انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

جنگ کاوس با شاه مازندران (1611-1725)


داستان را با آوای فرانک از اینجا  بشنوید



1611چو رستم ز مازندران گشت باز،سر جادوان رزم را کرد ساز.

سرا پرده از شهر بیرون کشید؛ سپه را همه سوی هامون کشید؛ 

سپاهی که  خورشید شد ناپدید،چو گَردِ سیاه از میان بردمید.

همی رانْد لشکر بدان سان دمان؛ نجُست ایچ، هنگام ِرفتن، زمان. 
1615چو آگاهی آمد به کاوسْ شاه، که:«تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه». 

بفرمود تا زستم ِزالِ زر نخستین، بدان کین، ببندد کمر. 

به توس و به گودرزِ گِشوادگان، به گیو و به گرگین و آزادگان، 

بفرمود تا لشکر آراستند؛ همه جنگِ دیوان همی خواستند. 

سراپردۀ شهریار و سران، کشیدند بر دشتِ مازندران. 
1620سوی میمنه، توسِِ نوذر به پای، دلِ کوه پر نالۀ  کرٌنای. 

چو گودرز ِگشواد، بر میسره؛ زمین کوهِ آهن شده، یکسره. 
 سپهدارْ کاوس، در قلبگاه؛ ز هر سو، رده برکشیده سپاه. 

به پیشِ سپاه اندرون، پیلتنکه در جنگ هرگز ندیدی شکن. 

یکی نامداری، ز مازندران، به گردن برآورده گرزِِ گران، 
1625که جُویان بُدش نام و جوینده بود؛گرایندۀ گرز و گوینده بود.

همی جوشن اندر تنش برفروخت؛ همی تفٌِ تیغش زمین را بسوخت. 

بیامد؛ به ایرانْ سپه برگذشت؛ بتوفید، از آواز او، کوه و دشت. 

همی گفت:« با  من که جوید نبرد جز آن کو برانگیزد از آب گَرد؟» 

ندادند پاسخ دلیرانِ شاه؛ بپژمرد بر جای، گفتی، سپاه. 
1630به ایرانیان گفت کاوسْ شاه، که:« کس را نیامد سویِ رزم راه ؟

از این دیوتان دل چنین خیره شد!وز آوازِ او، دیده ها تیره شد!». 

یکی برگرایید رستم عِنان؛ بر ِخسرو آمد، زدوده سِنان؛

که:«دستور باشد مرا، شهریار! شدن پیشِ این دیوِ ناسازگار؟»

بدو گفت کاوس:«کاین کارِ تُست؛ از ایران، نخواهد  کَس این جنگ جُست». 
1635برانگیخت رخشِ دلاور ز جای، به چنگ اندرون، نیزۀ جان ربای. 

به آوردگه رفت، چون پیلِ مست؛ یکی پیل زیر، اژدهایی به دست. 

عنان را بپیچید و برخاست گَرد؛ ز بانگش، بلرزید دشتِ نبرد. 

به جویان، چنین گفت:« کای بد نشان!بیفگنده نامت ز گردن کشان! 

همی، بر تو بر، جایِ بخشایش است؛ نه هنگامِ آوَرْد و آرایش است. 
1640بگرید تو را آنکه زاینده بود،فزاینده و هم گراینده بود».

بدو گفت جویان که:« ایمن مشو ز جویان و از خنجرِ سَرْدِرَو ؛

هم اکنون، بسوزد دلِ مادرت؛ بگرید بر این جوشن و مغفرت». 

چو آوازِ جویان به رستم رسید، خروشی چو شیرِ ژیان برکشید.

پسِ پشتِ او اندر آمد چو گَرد؛سِنان بر کمرگاهِ او راست کرد.
1645بزد نیزه بر بندگاهِ زره؛ زره را نمانْد ایچ بند و گِرِه.

ز زینش جداکرد و برداشتش؛ چو بر بابْزَنْ مرغ، برگاشتش. 

بینداخت از نیزه او را به خاک؛ دهن پر ز خون و زره چاک چاک.

دلیران و گُردانِ مازندران شگفتی فروماندند، اندر آن. 

تهمتن یکی بانگ زد:«کای سران! دلیران ایران و جنگاوران! 
1650همه کینه جویید و جنگ آورید؛ همه رسم و راهِ پلنگ آورید». 

بر آمد، ز هر دو سپه، بانگِ کوس؛ هوا نیلگون شد؛ زمین آبنوس.

چو برقِ درخشنده از تیره میغ، همی آتش افروخت از گُرز و تیغ. 

هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش ،ز بس نیزه و گونه گونه درفش.

زمین شد به کردار دریایِ قیر، همه موجش از خنجر و گرز و تیر.
1655دوان باد پایان، چو کشتی بر آب ؛سوی غرق دارند گفتی، شتاب. 

همی گرز بارید بر خود و ترگ چو باد ِخزان بارد از بید برگ

به یک هفته دو لشکرِ نامجوی به روی اندر آورده بودند روی

به هشتم جهاندار کاوس شاه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه 

به پیش جهاندار گیهان خدای همی بود گریان زمانی به پای. 
1660وز آن پس بمالید بر خاک روی چنین گفت کای داورِ راستگوی 

بر این نرٌه دیوانِ بی ترس و باک ز تو، آفرینندۀ داد و پاک، 

بخواهم به پیروزی و فرُهی به من باز ده فرٌِ شاهنشهی». 

بپوشید از آن  پس به مغفر سرش بیامد برِ نامور لشکرش

خروش آمد و نالۀ کرٌنای بجنبید چون کوه، رستم زجای 
1665سپهبد بفرمود تا پیل و کوس ز پشت سپاه اندر آورد توس

چو گودرز با زنگۀ شاوران چو گرگین و رُهٌام و جنگاوران. 

گرازه همی شد بسانِ گراز درفشی بر افراخته شصت باز 

چو فرهاد و خُرٌاد و بهرام و گیوبرفتند با نامدارانِ نیو

تهمتن به قلب اندر آمد نخست زمین را به خونِ دلیران بشست 
1670چو گودرز گشواد بر میمنه سلیح و سپه برد و کوس بُنه 

از این میمنه تا بدان میسره بشد گیو چون گرگ، سوی بره 

ز شبگیر تا تیره شد آفتاب همی خون به جوی اندر  آمد چو آب 

ز چهره بشد شرم و آیین و مهر همی گُرز بارید گفتی سپهر 

ز کشته به هر جای بر، توده گشت گیاها به مغز ِسر آلوده گشت 
1675چو رعدِ خروشنده شد بوق و کوس خور اندر سراپردۀ آبنوس

از آن سو که بُد شاهِ مازندران بشد پیلتن با سپاهی گران 

زمانی نکرد او یله جای خویش بیفشارد بر کینه گه پای ِخویش 

بر آورد آن گرزِ سالار کُش نه با پیل جان و نه با دیو هُش

فگنده همه دشت خرطومِ پیلهمه کشته دیدند بر چند میل 
1680از آن پس تهمتن یکی نیزه خواست سوی شاهِ مازندران تاخت راست 

یکی نیزه زد بر کمربندِ اویز گَبر اندر آمد به پیوند اوی 

شد از جادوی تنش یکپاره کوه از ایران بر او بر نظاره گروه 

تهمتن فرو ماند اندر شگفت سناندار نیزه به دندان گرفت

رسید اندر او تیز کاوس شاه اَبا پیل و کوس و درفش و سپاه 
1685به رستم چنین گفت کای سرفراز چه بودت که ایدر بماندی دراز

بدو گفت رستم که چون رزمِ سخت ببود و برافروخت بیدار بخت 

مرا دید این شاه مازندران به گردن برآورده گرزِ گران 

به رخشِ دلاور سپردم عنان زدم بر کمرگاه او بر، سنان 

گمانم چنان بود کز دلش خون کنون آید از کوهۀ زین برون 
1690بر این گونه خارا یکی کوه گشت ز جنگ و ز مردی بی انبوه گشت 

ز لشکر هر آن کس که بُد تیز چنگ پَسودند یک دست با خاره سنگ 

نه برخاست از جای سنگِ گران میان اندرون شاه مازندران 

گوِ پیلتن کرد چنگال باز بدان آزمایش نبودش نیاز 

بدان گونه آن سنگ را برگرفت کزو ماند لشکر سراسر شگفت 
1695پیاده همی رفت بر کِتف کوه خروشان پسِ پشت او در گروه 

اَبَر کردگار آفرین خواندندبر او زرٌ و گوهر برافشاندند

به پیش سراپردۀ شاه برد بیفگند و ایرانیان را سپرد 

بدو گفت ار ایدون که پیدا شوی بگردی از این تُنبل و جادوی 

و گرنه به پولادِ تیغ و تبر ببرٌم همه سنگ را سر به سر».
1700چو بشنید شد چون یکی پاره ابر به سر بَرْش، پولاد به تنشْ گبر.

تهمتن گرفت آن زمان دستِ اوی بخندید و زی شاه بنهاد روی .

چنین گفت:«کاوردم این لَختِ کوه!»  برفتند لشکر همه، همگروه. 

به رویش نگه کرد کاوس شاه ندیدش سزاوار تخت و کلاه 

وز آن رنجها یک به یک یاد کرددلش خسته شد سر پر از باد کرد
1705به دژخیم فرمود تا تیغِ تیز بگیرد کند تنْش را ریز ریز 

به لشکرگهش کَس فرستاد زود بفرمود تا خواسته هر چه بود

ز گنج و ز تخت و ز تاج و کمر ز اسپ و سِلیح و کلاه بزر

نهادند هر جای چون کوه کوه برفتند گردان همه همگروه 

سزاوار هرکس ببخشید گنج بویژه کسی کِش فزون بود رنج 
1710ز دیوان هر آنکس که بُد ناسپاس وز ایشان دلِ انجمن در هراس 

بفرمودشان تا بریدند سرفگندند هر جای بر رهگذر

وز آن پس بیامد به جایِ نماز همی گفت با داورِ پاک راز 

به یک هفته بر پیشِ یزدان پاک همی با نیایش بپیمود خاک

به هشتم درِ گنجها کرد باز ببخشید آن را که بودش نیاز 
1715همی بود یک هفته زاین گونه نیز ببخشید آن را که بایست چیز

دگر هفته چون کارها گشت راست می و جام زرٌین و میخواره خواست 

سیم هفته با ویژگان می به چنگ به مازندران کرد چندی درنگ 

تهمتن چنین گفت با شهریار که هرگونه ای مردم آید به کار 

مرا این هنرها ز اولاد خاستکه بر هر سویی راه بنمود راست 
1720به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش نیکوی را نوید 

کنون خلعت شاه باید نخست یکی عهد و مُهری مر او را درست 

که تا زنده باشد به مازندران پرستش کنندش همه مهتران 

چو بشنید گفتار خسرو پرست جهاندارْ کاوس یازید دست 
1624
1625
ز مازندران مِهتران را بخواند
سپرد آن زمان تختِ شاهی بدوی
از اولاد چندی سخنها براند
وز آنجا سوی پارس بنهاد روی.  


.                       

واژه نامه:

1612-سراپرده: خرگاه

1617-آزادگان: ایرانیان , «ایران در اِران بوده است که از دو پاره اِر + ان (= پساوند جای )ساخته شده است ) پس اران یا ایران به معنی « سرزمین آزادگان یا به سخنی دیگر , «سرزمین آریاییان» 

است . ایر  ریخت پارسی شده اِر است که آن را در واژه هایی چون آریا و آریان و آرین باز میابیم .

در شاهنامه ، ایرانیان آزادگان یا آزاد مردان نیز خوانده شده اند که تازیان آن را به «بنوالاحرار» برگردانیده اند.

1621-زمین کوه آهن شده یکسره : با تشبیه رسا از بسیاری جنگ افزار به کوه آهن تشبیه شده است .

1623-شکن : شکست

1627-توفیدن : آشفتن و شور و هنگامه انگیختن است.

1628-انگیختن گرد از آب استعاره ای تمثیلی است از انجام کاریست شگرف و شگفت که هر کس به انجام آن توانا نیست.

1636-پیل مست:استعاره ای آشکار از رخش

         اژدها :استعاره ای از کمند که در فرو گرفتن دشمنان و به کام در کشیدن آنها به                           اژدها تشبیه شده است.

1637-عنان پیچیدن و گرد برخواستن : کنایه از اسب به هر سو تاختن

1638-بد نشان: بد کردار

1639-بخشایش:دلسوزی  

        آرایش :آمادگی


نام ها :

توس پسر نوذر یکی از پهلوانان بزرگ شاهنامه و سپهدار سپاه ایران است. وی ملقب به زرینه‌کفش است.

توس:

پدر وی نوذر شاه ایران بود که در جنگ با تورانیان به دست افراسیاب اسیر و سپس کشته شد. پس از مرگ نوذر بزرگان ایران به دلیل اینکه توس و گستهم فرزندان وی را لایق پادشاهی نمی‌دیدند شخص دیگری به نام زو را به شاهی برگزیدند.

طوس در جنگهای بسیاری به عنوان سپهدار ایران حضور دارد. در داستان سیاوش پس از آن که شاه ایران، رستم و سیاوش را متهم به تن آسایی می کند، توس را به فرماندهی سپاه ایران برای نبرد با تورانیان می فرستد. وی در یکی از جنگها که فرماندهی سپاه ایران برای جنگ با تورانیان را از طرف کیخسرو بر عهده دارد با بی تدبیری موجب کشته شدن فرود برادر کیخسرو می‌شود.



گودرز:

 پسر کشواد از پهلوانان بزرگ ایران در شاهنامه است. گودرزیان(خود گودرز و پسرانش رهام و گیو و نوه اش بیژن بقیه پسران و نوادگان گودرز) که از بزرگ‌ترین خاندانهای پهلوانی در شاهنامه‌اند از نسل اویند. در جنگهایی که به خونخواهی سیاوش انجام شد حضور داشت و گاه فرماندهی سپاه را بر عهده داشت. از کارهای مهم او یکی آنست که شبی خوابی دید که در آن سروش به او می‌گوید: رهایی از شر افراسیاب به دست کیخسرو ممکن است. کیخسرو پسر سیاوش است و از سوی مادر از نژاد تور است و اینک در توراناست و ...

پس گودرز پسر خود گیو را به دنبال کیخسرو فرستاد.

گودرز پس از کیخسرو نیز زنده بود. چرا که پس از مشایعت کیخسرو تا نیمهٔ راه (هنگامی که کیخسرو ترک سلطنت می‌کند) به پیشنهاد او به همراه رستم و زال باز گشت.

'گودرز نام شاه اشکانی [45-51 میلادی] که از سال 41 میلادی با وردان بر سر پادشاهی کشمکش داشت و سرانجام با کشته شدن وردان به دست بزرگان پارتی به پادشاهی رسید. کتیبه‌ای از او به زبان یونانی در بیستون باقی است.


گیو (بر وزن تیز):، پسر گودرز و برادر رُهام از پهلوانان بزرگ و خوشنام ایران در شاهنامه است. از بزرگ‌ترین کارهای او رفتن به توران در جستجوی کیخسرو و یافتن او پس از هفت سال و آوردن او و مادرش، فریگیس، به ایران است. او در این کار، خصوصاً هنگام بازگشت، رشادت‌ها و پهلوانی‌ها کرد.


گیو همچنین داماد رستم (از طریق وصلت با بانوگشسپ) بود. در شاهنامه او تنها دارای یک فرزند به نام بیژن است. بروز احساسات پدرانه از گیو در جای جای شاهنامه صحنه‌های دل‌انگیزی می‌آفریند که خطوط شخصیت او را پررنگ می‌کند.*[۱]

سرانجام کار گیو در شاهنامهٔ فردوسی این است که او همراه رهام و سه پهلوان دیگر همراه کیخسرو می‌شوند در سفر نهائی کیخسرو به سوی پروردگار و ترک این جهان سفلی. علی رغم گوشزدهای کیخسرو که فقط کسانی که از فرّ ایزدی برخوردار باشند می‌توانند این راه را طی کنند وگرنه نابود و یا ناپدید خواهند شد، پنج پهلوان (از جمله گیو) تصمیم گرفتند که با کیخسرو همراه شوند. سرانجام پس از برگذشتن کیخسرو بسوی عالم بالا، هر پنج پهلوان گرفتار برف و بوران شده و همانجا ناپدید شدند.

رهام:

  • از پهلوانان ایرانی شاهنامه فردوسی پسرگودرز*[۱] و نوه کشواد زرین کلاه و همچنین پدر فرهاد بود او از شجاعان گیتی بود و در زمان کیخسرو جنگهای مردانه نمود وی در جنگهایی که با تورنیان و خاقان چین و جنگهای که به خونخواهی سیاوش به فرماندهی گودرز پدر خود و یا رستم شرکت میکرد.

در فارسی و شاهنامه با نام رُهام و در زبان اوستایی رئوهوم یا رئو هائوم است. او همراه کاووس و دیگر پهلوانان به مازندران رفت و گرفتار شد تا رستم آنان را رهانید. در جنگهایی هم که به خونخواهی سیاوش انجام شد حضور داشت. از کارهای مهم او کشتن بارمان تورانی در جنگ دوازده رخ است.*[۳] در شاهنامه رُهام به همراه بسیاری دیگر از پهلوانان همانند برادرش گیو و برادر زاده اش بیژن پس از عروج کیخسرو به آسمان در توفان برف ناپدید می‌شود.

گرگین:

گرگین یکی از پهلوانان ایرانی شاهنامه و پسر میلاد یکی دیگر از پهلوانان شاهنامه است. نام او را به گرگ منسوب داشته اند، یعنی به حدت و نیروی گرگ. در زمان پادشاهی کیخسرو او را مأمور همراهی بیژن در جنگ گرازان می‌کنند ولی او بیژن را گمراه کرده و موجب گرفتار شدن او در دست تورانیان می‌شود.


گرازه:

نام پهلوانی نام بردار از تخمه گیو نام این پهلوان در نامه پهلوی «شهرستان های ایران » ورازاک گپگان آ مده است و بنیاد شهر نصبین بدو باز خوانده شده است :

شهرستان نسیبین(=نچیبین) ورازک گپکان کرت.

«گپکان » همان گیو گان است به معنی از دودمان گیو .

زنگۀ شاوران:

زنگهٔشاوران پهلوانی ایرانی در شاهنامه و پسر شاوران است. در داستان سیاوش هنگامی که در جنگ با تورانیان رستم به ایران بازگشت او به همراه بهرام دیگر پهلوان ایرانی مشاوران و دوستان سیاوش بودند. از دلاوریهای زنگه می‌توان به کشتن اخواست تورانیدر جنگ دوازده رخ اشاره کرد.

ذبیح الله صفا زنگه شاوران را یکی از پادشاهان اشکانی شمرده است :

«... دیگر زنگه شاوران که در شاهنامه از پهلوانان کیخسرو و صاحب لوایی خواص و عده ای سپاهی بود این اسم را در فهرست هایی که مورخان اسلامی برای سلاطین اشکانی ترتیب داده اند، میبینیم . و از آن جمله در تاریخ طبری به صورت« زنده ابن سابریغان» آمده است.»

فرهاد: پسر رهام

نام پادشاهان اشکانی


خُرٌاد:


بهرام: «مرگ» بهرام نام آورترین مرگ شاهنامه است.-پور ِ گودرز از پهلوانان به نام که در داستان فرود سیاوش از پهلوانانی است که به بالای کوه برای دیدن سیاوش می رود . داستان تازیانه بهرام از شایسته ترین داستان های شاهنامه است.بهرام پهلوانی است که عمری کوتاه با نام بلند و مرگی پرآوازه داشت.  

از پادشان کوشانی- کوشانیان از دودمان اشکانیان بودند



سکه زرین کانیشکا، شاه کوشان، در پشت این سکه (سمت راست)، نگاره‌ای از بهرام (به زبان کوشانی: ارلاگنو) حک شده‌است.

 

جویان :نام سرداری مازندرانی است که رستم او را به نیزه از زین بر میگیرد ، آن چنان که گویی مرغیست بر بابزن (سیخ) .


 :

نظرات 19 + ارسال نظر
فرانک پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:23 ق.ظ

پروانه: «راستی گویا فرٌه از کاوس رفته بود که نیایش می کند و خواستار باز گشت فره می شود.
کجا و کی فره کاوس رفته بود و یا شاید اصلا نداشته . شما یادتان هست؟»
در این جا به نکته ی ظریف و مهمی اشاره کرده است پروانه ی تیزبین نکته سنج.
در ادبیات زردشتی و ایرانی شکوه شاهان به فر ایشان است و چون از انان بگسلد شکوه خویش از دست داده و دیگر شایسته پادشاهی نیستند و این فر به تعبیری همان خویشکاری پادشاه می باشد. این فر در جمشید به عنوان نمونه خویشکاری شهریاری و موبدی را تعریف می کرد «همم شهریاری، هم موبدی» و تمام کارهای جمشید در بخش ایجاد تمدن ایرانی در شاهنامه وابسته به همان خویشکاری تعریف شده در فر است اما اگر شاهی رفتاری کند که او در مقابل ایزد داداز قرار دهد فر از او می گریزد.
کاوس شاه هم شامل این قانون و قرارداد می شود. و این گریز فر هم در سه نوبت انجام می شود (یادآور سه اصل دینی زردشتی) کاوس هم در برابر رفتارهایش که در شاهنامه از بی خردی اش ناشی می شود شایستگی دارندگی فر را از دست می دهد با توجه به این آموزه و اگاهی و این که می دانیم کاوس در پرواز خویش به آسمان فر را از دست داده بود و واجد کشته شدن بود پس در مرحله ی دیگری هم این فر از او به هخاطر کارهایش می گریزد در حمله به مازندران نمونه ی دیگری از گریز فر شاهی را می بینیم البته شاهنامه به صراحت به ان اشاره نکرده فقط زمانی ان را گفته که در جنگ با شاه مازندران خواستار فر خویش از خداوند می شود
به پیش جهاندار گیهان خدای/همی بود گریان زمانی به پای.
وز آن پس بمالید بر خاک روی/چنین گفت کای داورِ راستگوی
بر این نرٌه دیوانِ بی ترس و باک/ ز تو، آفرینندۀ داد و پاک،
بخواهم به پیروزی و فرُهی /به من باز ده فرٌِ شاهنشهی». همین نیایش کاوس نشان می دهد فر از او گریخته بود اما چه زمانی؟
از بین رفتن فروغ چشمان کاوس نشانه ای از گریز فر است (در کتاب درآمدی بر اهریمن شناسی این نکته آمده است). یاد نکردن فردوسی این مسئله را می توان به دو صورت تعبیر کرد: 1. آن قدر این گریز فر از کاوس شاه در روایات رسیده به فردوسی بدیهی بوده و نتیجه ی طبیعی رفتارش دانسته می شده که فردوسی دلیلی به یاد کرده آن ندیده
2. وقتی که در جنگ کاوس با شاه مازندران، کاوس شاه درخواست بازگشت فر را می کند پس درمی یابیم که فر از او گریخته بود (این را می پذیریم) اما کی ؟ را ارجاع می دهیم به زمانی که کاوس شاه به مازندران آمد رفتاری که ان را پهلوانان نشانه ی بی خردی اش دانسته اند. چگونه تعبیرش می کنیم؟ از بخش ناتوانی و ناکارآمدی کاوس شاه در مازندران به بند آمدن و عمل کردن جادوی دیو سپید روی او. زیرا شاهان با فر شکست نمی خورند. زو پادشاهی دیگر است که با از دست دادن فر از توران شکست خورد.

با این پیامت نشان دادی تیز بین باشم یا نه ، تو از من تیزبین تر هستی.

مهدی فر زه پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:02 ق.ظ http://jametajali.blogfa.com/

سلام.

موفق و سلامت باشید.

سلام
سپاسگزارم.
برای شما و خانوادۀ محترم آرزوی پیروزی دارم.

علوی چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:14 ق.ظ http://nooshabad2007.blogfa.com/

درود

خانم پروانه از لطف شما باز هم ممنونم.

دارم مساله زندگی دوستی و تقدس جان در ایران باستان را بررسی می کنم و آن را به شهرزیرزمینی نوش آباد کاشان ارتباط می دهم.
در این مورد از شاهنامه بسیار بهره مند شدم. تا کنون اسطوره های زال و سیمرغ و رستم و رویئن تنی اسفندیار و مهرورزی های فرهنگ ایرانی را بررسی کرده ام. همینطور گیلگمش.

البته یک مقاله کوچک هم در مورد تقدس جان بصورت اجمالی چاپ کرده ام که در قسمت شهرزیرزمینی وبلاگم موجود است.(بررسی اساطیر در آن وجود ندارد.) اگر این مطلب را زحمت بکشید و بخوانید و نقد کنید ممنون می شوم. اگر منبعی هم سراغ دارید معرفی بفرمایید.
البته این مقاله کوچک را الان دویست صفحه کرده ام تا به عنوان کتاب چاپ شود.

در ضمن یک بار دیگر از لینک شاهنامه در وبلاگم دیدن بفرمایید !
مانا و مینو باشید

درود بر شما و کاشان
چه قدر خوشحالم که از اهالی پژوهش و جستجو در فرهنگ ایران باستان و به خصوص " زندگی دوستی" و شناساندن آن به بشر هستید.
برای گشت و گذار در شهر زیر زمین نوش آباد و خواندن جستارهای شما حتما به وبلاگ شما خواهم آمد. و چشم در راه کتاب شما پس از چاپ هستم.
تا جایی که یادم هست بار پیش همه ی لینک شاهنامه شما را خواندم ولی همیشه از چند بار خواندن بیشتر یاد می گیرم.

چشم به راه پیام های شما در باره داستان هایی که هفته ای یک بار اینجا منتشر می شود هستم.

بسیار سپاسگزارم
شاد باشید و تنتان درست

علوی سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ب.ظ http://nooshabad2007.blogfa.com/

بانو پروانه درود بر شما

از ارسال فایل های صوتی خیلی ممنونم. ما کاشانی ها هم روح ایران و شاهنامه را در خود می دمیم.

از این پس خواننده همیشگی این تارنما هستیم.

درود بر شما
در جمعی غیر مجازی که شاهنامه می خوانیم یک خانم کاشانی به همراه پسر و دخترشان هستند و چنان مرتب و خوب در نشست ها شرکت می کنند که همیشه به دیگر دوستان می گویم : به نظرم شاهنامه در رگ های این خانواده کاشانی جاریست

بسیار خوشحالم که می خوانم ما را همراهی می کنید . اینجا شعار من این است:
" با هم بخوانیم، با هم بیاندیشیم"

سیاوش سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ب.ظ

معمولا کسانی که نوآوری و تغییرات در امور جاری را به چشم بی خردی می نگرند و از تغییرات می ترسند ، این کتاب را به عنوان دوای درد آنها معرفی می کنند...کاووس نوآور و به دنبای تغییرات بود... او بر خلاف پادشاهان گذشته، منتظر حملات دشمن ، نبود...او بهترین دفاع را در حمله می دید... کاووس کاری کرد که حتی پادشاهان گذشته جرئت فکر کردن به آن را نداشتند..« فتح مازندران»....کاووس ، آنقدر هوشیار بود که پس از فتح مازندران به تمامی سرزمینها سرکشی نمود.، حتی سرزمینهای بی ارزش... یکی از دلایل سرنگونی ساسانیان، بی توجهی به تغییرات در سرزمین بی ارزش شبه جزیره عربستان بود ، سرزمین بی آب و علف و راهزنان.....

اگه می خواهی کاووس را بشناسی دگر بار آن کتاب با ارزش را بخون....

فرانک سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:12 ب.ظ

راستش تا این لحظه نتوانستم رابطه ی موش های چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد یا روابط موجود در ان و آموزه این کتاب را با کاوس شاه را بفهمم از سیاوش گرامی می خواهم کمی برایم توضیح دهند. سپاس گزارم.

فرانک سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:55 ب.ظ

پروانه جان ان قدر خوب مسائل را نگاه می کنی و توضیح می دهی که ذهن درگیر نکته هایت می شود و می خواهد به کنه آن ها پی ببرد. سپاس گزارم از این پویایی و به پویایی واداشتنت.
پروانه جان موردی که از «من» مطرح کرده اید فراتر از آن چه است که از ظاهر داستان برمی آید. در این جا از توضیحی که
داده اید مفهومی جز آن دریافت می شود که از مسیر قصه در «رومتن» برمی آید. این دریافت و دریافت‌های دیگر نگرشی دگرگونه به شاهنامه و رویدادهای آن دارد؛ هم چنان که شیخ اشراق، سهروردی، نیز با نگرشی دگرگونه به ماجراهای شاهنامه نگریسته است. مسئله این است که ما از چه زاویه‌ای یک ماجرا را ببینیم و مورد بررسی قرار دهیم. کاری که حتا شاملو هم انجام داد (به درست و نادرستش کاری ندارم.) در گفته‌ام آورده‌ام « آن‌چه کاوس را منفور جلوه داده در این ماجراها رفتار کشورگشایانه اش نیست بلکه رابطه ای است که او با ایزد دادار برقرار می کند...» و این رابطه با ایزد دادار در واقع «من» را هیچ انگاشتن است و در ادامه گفته‌ام «تا زمانی که جمشید ادعای برابری با یزدان را نکرد همه چیز خوب پیش می رفت.» زمانی که جمشید ادعای برابری با ایزد دادار را می‌کند یعنی اعلام وجود می کند یا به تعبیر اسلامی از مرحله‌ی بندگی می‌گذرد و به خویشتن می‌رسد و «من» را ابراز می کند ورق زندگی اش برمی گردد. در اندیشه‌ی سامی هم همین اتفاق می افتد تا زمانی که عزازیل قید بندگی بر گردن دارد محبوب است اما چون اعلام وجود می‌کند و از بندگی و سرسپردگی سر باز می‌زند مورد خشم قرار می گیرد و از درگاه الله رانده می شود. این مسئله دیدگاهی دیگر در بررسی وقایع شاهنامه یا به طور خاص جمشید و کاوس است. «من بودن» در نکته هایی که گفتید معنا می شود. «من»بودن کار سختی است همیشه مردمان می خواهند دیگری باشند که در رویاها، آرزوها، رفتارها و بسیاری از واکنش های ناخوداگاهانه‌ی هر فرد دیده می شود. برای «من» بودن تمام وجود باید به وارستگی برسد و این چیزی جز غرور و خودبینی است. آن جا که من به غرور و خودبینی تعبیر می شود مسئله ی ego پیش می آید که در این حالت فرد فقط به غرایز و حالت های فردی اش توجه دارد و به غریزه ی حفظ نفس تعبیر می شود و بخشی از خودآگاه انسان است.ego می تواند به خود محوری تبدیل شود که در آن غرور و خودبینی تعبیر می شوند ... آیا می شود کاوس را از نظر ego مورد بررسی قرار داد؟

فرانک جان
قلم من از نوشتن منظورم ناتوان است و مجبورم از نوشته های دیگران کمک بگیرم و تو خیلی خوب می نویسی.
فردوسی هم داستان را بازگو کرده است و ما می توانیم برداشتهای خودمان راداشته باشیم.
شاهنامه را می توان این گونه دید: " بر رَه رمز معنی برد"

کاوس: بهتر است بروم بیتها را جمع آوری کنم تا بهتر پاسخت را در باره کاوس بنویسم.

سیاوش سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:08 ق.ظ

با درود به استاد بزرگ ، محسن.

صدای شما را شنیدم... داستان سیاوش.. از صدای شما ، سرنوشت سیاوش را احساس می کنم... فقط می تونم بگم که با صداتون خیلی............ طاقت شنیدن صدای شما را در کشته سیاوش بدست گروی ندارم..ندارم.

منهم با ایشان درود می فرستم چون با پیگیری و تشویق ایشان بود که توانستیم صدای شاهنامه خوانی دوستان را داشته باشیم.

سیاوش دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:05 ب.ظ

شهمردان ابی الخیر می نویسد: کیکاوس رستم را گفت ما را پس پرده فرزندانند و کی منش و کی نشین خواهران مرا همچنین..هر کدام که خواهی بگو تا نامزد تو کنم..رستم یکی را اختیار کرد و با خویشتن گرفت..چون به سمنگان زن خواست، زین سبب گفت تا پوشیده دارند..(نزهت نامه علایی ص 341)...فرامرز کیست؟

یعنی ممکن است فرامرز نوه کاوس شاه باشد؟

در زندگی رستم خیلی زن نمی بینیم. در شاهنامه تقریبا نامی از بانو گشسب به صورت مستقیم نیست و احتمالا بیژن دختر بانوگشسب و یا نوه رستم است چون بیژن پسر گیو است و گیو داماد رستم.

مرجع خوبی نوشتید.
سپاسگزارم

محسن دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:00 ق.ظ http://sedahamoon.blogsky.com/1391/05/10/post-24/

شما بزرگوارید آقای سیاوش. من شاهنامه را می خوانم. کم هم نمی خوانم. تازشم عین یک خرخوان جلوتر از این وبلاق وزینم. من جلد سومم و این وبلاق وزین جلد دوم است. البته فکر نکنم خیلی از دیگران نمره ی بالاتری در آخر ترم نصیبم بشود ولی خب چکنم. چاره ای ندارم.
سری به من بزنید. گرچه شاهنامه را چون خادمان بی نام و نشان شاهنامه نمی خوانم. ولی می خوانم.
در حال حاضر در داستان سیاوش غرقم.
http://sedahamoon.blogsky.com/1391/05/10/post-24/
سپاسگزار لطف شما هستم.

امیدوارم به زودی شاهین گرامی کار تایپ جلد سوم را به پایان رساند . آنوقت صدای شما و کل جلد سوم در وبلاگ جداگانه ای برای علاقه مندان داستان سیاوش یک جا منتشر خواهد شد.

فلورا یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:41 ب.ظ

از فرانک گرامی بابت توضیحاتشون سپاسگزارم

به خانم یا آقای علوی توصیه میکنم که شاهنامه فردوسی رو بصورت نرم افزار درج که روی یک دی وی دی ثبت شده تهیه کنن!
متن شاهنامه خالقی مطلق به صورت نوشتاری وجود داره فایل صوتی با صدای استاد کزازی هم هست که بسیار صحیح خونده میشه... قابلیت نشانه گذاری... یادداشت نویسی شخصی، حاشیه نویسی علاوه بر قابلیت جستجو در متن شاهنامه هم وجود داره... لغتنامه برای جستجوی معنای واژه ها هم از امکانات جانبیش هست... همچنین در قسمت کتابخانه، دیوان حافظ هم هست... نسبت به قیمتش خدمات بسیار خوبی آرائه میده!

آقای علوی هستند می توانید به آدرسی که نوشته اند بروید و با ایشان آشنا شوید.

از توضیحات کاملت در باره این نرم افزار شرکت مهر ارقام سپاسگزارم.
این هم آدرس سایتش
http://apadanastore.ir/products/34-%D8%AF%D8%B1%D8%AC-%D8%B4%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87.aspx

آن روز یادم نمی رود که استاد کزازی چند ماه پیش از انتشار در کلاس شاهنامه گفتند: شرکتی از من خواست و من خواندم

به همین سادگی دکتر کزازی بیش از شصت هزار بیت را را برای استفادۀ علاقه مندان شاهنامه خواندند.
درود بر استاد کزازی و شرکت مهر ارقام

سیاوش شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:58 ق.ظ http://www.rahekherad.blogfa.com

درود بر آقای محسن... خیلی بی ریا می نویسی ، ساده و معنا دار.......سپاسگذار بزرگانی به مانند شما هستیم.

فرانک شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:20 ق.ظ

کاوس شاه شخصیتی است که مورد بحث قرار می گیرد رفتارش، انگیزه ی کارهایش، افکار و برخوردها و روابطش!
راستش در بررسی رفتار شاهان یا به طور عام قدرتمداران همه شان کارهای مشابهی را با روش هایی مختلف انجام می دهند در همه ی سرزمین ها چه واقعی و چه حماسی!
کاوس شاه همان کاری را با سرزمین مازندران به عنوان سرزمینی بیگانه می کند که هر شاه کشور گشای دیگری. در بخش اسطوره ای جمشید برای گسترش سرزمین های ایرانی به یاری سپندارمذ و گاو گوشورون و اتش آذرگشسپ زمین را سه بار و در سه بهره گسترش می دهد اما تهمورث، دیوان (مردمان بومی منطقه) را با ارعاب و جنگ و چیرگی از سرزمین شان می راند و دیگر شاهان حماسی و تاریخی از گذشته تا امروز چنین هستند. کاوس شاه همان می کند که دیگران کردند و می کنند. او می خواهد مازندران و هاماوران را بگشاید و جزیی از قلمرو خودش کند. در واقع آن چه کاوس را منفور جلوه داده در این ماجراها رفتار کشورگشایانه اش نیست بلکه رابطه ای است که او با ایزد دادار برقرار می کند و خصائل ناپسند انسانی است که بروز می دهد چنان که در مورد جمشید نیز صدق می کند تا زمانی که جمشید ادعای برابری با یزدان را نکرد همه چیز خوب پیش می رفت اما با «منی کرد آن شاه یزدان شناس» ورق برگشت. کاوس شاه همین مسئله را با خودخواهی و کم خردی به اجرا می گذارد اگر جمشید با غرور و خودبینی به پایان کارش در اسطوره می رسد کاوس شاه به سبب خویشکاری طبیعی زایش فرزند (سیاوش و سپس کی خسرو) در عصر حماسه در نتیجه ی اعمالش سریع فرجام نمی یابد. این را هم می دانیم که جنگ های ایران و توران اندیشه های کشورگشایانه نداشته فقط تفاوت های معیشتی و دینی علاوه بر آن، آن دیرینه کینه فرزندان فریدون عامل این جنگ ها بوده است.
خودخواهی کاوس شاه:
از زبان خود کاوس شاه
ولیکن مرا از فریدون و جم،/فزون است مردی و فرٌ و درم.
همان از منوچهر و از کیقباد،/که مازندران را نکردند یاد،
سپاه و دل و گنج، افزونتر است/
مرا زیر شمشیرِ تیز، اندر است.
من، از جمٌ و ضحٌاک و از کیقباد،/ فزونم به بخت و فزونم به داد.
فزون بایدم زآنِ ایشان هنر؛/
جهانجوی باید سرِ تاجور».
از زبان زال:
همی گفت:کاوس خودکامه مَرد،/
نه گرم آزموده، ز گیتی، نه سرد.
کسی کو بُوِد در جهان پیشگاه/
بر او بگذرد سال و خورشید و ماه،
که مانده است کز تیغِ او در جهان،/نلرزید یکسر کِهان و مهان؟

می دانیم عواملی که کاوس را به خودبینی می کشاند آز و نیاز و خشم بودند سه دیو قدرتمند و یاوران اهریمن که در اوستا همواره زردشت از آن ها انسان را حذر می دهد و در شاهنامه نیز چنین است. این امر را در پند پهلوانان و زال به کاوس شاه می بینیم:
ز تو دور بار آز و مرگ و نیاز! /مباداد به تو دستِ دشمن دراز!

فرانک جان نگاه من با تو کمی نسبت به کاوس و جمشید متفاوت است.
یک نمونه در باره «منیت جمشید» می آورم. از دید من منی کردن جمشید را شاید بتوان با اشعار مولانا بیشتر باز کرد.
برایت یک برداشت از وبلاگی می آورم تا با هم بخوانیم:


منیدن جمشید
چندیست که اصطلاحات « عقل گرائی » و « خرد گرائی » ، رونق بازار شده است ، و به غـلط، این دو باهم ،اینهمانی داده میشوند . ولی « عقل» ، با « گرایش » کار دارد ، نــــه « خــرد » . در« بازار» ، « گرایش » هست . ویژگی« بازار»، گرائیدنست . امروز ، کسی به این مکتب ، و فردا به آن آموزه ، و پس فردا به آن فیلسوف درباختر، بجای آنکه درگذشته « میگروید»، اکنون ، « میگراید » . « گرائیدن»، جانشین «گرویدن» میشود . ولی با « گرایش به این آموزه ، و محتویات مکتب فلسفی آن فیلسوف ، کسی به « عقل خود ، نمیرسد » . بلکه عقلش ، دراثر اینکه روی پای خودش نه ایستاده ، و نمیتواند بایستد ، با هر بادی که میوزد ، به این سو یا آن سو ، « میگراید ، ومی خمد ، و می کژد و تاب میخورد » . اینها ، داستان عقل است . اینکه گفته میشود نخست ، الله ، عقل را برای خدمت و عبودیت خود ، خلق کرد ، یک حدیث نبوی نیست ، بلکه صفت گوهری عقلست ، که فقط بزبان اسلامی ، بیان شده است . آنانکه دم از « خرد گرائی » میزنند ، درکاربرد این اصطلاح ، فاش میسازند که ، گوهرخرد را نمیشناسند ، و می انگارند که« خرد» ، همان «عقل»، بزبان فارسی است . ولی « خرد » ، گوهرش ، « گرائیدن وگرویدن و کژیدن و خمیدن ، و تاب خوردن ، و به اینسو و آنسو کشیده شدن » نیست .

ازاین رو بود که درفرهنگ ایران ، سخن از « مـنـیـدن » ، از « خـرتـیـدن » ، از « اندیشیدن » بود . منیدن ، « من شدن » است . منیدن ، اندیشیدنی از بُن وجود است ، که « من » ازآن میزاید . درک « منی کردن جمشید » درشاهنامه ، به معنای « مغرور شدن »، نه تنها نماد حماقت است، بلکه « روند ِ کشیدن خط بطلان و نفرین و لعن » ، روی « اصالت ِ اندیشیدن در انسان » است . اگر کسی ، گستاخی « منیدن = اندیشیدن، برای من شدن » داشته باشد ، از آخوند گرفته تا شاه تا رئیس جمهور، تا روسای همه احزاب ، او را ، به دو نیمه ، ارّه میکنند . دراین گستره ها ، کسی، حق ندارد ، در اندیشیدن ، « مــن » بشود . ولی « من شدن» ، با « اندیشیدن» ، به هم گره خورده اند . آنکه ازخود، نمیاندیشد ، هیچگاه ، « من » نمیشود .

در این روایت « داستان جمشید » ، که زیر نفوذ الهیات زرتشتی پیدایش یافته ، معین شده است که ، مجازات « منیدن » ، بدو نیمه ارّه شدنست . در اصطلاحاتِ « منیدن ، خرتیدن ، اندیشیدن » ، گوهر خرد، که « زائیدن » است ، مشخص میشود .

نه تنها در « منیدن = یا خـرتــیـدن = یا اندیشیدن » ، خرد ، میزاید ، بلکه ، انسان ، « خـود را ازنـو مـیـزاید » . انسان ، میاندیشد ، تا « خود را ازنو بزاید » . اندیشیدن ، منیدن ، خرتیدن ، « خود + زائی » است ، نه « خـود ، زدائـی » . هیچکس ، در روند زادن خرد ، به خرد ، نمیگراید . اساسا ، خود واژه « گه را ، یا گه رو » ، که درشکل واژه « گلو = غرو » باقیمانده است ، به معنای « نای » است ، که اینهمانی با « زهدان » یا « سرچشمه آفرینندگی » داشته است . « گرائیدن » ، زائیدن بود . گرائیدن ، جشن زاده شدن ِخود ، با« نوای نی » بود .

حالا ، معنای این اصطلاح ، نه تنها فراموش شده است ، بلکه معنای ضدش نیز ، جانشینش شده است . تعقل ، داد و بستان کالا های ساخته(اندیشه های ساخته شده وانتقال پذیر)، در بازار است . ولی کسی در خرتیدن ، با بده بستان بازار ، کار ندارد . هرکسی در تعقل ، با بازار، کار دارد .

برداشت از اینجا:http://ghaem16.persianblog.ir/post/876

محسن جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:24 ق.ظ

امیدوارم به شما خیلی خوش بگذرد.
من گاهی می آیم و اینجا سر می زنم. البته بیشتر از آن که شاهنامه بخوانم ایت نقاشی را نگاه می کنم و حیران در کار آن دیوی که دمرو خوابیده. به نظر نمی آید که کشته شده باشد. بیشتر انگار خودش را به مردن زده تا او را نکشند.

جای همه دوستان خالی سفر خوبی بود. چند روزی در کوههای البرز بودیم.
برای چند دختر در سنین گوناگون داستان گردآفرید را تعریف کردم به آنجا رسیدم که گردآفرید به سهراب می گوید برگرد چون دختران ایرانی زن غیر ایرانی نمی شوند! دختر بزرگتر خنده ای کرد و گفت الان برعکس شده دخترا خیلی دوست دارن زن خارجی بشوند و از ایران بروند


نقاشی:
یکی از آروزهایم این است که در وبلاگ همایش نقاشی ها را با شناسنامه کامل و توضیح سبکشان در آنجا منتشر کنیم.
برای پیدا کردن عکس مناسب این داستان پر از داستان و مفهوم خیی گشتم، امیدوارم مورد پسند باشد.

پروانه جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:48 ق.ظ

دوستان گرامی
چند روزی به اینترنت خیلی کم دسترسی دارم.

با آرزوی تعطیلات خوش برای آن گرامیان

محسن جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:51 ق.ظ http://sedahamoon.blogsky.com/1391/02/01/post-13/

برای آقا یا خانم علوی بنویسم که چند تا از داستان های اولیه شاهنامه توی صداهامون هست.
مثل داستان هوشنگ و جمشید و طهمورث و .....
http://sedahamoon.blogsky.com/1391/02/01/post-13/

علوی پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:51 ب.ظ http://nooshabad2007.blogfa.com/

درود درود
پروانه خانم میگم تا حالا چند تا فیلم سینمایی توسط کشورهای خارجی به خصوص روسیه از شاهنامه ساخته شده برای تهیه آن جایی را سراغ دارید؟


دارم دخترم را برای حفظ شاهنامه تشویق می کنم. دنبال فیلم یا فایل صوتی اشعار ابتدای شاهنامه می گردم. جای آن را در وب شما هم خالی می بینم.

درود بر شما
هر داستانی مورد نظرتان است بفرمایید تا برایتان با همین ایمیل آدرسی که نوشته اید فایل صوتی روانه شود.

دخت نازنین شما چند سالش است؟امیدوارم افتخار د هند و یکی از داستان هایی را که در پیش داریم برایمان بخوانند.

همین چند وقت پیش این انجمن دو ساله شد ابتدا همه با هم در بلاگر بودیم و کم کم شکل گرفت
بلاگر فیلتر شد و به بلاگ اسکای کوچ کردیم و باید کمی وقت بگذارم داستانها را به اینجا بیاورم. آن اوایل فایل صوتی نداشتیم دوست گرامیمان محسن گرامی همت کرده و خوانش را آغاز کردند و کم کم دیگر دوستان گوی را در میدان به دست گرفتند.
از این آدرس می توانید صدای مهرسا هفت ساله را دریافت کنید مهرسا یک سال و نیم پیش آغاز شاهنامه را خوانده است:

http://s2.picofile.com/file/7135702254/%D9%85%D9%87%D8%B1%D8%B3%D8%A7.wav.html

سیاوش پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ق.ظ

با درود...ضمن احساس هم دردی با مردم آذربایجان....دو شخصیت مهم داستان ، رستم و کاووس هستند..برای شناخت رستم مشکلی نداریم همه به مانند کف دست رستم را می شناسند( کسی جومونگ رو نمی شناسد!)..ساده ، پاک، خداشناس، میهن دوست، پهلوان زورمند، یه خورده زود عصبانی میشه(یه خورده!)و....پیشنهاد می دهم برای شناخت کاووس کتاب "چه کسی پنیر من را جابجا کرد؟"را بخونیم. ...

با درود
این روزها مرتب به خودم می گویم کاش می توانستم بروم مناطق زلزله زده ...
دلم آنجاست
...
پهلوانانی که همه با هم اینجا از دو خاندان پهلوانی توس و گودرزحضور دارند:

چو گودرز با زنگۀ شاوران/ چو گرگین و رُهٌام و جنگاوران.

گرازه همی شد بسانِ گراز/ .........

چو فرهاد و خُرٌاد و بهرام و گیو /...

نام های شاهان اشکانی را دارند سعی کردم تا در قسمت نام ها شرحی بر تک تک این بزرگان با کمک گوگل و اندکی از دانسته هایم بنویسم که هنوز کامل نیست . امیدوارم بتوانیم با هم شناسامۀ کامل تری از این نامدارن تهیه کنیم .
یکی از این میان "بهرام" است که داستان معروف تازیانۀ بهرام را می آفریند.

گودرز دارای 78 پسر و نوه بود که بیش از هفتاد تن از آنها را در نبرد با تورانیان از دست می دهد.
یکی از اهمیت های این داستان ورود این پهلوانان با هم به شاهنامه است که حماسه آفرینی می کنند.
رستم که ابر پهلوان است و حسابش جدا.
اما کاوس : حتما باید کتاب را بخوانم چون با خواندن شاهنامه که اصلا چشم دیدنش را ندارم اگر تحملش می کنم به دلیل سیاوش و کیخسرو است و یکی آرزوی پروازش. فعلا نکته مثبت دیگری در او نمی بینم.
راستی گویا فرٌه از کاوس رفته بود که نیایش می کند و خواستار باز گشت فره می شود.
کجا و کی فره کاوس رفته بود و یا شاید اصلا نداشته . شما یادتان هست؟

پروانه چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:08 ب.ظ

.

با درود به دوستان و همراهان گرامی
داستان جنگ کاوس با شاه مازندران که در واقع از دید من جنگ پهلوانان و دیوان است ، از داستان های پر بحث شاهنامه است.کاوس مخالفان و موافقان زیادی دارد.
در این جنگ نام پهلوانان بسیاری را می بینیم که از این پس می آیند و می روند.
با آمدن پهلوانان در جنگ مازندران این گونه با هم گویا دوران حماسی کم کم به اوج می رسد.
با سپاس ویژه از فرناز که در تایپ داستان ها بسیار یاری می رساند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد