انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

نامه کاوس به رستم و خواندن او از زابلستان

...

.

داستان را با  آوای مرتضی امینی پور از اینجا گوش کنید


نامه کاوس به رستم و خواندن او از زابلستان

2625یکی نامه فرمود پس شهریار،نبشتن برِ رستمِ نامدار.

جهانْ آفرین را ستود از نخست؛از او فرٌ و پیروزی و بخت جست.

سپس، آفرین کرد بر پهلوان،که:«بیدارْدل باش و روشنْ رون.

بدان کز رهِ تُرک زی ما سَرییکی تاختن کرد، با لشکری.

به دژ، در نشسته است خود با سپاه؛بر آن مردم ِدژ گرفته است راه.
2630یکی پهلوان است، گرد و دلیر؛به تن، ژنده پیل و به دل، نرٌه شیر.

از ایران ندارد کَسی تابِ اوی،مگر تو که تیره کنی آبِ اوی.

چنان باد کاندر جهان جز تو کَسنباشد، به هر کار، فریاد رس.

چو برخواندم این نامۀ گُژدَهم،نشستیم گردان لشکر به هم.

به نزد تو آورد پر مایه گیو،چنین رای دیدند گُردانِ نیو.
2635چو نامه بخوانی،به روز و به شب،مکن داستان را گشاده  دو لب.

مگر با سواران بسیارْ هوش،ز زابل ، بتازی؛ بر آری خروش!

بدین سان که گژدهم از او یاد کرد،جز از تو نباشد ورا همنبرد».

به گیو، آن زمان، گفت:«بر سانِ دود،عنانِ تگاور بباید پسود.

نباید چو نزدیک رستم شوی،به زابل بمانی اگر بغنوی.
2640اگر شب رسی روز را باز گرد،بگویش که:"تنگ اندر آمد نبرد"»

از او نامه بستد، به کردارِ آب؛برفت و نجست ایچ آرام و خواب.

چو نزدیکیِ زابلستان رسید،خروش طلایه به دستان رسید.

تهمتن پذیره شدش، با سپاه؛نهادند بر سرْ بزرگان کلاه.

پیاده شدش گیو و گُردان به هم،هر آن کس که بر زین بُد از بیش و کم.
2645از اسپ اندر آمد گوِ نامدار؛از ایران بپرسید و از شهریار.

ز ره، سویِ ایوانِ رستم شدند؛ببودند و یکباره، دم برزدند.

بگفت آنچه بشنید و نامه بداد؛ز سهراب چندی سخن کرد یاد.

تهمتن چو بشنید و نامه بخواند،بخندید از آن کار و خیره بماند،

که مانندۀ سام ِگُرد از مهان،سواری پدید آمد اندر جهان!
2650«از آزادگان، این نباشد شگفت؛ز ترکان، چنین یاد نتوان گرفت.

من، از دختِ شاهِ سمنگان، یکیپسر دارم و باشد او کودکی.

هنوز آن گرامی نداند که چنگ،توان باز کردن به هنگامِ جنگ.

فرستاده ام زرٌ و گوهر بسی،سویِ مادرِ وی به دستِ کسی.

چنین پاسخ آمد که:"آن ارجمندبسی برنیاید که گردد بلند.
2655همی مِی خورد با لبِ شیر بوی؛شود بی گمان، زود پرخاشجوی".

بباشیم و یک روز دَم بر زنیم؛یکی بر لبِ خشک، نم برزنیم؛

وز آن پس، گراییم نزدیکِ شاه؛به گُردان ایران نماییم راه.

مگر بختِ رخشنده بیدار نیست؛وگرنه چنین کار دُشخوار نیست.

چو دریا به موج اندر آید ز جای،ندارد دمِ آتشِ تیزپای.
2660درفش مرا گر ببیند ز دور،دلش ماتم آرد به هنگامِ سور.

چو مانندۀ سام جنگی بود،دلیر و هُشیوار و سنگی بود،

بدین تیزی ایدر نیاید به جنگ،نباید گرفتن چنین کار تنگ».

به مِی، دست بردند و مستان شدند؛ز یادِ سپهبد، به دستان شدند.

دگر روز، شبگیر، هم بر خُماربیامد تهمتن برآراست کار.
2665ز مستی هم آن روز باز ایستاد؛دوم روز، رفتن نیامدش یاد.

سه دیگر سحرگه بیاورد مِی؛نیامد ز مِی، یادْ فرمانِ کی.

به روز چهارم برآراست گیو؛چنین گفت با گُرْد سالارِ نیو،

که:«کاوس تند است و هشیار نیست؛هم این داستان بر دلش خوار نیست.

غمی بود از این کار و  دل پر شتاب؛شده دور از او خورد و آرام و خواب.
2670به زاولستان گر درنگ آوریم،زَمی بازِ پیکار و جنگ آوریم».

بدو گفت رستم که:«مندیش از این؛که با ما نشورد کَس اندر زمین».

بفرمود تا رخش را زین کنند؛دَم اندر دَم ِنای رویین کنند.

سوارانِ زاول شنیدند نای؛برفتند ، با ترگ و جوشن، زجای.











.

2628- زی: به سوی

2630-تیره کردن آب کَسی: نگونبخت و تیره روز گردانیدن 

2635- گشادن دولب: کنایۀ ایما از سخن گفتن و در پیِ آن درنگ کردن و زمان بردن

2638-پسودنِ عنانِ تگاور: کنایه ای از تاختن

2641-به کردارِ آب:گیو در سبکی و نرمی رفتار با تشبیه ساده و مجمل به آب مانند شده است.

2643- کلاه بر سر نهادن: کنایه ایماست از آماده شدن برای رفتن به پیشبازِ گیو

2650- یاد نتوان گرفت:در معنی به یاد آوردن و یا در یاد داشتن

2655- «مِی خوردن» به نشانۀ بالیدگی و مردانگی در برابر «شیربوبیِ لب» که نشانۀ خُردی و کم سالی است.

2661- سنگی:در معنی گرانمایه و باوقار


نظرات 8 + ارسال نظر
مهسا چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:21 ب.ظ

سلام ممنون از وبلاگ خوبتون لطفا شناسنامه نسخه های تصویری رو بزارینو

فلورا سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:19 ب.ظ

پروانه بانو، جناب امینی پور آقای مهدی بهشت عزیز
نمیدونم چرا گریه م گرفت، وقتی پیامهاتون رو خوندم،
خب اعتراف میکنم که من چند باری این صفحه رو باز کردم و پیامها رو به وقتش خوندم، اما برنامه ی اپرای گوشیم بخاطر مسائل پیلتراسیون اجازه ی کامنت گذاری بهم نمیده!
هرچند تو کامنت دونی بیشتر می آموزم اما همینکه اعلام کنم من هم هستم خیلی خوبه!
من هم تا روزی که این صفحه هست، همراه تون هستم!

فلورا جان همیشه از گوشه هایی چیزهایی میبینی که ما به آن دیدگاهت نیازمندیم پس لطفا از ما دریغ نکن.

می دونم هستی

مرتضی امینی پور سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:42 ب.ظ http://kamyab7.blogfa.com

منظور من شنیدن داستان با صدای خودم توسط دوستان نیست
منظور من زیاد بودن نظرات یک وبلاگ هم نیست...
تنها قصد و قرضم این بود که داستان حالا که بسیار حساس و مهم شده دوستان عزیزی که من از آنها در طول داستانهای قبل درس می گرفتم نیستند که با آنها در خصوص این بخش ها گفتگو کنیم.بخصوص بانو فرانک که از جنبه های فوق العاده ای به داستان ها می پردازند..تنها ناراحتی من ازین بابته که چرا در طول این دو سه داستان اخیر خواندنی ها و آموخته ها کم شده...وگرنه از آمار دانلود صدایم به وجد نمی آیم چون وظیفه ای بود که به شما قولش را دادم و آنچه مرا شگفت زده می کند درسهایی ست که از شما دوستان عزیز می گیرم.
تا شما برعهد خود هستید من نیز کنار شما خواهم بود و وظیفه خودم میدونم که تا آخرین دمم عاشقانه و مشتاقانه شاهنامه را از اینجا بخوانم...
شاداب باشید و تندرست

محسن سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:23 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

کامنت آقای مرتضا را باور دارم. ایشان درست می فرمایند. در مورد بازدیدهای وبلاگها. این مختص شما نیست. وبلاگ های من نیز بی بازدید کننده مانده. به وبلاگهای دوستان هم که سر می زنم همین است. فکر کنم بهتر است کاسه کوزه مان را جم کنیم برویم دنبال یک کاسبی دیگر.
بدون هیچ شوخی عرض میکنم.
آن بیست و سه بار در همان بیست و چهار ساعت اولی گذاشته این پست انجام شد. احتمالن از لینکی که شما در جای دیگری گذاشته بودید... شاید... آن دانلود ها مال خوانندگان ثابت این وبلاگ نبوده. البته یکیش خودم بودم ولی باقی را شک دارم.
البته چرای این گریزانی را می دانم ولی اگر در کامنتی بنویسم، اگر تایید کنید گناهکارید و اگر نکنید خودتان مغموم می شوید.

من که بزودی حداقل بخش نظر دهی در یادداشت هایم را غیر فعال می کنم. هنوز دارم با خودم کلنجار می روم. به محض این که از خودم ببرم این کار را می کنم. البته اگر تا کنون مقاومت کرده ام به این دلیل است که احساس می کنم با این کارم به آنچه که از ما بهتران می خواهند، به قول خودشان لبیک می گویم.

حتی اگر خواننده ای هم نباشد به پیمانی که با خودم بسته ام عمل می کنم. هفته ای یک داستان اینجا خواهیم داشت.

مرتضی امینی پور سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:17 ب.ظ http://kamyab7.blogfa.com

در طول روز بیش از ۵ بار به اینجا می یام و دلخوش به اینکه ۳ نظر بشه ۴ تا اما می بینم که دوستان کمرنگ شده اند و از خدا می خواهم که گرفتاریهایشان کمتر شود چون جاهای حساسی از داستان هستیم و به اندیشه و تفکرات همه نیاز هست

طبق آمار صفحه پیکو فایل داستان با صدای شما 23 بار دریافت شده است و برخی به صورت آنلاین گوش می کنند که آمار ثبت نمی شود پس نگران نباشید . من کمی گرفتار بودم که هنوز ادامه دارد. امیدوارم بتوانم به زودی با شما بیشتر در این باره گفتگو داشته باشیم.

محسن یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:14 ب.ظ http://after23.blogsky.com

من کوچکترین شکی ندارم که رستم سهراب را شناخته. این را سهراب باور نمی کرد. این سهراب ِ جوان ِ خام.

یک چیزی در مورد این کاووس بگویم. این مرد هر وقت که احتیاج به چیزی یا کسی پیدا می کند خیلی مارمولک می شود.

مرتضی امینی پور شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:06 ب.ظ http://kamyab7.blogfa.com

برای نخستین بار جلیل دوستخواه و مهدی غریب این مسیله را مطرح کردند که رستم سهراب را شناخته است...
در خصوص سهراب و حتی رستم سخنانی هست که میگذارم بعد از به پایان رسیدن داستان و برای جمع بندی!

مرتضی امینی پور شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:35 ق.ظ http://kamyab7.blogfa.com

درود بانو
خیلی منتظر رسیدن به این بخش از داستان بودم.
کاووس وخامت اوضاع را خوب برای رستم شرح می دهد و ازگیو میخواهد حتی بدون استراحت بدانجا رود و بی درنگ رستم حرکت کند بیاید.
رستم وقتی ماجرا را می فهمد بی اختیار ذهنش سراغ فرزند خودش می رود چرا که در میان ترکان هیچ پهلوانی اینچنینی نبوده است.
رستم ابتدا می گوید فرزند من کودکی ست اما بعد می گوید خبر رسیده است که بزرودی پرخاشجو می شود!
یک نکته اصلی اینجا هست!!!!
در هفتخوان رستم از راه پرخطر می رود تنها به این دلیل که زود برسد اما اینجا با اینکه کاووس دستور می دهد و از او می خواهد بی معطلی بیاید.رستم اعتنا نمی کند و به میگساری روی می آورد.
رستم عجله ای ندارد و خونسرد است.البته این ظاهر اوست...در درون او از نگرانی اینکه آیا این پهلوان جنگی فرزندش است یا نه آشوب بدی ست.
رستم فهمیده فرزندش به ایران حمله کرده است.از طرفی هم کاووس نگران است و از او خواسته که جان ایرانیان و ایران را نجات دهد.
رستم تعمدا به میگساری روی می آورد تا کمی خودش را از این درد و غم بزرگ دور کند حق هم دارد فرزندش به ایران حمله کرده است و تنها اوست که باید با او بجنگد.تا آنجا که می تواند می خواهد روزها را به عقب بیندازد و می بنوشد تا بتواند در این سه چهار روز تصمیم درستی بگیرد.
هر بار که به اینجای داستان می رسم غمم با غم رستم یکی می شود و باور کنید خیلی به رستم می اندیشم!!!
دلایل بیشتری برای نجنگیدن رستم با سهراب و به عقب انداختن ماجرا هست که در داستان بعدی نمایان می شوندُداستان بعدی واقعا شاهکاره!!!
رستم بی آنکه سهراب را ببیند پاسخی به گفته هایی می دهد که او را همانند سام می دانند:

چو مانندۀ سام جنگی بود،
دلیر و هُشیوار و سنگی بود،

بدین تیزی ایدر نیاید به جنگ،
نباید گرفتن چنین کار تنگ

واقعا هم به نکته خوبی اشاره می کند که نداشتن خرد کافی سهراب است.

در خصوص اینکه آیا رستم سهراب را شناخت یا خیر؟
همیشه این دیدگاه مطرح بود که خیر نشناخته است.تا در این چند سال اخیر این نظریه مطرح شد که او شناخته و دلایل قانع کننده ای هم دارد.البته به همان اندازه که دلیل هست برای شناختن سهراب دلیل برای نشناختنش هست!
همین باعث میشه که همیشه دو دیدگاه مطرح باشه.دیدگاه من بر شناختن سهراب است هرچند خیلی ها اصلا به این دیدگاه اعتقادی ندارند.اما تا جایی که خرد من یاری می کند این نظریه درست تر است و البته دیدگاه دیگر هم کاملا قابل احرام است.دوست دارم دیدگاه دیگر دوستان هم بدانم.
سپاس از بانو پروانه عزیز و همه دوستان!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد