انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

رزم کاوس با شاه هاماوران(1756-1876)

اجرای شاهنامه خوانی توسط اردوان ظاهری و مهرانگیز قلاوند زوج ایرانی در اهواز




داستان را با آوای  آشنای «محسن م.ب »از اینجا بشنوید


1756وز آن پس، چنان کرد کاوس رای،که بر تختِ زرٌین بجنبد ز جای.

از ایران، بشد تا به توران و چین؛ گذر کرد، از آن پس، به مُکرانْ زمین.

 ز مُکران شد آراسته تا زره؛             میان‌ها ندید ایچ رنجِ گره.

بپذرفت هر مهتری باژ و ساو؛ نکرد آزمون گاو با شیر تاو
1760بدین سان، گرازان، به بربر شدند؛     جهانجوی، با تخت و افسر شدند.

شهِ بربرستان بیاراست جنگ؛

سپاهی بیامد به بَربَر ز روم،       

زمانه دگرگونه تر شد، به رنگ.
که در زیر آهن، نهان گشت بوم
.

هوا گفتی، از نیزه، چون بیشه شد؛ دل، از گرد اسپان، پر اندیشه شد.

ز گرد سپه، هور شد ناپدید؛         کَس، از خاک، دست و عِنان را ندید.
1765

به  زخم اندر آمد همی فوج فوج،    

 بدان‌سان که برخیزد، از باد، موج.

چو گودرز گیتی بر آن گونه دید،      

 عمود ِگران از میان بر کشید.

بزد اسپ با نامداران هزار،              

 اَبا نیزه و تیرِ جوشن گذار.

برآویخت و بدْرید قلبِ سپاه؛         

 دمان، از پسِ وی، برون رفت شاه.

تو گفتی، ز بربر، سواری نماند؛      

 به گَرد اندرون، نامداری نماند.
1770

به شهر اندرون هر که بود سالخُوَرد،        

برِ شاه رفتند، رخساره زرد؛

که: «ما شاه را چاکر و بنده‌ایم؛          

همه باژ را گردن افکنده‌ایم.

به جای درم، زرّ و گوهر دهیم؛         

سپاهی ز گنجور بر سر نهیم.»

ببخشود کاوس و بنواختشان؛          

 یکی راه و آیین نو ساختشان؛

وز آن جایگه، بانگ زخم دَرای      

 برآمد، همان ناله‌ی کرّنای.
1775بتوفید گیتی، چو لشکر براند؛        به روز اندرون، روشنایی نماند

چو آمدْش از شهر ِمُکران گذر،          

سویِ کوهِ قاف آمد و باختر.

چو آگاهی آمد بدیشان ز شاه،      

 نیایش کنان، برگرفتند راه.

پذیره شدندَش همه مِهتران؛

چو فرمان گزیدند و جُستند راه،

 به خود برنهادند باژ ِ گران.
بی آزار رفتند شاه و سپاه.
1780

سپه را سوی زاولستان کشید؛

به مهمانیِ پور دستان کشید.

همی بود یک ماه در نیمروز؛         

 گهی رود و می خواست، گه باز و یوز.

بر این، برنیامد بسی روزگار،       

  که بر گوشه‌ی گلسِتان رُست خار.

چو شد کار گیتی بدان راستی،       

 پدید آمد از تازیان کاستی.

یکی با گُهر مردِ با گنج و نام         

 درفشی برافراخت، از مصر و شام.
1785

ز کاوس کی روی برگاشتند؛      

  درِ کهتری خوار بگذاشتند.

چو آمد به شاهِ جهان آگهی،        

 از آن لشکر و بارگاه مهی،

بزد کوس و برداشت از نیمروز؛        

سپه شادمان، شاه گیتی فروز.

همه بر سپرها نبشتند نام؛         

  بجوشید شمشیرها، در نیام.

سپه را ز هامون به دریا کشید،        

بدان سو کجا دشمن آمد پدید.
1790

بی‌اندازه کشتی، بدو، در نشاخت؛       

 برآشفت و چون باد، لشکر بتاخت.

همانا که فرسنگ بودی هزار،           

  اگر پای با راه کردی شمار.

همی راند تا در میانِ سه شهر؛            

 ز گیتی،  بر این گونه، جویند بهر.

به دست چپش مصر و بربر به راست؛     

  زره در میانه، بر آن سو که خواست.

به پیش اندرون، شهر هاماوران؛         

  به هر گوشه‌ای بر، سپاهی گران.
1795

خبر شد بدیشان که: «کاوس شاه        

 بر آمد ز آبِ زره، با سپاه».

هم آواز گشتند یک با دگر؛             

سپه را سوی بربر آمد گذر.

ز هر جای، چندان یل تیغ زن                      بیامد که ترسان شدند انجمن.

سپاهی که صحرا و دریا و کوه         

شد، از نعل اسپانِ  ایشان، ستوه.

نبُد شیر درّنده را جایگاه؛             

نه گور ژیان یافت، بر دشت، راه.
1800

پلنگ از برِ سنگ و ماهی در آب        

همان در هوا مرغ و پرّان عقاب،

همی ره جستند و کی بود راه؛          

دد و دام را، بر چنان جایگاه!

چو کاوس لشکر به خشکی کشید،      

کَس اندر جهان کوه و صحرا ندید.

جهان، گفتی، از تیغ و جوشن شده‌است؛    

ستاره همه تَرگِ روشن شده است.

ز بس خُودِ زرّین و زرّین سپر،  

به گردن برآورده رخشان تبر،
1805

تو گفتی زمین گشت زرّ روان؛               

همی بارد از تیغ هندی روان.

ز مغفر، هوا گشت چون سندروس؛  

زمین، سر به سر، تیره چون آبنوس.

بدرّید کوه از دَمِ گاوْدُم؛    

زمین آمد از سمّ اسپان به هم.

ز بانگ تبیره، به بربرسِتان،               

تو گفتی زمین گشت لشکر سِتان.

برآمد، از ایران سپه، بوق و کوس؛  

 برون رفت گرگین و بهرام و توس؛
1810

وز آن سوی، گودرز گشواد بود؛

چو گیو و چو شیدوش و فرهاد بود.

فگندند بر یالِ اسپان عنان؛    

به زهر آب دادند نوکِ سنان.

چو بر کوهه ی زین نهادند سر،        

خروش آمد و چاک چاکِ تبر.

تو گفتی همه سنگ و آهن کَنند؛             

وگر آسمان بر زمین برزنند.

بجنبید کاوس، در قلبگاه؛           

سپاه اندر آمد به پیش سپاه.
1815

چنان شد که تاریک شد چشم مرد؛     

ببارید شنگرف بر لاجورد.

تو گفتی، هوا ژاله بارد همی؛       

به سنگ اندرون لاله کارد همی.

ز چشمِ سِنان، آتش آمد برون؛     

زمین شد به کردار دریای خون.

سه لشکر چنان شد، ز ایرانیان،     

که سر باز نشناختند از میان.

نخستین، سپهدار ِهاماوران        

بیفگند شمشیر و گرز گران.
1820

غمی گشت و از شاه زنهار خواست؛    

بدانست کان روزگار ِبلاست.

به پیمان که از شاه هاماوران،  

 سپهبَد دهد ساو و باژ ِگران:

ز اسپ و سِلیح و زتخت و کلاه،  

فرستد به نزدیک کاوس شاه.

چو این داده باشد، از او بگذرد؛     

سپاهش بر و بوم او نسپَرد.

ز گوینده بشنید کاوس کی؛     

مر این گفته‌های نو افگند پی،
1825

که: «یکسر همه در پناه منید؛

 پرستندۀ تاج و گاه منید».

از آن پس، به کاوس گوینده گفت،  

که: «او دختری دارد اندر نهفت،

که از سرو،  بالاش زیباترست؛  

ز مُشک سیه، بر سرش افسر است.

به بالا، بلند و به گیسو، کمند؛   

زبانش چو خنجر؛ لبانش چو قند.

بهشتی است آراسته، پر نگار؛   

چو خورشید تابان، به خرٌم بهار.
1830

نشاید که باشد جز از جفتِ شاه؛

که نیکو بود شاه را جفتْ  ماه».

بجنبید کاوس را دل زجای؛         

چنین داد پاسخ که: «این است رای».

گزین کرد شاه، از میان گروه،  

یکی مردِ بیدارِ دانش پژوه،

گرانمایه و گُرد و نام آوران،         

بفرمود تا شد به هاماوران.

چنین گفت: «کو را به من تازه کن؛     

بیارای مغزش، به شیرین سَخُن.
1835

بگویش که:"پیوندِ من در جهان،  

 بجویند کار آزموده مِهان؛

که خورشید،  روشن ز تاج من است؛  

زمین پایه‌ی تختِ عاج من است.

هر آن کس که در سایه‌ی من پناه    

نیابد، از او گم شود پایگاه.

کنون، با تو پیوند جویم همی؛       

رخِ آشتی را بشویم همی.

پسِ پرده‌ی تو، یکی دختر است؛   

شنیدم که تخت مرا در خور است.
1840

چو داماد یابی چو پور قَباد،   

چنان دان که خورشید دادِ تو داد"».

بشد مردِ بیدارِ روشن روان                 

به نزدیکِ سالار هاماوران.

زبان کرد گویا و دل کرد گرم؛             

بیاراست لب را، به گفتارِ نرم.

ز کاوس، دادش درود و سلام؛     

وز آن پس، بگفت آن چه بودش پیام.

چو بشنید از او شاه هاماوران،      

دلش گشت پر درد و سر شد گران.
1845

همی گفت: «هر چند کو پادشاست،     

جهاندار و پیروز و فرمانرواست،

مرا در جهان این یکی دختر است،     

که از جانِ شیرین گرامی‌تر است.

فرستاده را گر کنم سرد و خوار،        

ندارم همی مایۀ کارزار؛

همان بِه که این درد را نیز چشم        

بخوابیم و در دل، بپوشیم خشم».

چنین گفت با مردِ شیرین سَخُن،       

که: «سر نیست این آرزو را نه بُن.
1850

همی خواهد از من گرامی دو چیز،       

که آن را سه دیگر ندانیم نیز.

مرا پشتگرمی بُد از خواسته؛              

به فرزند، بودم دل آراسته.

به من ز این سپس جان نمانَد همی،    

اگر شاهِ ایران ستاند همی.

سپارم بدو هر چه خواهد، کنون؛      

نیارم سر از رای و فرمان برون».

غمی گشت و سوداوه را پیش خواند؛  

ز کاوس، چندی، سخن‌ها براند.
1855

بدو گفت: «از این خسروِ رزم ساز       

که هست از مِهی و بِهی بی‌نیاز،

فرستاده‌ای چربگوی آمده است،     

یکی نامه چون زند و اَستا به دست.

همی خواهد از من که بی کام من،     

ببرّد دل و خواب و آرام من.

چه گویی همی و هوای تو چیست؟  

بدین کار، بنگر که رای تو چیست!».

بدو گفت سوداوه: «گر چاره نیست،     

از او بهتر امروز غمخواره نیست.
1860

ز پیوند با او ، چه باشی دُژم؟  

کسی نشمَرد شادمانی به غم».

بدانست سالار هاماوران               

که سودابه را آن نیامد گران.

فرستاده‌ی شاه را پیش خواند؛

 وز آن نامدارانش برتر نشاند.

ببستند کاوین بر آیین خویش،  

بدان سان که بود آن زمان دین و کیش.

به یک هفته، سالارِ هاماوران        

همی ساخت آن کار با مهتران.
1865

بیاورد پس خسروِ خسته دل     

پرستنده سیصد، عَماری چهل.

هزار اشتر و اسپ و استر هزار،

ز دیبا و دینار، کردند بار.

عَماری به دیبا بیاراسته؛     

 پسِ پشتِ او اندرون، خواسته.

یکی لشکر آراسته چون بهشت؛  

تو گفتی که گردون همه لاله کِشت.

چو آمد به نزدیک کاوس شاه،

 بدان زیب و آن خواسته، و آن سپاه،
1870

ز هودج برون آمد آن ماهِ نو:         

شد آراسته ماه بر شاه نو.

به رخسار بر، کرده از گل نگار؛      

فرو هِشته از غالیه گوشوار.

دو یاقوت خندان، دو نرگس دُژم؛    

ستونِ دو ابرو چو سیمین قلم.

نگه کرد کاوس و خیره بماند؛

به سودابه بر، نامِ یزدان بخواند.

یکی انجمن ساخت از مهتران،

هم از نامداران و گُندآوران.
1875

سَزا دید سودابه را جفتِ خویش؛    

از او، کام بستد،بر آیین و کیش؛

وز آن پس، بدو گفت: «چون دیدمت،    

به مشکوی زرّین پسندیدمت».










واژه نامه:

1758- زره: دریا(دریای عمان)

         آسودگی میانها از گره: کنایه ارز آن که راهیان و مسافران به آسانی و آسایش از این بوم      می گذشته اند. کاوس راهزنانی را که در کوههای این بیابان می زیسته انددر هم شکسته و به فرمان در آورده است


1856- زند و استا: زند و اوستا- یعنی نامه ای بزرگ و

1759- باژ و ساو:باج- خراج

 گاو استعاره ای است آشکار از مهتران  مکران و شیر از کاوس که آنها را به فرمان در آورده است. گاو تاب و توان خویش را با شیر آزمون نکرد زیرا می دانست توان رویارویی با او را ندارد.

1760- گرازان: جلوه کنان - خرامان

1870- هودج . [ هََ / هُو دَ ] (ع اِ) چیزی چون سبدی بزرگ و سایبانی بر سر آن که بر پشت اشتر نهند و بر آن نشینند و آن مانند کجاوه و پالکی جفت نیست . (یادداشت مؤلف ). کجاوه ای که در آن زنان نشینند و عماری شتر. (دهخدا)


1781-یوز: یوز پلنگ

1783- رستن خار بر گوشه گلستان:استعاره ای است تمثیلی از پدید آمدن دشواری و رنجی ناگهانی و غیر منتظره

1785- برگاشتن: برگردانیدن

1874- گُندآور: مردم شجاع و جنگاور و سلحشور

       انجمن:انجمن از هنجیدن است. هنجیدن همان سنجیدن است. وسیله سنجش در قدیم سنگ بوده. بنابراین ریشه انجمن سنگ است.   انجمن محل اتصال اندیشه است. جایی که اندیشه ها سنجش می شود.


جای ها:

1757- مُکران:بلوچستان

1760- بربر: مردم افریقای شمالی 

               از بَبَروس در یونانی گرفته شده است به معنی نایونانی

              به معنی کسی که از تمدن به دور است هم به کار می رود

              

1776- کوه قاف:بی هیچ گمان کوهی نمادین است ولی در اینجا کوهی است در جغرافیای گیتی که البرز یا کوههای قفقاز می تواند باشد

1794- هاماوران:هاماوران مخفف هامون وران یعنی صاحبان دشت و صحرا که آن را بر گویند و زمین بی کوه است و در جای دیگر گفته : از آن نیزه داران هاماوران که سپاه عرب باشند و سوداوه زن کیکاوس دختر پادشاه یمن بوده که چون کیکاوس به هاماوران رفت او را گرفته نگاه داشتند و رستم رفته او را مستخلص کرده به ایران آورده به تختگاه بنشانید.(دهخدا)



جغرافیای این تاخت و تازها و جهانگشاییهای کاوس به گونه ای آشفته و نااستوار در شاهنامه باز یافته است.

نظرات 31 + ارسال نظر
نیره یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:31 ق.ظ

درود فراوان
تازه دسترسی پیدا کردم و دیدم و اووو چقدر عقبم دوباره!!!
برای موضوع خواستگاری، چشم آروم بگیرم میام ببینم چیزی دارم که بنویسم!!!

با درود
این موضوع شخصیت کاوس ادامه دارد. منتظر دیدگاهت هستم.

مصطفا سعادتی شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:46 ب.ظ

با درود به استاد بزرگوارم جناب آقای ناصری پور

اینجانب اگر شاهنامه ای می شناسم به خاطر وجود راهنمائیهای حضرت عالی می باشد.
در مورد خورشید:
آری می دانم که خورشید معانی مختلفی دارد ولی نکته مهم در اینجا اینست که این ابیات در این داستان زبان حال کیکاووس می باشد.... چگونه می شود که کیکاوس یکبار روشنی خورشید را به خاطر وجود تاجش بداند و دیگر بار خورشید را در نقش خدا بداند. !!!

خورشید نخستین کوچک است و خورشید پسین بزرگ و به گفته حضرت عالی مارا به یاد آئین میترا می اندازد.

به نظر می رسد که خورشید در « چنان دان که خورشید داد تو داد» جایگاهی ندارد.البته راجع به این موضوع با دکتر یاحقی مکاتبه نمودم ولی هنوز پاسخی دریافت نکردم.
برای خودم تا پیش از آنکه پاسخ مناسبی دریافت ننمایم بیت را بدین شکل می خوانم:
چو داماد یابی چو پور قباد/چنان دان که ایزد داد تو داد

در مورد واژه سلام بنا به گفته دکتر خالقی این واژه الحاقی می باشد.، و در نظر پیشین بیت اصلاح شده دکتر خالقی را در مورد یکی از آن سه بیت آوردم .

آن بیتی که اینجانب آوردم ، قصد انتشار آن را ندارم .

بنا به گفته دکتر یاحقی درسترین بیت تا کنون همانست که دکتر خالقی آورده است:
زکاووس دادش درود و خرام / وزان پس بگفت آنچ بود از پیام



محسن شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:38 ب.ظ

من این شعر را خوانده ام. قصد همین کار را هم داشتم که در موضوع بندی ........... و فردوسی با عنوان اخوان ثالث و فردوسی در نشیب و فراز بگذارم.
منتظر آهنگم. که اگر آقای مصطفا چیزی پیشنهاد نکردند خودم یک آهنگی برایش انتخاب می کنم.

محسن پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:49 ب.ظ http://http:/sedahamoon.blogsky.com

به آقای مصطفا:
چشم. خروش فردوسی را می خوانم. من فقط چون عادت دارم یعنی بهتر می دانم که یک موزیک متنی هم داشته باشم، معمولن در این کار گرفتاری ام در انتخاب این موزیک متن است. اگر خودتان با حس خودتان چیزی را سراغ دارید بفرمایید، تا بجسبانم به صدای خودم.

لطف بفرمایید پس از انجام یک پست در وبلاگ همایش در این خصوص بگذارید.

ناصری پور پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:17 ق.ظ http://naseripoor.blogfa.com

سلام بر دوستان همراه
حدود یکسال یش در دیگر وبلاگم ( شاهنامه فردوسی - آغاجاری) مطلبی در مورد رزم کاووس و شاه هاماوران نوشتم نگاهی بیندازید ونظری به یادگار بگذارید خوشحال میشوم .

سلام
آدرس این است؟
http://www.shahnameaghajari.blogfa.com/post-9.aspx

مصطفا سعادتی پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:12 ق.ظ

استاد محسن بزرگ: با درود

اگه امکان دارد با آوای دلنشین خودتان شعر « خروش فردوسی » فریدون مشیری را خوانش کنید. این شعر را خیلی دوست دارم.

هنوز یادم هست / که با نوازش سیمرغ به خواب می رفتم/ به بانگ شیهه رخش ز خواب می جستم.....

چه روزها و چه شبها خواب داروی من زلال عشق دلاویز زال و رودابه ، شراب قصه تهمینه و تهمتن بود...

با سپاس

فلورا چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:11 ب.ظ

درود به دوستان گرامی
برای خواندن پیامهای دوستان بیشتر از خوانش ابیات این بخش وقت گذاشتم... بسیار سپاسگزارم

درود بر فلورای گرامی
خوشحالم که هستی.

ناصری پور چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:06 ب.ظ http://naseripoor.blogfa.com

سلام ابتدا بابت سوء تفاهم معذرت میخواهم بیت کلی است و میخواهد بگوید که نام بزرگان را بزشتی نبریم و خردمندان از این عمل خوششان نمی آید . با تخریب دیگران خودمان را دانا و بزرگ فرض نکنیم . اما قصد جسارت به شما را نداشتم .
راستی اسم و آدرس را در کامنت قبلی نگذاشتم .

سلام
خواهش می کنم نیازی به معذرت خواهی نیست چون این بیت و مفهوم آن را کاملا می شناسم ولی کاربرد این بیت در اینجا هنوز هم در پیام شما برایم روشن نیست.
شما می فرمایید اگر کسی به کاوس شاه بگوید خیره سر می خواهد خودش را بالا بکشد؟ هم من هم شما می دانیم که بسیاری بزرگان حتی خود فردوسی کاوس را مرتب نکوهش می کند پس منظور شما چیست؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:57 ب.ظ

سلام
در پاسخ به آقای سعادتی در مورد ...خورشید داد تو داد : خورشید در هر بیت میتواند معنای خاصی داشته باشد مثلا در اینجا اشاره دارد به آیین میترائیسم ( پرستش خدای خورشید ) که تا دوره ی ساسانیان هم ادامه داشته .
ودر: چو خورشید تابان میان هوا ...تشبیه صورت گرفته خورشید در معنای واقعی است و مشبه به ..
ودر :خورشید روشن ز تاج من است . خورشید معنای واقعی دارد
اما در بیت اغراق صورت گرفته درخشندگی خورشید بخاطر درخشش تاج بوده و...
* اما در خصوص واژه ی سلام وتغییر دادن آن . ما نمیتوانیم چنین کاری کنیم اگر برای خودت بود به کسی نمیگفتی وجایی نمینوشتی اما اگر چنین باشد من هم از واژه ای خوشم نمی آید دیگری هم ...هزار سال دیگر چه میشود

سلام
از پاسخ شما بسیار سپاسگزارم.

در خصوص سلام و یا پیام
آقای ناصری پور گرامی
ما می توانیم سلام را با پیام جایگزین کنیم به شرط آنکه در نسخه های خطی آمده باشد.
البته یک شکل بررسی و پژوهش هم دکتر جنیدی دارند که بدون توجه به نسخه بر اساس دانشی که از زبان پهلوی و اوستا و تاریخ و فرهنگ ایران دارند با دلیل و مدرک واژ ها و بیت ها را دگرگون نوشته اند و بسیار بخش ها را افزدوه خوانده اند و برخی قسمت ها را دستکاری دشمنان ایران می دانند .
به نسخه خالقی مراجعه می کنم ببینم به جای سلام آیا واژه ی دیگری در نسخه های خطی موجود به کار رفته است؟

مصطفا سعادتی چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:20 ق.ظ

ز کاووس دادش درود و سلام/ وزان پس بگفت آنچه بود از پیام

در شاهنامه ها فقط 3 بار از واژه تازی « سلام» استفاده شده است ، و هر 3 بار ابیات با واژه «پیام » آمده اند:
شنیدم همه هرچ دادی پیام /از آن نامداران که کردی سلام
مگر با درود و سلام و پیام / دو کشور شود زین سخن شادکام

اگر نگاهی ژرف نگر به همین داستان بیاندازیم، پی می بریم واژه « سلام » جایی در این ابیات ندارد...
مقاله ای که از دکتر خالقی مطلق در مورد شاهنامه دستنویس فلورانس ( کهنترین دستنویس شاهنامه) نوشته بودند .( در سال 1976 هویت اصلی این دستنویس شناخته گردید.) می نویسند:این دستونیس همچنان که از دستبردهای طولی برکنار نمانده ، از دستبردهای عرضی ، یعنی از عناصر بیگانه در بیتهای اصیل برکنار نمانده است .

مگر با درود و نوید( سلام) و پیام / دو کشور شود زین سخن شادکام.( برداشت از مجله ایران نامه)
واژه تازی « سلام» چه معنایی دارد؟

راستش من دوست دارم برای خودم این بیت را بدون استفاده از این واژه بخوانم:

ز کاووس دادش درود و نوید/ و از آن پس بگفت آنچه بایست بید


مصطفا سعادتی سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:56 ب.ظ

با درود به استاد محسن
از توضیحات شما استفاده بردم.
بین «خورشید روشن ز تاج من است» و «چنان دان که خورشید داد تو داد» تفاوت وجود دارد. این خورشید کجا ، آن خورشید کجا.

خورشیدی داریم که به خاطر تاج کیکاوس روشن است و خورشیدی داریم که خدای داد است و روشنی بخش است و ما را به یاد آیین مهری می اندازد.

شهرزاد سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:21 ب.ظ

درود به دوستان گرامی و همراه

یک نکته کوچکی درباره سودای پرواز کاووس می گویم و بیان دیدگاهم را در این باره می گذارم برای وقتی که به بخش پرواز کاووس رسیدیم. هر چند برخی اعتقاد دارند که کاووس اولین کسی بود که به صورت هدفمند به پرواز فکر کرد ولی در این میان نمی توان پرواز جمشید را بر تخت به آسمان ها نادیده گرفت:
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمان روا
جهان انجمن شد بر تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او ...

به ویژه وقتی روند جریانات پادشاهی جمشید و به دنبال آن کیکاووس را در هر دو داستان مرور می کنیم و عجیب این که این هر دو را دیو در این سفر همراهی و راهنمایی می کند.

موضوع دیگری که می توان روی آن انگشت گذاشت این است که جمشید درست پس از سفر به آسمان، دچار منیت و خودکامگی می شود و این منیت نشانه ای است که به گونه ای دیگر در داستان کیکاووس همراه اوست.
+++

نکته دیگری که در این داستان توجه مرا جلب کرد شباهت نوع سخن گفتن و منی کردن کاووس و جمشید است. در شاهنامه در بخش پادشاهی جمشید می خوانیم وقتی جهان به کام جمشید شد و جهان آرام پر از آوای نوشانوش شد، جمشید از در منیت در می آید:
چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم
چنان است گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از من است
همان کوشش و کامتان از من است
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست و ...

در این داستان هم در خواستگاری کاووس از سودابه چنین منی کردنی را به شکل دیگری در گفتار کاووس می بینیم:

بگویش که:"پیوندِ من در جهان،
بجویند کار آزموده مِهان؛
که خورشید، روشن ز تاج من است؛
زمین پایه‌ی تختِ عاج من است.
هر آن کس که در سایه‌ی من پناه
نیابد، از او گم شود پایگاه.

انگار گفتار و کردار و سرنوشت خودکامگان در همه جای شاهنامه و همه جای این سرای سپنج شباهت اساسی با یکدیگر دارد.
نیره جان مشتاق خواندن دیدگاهت درباره این نوع خواستگاری کاووس از سودابه هستم. آیا از بعد روانشناختی چنین خواستگاری ریشه در خودخواهی ها و اعتماد به نفس کاذب یک فرد نیست از دیدگاه کاووس زمینی که مادر و پرورنده همه موجودات است، تنها به این دلیل وجود دارد که پایه تخت او شود چه برداشتی ازاین گفتار می توان داشت؟

نیره سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:24 ب.ظ

سپاس بانو از توجه و نگاه مثبت شما... با علاقه و برای آموختن و آشنایی بیشتر مشتاقانه خواهم خواند. بر فراز باشید.

چشم به راه دیدگاهت هستم.

نیره سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:18 ق.ظ

درود بر یاران و ارزوی بهروزی
هر روز به این سرای اباد میام و نفسی تازه می کنم و با آموخته هایی نو می رم... ادیشه های تان بر فراز

درود بر نیره

نیره جان با شهرزاد گرامی در باره نحوه خواستگاری کاوس از سودابه گفتمانی داشتیم می دانم که در زمین های روانشناختی خیلی کار کردی و می کنی خیلی مایلم نظرت را در این باره بدانم.

امیدوارم شهرزاد جان هم وقت داشته باشند و نظرشونو اینجا بنویسند.

محسن سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:15 ق.ظ http://http:/after23.blogsky.com

در پاسخ آقای مصطفا بگویم:
من اصلن استاد نیستم اگر نه به این پرسش شما پاسخ می دادم ولی نظرم این است که:
شاید بتوان خورشید را خدای آن روزگار در نظر گرفت. فرقی هم نمی کند. این جا یعنی در اسطوره ها هیچ چیز مطلق نیست. نه در اسطوره که در واقعیت هم. خورشید می تواند قابل پرستش باشد، البته یزدانی که در شاهنامه است خورشید نیست. این را می دانم.
بحث در جزییات این قضیه اصلن در علم و دانش من در باره ی اساطیر و نمادهای شاهنامه نمی گنجد و بضاعت پاسخ دادن را ندارم.
ولی ابایی ندارم که این را بگویم که، خود من حتا امروزه روز، گاه ممکن است توقع داشته باشم که خورشید برایم کاری بکند. توقع زیادی هم نیست. آنقدر بزرگ است که ممکن است بتواند این کار رابکند. البته اگر دون شانش نباشد.
من گاهی در کنار دریا از دریا یک چیزی را درخواست می کنم. یکی دو بار مرتکب کوه نوردی شده ام. و در آن یکی دو بار از کوه چیزی خواسته ام.
به نظرم باید از بزرگان چیزی طلبید. مردمی که در نهایت فلاکت به دیوار امام زاده ای می چسبند و نالان از آن ها دادخواهی می کنند، مگر نه این است که آنان را بزرگ می یابند و در آن ها می بینند که دادگستری کنند؟ تپه و جوی آب و چراغ برق خیابان خیلی درخواست آدمها را اجابت نمی کنند. ولی می توانید از کارون بخواهید که کاری برایتان بکند. یا دماوند یا کاسپین. یا غروب شکوهمند خلیج پارس.
من همیشه از این بابت مورد تمسخر هم واقع می شوم ولی خب هستم.
عرض کردم که، یکی می رود دادش را از یک امام زاده می طلبد.یکی از خورشید و دریا. ماه نه. ماه خیلی بزرگ نیست. اگر بخواهم از ماه چیزی بخواهم همان بهتر که از زمین بخواهم. البته شب های مهتابی شکوهش می تواند داد بدهد.
آتش هم گاه شکوهی بی مانند دارد. شبی سعادتی بود که روی لوله های گاز آتش های نزدیک اهواز دراز بکشم و دستم را زیر سرم بگذارم و یک ساعتی چون یک انسان هیپنوتیزم شده خیره به آن بشوم. آن جا پی بردم که چرا روزگاری، آتش را هم می پرستیدند.
اگر چیزی که نوشتم ربطی به پاسخ شما نداشت ببخشید. کی بورد بود و ذهن من و دیواری کوتاه تر از اینجا برای این افکارم پیدا نکردم.

از پاسخ شما من هم بسیار استفاده کرد.

ناصری پور دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:42 ب.ظ http://naseripoor.blogfa.com

با درودی دیگر
فردوسی میفرماید :
بزرگش نخوانند اهل خرد / که نام بزرگان به زشتی برد
کاووس شاه ایران ، یکی از شخصیت های شاهنامه است واز آنجا که انسان محصول زمان خویش است شایسته نیست مااز برای او که بدنبال توسعه ی قلمرو ایران بوده و حاضر شده حتی جان خود را به خطر بیندازد چنین قضاوت کنیم و واز پس قرنها صفات خیره سری و.. به او بدهیم .
تفکر او چنین بوده پادشاهی نشستن بر تخت زرین نیست و باید کاری بکند وسرانجام کاری کرد که فریدون و ...جرئت آن را نداشتند .
جریان رودابه را درست میفرمایید البته من قصد داشتم تهمینه را مثال بزنم ولی ...
سخن بسیار است . واینها به این معنی نیست که یکی کاملا درست میگوید و دیگری اشتباه . همه چیز در این دنیا نسبی است . لازم است دامنه ی دید مان را افزایش دهیم . بسیار خوشحالم که با شاهنامه شناسی همچون شما آشنا شدم .
خدا نگهدار

درود
بزرگش ندانند اهل خرد / که نام بزرگان به زشتی برد

این بیت از قشنگ ترین بیت های فردوسی است که حالا می بینم گویا خطاب به من نوشته شده است . من اصلا بزرگ نبودم ونیستم. می توانم بپرسم منظورتان کیست چون بزرگانی بسیاری کاوس را خیره سر خوانده اند.

شاید بهتر باشد بحث کاوس را به پایان ببریم و نتیجه بگیریم که من و شما در باره کاوس هم اکنون هم رای نیستیم شاید پسین تر به دید یک سانی برسیم.
تا نظر دوستان چه باشد.


تهمینه: تهمینه هم از زنان انیرانی بود که ندیده عاشق رستم شده بود و برخی نظرشان این هست که اصلا او ترتیب دزدیدن رخش را داده بود تا رستم را به نزد خود بکشاند و در متن هم کاملا روشن است.

ما اینجا گرد آمده یم تا ددیگاه و دانسته هایمان را به اشتراک بگذاریم و به فرمایش شما دامنۀ دیدمان را گسترش دهیم . دانش خود را در باره شاهنامه اندک می دانم و اینجا از شما دوستان یاد می گیرم.

شاد و تندرست باشید

فرشته دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:03 ب.ظ http://fershteh.aminus3.com/

سلام بر همه
می خوانم ویاد می گیرم
:)

سلام فرشته جان
همیشه از دیدنت در اینجا بسیار خوشحال می شوم. من هم چیزهای زیادی از تو یاد گرفته و می گیرم و یادت همیشه برایم توان بخش است.

مصطفی سعادتی یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:13 ب.ظ

استاد محسن با سپاس از پاسخ شما:
من متوجه خورشید نمیشوم ... آیا خورشید داد را می دهد؟!یا خدا.... می تونه خورشید همون خدا باشه؟

فرانک یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:21 ب.ظ

درود پروانه گرامی
تخیل جهان سرشاری است از تازگی ها و نوآوری ها. اسطوره ها، افسانه ها و آیین ها از تخیل انسان سرچشمه می گیرند و بعد جامه ی عقل می پوشند. ایرانی تخیل ورز در روزگاری کهن آرزوی پرواز را در رفتار کاوس شاه به نمایش گذاشت و عقل ایده گرایش هم آن را به چالش کشید. این رفتارها دو روی یک سکه هستند.
تخیل انسان گسترده است این تخیل به جهان زیرزمین و دنیای مردگان هم سفر کرد. به جهان خدایان و عالم قدسی هم سفر کرد.این تخیل چه ها که نمی کند. اصلا ادبیات از این تخیل تغذیه می کند. ژول ورن هم با تخیل به ماه و زیر دریا و زیرزمین سفر کرد. اولین سفینه ی فضایی را ژول ورن در سفر به ماه ساخت اولین زیردریایی پیشرفته در بیست هزار فرسنگ زیر دریا ساخته شد.پس حتما فرانسوی ها بسیار مفتخرند و به آن می بالند و بر گذشته شان افتخار می کنند!!! دیروز گذشت. ادبیات شناخت است و گام برداشتن نه سکون و بر رفته ها بالیدن.

با درود
این قسمت تخیل یکی از قسمت های ذهن های خلاق است که در داستان جمشید و کاوس شکل پرواز را می بینیم.
چه خوب که این پیام را نوشتی و یادآوری شد در باره ذهن خلاق فردوسی یادداشتی داشته باشیم.


"ادبیات شناخت است و گام بر داشتن، نه سکون وبر رفته ها بالیدن"

آفرین

ناصری پور یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:07 ب.ظ http://naseripoor.blogfa.com

با سلام و درود
در پاسخ به پاسخ شما : درجمعه 17 شهریور
جوجه شمردن در پایان پاییز چه نگاه نا امید کننده ای ...!
لازم بذکر است که شاهنامه کنایه ای از کل تاریخ ایران است .
اگر منظور از جوجه شمردن در آخر پاییز ، سرنوشت کیکاووس که سرانجام به بدی می گراید تا آنجا که فره ایزدی از او می گسلد باشد باز هم نمی توان منکر کارهای بزرگ او بود .
باج دادن چندین کشور به امپراطوری ایران قابل انکار نیست اما حمله ی اعراب مسئله ی دیگریست . انگیزه وهدف اصلی اعراب صدور دین الهی است نه کشور گشایی .
قدرت زمینی و دریایی را هم ارجاع داده اید به آخر پاییز . آخر پاییز کاووس یا ایران .؟..اگر منظور کاووس باشد هر کسی در زندگی نقطه ی اوج و نشیبی دارد کاووس هم انسان است و ...اگر منظور ایران باشد ربطی به کاووس ندارد شاید بی تدبیری نسل های بعد باشد .
در مورد عشق زنان انیرانی به مردان ایرانی از کم تا بقول شما " به شدت " !!! حداقل در داستان زندگی رودابه وسودابه توی متن خبری نیست البته قبل از خواستگاری . بعد از پیشنهاد و پذیرش حرف دیگریست و آن بحث دیگری دارد ...
دلیل آشنایی رودابه را که میدانید . پاسخ مثبت سودابه هم از سر چاره جویی است نه عشق !
یکی از دلایل از دست دادن فره ایزدی اندیشه ی قابل ستایش پرواز کردن کاووس است واین افتخاری است برای ایران که نخستین انسانی که پرواز کرد یک ایرانی بوده صرفنظر از نتیجه ... آنهم در هزاره های پیش ...
سخن آخر : تنها خواندن وگذ شتن از ابیات شاهنامه برای نسل ها کافی نیست دقت ، برداشت آزاد ، پندآموزی و...بر حجمی خواندن برتری دارد
شاد و سرافراز باشید . ناصری پور

با درود
1-
"شاهنامه کنایه ای از کل تاریخ ایران است"
به نظرم هیچ کتابی نمی تواند این خصوصیات را به صورت مطلق داشته باشد. که البته جای بحث و گفتگو دارد. پیش از این هم نوشتم بسیاری پژوهشگران معتقدند شاهنامه یعنی تاریخ ایران و سی سال روی این موضوع کار کرده اند و همه چیز را با تاریخ مطابقت داده اند و این قسمت کردن شاهنامه به سه بخش اساطیر و حماسی و تاریخی قبول ندارند و برخی پژوهشگران با دید اساطیر و حماسی و تاریخ نگاه می کنند و طبیعتا نگاهشتن دید رمز و معنی به شاهنامه است که شما با دسته اول هم رای هستید و من با اجازه شما با دسته دوم.

2-
یکی از آخر پاییزهای کاوس زیاد دور نیست همین داستان بعدی است که کاوس به دست شاه هاماوران اسیر می شود و در داستان بعد از آن افراسیاب به ایران می آید و بر تخت شاهی می نشیند.
تا اینجا یک بار کاوس به مازندران رفت و اسیر شد به همراه آن همه پهلوان نامدار که در داستان های جنگ های کین خواهی سیاوش به خصوص در در جنگ دوازده رخ می بینیم اینها چه پهلوانانی بودند.
این بار دوم است که می رود و اسیر می شود .
راستی اگر نیروی رستم نبود ایرانی پس از کاوس وجود داشت.
تا همین جا برای اثبات بی خردی و خودکامگی و زیاده خواهی کاوس بس است.
3-
فره: فره در وجود همه هست در وجود شاه، پهلوان و همه ایرانی ها .. اینکه این فره در وجود یکی بمان و یا برود بسته به رفتار ها و خرد اوست.
4-
حمله به اعراب ایران را چون پس از شاهنامه است بهتر است بحثش را کنار بگذاریم.

5-
قدرت زمینی و دریایی: این را حتما شما درست می فرمایید.

6-
عشق های دختران انیرانی به ایرانیان
رودابه: شاید بتوان ناب ترین داستان عاشقانه شاهنامه را داستان زال و رودابه دانست.
رودابه ندید عاشق زال شد و با فرستادن پرستندگان به شکارگاه زال ، شب زال را به پای دژ کشید و گیسش را پایین انداخت و به زال گفت بگیر و بیا بالا.... در واقع خواستگاری در کار نبود. اگر لازم هست بیت هایی که نشان عاشق بودن رودابه است را اینجا بیاورم.

سودابه: بیت ها در اینجا نشان می دهد سودابه بر خلاف میل پدر خیلی هم دلش می خواست به مشکوی کاوس برود. در داستان بعدی میبینیم که سودابه چه می کند. شاید تنها جایی که بتوان گفت سودابه عاشق کاوس بوده اینجاست.

7-
پرواز کاوس: این شکل که شما نگاه می کنید یعنی صرفا پرواز از دید من هم از نکات مثبت کاوس است ولی اگر از دید معنی به آن نگاه کنیم مفهوم فرق می کند.

8-
حجمی خواندن: کاملا درست می فرمایید. حجمی خواندن کار درستی نیست .

از پاسخ شما بسیار سپاسگزارم

محسن یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:42 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

و اما پاسخ من به مصطفا.
من در خواندن این بیت خیلی مشکل داشتم. نمی توانم آن را به شکل حروف فونتیک بنویسم که خیلی علامت ها می خواهد و اگر کی بورد من هم آن را داشته باشد من در توانم نیست که آن ها را از دل کی بورد بیرون بکشم.
ولی در مجموع این برداشت را کردم که اگر کسی از فرزندان قباد بشود دامادت عین این است که خورشید داد را بر تو عرضه کرد و آن چه که سزاوار آن بودی را به تو بخشید.

محسن یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:35 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

من اگر سیاوش زنده می شد این قدر خوشحال نمی شدم که آقای مصطفا با نام خودشان کامنت گذاشتند. من خیلی بیشتر دوست دارم که کسانی به نام مصطفا و علی و محمد و ....... شاهنامه خوانی بکنند و شاهنامه را پارس بدارند و ......... باقی کامنت را سانسور می کنم.

مصطفی سعادتی یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ب.ظ http://rahekherad.blogfa.com

درود
مصرع : چنان دان که خورشید داد تو داد
اگه دوستان توضیحی در مورد بدهند خوشحال می شوم.

در ضمن به احترام سفارش و اندرز استاد محسن اینجانب با نام واقعی خودم مطلب می نویسم.

درود بر شما
شما که نامه باستان را در اختیار دارید و حتما خوانده اید آیا شما جز این می بینید؟

تا نظر دیگر دوستان چه باشد.

پ. ن.:برای اطلاع خوانندگانی که کتاب را ندارند :
دکتر کزازی در آن نوشته اند این مصرع ریشه در اندیشۀ آیین مهر در ایران دارد.

ناصری پور شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:34 ب.ظ http://naseripoor.blogfa.com

سلام
باتشکر از تایید نظر و پاسخ شما
با عرض معذرت پاسخی که داده اید اشکالاتی دارد که در اولین فرصت ( پس از پایان سفر ) به آن خواهم پرداخت .

سلام
با سپاس از پاسخ شما
بسیار خوشحال خواهم شد اشکالاتم را بگیرید.
سفر خوبی را برایتان آرزومندم

ناصری پور جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:32 ق.ظ http://naseripoor.blogfa.com

با درود بیکران
*****جهانگشا کاووس *****
براستی کاووس را میتوان نماد شجاعت ایرانیان دانست .

کاووس شاه معروف به* شاه خیره سر* بار دیگر سرزمینی را به قلمرو خویش می افزاید . در ابتدای داستان آنجا که جغرافیای تاخت و تاز های کاووس آشفته و نااستوار به نظر میرسد (البته اگر آنها را در یک زمان فرض کنیم ...!!!) فردوسی میخواسته برخی فتوحات کاووس را یادآور شود تا عظمت اراده و قدرت کاووس بر ما آشکار شود . ناگفته پیداست که نتیجه ی این لشکر کشی و کشور گشایی وباج دادن یمنی ها تا زمان اسلام ادامه داشته ...
در این داستان چند نکته ی دیگر هم اهمیت دارد :
قدرت زمینی و دریایی ایران در آن زمان – پاسخ خردمندانه ی سودابه به پدر – بجا آوردن رسم و آیین خواستگاری و ازدواج در اوج قدرت و تسلط - گذشت و برخوردهای مقتدرانه ی کاووس
داستان زیبا و افتخار آمیزیست .

درود بیکران بر شما هم
نماد شجاعت!
جوجه را آخر پاییز می شمارند.

البته این جهانگشایی را باید در متون دیگر هم مطالعه کرد چون با توجه به نامۀ باستان در متوندیگر به این شکل آورده نشده است.
اگر این باج دادن ها را زمان اسلم بدانیم پس باید حمله اعراب را ریشه اش را در همین باج دادن ها دید!
البته من خیلی به شکل واقعی به این داستان ها نگاه نمی کنم. والبته برخی پژوهشگران نامی و بزرگ شاهنامه را صد در صد تاریخی می دانند. حتی قسمت ها تا پیش از کیانیان را.

این بیت :
ز مُکران شد آراسته تا زره؛ میان‌ها ندید ایچ رنجِ گره.
توجه مرا جلب کرد. مکران یا سیتان مگر حوزه فرمانروایی رستم نبود که در همین داستان پیش تمام و کمال به رستم داده شد و اکنون زال و رستم و رودابه و خاندانشان در آنجا هستند! چطور می توانستند عده ای راهزن آنجا زندگی کنند!

قدرت زمینی و دریایی ! بله این هم نکته ای است ولی باز هم باید برویم سراغ آخر پاییز!

سودابه: در شاهنامه این نکته جالب است که همه دختران انیرانی به شدت تمایل همسری ایرانیان را دارند چه شاه و چه پهلوانان: رودابه، سودابه، تهمینه، کتایون و از همه مهمتر فرنگیس!
بله اینجا قسمت خوب شخصیت سودابه است و سودابه به شدت عاشق کاووس است.
زیبا و افتخار آمیز! نه از همه جنبه ها.

آقای ناصری پور گرامی از خواندن دیدگاه شما بسیار خوشحالم و از همراهی شما بسیار سپاسگزار

مهدی فر زه جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:10 ق.ظ http://jametajali.blogfa.com/

هاماوران مخفف هامون وران یعنی صاحبان دشت و صحرا
هودج . [ هََ / هُو دَ ] (ع اِ) چیزی چون سبدی بزرگ و سایبانی بر سر آن که بر پشت اشتر نهند و بر آن نشینند و آن مانند کجاوه و پالکی جفت نیست

سلام.

برایم جالب بود ؛ آموختم.

از شما و دیگر دوستان گرامی خواهش می کنم دیدگاههایشان را نسبت به واژه نامه بنویسند تا یک مجموعه خوب ومرتب برای کسانی که از طریق گوگل به اینجا می آیند داشته باشیم.
اگر در هر داستان کمی و کاستی دیده می شود حتما بنویسند تا اصلاح شود.
از همراهی شما سپاسگزارم

محسن پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:36 ب.ظ http://http:/sedahamoon.blogsky.com

هفت گردان؟ این را نمی دانم کجاست. چرا که بعد از سه داستان بعدی که من خوانده ام داستان رزم رستم با سه شاه و رهایی کاووس از بند است.
خانم پروانه مرا ببخشید که بیشتر از هر چیز معمولن در زندگیم به ابزارهای کارم می پردازم. من یک وقتی مشق خط می کردم. باور نمی کنید اگر بگویم که: قلم تراشم و کاغذهایم و مرکبم از استادانم بهتر بودند. ولی خطم؟ هیهات بود. همه هم همیشه به من این سرکوفت را می زنند که تو بیشتر از متن به حاشیه می پردازی ولی چه کنم؟ اینم.
در ضمن این را هم بگویم که از ابتدای داستان سهراب تا کشته شدنش به دست رستم را از همین جا رزرو می کنم. یا با واژه ای دیگر بگویم که کنترات کرده ام. این داستان سهراب را. واژه ای پارسی برای این رزرو و کنترات سراغ ندارم. و نیز اگر هم کسی خواند، خب بخواند. ولی من هم می خوانم. یعنی در وبلاق وزین صداهامون لینکش را خواهم گذاشت. کما این که تا کنون، دو تا از داستان هایش آن جا هست. باشه؟ باشد؟
از فیروز چه خبر؟

یک چیز دیگر را هم بگویم و آن این که اگر بر این داستان ها کامنتی نمی گذارم که مرتبط با داستان باشد اولن از همان حاشیه ها منتج می شود ثانین این که تا این جا را به قول فیلم سازان دکوپاژ شده می دانم. سئوالی هم ندارم. شاهنامه است و داریم با هم می خوانیم. من خاموشم. ضرب المثلی داریم که می فرماید:
در اندرون من خسته دل ندانم چیست / که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.
بند اول این بیت را فراموش کرده و نشنیده بگیرید ولی شاهنامه در فغان و در غوغاست.
این در مورد داستان هایی که خودم می خوانم که دیگر جای خود دارد. من می توانم در آزمون دوره ی PHD این داستان هایی که خودم خوانده ام شرکت کنم و قبول شوم.
مرا برای پر حرفی ام ببخشید. خیلی وخت بود که می خواستم این ها را بنویسم ولی ........... ننوشته بودم.

داستان هفت گردان درست پیش از داستان رستم و سهراب است.

خواندن شاهنامه نه تنها حاشیه نیست بلکه مهمترین و اصلی ترین کار شاهنامه است. یعنی این اصل در واقع فراموش شده و بیشتر به حاشیه ها می پردازند مثلا خواندن نثر شاهنامه و یا خواندن نقدها اینکه اصل داستان را خوانده باشند. و یا در ایمیل های فورواردی بیت هایی که معلوم نیست از چه کسی هست به عنوان شاهنامه و فردوسی برای هم فوروارد می کنند.خلاصه اینکه حاشیه های شاهنامه خیلی بیشتر از خواندن شاهنامه مطرح هستند.

داستان رستم و سهراب: شما لطف می کنید و مایۀ خوشحالی است شما بخوانید و به صورت یک مجموعه در صداهامون بگذارید و من هم با خیال راحت هر قسمتی که خواننده ای نداشت داستان را از آنجا برمی دارم.

فیروز از اینکه از روش خواندنش تعریف کردید خیلی خوشحال است باید این پیام شما را برایش بخوانم تا نظرش را اینجا بنویسم. مانند همیشه ترجیح می دهد در باره پیام ها برایش صحبت کنم تا بیاید و بخواند.

در باره تنها خواندن شاهنامه بدون اینکه در باره بیت ها صحبت کرد باید بگویم من هم با همه صحبت هایی که در باره بیتها می شود ترجیح می دهم بیشتر دل به بیت ها بسپارم تا نقدها و بررسی. همیشه پس از چند بار خواندن چیزهای تازه تری در آن می بینم و همیشه داستان ها برایم نو هستند و مانند چتری می ماند که مرتب باز و بزرگ می شود.
شما بزرگ ما هستید و هرچه بنویسید از آن یاد می گیریم.
خیلی پیام به یاد ماندنی بود.

محسن پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:53 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

راستی خواستم عرض کنم که دلمان برای شنیدن شاهنامه خوانی فیروز تنگ شده. ایشان خیلی بی تا این کار را می کنند. بسم الله فیروز.

پاسخ فیروز: به روی چشم

محسن پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:52 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

یعنی داستان های بعد از پیام فرستادن رستم به نزد شاه هاماوران.

این را بگویم که یکی از دوستان گرامی داستان هفت گردان را خواهند خواند.

محسن پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:50 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

خواستم خبر بدهم که من سه داستان بعدی را هم خواندم. بنابراین دوستان اگر لطفی می کنند که حتمن می کنند، داستان های بعدتر را بخوانند تا اینجا همیشه صداهای خودمان باشد. و نه صدای استاد.

پروانه چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:50 ب.ظ

.

با درود
با هم خواندیم که کاوس به ایران باز گشت و کاوس با دادن یک نبشته نیمروز را به رستم سپرده و او را روانه می کند.
بشد رستم و شاه بنشست، شاد؛/ جهان کرد روشن به آیین و داد.
زمین گشت پر سبزه و آب و نم؛/ بیاراست گیتی چو باغ ارم.

ولی کاوس شاهی نا آرام است و در پی زیاده خواهی.فردوسی متون پیش از خود را خوانده و با ذهن خلاقش کاوس را اینچنین که در شاهنامه می خوانیم برای ما به تصویر کشیده است تا خود به رمز و معنی آن پی ببریم.

فرانک گرامی در پیام های پیشین نمونه ای از این متون گذشته را در باره کاوس و دلیل داشتن خویشکاری اش را برای ما نوشتند. امیدوارم بتوانیم با یاری دوستان مطالب بیشتری در این باره داشته باشیم.

با سپاس فراوان از محسن گرامی که زحمت خواندن داستان را کشیده اند و فرانک جان که این داستان بلند را تایپ کرده اند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد