انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

گریختن افراسیاب از رزمگاه(2324-2304)

.


.

گریختن افراسیاب از رزمگاه

2304تهمتن برانگیخت رخش از شتاب،پسِ پشتِ جنگاور افراسیاب.
2305چنین گفت با رخش:«کای نیک یار!مکن سستی ، اندر تگِ کارزار؛

که من شاه را، بر تو، بیجان کنم؛به خون، سنگ را رنگِ مرجان کنم».

چنان گرم شد رخشِ آتش گهر،که گفتی برآمد زپهلوش پَر.

ز فِتراک، رستم بگشاد رستم کمند؛همی خواست کآرد میانش به بند.

به تَرگ اندر افتاد خَمٌِ دوال؛سپهدار ترکان بدزدید یال.
2310دو دیگر که  زیر اندرش بادپای،به کردارِ آتش، بر آمد زِ جای.

بِجَست از کمندِ گوِ پیلتن،تنش غرقه در آب و خشکش دهن.

ز لشکر هر آنکس که بُد رزمساز،دو بهره نیامد به خرگاه باز.

اگر کشته بودی وگر خسته تن،گرفتار در دستِ آن انجمن.

ز پر مایه اسپان به زرٌین ستام،ز ترگ و ز شمشیرِ زرٌین نیام؛
2315جز این هر چه پر مایه تر بود نیز،به ایرانیان مانْد هر گونه چیز.

میان باز نگشاد کس کشته را؛نجُستند مردانِ برگشته را.

بدان دشتِ نخچیر باز آمدند؛ز هر خواسته، بی نیاز آمدند.

نبشتند نامه به کاوسْ شاه، ز ترکان و از دشتِ نخچیرگاه؛

وز آن کز دلیران نشد کشته کَس؛زُواره ز اسپ اندر افتاد و بس.
2320بدان دشتِ فرخنده بر،پهلواندو هفته همی بود، روشنْ روان.

سیُم را به درگاه شاه آمدند؛به دیدارِ فرٌخ کلاه آمدند.

چنین است رسم سرایِ سپنج:یکی، ز او، تنْ آسان و دیگر بِرَنج.

بر این و بر آن، روز هم بگذرد؛خردمندْ مردم  چرا غم خورد؟

سخنها بدین داستان شد به بُن،چنان کاندر آمد ز بالا سَخُن.












.

.


نظرات 8 + ارسال نظر
محسن شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:44 ق.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

هیچ کس این بخش را نخواند؟
شما نمی دانید که ما تنبل شده ایم و دوست داریم بشنویم و نه بخوانیم؟

آقای مهران خوانده اند ولی گویا کامپیوترشان دچار اشکال فنی شده وقتی ارسال کردند اینجا گذاشته خواهد شد. و در ضمن داستان هفت گردان را به صورت یک جا در وبلاگ همایش خواهیم داشت.

فاطمه جمعه 10 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:46 ب.ظ

بیت زیبا : جز این هر چه پر مایه تر بود نیز؛
به ایرانیان ماند هر گونه چیز ؛

فرشته چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ب.ظ http://fershteh.aminus3.com/

چه خوب توضیح داده اید شما ودوستان
من از این بیت خوشم اومد

که من شاه را، بر تو، بیجان کنم؛ به خون، سنگ را رنگِ مرجان کنم».

چنان گرم شد رخشِ آتش گهر، که گفتی برآمد زپهلوش پَر.

پروانه چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:52 ق.ظ

خار خار های دکتر کزازی از خودباختگی فرهنگی و...
http://www.jamejamonline.ir/newstext.aspx?newsnum=100829042033

خارخار: دغدغه

نیره چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:38 ق.ظ http://bahareman.blogsky.com/

درود فراوان
سخن از اسب شد، نکته ای به خاطرم آمد:
در آن روزگار اسب، ناموس پهلوان شمرده می شد. اگر از میدان و هماوردی، کسی بدون اسب باز می گشت یا به هر دلیلی در جایی مثل نخجیر یا ... اسبش را از دست می داد، چونان ننگی بر دامنش می نشست. (در ماجرای آشنایی و پیوند رستم و تهمینه رمز گشایی ی زیبایی در این باره وجود دارد.) بازگشت اسب بدون سوار جای ننگی نداشت، اما سوار بدون اسب همان گونه که نوشتم ننگی بود بر دامن پهلوان. از این روی رستم هم در گزینش اسبی که در شمار ناموس او خواهد بود بسیار نکته بینانه عمل می کند و هم در نگاهبانی از او. رستم بدون رخش کامل نیست.

مرتضی امینی پور سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:46 ب.ظ http://kamyab7.blogfa.com

درود به شما بزرگواران
سپاس از بانو پروانه و همچنین بانو فرانک که نکات قابل ستایشی را بیان کردند
در افسانه های دیگر ملل می بینیم که همانگونه که انسان ها با حیوانات از جمله اسبان سخن می گویند اسبان نیز سخن می گویند و حرف می زنند اما رخش با تمام توانایی های ستودنی اش هیچگاه سخن نمی گوید ولی به جرات می توان گفت که زبان رستم را خوب می فهمد.
اوضاع وخیم افراسیاب واقعا جالب توصیف می شود:

تنش غرقه در آب و خشکش دهن

بخش اول مصرع بیانگر ترس افراسیاب است که به رای من بیانگر همان از ترس خودش را خیس کردن است که در کودکان بسیار رایج است.و این خیلی جالب است.
پیروزی بسیار زیبا و ارزشمندی برای هفت گرد دلیر رخ می دهد. و شاه بیت این داستان:

بر این و بر آن، روز هم بگذرد؛ خردمندْ مردم چرا غم خورد؟

من این بیت را بسیار دوست دارم و حتی در کتابم در بخش جشن های ایران باستان ابتدای بخش آن را آورده ام.
شاد باشید و سرفراز

یک: این نکته سخن نگفتن رخش خوب بود

دو:
تنش غرقه در آب:
برای شما پیش نیامده یکباره یک شوک به شما وارد شود یکباره تمام بدنتان خیس عرق شود؟برای من دو بار پیش آمد یک بار بیست سال پیش یک بار هم سه ماه پیش. احساس روبه رو شدن با یک فاجعه بود.
البته شاید دیدگاه شما هم درست باشد.
سه: بیت خوبی است که می گوید باید در حال زندگی کرد.
همین اکنون آخرین پست وبلاگ همایش یکی از داستان های سیاوش است که سیاوش هنگام پیوند با فرنگیس سخنانی به پیران می گوید که در آن کشته شدن خود را پیش بینی می کند و در پایان می گوید:

بیا تا به شادی دهیم و خوریم؛ /چو گاهِ گذشتن بُوَد بگذریم.»

http://nashibofaraz.blogsky.com/1391/09/05/post-226/

به هر حال باید در حال هم زندگی کرد.

سپاسگزارم

فرانک دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:02 ق.ظ

درود پروانه ی گرامی
رزم هفت گردان که یک داستان در داستان است در این بخش به پایان می رسد و افراسیاب دوباره از چنگ رستم می گریزد. در این داستان هم با اهمیت اسب در فرهنگ شاهنامه و هم چنین اساطیر ایرانی رو به روییم.
اسب یار انسان: (رستم به رخش می گوید)
چنین گفت با رخش:«کای نیک یار!/
مکن سستی ، اندر تگِ کارزار؛
این بینش در تمام شاهنامه و به صورت جامع تر در فرهنگ ایرانی و آریایی رایج است. در خان اول رستم ما شاهدیم که رخش نبرد خان اول را انجام می دهد در حالی که رستم در خواب خوش خفته است.
رخش با صفت آتش گهر خوانده می شود و آتش اشاره به ایزد آذر (آتش) است و این نشان از اهمیت اسب به طور عام و اهمیت رخش به طور خاص دارد. زیرا حتا اسب افراسیاب هم به آتش تشبیه می شود:
دو دیگر که زیر اندرش بادپای، به کردارِ آتش، بر آمد زِ جای.

سوار بر اسب بودن و از اسب افتادن آن قدر اهمیت دارد که با آن که کسی از ایرانیان کشته نشده اما افتادن زواره را از اسب به زبان می آورند:
ز آن کز دلیران نشد کشته کَس؛ زُواره ز اسپ اندر افتاد و بس.
*
شاهنامه عرصه ی نمایاندن وقایع است در این داستان هفت گردان هم به زیبایی وقایع نشان داده می شوند و این از قدرت توان و کلام فردوسی در انتقال ایماژ است. چه قدر تصویری و روشن نشان داده وضعیت افراسیاب را:
بِجَست از کمندِ گوِ پیلتن، تنش غرقه در آب و خشکش دهن.
یا
چنان گرم شد رخشِ آتش گهر، که گفتی برآمد زپهلوش پَر.

به چه نکته خوبی اشاره کردی همیشه در ذهنم بود قسمتی از نامه باستان که در همین باره سخن رستم با رخش را در جایی بنویسم و برای همراهی با پیامت آن را در اینجا می آورم:

از نامه باستان ص 387:

«رخش، از ان روی که باره ای شگرف است و از گونه ای دیگر، شایستگیِ آن را دارد که با او سخن بگویند. آشیل ، جهان پهلوان یونانی نیز در آن هنگام که خشم خویش را بر آگاممنون فرو می نهد و رفتن به آوردگاه را می بسیجد، با اسبانش، خانتوس و بالیوس سخن می گوید:
... پس اتومدون تازیانۀ رخشان را که به آسانی در کار آورده می شد، به دست گرفت و بر ارٌابه جست.آشیل، پس از وی، ساخته و آراسته، بر ارابه فرا رفت؛ در میان جنگ ابزارهای تابانش به هیپریون می مانست.
سپس به آوایی دهشتبار، اسبان پدرش را برانگیخت و از جای برکند:
- ای خانتوس و بالیوس، ای فرزندان نامی پود ارژه! این بار بکوشید و در پی آن باشید که آنگاه که از نبرد سیر و سرشار خواهیم شد، راهبرتان را تندرست و بی گزند به انبوه جنگاورانِ دانایی باز آورید و مرا وامنهید که چون پاتروکل در جای فرو میرم.
خانتوس، آن اسب سبک پای، با آنکه به ارابه بسته شده بود، او را پاسخ گفت....

پروانه شنبه 4 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 ق.ظ

با درود به دوستان ارجمند
افراسیاب یادش رفته بود که در زمان کیقباد به تخت نشست رستم چه بر سرش آورد یا به قول گفتگوی شفاهی: تنش میخارید!
عکسی که در این داستان می بینید یادآور آن روز افراسیاب است امروز ببینیم چه بر سر افراسیاب می آید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد