازگرداند و سخنان دلپذی برای آنان بیاورد.  


از بیت 2700 تا پایان داستان این گودرز است که  خردمندانه  از سوی   ایرانیان و پهلوانان با کاوس خیره سر گفتگو کرد تا این  «شکسته» به دست گودرز «درست» گشت.

.

.

.

120-ک






نظرات 21 + ارسال نظر
علیرضا چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 11:09 ب.ظ

“به ایران نبینید از این پس مرا
زمین را شما، پرّ کرگس مرا"

دقت کنید متن از نامه باستان دکتر کزازی است ما نمی توانیم آن را عوض کنیم. باید امانتدار باشیم . شما می توانید با ارجاع به شاهنامه خود بنویسید بیت این است.
سپاس

بهرام چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 12:20 ق.ظ http://khoramdin8@gmail.com

با درود به نویسنده محترم . باید عرض کنم بعد از بیت .
همه کارت از یکدگر بدتر است /تو را شهریاری نه اندرخور است

متاسفانه دوبیت زیر جا افتاده که می فرماید .
چنین تاج اندر دما اژدها / بسی بهتر از تارک بی بها
تو اندر جهان خود به من زندهای /به کینه چرا دل پراکنده ای

و در یک نتیجه گیری می توان گفت انتقاد رستم از کیکاوس نشانه آنست که شاهان ایرانی چندان قداستی هم نداشتند . بلکه پهلوانان و نیز طبقه موبدان در مقابل شاهان خودکامه نقش تعدیل کننده داشتند .

فاطمه شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:07 ب.ظ

بیت زیبا :
که آزاد زادم نه من بنده ام

آفرین

احمد صدری جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:54 ب.ظ

نظرات هم جالبند. اما تصور میکنم حس ناخودآگاه رستم را تنها از ابیات معدودی بتوان فهمید. کارهای رستم مانند ماندن او در سیستان و بیان او که از سهراب بر ایرانیان میهراسد تفاسیر ساده تری دارند:‌ ۱- بی توجهی او به سخنان و کارهای کیکاووس ۲- سخنان دژبان گڑدهم. بنا بر اصل معروف به تیغ آکوم توجیه ساده تر احتمالاَ به حقیقت نزدیکتر است.

از چهار تراڑری شاهنامه رستم و سهراب از همه بیشتر به نمایشنامه های اسکلوس نزدیک است تا به نمایشنامه های سوفوکل و اودیپدیس. بنظر میاید که هرچه از تراڑدی سهراب به فرود و سیاوش و اسفندیار نزدیکتر میشویم نقش تصمیمهای انسانی بیشتر میشود حال آنکه در سهراب (مانند داستان اودیپوس)‌ سرنوشت محتوم نقش مهم را ایفا میکند. توجه بفرمائید که زنده رزم چگونه کشته میشود و هجیر چگونه از ترس دروغ میگوید.

آقای دکتر صدری
بسیار سپاسگزارم

دوستان گرامی برای شناخت کارِ گران دکتر صدری و همکارانشان به این سایت بروید:

http://theepicofthepersiankings.com/

مرتضی امینی پور جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:36 ب.ظ http://kamyab7.blogfa.com

بانو نیره عزیز سوال خوبی کردند؟
چرا رستم تدبیر دیگری نکرد؟؟؟؟
رستم سه چهار روز در زابل معطل می کند...همانجا فهمیده که سهراب فرزندش است.قصد دارد در آن سه روز به خوبی بیندیشد و تصمیم خود را بگیرد...و با می هم سعی داشت که رنج این درد را کمتر کند.
اینکه رستم در ان زمان چه تصمیمی گرفت برای ما مشخص نیست چرا که تا به درگاه شاه امد کاووس غرید و نگذاشت رستم چیزی بگوید.و عصبانیت رستم و حرفهای گودرز و انگشت گذاشتن روی نقطه ضعف او مطمعنا روی تصمیمش تاثیر مهمی گذاشته.
پس شاید رستم تصمیم خردمندانه ای گرفته اما شرایط پیش آمده تصمیمش را برگرداند.شاید هم اصلا از همان ابتدا تصمیمش خردمندانه نبوده.
از بانو پروانه عذر می خواهم که این همه حرفهایی را میزنم که مربوط به شناختن سهراب است و با این دیدگاه نظراتم را می گویم.
اما چیزی که کاملا مشهود است این است که رستم تمایلی به نبرد ندارد.ان از تاخیرش در زابل.این از اوضاعش در درگاه شاه.بعد هم که میلی به رفتن به میدان ندارد.اما این تنها تا زمان نبرد است.بعد از نبرد نخست وقتی باز به میدان می آیند سهراب می گوید بیا جنگ را رها کنیم و..... انجا دیگر آن رستم این رستم نیست چرا که پیشنهاد سهراب را نمی پذیرد و میخواهد بجنگد.این ها همه جای بحث زیاد دارند که باشد هنگام خودشان.

فرزانه جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:06 ب.ظ

پروانه جان بالاخره شروع کردم!! طلسم شکست
فکر می کنم زمان ببره تا عادت کنم به فضای داستان و اینکه یک عالمه سوال تو ذهنمه شاید برای اینکه از اواسط داستان همراه شدم ، به نظرتون نباید از ابتدا شروع کنم؟؟
سپاس
فرزانه

مرتضی امینی پور جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:45 ب.ظ http://kamyab7.blogfa.com


عالیست...فقط کاش هر دو داستان در یک پست باشند که برای نظر دادن دوستان مجبور نباشند نظارت هر دو داستان را جدا در دو پست بگذارند...سپاس بانو

ای کاش همه دوستان کنار هم بودیم و آن وقت دیدگاه های خودمان را در خصوص داستان رستم و سهراب با هم در میان می گذاشتیم.آن موقع زیباتر و جذاب تر می شد.
امیدوارم دوستان هر کجا هستند سربلندو سبز و پر لبخند باشند و تندرست

بله در یک پست هستند. فکر می کنم تا فردا آماده باشد.

نیره جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:23 ب.ظ http://bahareman.blogsky.com/

سؤال جدی و مهمی است که به ذهن هر خواننده ای از شاهنامهمی رسد که چرا رستم تدبیر دیگری نیندیشید؟ آقای امینی پور گرامی توضیحات خوبی رانوشته اند، وجه دیگری هم هست و آن این که رستم یک انسان است، او انسان بزرگی است ولی بی خطا و اشتباه نیست، چراانتظار نداشته باشیم که رستم هم در تنگناهایی گرفتار می شود که نتواند بهترین کار را بکند. همان گونه که وقتی به ماجرای پرسوز و اندوهبار کشته شدن سیاوش می رسیم همه ما گوشه دلمان رستم را سرزنش می کنم که تا حدی در تنها گذاشتن سیاوش و خالی کردم میدان عجله کرد و ...
ولی امان از دل رستم وقتی جامه می درد و فغان می کند و پهلوانان ایرانی که حرص آدم را در می آورند... رستم با هر نیتس و به هر دلیلی رزم کرد با سهراب قدر متقنش آن است که به خاطر ایران و ایرانیان از فرزندش گذشت...

مرتضی امینی پور جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:18 ب.ظ http://kamyab7.blogfa.com

درود به همه دوستان...
چقدر شادم که جمع بزرگان و عزیزان جمعه و و قتی وبلاگ رو باز کردم و دیدم ۱۲ نظر...به وجد اومدم...سپاس از همه شما که جواب زحمت های بانو پروانه عزیز را می دهید.

از بانو فلورای عزیز هم بخاطر پیام پست پیشینشان سپاسگذارم.

با بانو فرانک موافقم...چرا رستم شبانه می رود تا سهراب را ببیند؟؟؟

رستم می دانست که در روز نبرد سهراب را در لباس رزم خواهد دید...اما دوست داشت پیش از رزم پسرش را در لباس بزم هم ببیند...
در این داستان شاهد زنجیره ای از بی خردی هستیم...ماجرا از بی خردی سهراب آغاز می شود و با تهمینه ادامه می یابد و کاووس هم که جای خود .رستم هم تا حدی بی خردی می کند.هرچند که من خودم در این داستان حق را به رستم می دهم چرا که بخاطر میهن و مردمش از فرزندش می گذرد و این شاید از لحاظ عاطفی مورد قبول کسی نباشد اما کار بزرگیست که تنها رستم می تواند انجام دهد.و فکر میکنم بعدها که سیاوش را به فرزندی می پذیرد بخاطر تسکین درد از دست دادن فرزندش.سیاوش جای سهراب را برایش پر می کند است.
رستم اگر نمی گوید سهراب فرزند من است بخاطر دو دلیل اصلی است:
۱. بدون اطلاع شاه و پدرش از کشور دشمن زن گرفته است.اینکه می گویم بدون اطلاع شاه بخاطر این است که رسم بوده هرگاه از کشور دیگر بخصوص دشمن زنی می گرفتند باید شاه موافقت می کرد.این را در داستان زال و رودابه می بینیم.
۲. فرزندش امده تا دودمان ایران را به باد بدهد و تا به حال هم بسیاری مشکل بوجود اورده.رستم اگر می گفت این پسر من است ان هم از زنی که از کشور دشمن است انگشت اتهام به روی او بود وهزار و یک دردسر دیگر بوجود می امد آن با وجود کاووس بی خرد.چرا که ایران و ایرانیان است و رستم!!!هرچند که به اعتقاد من همه چیز می ارزید به اینکه فرزندش را از دست ندهد.
رستم سهراب را می کشد و آن زمان اگر کسی به او می گفت چرا فرزندت چنین کرد..می گفت دیگر چه تان است؟مگر نمی بینید تنبیه اش کردم؟؟؟
واقعا رستم از خدایش بود و دنبال بهانه می گشت که به نبرد سهراب نرود برای همین چهار روز در زابل معطل کرد.حتی بعدا که می خواهد به میدان نبرد برود با بی میلی گوشه خیمه اش ایستاده و فقط به آشوبی که پهلوانان براه انداخته اند تا رخش را آماده کنند نگاه می کند و آن بیت معروف را می گوید:
که این کار آهرمنست
نه این رستخیز از پی یک تن است

واقعا هم داستان گریه آور است.دوستانی که داستان کشته شدن سهراب را با صدای من در آینده بشنوند متوجه می شوند که هنگام خواندن با بغض و اشک می خوانم...میخاستم دوباره بخوانم که از گریه خبری نباشد اما همسرم گفت همین بهتر است و سوزناک است.

بازم از همه شما بخاطر درسهایی که با نظرات خود می دهید سپاسگذارم و به قول بانو پروانه عزیز:
دمتان گرم و دلتان شاد

دیدگاه شما هم جالب و خواندنی است باید مانند شما فکر کرد یعنی رستم می دانست سهراب فرزندش است تا اینها که شما نوشتید به ذهن بیاید !

1-بدون اجازه شاه زن گرفتن: رستم آنچنان که پژوهش ها نشان می دهد از سکاهای کوچ گرد بود و این عادی بود که شبی با زنی همخوابه شود.

2. اینجا هم با شما هم رای نیستم

حالا که زحمت کشیده ای و داستان ها را خوانده ای و برای زودتر رسیدن به قسمتهای پایانی برای داستان بعدی دو داستان پشت هم خواهیم خواند

سپاس

فلورا پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:22 ق.ظ

اگر قبول کنیم که رستم میدونسته که سهراب فرزندش هست، آیا هیچ راهی وجود نداشته که رستم به جای فرزند کشی بخردانه این ماجرا رو ختم بخیر کنه؟
پس خردمندی ش کجاست؟ فقط وقتی بی خردی از جانب کاووس باشه باید به چشم همگان بیاد؟
دکتر مرتضی مردیها مقاله ای به نثر به سبک بوستان دارن که در اون سودابه به بیانی امروزین به رستم انگ بیخردی میزنه که اگر من مسبب مرگ سیاووشم که فرزند همسرم بوده، تو پسرت رو کشتی که از خون خودته! پیداش کنم لینکش رو میگذارم اینجا

نیره چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:06 ب.ظ http://bahareman.blogsky.com/

من وقتی دیدم در رابطه با این که رستم فهمیده سهراب پسر خودشه نوشته شده دیگه نخواستم تکرار کنم ولی انگار آدم دوست داره توی این ماجرا حرف بزنه تا آروم باشه. وقتی توی جمعی بودیم و داشتیم درباره این بخش شاهنامه صحبت می کردیم تمام دو ساعت زمانی که داشتیم رو گریه کردم و نفسم دیگه بالا نمی اومد... برای من خیلی دردناکه. به قول یکی از دوستان در این فراز همه برای سهرابی که به عشق پدر آمدو به دست او کشته شد دل می سوزانند و گریه می کنند ولی امان از دل رستم. خوب شاید نشود شک کرد که رستم سهراب را شناخت هم از نشانه های قد قامت و قدرتی که از او شنید. او می گوید انگار که از نسل سام است یعنی یه جورایی خودش هم آشکار می گه که سهراب نمی تونه از نؤاد توران باشه، او در هیچ مبارزه ای تعلل نمی کنه جز در رویارویی با سهراب انگار دنبال بهانه ای است تا این نبرد رو به ـدخبر بندازه یا از آن رهایی پیدا کنه، تا کاوس درشتی می کنه انگار رستم از خدا می خواد و قهر می کنه و اگر تیزهوشی گودرز نبود وانگشت روی نقطه ضعفش نمی کذاشت قطعن برنمی گشت، او در برابر سهراب رجزخوانی هم نمی کنه، شبانه به آن سو می رود و...
اما چرا؟
گفته می شود رستم وظیفه پهلوانی را بر مهر پدری مقدم دانست به خاطر ایران و ایرانیان. او دانست سهراب پسر خودش است، ولی مجبور بود مدام این امر را انکار کند، بگوید من پسری دارم ولی هنوز اونقدر بزرگ نشده که همچین کاری بکنه! او خودش را گول می زند تا راحت تر بتواند به مبارزه بپردازد. پس از خنجر زدن بر سهراب، دیگر وظیفه پهلوانی به پایان می رسد رداین ماجرا و مهر پدری فغان و آه رستم را به آسمان می برد و...

فرانک چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:09 ب.ظ

درود
من هم همیشه همراهتان هستم.
اما گمان می کنم رستم فهمیده بود که سهراب پسرش است وگرنه چرا شبانه می رود به لشگرگاه تورانیان تا پهلوان نوخاسته را ببیند این کنجکاوی تا کنون به این شکل در رستم سابقه نداشته. رستم در توصیف سهراب خودش اقرار می کندک به توران و ایران نماند به کس/ تو گویی که سام سوارست و بس. رستم مجبور است میان فرزند هم که ظاهرا نمی شناسد و میهن و شاه که در برابرش وظیف دارد یکی را انتخاب کند پس چاره ای ندارد که سهراب را انکار کند و بگوید فرزندش هنوز مانده تا به پهلوانی برسد. اگر از سوی جذابیت ماجراها هم نگاه کنیم اگر رستم به طور عریزی بداند پهلوان نوخاسته پسرش است داستان از سوز بیش تری برخوردار می شود.

پروانه چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:22 ب.ظ

پیام فلورای گرامی در پست پیشین که شاید دوستان ندیده باشند:

پروانه بانو، جناب امینی پور آقای مهدی بهشت عزیز
نمیدونم چرا گریه م گرفت، وقتی پیامهاتون رو خوندم،
خب اعتراف میکنم که من چند باری این صفحه رو باز کردم و پیامها رو به وقتش خوندم، اما برنامه ی اپرای گوشیم بخاطر مسائل پیلتراسیون اجازه ی کامنت گذاری بهم نمیده!
هرچند تو کامنت دونی بیشتر می آموزم اما همینکه اعلام کنم من هم هستم خیلی خوبه!
من هم تا روزی که این صفحه هست، همراه تون هستم!

فلورا سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:55 ب.ظ

اگر رستم بدونه که سهراب فرزندش هست، اونوقت برای جلوگیری از تراژدی فرزند کشی با وجود تمام خردمندانی که در اطرافش هستن کاری نمیکنه؟
راستش نمیدونم اصلا میشد کاری کرد یا نه... اما مهر پدری و فرزندی بسیار قوی و کارسازه، خصوصا که سهراب بسیار جوان و خامه و میشد به راحتی واداشت ش تا رو در روی افراسیاب بایسته... اگر به دل واگویه هاش دقت کنیم... میبینیم که نهایتا قصد داره که رودرروی افراسیاب هم بایسته!

می دانی که با تو هم عقیده ام. دوستانی که مخالفند پاسخ گو باشند.

فلورا سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ب.ظ

درود به دوستان
برای من جای پرسشه که چرا تنها تو این داستان بی خردی کاووس اینقدر برجسته شده... هرچند که خیلی خوش خوشانم شد که همه میگفتن که " کاووس را مغز نیست" حتی رستم در پایان که به خوبی ختم شده به کاوس طعنه میزنه که:
" کنون آمدم تا چه فرمان دهی
روانت ز دانش مبادا تهی"
یعنی اینکه میدونم که روانت از دانش تهی ست!

بله درست می گویی تا اینجا داستان به مازندران رفتن کاوس را داشتیم که بزرگان ، زال را از سیستان خواندند تا کاوس را به راه بیاورد ولی نتوانستند مقابلش بایستند و حتی همراهش رفتند ولی اینجا گویا ظاهرا همه فهمیده اند موضوع شوخی نیست.

این طعنه هم جالب بود.

نیره سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:24 ب.ظ http://bahareman.blogsky.com/

درود برهمه ی یاران
چقدر این تصویر زیباست.
دوستان تقریبا به تمام نکات قابل توجه ابن فراز اشاره ای کرده اند. نکته دیگری که به گمانم قابل تأمل است آزادی بیان در ایران باستان و در درگاهشاهان بوده است که به شکل های گوناگونی به چشم می خورد. افراد می توانستند آشکارا از پاشداه انتقاد کنند ولی از زندان سیاسی و انفرادی و این حرف ها خبری نبوده.

از گوشۀ خوبی نگاه کردی که دیده نشده بود!
همانطور که داستان ها پس ا ز پایان دوران شاه پهلوانی و آغاز دوران پهلوان ها نشان می دهند این پهلوان ها هستند که جانشین تعیین می کنند و یا به عبارتی انجمن مهستان است که تصمیم گیر در بسیاری موارد است نمونه برجسته اش در اینجا.

مرتضی امینی پور دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:25 ب.ظ http://kamyab7.blogfa.com

من واقعا از تک تک دوستان پوزش می خواهم باور کنید معنای واقعی سترگ را نمی دانستم.

آری من هم بر این باورم که رستم سهراب را شناخته و دلایل خود را هم در داستانهای پیشین کاملا گفتم.

تصویری که گذاشته اید فوق العادس یک نقاشی ماهرانه از تمام بخش های رستم و سهراب.

باز هم مرا بخاطر جسارتم ببخشید...

دوست گرامی
این واژه را حتی برخی استادان ادب هم به معنی خوب آن می گویند ولی با یک جستجوی کوتاه می توان به معنی ناخوب آن پی برد.
تا نظر دوستان چه باشد.

نگاره از نقاش معاصر منصور وفایی از آخرین بازماندگان نقاشی قهوه خانه ای است. برای این داستان دنبال یک تصویر از کاوس بودم ولی نیافتم. و بهترین این را دیدم.
برایم جالب بود که در جستجوی تصاویر نگارگران در درازای تاریخ خیلی کاوس را در این داستان مطرح نمی دانسته اند و تصویری برای کاوس در ارتباط با این داستان نیافتم اگر دوستان می شناسند حتما بفرمایند تا در اینجا به نمایش بگذاریم.

فا طمه یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:19 ب.ظ

سلام:
چرا تهمتن بر اشفت با شهریار .......

سلام فاطمه جان
به شما زنگ می زنم.

مرتضی امینی پور شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:59 ب.ظ http://kamyab7.blogfa.com

با درود به دوستان عزیز
در تمام طول این روزها بیصبرانه منتظر این بخش از داستان بودم چون شاهکار فردوسی ست.
دلم برای رستم در اینجا بسیار می سوزد.کاووس او را در مقابل تمام بزرگران و پهلوانان خورد می کند و فرمان مرگش را می دهد.به غرور و بزرگی رستم تجاوز می شود و دلیل این همه خشم رستم هم همین است.رستمی که همیشه در مقابل بی خردی های کاووس دندان به جگر می گذاشت و هیچ نمی گفت اینبار زبان می گشاید و هرچه از دهانش در می آید می گوید.دلیلش علاوه بر شکستن حرمتش غم و دگرگونی ست که در دل بخاطر جنگ با سهراب دارد.رستم خودش حال خوشی ندارد و عصبیست که قرار است با فرزندش بجنگد آنموقع کاووس هم داغش را تازه می کند.
دو بیت از زبان رستم فوق العاده است و وقتی می خوانمش مو به بدنم سیخ می شود:

همه کارَت از یکدگر بَتٌر است؛ تو را شهریاری نه اندر خور است.

تو سهراب را زنده بر دار کن؛ بر آشوب و بدخواه را خوار کن

بخصوص بیت دوم که رستم مستقیم به کاووس می فهماند که تو بدون من یا بدون پهلوانان هیچ نیستی و کاری از دستت بر نمی آید.
رستم حرفی را می زند در بیت اول که حرف تمام بزرگان است اما به حرمت شاهی چیزی نمی گویند و این بار نیز رستم است که قدرت بیانش را دارد.
چقدر فردوسی زیبا و جاودانه این بخش را بازگو می کند لحظه به لحظه داستان مانند فیلمی در جلوی چشمانم نقش می بندد باور کنید حتی می توانم رنگ لباس ها را تصور کنم.
پس از خروجش از کاخ رستم حرفهایی را می زند که پاسخ بلند پروازی سهراب است.یادتان هست سهراب گفت پدرم را پادشاه ایران می کنم.اما رستم در اینجا می گوید:

زمین بنده و رخشْ گاهِ من است؛ نگینْ گرز و مغفر کلاهِ من است.

شبِ تیره از تیغ رخشان کنم؛ به آوردگه بر، سرْافشان کنم.

سِر نیزه و تیغ یارِ منند؛ دو بازو و دل شهریارِ منند.
که آزادْزادم؛ نه من بنده ام؛ یکی بندۀ آفریننده ام

سهراب از درون و تفکر رستم اطلاعی ندارد و از طرف او تصمیم می گیرد.این حس آزادگی رستم مرا به وجد می آورد.درود بر او.
همانطور که بانو فرانک عزیز گفتند رستم ندیده می داند که سهراب بیاید هیچ کس حریف او نمی شود.رستم بخاطر مردم و کشورش تن به فرزند کشی می دهد و اینجا به مردمش که چشم امیدشان به اوست هشدار می دهد.
شاه دیوانه با رنگ قرمز جالب است.البته این جلب توجه کردن این صفت نیازی نیست چرا که کردار کاووس چیزی جز این را نشان نمی دهد.
گودرز بسیار دوست داشتنی ست چرا که خردمندانه تمام کارهایش را انجام می دهد و پندهای زیبایی می دهد.
کاووس سرد شد و فهمید چه جسارتی کرده و اگر رستم نباشد چه به روزش می آید.

چه کاوس پیشم چه یک مشتْ خاک؛

این سخن رستم نشان می دهد که اگر رستم برای کاووس کاری میکند یا به فرمانهایش گوش می دهد تنها بخاطر جایگاه اوست نه خود کاووس.اگر دقت کنیم در سخنان پیشین می گوید شاه کاووس کیست؟
اما اینجا تنها نام کاووس را می آورد و از واژه شاه استفاده نمی کند و تنها منظورش خود کاووسی ست که برای او حکم یک مشت خاک را دارد.

چقدر گودرز سیاستمدار است.برای اینکه رستم را سرد کند دست روی نقطه ضعف او می گذارد و به رستم می گوید مگذار همه فکر کنند تو از سهراب می ترسی.
چه عجب یکبار کاووس به بی خردی و بدی خودش اعتراف می کند.البته به قول محسن عزیز چون نیازمند رستم است باز مارمولک شد.
رستم در آخر تابلوست که برخلاف میلش از کاووس تمجید می کند.تصویرش درست در ذهنم نقش بسته که چگونه در دلش به کاووس حرف می زند اما بخاطر ایران پا روی غرورش می گذارد.چقدر رستم دوست داشتنی ست.
سپاس از همه دوستان سترگ

مرتضی گرامی
بسیار سپاسگزارم که هم داستان را خوانده ای و هم به نثر اینجا داستان را نوشته ای.

یک: دلسوزی برای رستم: بر خلاف شما من اینجا اصلا دلم نمی سوزد چون "چه کاوس چه یک مشت خاک" حاضرین هم که هیچکدام که با کاوس نیستند و تازه به نظرم به رستم د دلشان آفرین هم می گویند.

دو: به نظر می آید شما هم بر این باورید رستم می دانست سهراب فرزندش است.

سه: دیوانه خواندن کاوس در شاهنامه نشان می دهد شاهنامه نامه شاهان نیست باید علاوه بر قرمز، برجسته هم بشود.

چهار: گودرز- گودرز از پهلوانان بسیار قابل مطالعه است که در واقع در این داستان وزنه ای است. علاوه بر اینکه به رستم می گوید همه فکر می کنند تو از سهراب می ترسی در ادامه یاد آوری می کند که در درگاه اصلا از موضوع آشفتن شاه حرفی نیست همه در باره سهراب حرف میزنند و نگذار به این زودی از تو، یادشان برود.

سترگ: سترگ به معنی بزرگ نوشتن اشتباه است در متون ادبی بیشتر کاربرد خوبی ندارد و کنار گرگ و اژدها به کار رفته است.

فرانک شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:24 ق.ظ

درود پروانه ی گرامی.

با آن که تا این لحظه رستم، سهراب را ندیده و فقط آوازه اش را شنیده با اطمینان می گوید که با آمدن سهراب پهلوان: نماند بزرگ و نه خُرد. این بیت می تواند مکمل ابیاتی باشد که رستم ناخودآگاه بروز داده و گفته که من فرزندی دارم از تهمینه اما هنوز کوچک است و به کار پهلوانی نمی رسد در حالی که به طور ضمنی و ناخودآگاه می داند این پهلوان نوآمده فرزند خودش است ولی انکارش می کند. در این جا هم برای رویا رو نشدن با سهراب، شاه را می رنجاند. اگر رستم مطمئن نباشد که سهراب پسرش است دلیلی ندارد که در پذیرش فرمان شاه تعلل کند. جنگیدن با یک پهلوان جوان آسان تر از گذر از گذرگاه های سخت خان ها می باشد. ناخودآگاه رستم هنگام خشم دارد به هویت سهراب اشاره می کند . هویتی که با رستم پیوند دارد و کسی هماورد او نخواهد بود.
به ایرانیان گفت:«سهرابِ گُرد بیاید؛ نماند بزرگ و نه خُرد.
شما هر کسی چارۀ جان کنید؛ خِرد را بدین کار پیچان کنید.
ناخودآگاه چنین کلامی بر زبان رستم نمی آید مگر آن که رستم با شنیدن آوازه ی سهراب، او را در قیاس با خودش گرفته باشد به همین خاطر اطمینان دارد که کسی هماورد سهراب نیست.

فرانک گرامی این گونه نگاه کردن خیلی عقلانی است ولی گاهی احساس و یا ناخودآگاه به ما پیامهایی می دهند که با عقل جور در می آید . این بیتها که نوشتی خوب می توان از زبان عقل گفت بله رستم می دانست . حالا برگردیم به داستان پیش و بیت های:
من، از دختِ شاهِ سمنگان، یکی پسر دارم و باشد او کودکی.

هنوز آن گرامی نداند که چنگ، توان باز کردن به هنگامِ جنگ.

از دیدگاه من عقل رستم می گوید پهلوان تورانی پسرش نیست ولی این ناخودآگاه و نشانه ها به رستم هشدار می دهند.

پروانه شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:01 ق.ظ

.

با درود به دوستان و همراهان ارجمند
به یکی از قسمت های بسیار مهم داستان رستم و سهراب با بیت هایی بسیار درخشان از زبان رستم پهلوان رسیدیم . این داستان نشان می دهد کسانی که شاهنامه را "book of kings" ترجمه می کنند شاهنامه را نمی شناسند!
با هم داستان را بخوانیم و گوش کنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد