انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

رسیدن سهراب به دژ ِسپید





 عکس از اینجا http://www.facebook.com/shahnamehepcofthepersiankings

داستان را با صدای فرانک از اینجا بشنوید

..

2479دژی بود کِش خواندندی سپید؛بدان دژ بُد ایرانیان را امید؛
2480نگهبانِ دژ رزم دیده هُجیر؛که با زورِ دل بود و با دار و گیر.

جهاندیده گَژْدَهم بود کوتوال؛که او را نبود از دلیری، همال.

هجیر(ش) سپهدارْ داماد بود؛نژادش ز فرخنده گشواد بود. 

هنوز، آن زمان، گُستهم خُرد بود؛به خُردی، گراینده و گُرد بود.

چو سهراب نزدیکیِ دژ رسید،هجیرِ دلاور مر او را بدید.
2485نشست از برِ بادپایی؛چو گَرد،ز دژ، رفت پویان به دشتِ نبرد.

چو سهراب ِ جنگاور او را بدید،برآشفت و شمشیرِ کین برکشید.

ز لشکر برون تاخت، بر سانِ شیر؛به پیشِ هجیر اندر آمد، دلیر.

چنین گفت، با رزمْ دیده هجیر،که:«تنها به جنگ آمدی، خیرخیر.

چه مردی و نام ونژادِ تو چیست؟که زاینده را بر تو باید گریست».
2490هجیرش چنین داد پاسخ که:«بس!به تُرکی نباید مرا یار کَس.

هجیر دلیر و سپهبد منم؛هم اکنون سرت را ز تن برکَنم؛

فرستم به نزدیک ِ شاهِ جهان تنت را کند کرگس اندر نِهان».

بخندید سهراب، از این گفتگوی؛به آوردِ او تیز بنهاد روی.

چنان نیزه بر نیزه برساختند،که از یکدگر باز نشناختند.
2495یکی نیزه زد بر میانش هُجیر؛نیامد سنان اندر او جایگیر.

سِنان باز پس کرد سهرابِ شیر؛بزد نیزه ای بر میانش ، دلیر؛

ز زین برگرفتش به کردارِ گوی؛بینداخت بر خاک و آمد بر اوی.

ز اسپ اندر آمد؛ نشست از برش؛همی خواست از تن بریدن سرش.

بپیچید و برگشت بر دستِ راست؛غمی شد ز سهراب و زنهار خواست.
2500رها کرد از او چنگ و زنهار داد؛چو خشنود شد پندِ بسیار داد.

دو دستش ببست آن یلِ جنگجوی؛به نزدیکِ هومان فرستاد اوی.

به دژ در، چو آگه شدند از هُجیر،که او را گرفتند و بردند اسیر،

خروش آمد و نالۀ مرد و زن ،که:«کم شد هجیر اندر آن انجمن».

چو آگاه شد دخترِ گُژدهَم،که: سالار از آن انجمن گشت کم،
2505- زنی بود بر سانِ گُردِ سوار؛همیشه، به جنگ اندرون، نامدار؛

کجا نام ِاو بود گردآفرید، که چون او نیامد ز مادر پدید-

چنان ننگش آمد ز کارِ هجیر،که شد لاله برگش به کَردارِ قیر.

بپوشید دِرع سواران جنگ؛ندید،اندر آن کار، جایِ درنگ.

نِهان کرد گیسو به زیرِ زره؛بزد بر سرِ تَرگِ رومی، گره.
2510فرود آمد از دژ، به کردارِ شیر؛کمر بر میان، بادپایی به زیر.

به پیشِ سپاه، اندر آمد چو گرد؛چو رعدِ خروشان، یکی ویله کرد،

که:«گُردان کدامند و جنگاوران؟دلیران و کارْآزموده سران؟».

چو سهرابِ شیرْاوژَن او را بدید،بخندید و لب را به دندان گزید.

چنین گفت:«کآمد دگر باره گوربه دامِ خداوندِ شمشیر و زور».
2515بپوشید خِفتان و بر سر نهاد،یکی ترگِ رومی به کردارِ باد

بیامد دمان پیشِ گرد آفرید؛چو دختِ کمند افکن او را بدید،

کمان را بِزِه کرد وبگشاد بَر؛نبُد مرغ را پیش او بر، گذر.

به سهراب بر ، تیر باران گرفت؛چپ و راست، جنگِ سواران گرفت.

نگه کرد سهراب و آمدْش ننگ،بر آشفت و تیز اندر آمد به جنگ.
2520سپر بر سر آورد و بنهاد روی؛چو تنگ اندر آمد بدان جنگجوی،

هماورد را دید گرد آفرید،که بر سانِ آتش همی بردمید؛

کمان را به زه بر، به بازو فگند؛سمندش بر آمد به ابرِ بلند.

سرِ نیزه را سویِ سهراب کرد؛عِنان و سنان را پر از تاب کرد.

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ،کجا حمله آرد به هنگامِ جنگ.
2525عِنان برگرایید و برگاشت اسپ؛بیامد، به کردارِ آذرگشسپ.

بزد بر کمر بندِ گرد آفرید؛زره بر تنش ، سربه سر بردرید.

ز زین برگرفتش به کردارِ گوی،که چوگان ز باد اندر آید بر اوی.

چو بر زین بپیچید گرد آفرید،یکی تیغ ِ تیز از میان برکشید.

بزد؛ نیزۀ او به دو نیم کرد؛نشست از برِ اسپ و برخاست گَرد.
2530به آورد با او بسنده نبود؛بپیچید  از او روی و برگاشت زود.

سپهبَد عِنان اَژدها را سپرد؛به خشم، از هوا روشنایی ببرد.

چو آمد خروشان به تنگ اندرش،بپیچید و برداشت خُود از سرش.

رها شد ، ز بندِ زره موی اوی؛دِرفشان چو خورشید  شد روی اوی.

بدانست سهراب کو دختر است؛سر و مویِ او از درِ افسر است.
2535شگفت آمدش؛گفت:«از ایران سپاهچنین دختر آید به آوردگاه !

سوارانِ جنگی، به روزِ نبرد،همانا به ابر اندر آرند گَرد».

ز فِتراک بگشاد پیچان کمند؛بینداخت و آمد میانش به بند.

بدو گفت:«کز من، رهایی مجوی؛چرا جنگ جُستی تو ، ای ماهروی؟

نیامد به دامم به سانِ تو گور؛ز چنگم رهایی نیابی؛ مشور».
2540بدانست کآویخت گردآفرید؛مر آن را جز از چاره درمان ندید.

بدو روی بنمود و گفت:«ای دلیر!میانِ دلیران به کردارِ شیر!

دو لشکر نظاره بر این جنگِ ماست؛بر این گرز و شمشیر و آهنگِ ماست؛

کنون من، گشاده چنین روی و مویسپاه تو گردد پر از گفت و گوی،

که:«با دختری او، به دشتِ نبرد،بدین سان به ابر اندر آورد گرد"!
2545نِهانی بسازیم، بهتر بُود؛خِرَد داشتن کارِ مهتر بُود.

ز بهرِ من ، از هرسو، آهو مخواهمیان دو صف برکشیده سپاه.

کنون، لشکر و دژ به فرمانِ تُست؛نباید گهِ آشتی، جنگ جُست.

دژ و گنج و دژبان، سراسر،تو راستچو آیی بر آن ساز کن کِت هواست».

چو رخساره بنمود سهراب را،ز خوشاب بگشاد عَنٌاب را،
2550یکی بوستان دید در دربهشت؛به بالایِ او سرو دهقان نکِشت.

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمانتو گفتی همی بشکفد، هر زمان.

زِ گفتار او مبتلا شد دلش؛بر افروخت؛ کُنج ِبلا شد دلش.

بدو گفت:«از این گفته، اکنون،مگرد؛که دیدی مرا روزِ ننگ و نبرد.

بدین بارۀ دژ، دل اندر مبند؛که این نیست برتر ز چرخِ بلند؛
2555به پای آورد زخمِ گوپالِ من؛نراند کسی نیزه بر یالِ من».

همی رفت سهراب با او به هم؛بیامد به درگاهِ دژ گژدهم.

درِ دژ چو بگشاد، گرد آفریدتنِ خسته و بسته در دژ کشید.

در دژ ببستند و غمگین شدند؛پر از غم دل و دیده خونین شدند.

از آزارِ گردآفرید و هجیر،پر از درد بودند برنا و پیر.
2560چنین گفت گژدهم:«کای شیرزن!پُر از غم بُد از تو دلِ انجمن؛

که هم رزم جُستی،هم افسون و رنگ؛نیامد، ز کارِ تو، بر دوده ننگ».

فراوان بخندید گردآفرید؛به باره برآمد سپه بنگرید.

چو سهراب را دید بر پشتِ زین،چنین گفت:«کای شاه ترکان و چین!

چرا رنجه گشتی چنین؟ باز گرد،هم از آمدن، هم ز دشت نبرد.
2565همانا که تو خود ز ترکان نه ای؛که جز بآفرینِ بزرگان نه ای.

بدان زور و بازوی و آن کتف و یال،ندیدم تو را از بزرگان هَمال».

بدو گفت سهراب:«کای خوبچهر!به تاج و به تخت و به ماه و به مهر،

که این باره با خاک پست آورم؛تو را ، ای ستمگر! به دست آورم.

چو بیچاره گردی و پیچان شوی،ز گفتِ نبهره پشیمان شوی».
2570بخندید و او را به افسوس گفت،که:«ترکان از ایران نیابند جفت.

چنین بود و روزی نبودَت ز من؛بدین درد، غمگین مکن خویشتن.

ز من پند بپذیر و خود بازگرد؛وگرنه بر آیدت ز لشکرت گرد؛

که این آگهی گر شود نزدِ شاه،همانا فرستد  سوی ما سپاه؛

وگر شاه و رستم بجنبد ز جای ،شما با تهمتن ندارید پای.
2775نماند یکی زنده از لشکرت؛ندانم چه آید ز بد بر سرت!

دریغ آیدم  کاینچنین یال و سُفت،همی از پلنگان بیابد نهفت،

تو را بهتر آید که فرمان کنی؛رخِ لشکرت سوی توران کنی.

نباشی بس ایمن به بازوی خویش؛خورد گاوِ نادان ز پهلوی خویش».

چو بشنید سهراب ننگ آمدش،که آسان همی دژ  چنگ آمدش.
2780چنین گفت:«کامروز بیگاه گشت؛ز پیکارمان، دست کوتاه گشت.

برآرم به شبگیر، از این باره گرد؛ببیند دژ آشوبِ روزِ نبرد».

به زیر دژ اندر، یکی جای بود،کجا دژ بدان جای برپای بود.

به تاراج داد آن همه بوم و رُست؛به یکبارگی دست بد را بشُست.

همی گفت:«کامشب زمان بادشان!کز این باره فردا بود سر فشان».



...


سهراب و گردآفرید اثر شکیبا برداشت از اینجا






..

نظرات 19 + ارسال نظر
سیدجواد موسوی دوشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1400 ساعت 10:38 ب.ظ

سلام دوستان
دژ سپید در مرز بین ایران و توران بوده است. مرز توران درمحدوده خراسان بزرگ و رود آمو بوده نه در استان فارس یا نور آباد. در شاهنامه فردوسی در داستان دوازده رخ مرز ایران و توران از زبان پیران پهلوان تورانی در نامه به گودرز مشخص شده است.

سلام
بله قظعا شما درست می فرمایید.

hamid_hajat سه‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 03:58 ق.ظ

دژ سپید،در شهرستان ما نوراباد ممسنی واقع هست،در خصوص بحث و جمع بندی نتیجه دوستی و رحم در عین خوبی و بدی هر دو طرف ماجرا

دژ سپید که مرز ایران و توران بود. شاید تشابه اسمی باشد و یا مردم به دلیل علاقه به شاهنامه دژ آنجا را به این نام گذاشته اندا . در گوگل می زنم دژ را ببینم. سپاس

sara شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 07:40 ب.ظ

داستان بسیار زیبایی بود

فرانک شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:54 ق.ظ

این نکته مهم یادم رفت: در تراژدی قهرمان از طبقه ی بالادست جامعه است. انسانی والا و شریف که مرگش هم بسیار متاثر کننده است برای مخاطب.

فرانک جمعه 15 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:08 ب.ظ

دورد پروانه ی گرامی
در پیام قبل گفته ام:«راستش این پیشگویی گردآفرید به نظرم شبیه پیشگویی های تراژدی ها شده که به قهرمان، سرانجامش را هشدار می دهد اما قهرمان را گریزی از سرنوشت محتوم نیست!»
به درستی هم این حرف پرسش «عناصر یک تراژدی چیست؟» را به وجود می آورد.
جدای از این بحث که آیت ماجراهای غم انگیز شاهنامه را می توان ترازدی نامید یانه، فقط به نکته هایی که ارسطو گفته اشاره می کنم
1. تقدیر یا سرنوشت محتوم
2. فرار از سرنوشت
3. سرنوشت در مسیر پیش بینی شده قرار می گیرد
4. نا آگاهی قهرمان بر انجام خطا (خطا یاز گستاخی به وجود می آید یا فضیلتی است که قهرمان داراست)
5. تاوان انجام خطا که برابر با شکست و مرگ قهرمان است. (مرگ قهرمان دلخراش است. مرگ هم نتیجه ی کارهایی است که قهرمان از ابتدا و در مسیر ماجراها انجام می دهد.)
و مهم ترین نکته:
ایجاد حس دلسوزی و ترس در مخاطب است.
در مورد عشق گردافرید به سهراب فعلا نمی توانم چیزی بگویم باید در موردش فکر کنم.

فاطمه جمعه 15 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:21 ب.ظ

سلام:داستان زیاد و بسیار جالب بود از اینکه شجاعت یک زن ایرانی را نشان میداد ولی اینکه درانتها فریب بکار میبرد برای من درست نبود بیتهای زیبای داشت مانند .
نهانی بسازیم بهتر بود خرد داشتن کار مهتر بود .

سلام فاطمه جان
اگر گردآفرید دست به این نیرنگ نمی زد و می رفت دنبال عاشق بازی با سهراب پدر و همه ساکنین قلعه کشته میشدند والی با این نیرنگ همه از راه زیر زمینی نجات پیدا کردند اگر شما جای گردآفرید بودی چه می کردی؟

فرانک چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:16 ب.ظ

وقتی این ابیات را می خوانیم به درایت فردوسی فقط می شود آفرین گفت که این قدر زیبا فضای داستان را پرورانده است. زنی را به صورت ناشناس هماورد سهراب می کند، بعد جرقه های عشق را در دل سهراب می کارد و در میانه ی کارزار و عشق، ناپختگی و غرور جوانی سهراب را که در رویاهای خود سیر می کند نشان می دهد.
دژ سپید هم سرزمینی مرزی است مثل سمنگان و باز زنی این جا عامل جریان و گسترش ماجراها می شود. حضور گردآفرید و جرقه ی عشق به نظر می رسد فرصتی است برای سهراب تا از راه رفته را بازگردد و جنگ را به یک سو نهد.
اما سهراب به قرار گرفتن گردآفرید سر راهش توجه نمی کند (جاه جویی از عشق قوی تر است در این جا)
در ادامه خویشکاری حضور گردآفرید در ماجرا مشخص تر می شود. او سهراب را رزم آورانه هشدار می دهد:
ز من پند بپذیر و خود بازگرد؛/وگرنه بر آیدت ز لشکرت گرد؛
که این آگهی گر شود نزدِ شاه،/همانا فرستد سوی ما سپاه؛
وگر شاه و رستم بجنبد ز جای ،/شما با تهمتن ندارید پای.
نماند یکی زنده از لشکرت؛/ندانم چه آید ز بد بر سرت!
دریغ آیدم کاینچنین یال و سُفت،/همی از پلنگان بیابد نهفت،
تو را بهتر آید که فرمان کنی؛/رخِ لشکرت سوی توران کنی.
هشداری که سهراب به آن توجه نمی کند .
گردآفرید اشاره ای گنگ به عشقی دارد که ممکن است در دلش بجوشد (اما خب سنت ها قوی تر عمل می کنند در این جا )
بخندید و او را به افسوس گفت،/که:«ترکان از ایران نیابند جفت.
چنین بود و روزی نبودَت ز من؛/بدین درد، غمگین مکن خویشتن.
و سپس پیشگویی نهایی اتفاق می افتد:
نباشی بس ایمن به بازوی خویش؛/
خورد گاوِ نادان ز پهلوی خویش».
وقتی این ضرب المثل را گردآفرید می گوید انگار دارد آینده را می بیند و در همان آینده به سهراب می گوید از ماست که بر ماست یا خود کرده را تدبیر نیست. او به سهراب هشدار می دهد که به زور بازویش غره نشود چرا که همین زور بازو مایه ی دردسر می شود کما این که می بینیم افراسیاب و کاووس هر دو سرِ نابود کردن پهلوان نوآمده را دارند و چه بهتر که با این پهلوان نوآمده ی جاه جو رستم را هم نابود کنند!! راستش این پیشگویی گردآفرید به نظرم شبیه پیشگویی های تراژدی ها شده که به قهرمان، سرانجامش را هشدار می دهد اما قهرمان را گریزی از سرنوشت محتوم نیست! واژه ی «پهلو» بدجور ذهن را درگیر می کند گمان می رود کلمه ی پهلو را به معنای جانب و سمت و سو باشد که معنی دور مصراع هم از آن به دست می آید کما این که معنای نزدیک همان کناره شکم هم از آن به دست
می آید. اگر معنای جانب و سمت در نظر گرفته شود به این مفهوم می رسیم که مرگ سهراب را، خودش رقم زده است او به هشدارهای گردآفرید، هشدار مرگ اسرار آمیز ژندرزم، هشدار قلبش که گواهی می دهد آن پهلوان چینی همان رستم است توجه نمی کند! تنها جایی که بر غرور پا می گذارد جایی است که رستم فریبش می دهد و به او
می گوید که پهلوان به زیر آمده را طبق سنت بار نخست نمی کشند . سهراب یک بار به حرفی توجه می کند که مرگش هم در آن است. عجب داستان شگفتی است این ماجرای رفتن سهراب به سوی مرگ.

فرانک گرامی
یک:
آیا به نظرت گردآفرید هم عاشق سهراب شده بود؟
دو:
عناصر یک تراژدی چیست؟

پروانه سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:26 ب.ظ

مرتضی ثاقب فر:
http://saghebfar.ilssw.com/home.php
از ابوالحسن مختاباد:
http://www.hamshahrionline.ir/details/196375

این هم مصاحبه ای خواندنی با ایشان:
http://iranshahr.org/?p=16521

فرشته سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:51 ب.ظ http://fershteh.aminus3.com/

سلام پروانه جان
داستان سنگین اما زیبا بود
البته برای من بعضی قسمتها زیبای خاصی داشت
قسمت جنگیدن گرد آفرید و سهراب
وافشان شدن موها وبعد حرفها
ولی در مورد بیت
نباشی بس ایمن به بازوی خویش؛ خورد گاوِ نادان ز پهلوی خویش».
من هم همین حس رو دارم که یک پندی داره اینکه نباید مغرور شد به خود
مثل همان گاو
از بس که می خورد چاق می شود وبیشتر به چشم می اید
اینجا هم شاید منظور همینه
...
غرور ونادانی باعث از بین رفتن هست

می دانید که من زیاد از شاهنامه نمی دانم

فرشته جان
شاهنامه برآمده از دل های پاک است که تو هم که بی آلایشی خوب داستان ها را حس می کنی و این حس ها برایم خیلی دوست داشتنی هستند ممکن است مقاله و کتاب در باره شاهنامه نخوانی و شاید کار درستی می کنی چون حس خودت را می گیری و بتوانی خلاقانه تر به آن نگاه کنی.
خیلی خوشحالم که دیدگاهت را نسبت به داستان خواندم.
می بینی گردآفرید نسبت به سهراب بسیار داناست!

بسیار سپاسگزارم

مرتضی امینی پور سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:24 ب.ظ http://kamyab7.blogfa.com

مقاله دکتر هادی اکبر زاده خیلی مفصل و کامل است که خواندنش خالی از لطف نیست.در لینک اولی که گذاشتم.

تند خواندمش همه اش تکراری بود به جز این داستان که میگن هندی بوده و رفته یونان و ...
داستان غزالی از همه جالبتر بود

مقاله ای که امروز خوانده بودم نتوانستم پیدا کنم ولی خلاصه اش این بود که در خراسان این مَثُل یک بیماری گاو بر می گردد که وقتی این بیماری را می گیرد شیر خودش را می خورد و برای درمان این بیماری یک چوب به گردنش وصل می کنند که نتواند گردنش را خم کندو این کار موجب آزار گاو می شود یعنی گرد آفرید به سهراب می گوید تو مثل گاو نادان از پهلوی خودت شیر نخور وگرنه مجبور می شوند برای اینکه به خودت آسیب نرسانی آزارت دهند.

به هر حال شاید این معنا یک کمی آرام تر باشد .
امیدوارم مقاله را پیدا کنم.

مرتضی امینی پور سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:23 ب.ظ http://kamyab7.blogfa.com

با درود به همه دوستان
در خصوص توضیحات بانو پروانه در خصوص ازدواج با غیر ایرانی بسیار سپاسگذارم در همین خوزستان هم اعراب همچین رسمی را دارند و دختر از غیر عرب می گیرند اما به سختی دختر می دهند.
درود بر روح استاد ثاقبی فر که با مقالات خوبشان خدمت بزرگی به شاهنامه کردند.
در خصوص بیت خورد گاو نادان زپهلوی خویش... نخست یک سوتفاهم را رفع کنم که فکر میکنم برای محسن بزرگوار بوجود امد.من در خصوص این بیت مقاله ای نوشته خودم ندارم سخنی که گفتم چندین مقاله دارم منظورم در آرشیو مقالاتم بود که از بزرگان ادبیات است از جمله: محمد ایرانیُُ-دکتر هادی اکبر زاده-سعید حمیدیان و... است که به خوبی به این بیت پرداخته اند.
دکتر حمیدیان معتقد است که پهلو به معنای کناره های شکم نیست بلکه پهلو به معنای سمت و سو است که معنای مصرع می شود که انسان بی خرد ضربه را از سمت خودش می خورد یا همان اصطلاح خودش به خودش ضربه زد.دکتر حمیدیان نخستین کسی ست که به این موضوع پرداخته و دلیل اینکه از پهلو چنان معنایی دارد این است که این واژه را در ابیات دیگران شاعران از جمله سعدی-کلیم کاشانی-واعظ و...معنا کرده است.در واقع ز پهلوی معادل عربی از قَبِل است که معنای سو و جانب می دهد.
البته در تمام مقالاتی که گفتم یک اتفاق نظر هست در معنا اما با کمی دیدگاه های متفاوت.
اگر پهلو را بخواهیم بعنوان به عنوان کناره های شکم بگیریم معنایی می دهد که خیلی زود به ذهن می رسد یعنی گاو نادانی که پرخوری می کند خبر ندارد هرچه پهلوهایش چاق تر شود برای سر بریدن و خورده شدن مناسب تر است.سهراب با آنکه زور و بازوی قوی و درشتی دارد برای کشته شدن توسط حریف انگیزه ساز است.
دوستان می توانند مقالات خوبی در این خصوص در آدرس های زیر مطالعه کنند.

http://adabdanan90.blogfa.com/post-12.aspx

http://6388fanooj.persianblog.ir/post/13

http://www.noormags.ir/view/fa/articlepage/32550/42/image

جالب بود پس این رسم بین عرب ها ی ایرانی هم هست!

چند پیوند کافی در باره زنده یاد ثاقب فر هست که همینجا خواهم گذاشت.

معانی مختلف مصرع:
بله دیدگاه سعید حمیدیان را خواندم ولی باز هم به نظرم همان دیدگاه معمول قشنگ تر و به جا تر می آید. امروز یک مقاله دیگر هم خواندم که جالب بود و اگر بخواهم بین این سه معنی یکی انتخاب کنم آن سومی را انتخاب می کنم که بروم لینکش را پیدا کنم.

بله سایت مجلات نور یکی از جاهایی که از زمان که کوپنی بود می خواندم خیلی سایت خوبی است.

محسن سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:32 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

من این بیت رت عین یکی از شعر های فروغ دیدم. البته نیم بیت دوم را.
و همیشه این جانیان کوچک را میدیدی که ایستاده اند و
خیره گشته اند به ریزش مداوم فواره های آب. -سهراب = فواره ی آب-
این فواره های آب اشاره به انسان هایی است که فرو می ریزند. سرنگون می شوند. یا نمونه ی دیگر هم داریم که فواره چون بلند شود سرنگون می شود -یا چیزی شبیه به این-
مشو غره به امروزت که از فردا نه ای آگه.
خب همه ی این ها مرا برد به این که به شکلی سهراب را دارند پرواربندی می کنند. تا روزی که وقتش برسد. یعنی افراسیاب و .....
بعدش رفتم و اینترنت را نگاه کردم . البته قبل از این یادداشت شما. چون خودم هم این داستان را خواندم ولی اصلن به ادیت فایل نرسیدم و قبل از ادیت سراغ از این گرفتم. دیدم که هیهات. البته خیلی با نظر من متفاوت نیست ولی با بیانی ادبی و ریز بینانه که اصلن در توان من نیست . در وب سایت بهار ادب که خیلی تخصصی است. بعد از خواندن کامنت آقای امینی پور فکر کردم یکی از مقالات ایشان است که بعد دیدم که نه این طور نیست.
این جا را می گویم که یک فایل مفصل در مورد همین بیت است.
http://www.bahareadab.com/upload_images/images/3_0_3068.pdf

اگر فایلتان را ادیت کردید بفرستید همینجا می گذاریم تا علاقه مندان صدای شما گوش کنند. اصلا چه خوب می شود این داستان را دوستان دیگر هم دوست دارند بخوانند.
از بانو گرد آفرید خواستم تا اگر در اینترنت پیوند نقالی ایشان هست برایم بنویسند که این پیوند را فرستادند حجمش زیاد است ولی خیلی دیدنی است داستان از دقیقه 35 است
http://vimeo.com/39322836
امیدوارم سالار بتونه برام یک وری درستش کنه بگذاریمش اینجا

نقالی بانو ساقی عقیلی هم را هم از این داستان از یوتیوب گرفتم در فکرم کجا بگذارم تا دوستان ببینند.

«خورد گاو نادان...
اصلا دوست نداشتم هیچ مقاله ای در این باره بخوانم چون حس می کردم برداشت خودم حتی بدون خواندن نامه باستان از بین می رود ولی امروز تصمیم گرفتم که بروم بخوانم ببینم چه خبر است و دوست داشتم نظر شما را هم بدون خواندن مقاله ها بدانم.
بروم مقاله ای که شما پیوند داده اید بخوانم و برگردم

پروانه سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:22 ب.ظ

محسن گرامی
مایلم دیدگاه شما را در باره این گفته گرد آفرید به سهراب بدانم

"خورد گاوِ نادان ز پهلوی خویش"

دوستان دیگر هم اگر دیدگاهشان را بنویسند خوشحال خواهم شد.

پروانه دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:04 ق.ظ

مرتضی ثاقب فر از میان ما رفت و "می‌دانیم که پس از کیخسرو و نیز جهان ازجنبش نمی‌ایستد و پیکار میان نیکی و بدی همچنان جاودانه جریان دارد"

http://iranshahr.org/?p=16055
یادش گرامی روانش شاد

پروانه یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:17 ب.ظ

از صندوق پستی وبلاگ:

تاریخ ارسال: یکشنبه 10 دی ماه سال 1391 ساعت 13:55
ارسال کننده فرهنگسرای امیر کبیر: <international@fsm.ir>
عنوان نامه: شاهنامه
متن نامه
با سلام . احتراما ، از شما دعوت میشود در سلسله نشستهای آزاد حافظ و شاهنامه خوانی استاد شجاع پور که روزهای سه شنبه از ساعت 18-16 در فرهنگسرای امیر کبیر برگزار میباشد شرکت فرمایید ./پارک قیطریه تهران .-22212392 22215062 .

نیره شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:16 ب.ظ http://bahareman.blogsky.com/

درود
خیلی دوست دارم یک شاهنامه خوانی و نقالی کاملا "بانوانه" از نزدیک و آزاد داشته باشیم. ...

پس ما یک مشهد افتادیم

مرتضی امینی پور شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:29 ق.ظ http://kamyab7.blogfa.com

منظور من خوب بودن مردها نیست من در تمام طول زندگی جزو انسانهایی بودم که زنان و مردان را در همه چیز مشترک و برابر می دانم چرا که جز این نیست حتی در طول تاریخ چه بسا زنانی داریم که بسیار نیک تر و بزرگ تر از مردان هستند.اینکه گفتم مردترین زن منظورم کار مردانه ایست که او می کند یعنی جنگیدن و نبرد...وگرنه گردآفرید چون یک زن است و شجاعت و دلیری خود را به سهراب نشان می دهد همیشه باعث غرور و افتخار من است چرا که همانطور گفتم زن ایرانی هیچ کم از مرد ایرانی ندارد.
دوباره داستان را خواندم به رسم زینهار خواستن اشاره نکردم کاری که هجیر می کند: برگشتن به دست راست!
این نمونه زینهار خواستن را در بسیاری از فیلمهای تاریخی و حماسی هالیوود دیده ایم...
ناگفته نماند که این کار گرچه جان پهلوان را نجات می دهد اما برای او ننگ بزرگیست...
نکته جالب دیگر سخن گردآفرید است که به طعنه می گوید: ترکان از ایران نیابند جفت !!!!!!
در یغ که خبر ندارند یک بزرگمرد ایرانی از ترکان گرفته ست جفت !!!!

منظور شما این نبود ولی این رگ های مرد سالارانه گاهی در خون همه مردان جهان می جوشد

از دیدگاههای خوب شما سپاسگزارم . منتظر دیدگاههای دوستان گرامی می مانیم.

آقای امینی پور
" ترکان از ایران نیابند جفت !"
"در یغ که خبر ندارند یک بزرگمرد ایرانی از ترکان گرفته ست جفت !

پاسخ:
البته این مصرع اشاره به یک رسم قدیمی در میان ایرانیان دارد که دختر به غیر ایرانی نمی دادند ولی دختر می گرفتند یعنی این شامل حال مردان نمیشد. تا همین چند سال پیش هم آذری ها دختر به غیر آذری نمی دادند. اکنون در میان ترکمن ها این رسم هست اگر دختر با غیر ترکمن ازدواج کند حتی پدر مادرش هم او را بیرون می رانند ولی مردان به راحتی دختر از غیر ترکمن می گیرند. در یکی از گفتارهای دکتر جنیدی هم از ایشان شنیدم که این رسم در میان ایرانیان کهن بوده است.

مرتضی امینی پور جمعه 8 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:56 ب.ظ http://kamyab7.blogfa.com

درود بر شما و بانو گردآفریدنقالی که ماجرای تلخ زندگی و بی مهری بسیاری باعث شهرت و ترویج شاهنامه شد توسط این بانوی عزیز.
داستان بسیار زیبا و جاودانه آغاز می شود و نبرد هجیر و سهراب بخوبی به تصویر کشیده شده است.در این داستان شاهد نخستین دلرحمی سهراب هستیم و هجیر نخستین کسی ست که سهراب بر او پیروز می شود اما او را نمی کشد!
و اما اینجا شاهد حضور مردترین زن شاهنامه هستیم.زنی که نشان می دهد زن ایرانی کم از مرد ایرانی ندارد.شجاعت گردآفرید قابل ستایش و تحسین است همانطور زیرکی او.گردآفرید بخوبی هم از خصایص مردانه اش استفاده می کند و هم از خصایص زنانه اش.با اینکه یک دختر است اما سهراب برای نبرد با او بسیار کار سخت تری از نبرد با هجیر دارد.سهراب می خندد و حریفش را دست کم می گیرد اما در ادامه نبرد کار بر او سخت می شود و کلافه می شود.
حتی هنگامی که سهراب او را از اسب پایین می اندازد با چیرگی تمام گردآفرید از تیغ او رهایی می یابد و وقتی در کمند سهراب گرفتار می شود می داند که دیگر زور و بازوی مردانگیش کارگر نیست و به سراغ درون خود یعنی زیرکی زنانه می رود و به زیبایی سهراب را فریب می دهد و خود و ساکنین دژ را نجات می دهد.
گژدهم هم به گردآفرید می گوید که هم جنگیدی و هم افسون کردی....
ناگفته نماند که سهراب برای بار سوم فریب می خورد.
سهراب به گردآفرید دل می بندد و به او می گوید که عاقبت بدستش می آورد اما عشقش از سوی گردآفرید با خنده و طعنه پاسخ داده می شود....شاید گردآفرید تنها کسی باشد که سهراب از فریب او آگاه شد.
گردآفرید بعد از هجیر دومین کسی ست که سهراب به او رحم می کند و او را نمی کشد.در ادامه میبینیم که سهراب بار نخست رستم را هم نمی کشد و این به نظر من نشان می دهد که سهراب از خون ریختن دوری می جوید و بخاطر جوانی اش دلرحم است.هرچند که ابیاتی در انتها هست که سهراب پایین دژ را تاراج می کند و ابیات دیگری نیز هست که او و رستم حمله می برند و سپاهیان یکدیگر را می کشند که البته احتمال الحاقی بودن این ابیات هست اما خوب سهراب آن زمان عصبانی ست و حتی به رستم می گوید من جواب کار تو را دادم.
گرد آفرید سهراب را به عقب نشینی پند می دهد اما سهراب خودرای آدم پند شنیدن نیست.حتی وقتی گردآفرید از رستم سخن می گوید سهراب هیچ اشاره ای نمی کند که من فرزند اویم.
بیت بسیار زیبا و پرمعنایی که یک مثل نیز هست و بزرگان ادبیات بسیار به مفهوم آن پرداختند بیت زیر می باشد:
نباشی بس ایمن به بازوی خویش؛
خورد گاوِ نادان ز پهلوی خویش
من بیش از ۵ مقاله در خصوص این بیت دارم و دوستان می توانند در صورت تمایل با جستجو در اینترنت این مقالات را بخوانند.
داستان بسیار زیباست و خواندن چند باره اش هیچ از زیبایی اش کم نمی کند حتی غرور و افتخار به گردافرید را افزون می کند.
زنی بی همتا و بزرگ در تاریخ حماسی ایران...

"مردترین زن شاهنامه " یعنی چه؟ جالب است وقتی مردها می خواهند از زنی تعریف کنند باز هم خوبی را به خودشان نسبت می دهند!!

پروانه جمعه 8 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:07 ب.ظ

.

با درود به دوستان همراهان گرامی
به یکی از شناخته شده ترین داستان های شاهنامه رسیدیم این داستان چنان زبانزد است که کاملا جدا از داستان رستم و سهراب به نام گرد آفرید شناخته شده است.
یکی از بانوان نقال به به نام فاطمه حبیبی زاد به واسطه نقالی این داستان لقب گرد آفرید گرفت و اکنون در گوشه کنار جهان به نقالی مشغول است.

روز پیش با فرانک گرامی و داستان را با هم خواندیم و بسیار زمان خوشی داشتم جای دوستان گرامی خالی بود.

این شاهکار فردوسی را با هم بخوانیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد